- Jun
- 2,140
- 39,821
- مدالها
- 3
بهادر همانطور که وافورش را آماده میکرد، نگاهش را از ماهنگار دریغ نداشت.
- تو زن نوروزی؟
ماهنگار بدون آنکه چشم از فنجان بگیرد سر تکان داد و آرام «بله» گفت. بهادر سرگرمی بهتری یافته و وافور را بدون حرکت در یک دست نگه داشت. تمام نگاهش را به دختر سفیدروی و سیاهموی روبهرویش داد.
- زن قشنگی هستی؟
موهای تن ماهنگار سیخ شد. این مرد به او چه کار داشت؟
- نوروز شوهر خوبی نیست، میدونم.
ماهنگار لب گزید. به نوروز چه کار داشت؟
- اون چلاق بداخلاق اذیتت میکنه؟
ترس قلب ماهنگار را پر کرد. چرا مرد دست از سر او برنمیداشت؟
- بعضیا قدر زناشونو نمیدونن، کلاً بیلیاقتن.
ماهنگار نزدیک بود به گریه بیفتد. چرا این مرد قباحت سرش نمیشد و این حرفا را میزد؟
- میدونی... تو هم از سرش زیادی.
چرا نمیتوانست ول کند و به عمارتشان پناه ببرد؟ وای اگر نوروز سر میرسید.
- نگفتی اسمت چیه؟ چی صدات کنم؟ حوری؟
ماهنگار دیگر تحمل نداشت. قاشق را درون فنجان رها کرد و عقب کشید تا برود. بهادر سریع گفت:
- کجا؟
ماهنگار نگاهش را به مرد دوخت و با صدای لرزانی گفت:
- چاییتون شیرین شد.
با شنیدن صدایش لبخند از سر لذت بهادر، پهنتر شد.
- بمون با هم اختلاط کنیم.
روح از سر ماهنگار پرید. این چه حرفی بود که این مرد گستاخ به یک زن شوهردار میگفت؟
- باید برم آقا کار دارم.
بهادر هرچه بیشتر دختر را میدید و صدای لطیفش را میشنید، بیشتر به نوروز به خاطر داشتنش حسادت میکرد و مصممتر میشد تا اگر رابطهای هم میانشان برقرار بود را به هم بزند.
- خیلی عجله داری ها!
ماهنگار باز لباسش را در چنگ گرفت. کم ماندن بود به این مرد التماس کند که دست از سرش بردارد. در نظر بهادر همین که این زن در مطبخ کار میکرد، یعنی رابطهی او و نوروز بیشتر از ارباب و کنیز نبود، اما همان را هم باید خراب میکرد، نوروز لیاقت همخوابی این دختر را هم نداشت.
- ببین... ازت خوشم اومده، میخوام بیشتر بمونی پیشم.
ماهنگار به وضوح به لرز افتاده. این مرد تا چه حد بیشرم بود؟
بهادر وافور درون دستش را کمی تکان داد:
- بیا برام زغال بگیر.
چشمان ماهنگار گرد شد.
- من؟
بهادر دست وافوردارش را به نشانهی آمدن تکان داد:
- بیا یادت بدم چطوری ذغال بگیری.
قلب ماهنگار از ترس چنان میتپید که میخواست از قفسه سی*ن*هاش بیرون بزند. بهادر به منقل اشاره کرد.
- با انبر یه سرخ و گلانداختهشو بردار، وقتی گفتم نگه دار اینجا.
بهادر با انگشت قسمتی از وافور را نشان داد، اما ماهنگار به دنبال راه فرار، اطراف را نگاه میکرد. نگاهش به مروت افتاد که با مجمع صبحانهی نادرخان از پلهها پایین میآمد.
- تو زن نوروزی؟
ماهنگار بدون آنکه چشم از فنجان بگیرد سر تکان داد و آرام «بله» گفت. بهادر سرگرمی بهتری یافته و وافور را بدون حرکت در یک دست نگه داشت. تمام نگاهش را به دختر سفیدروی و سیاهموی روبهرویش داد.
- زن قشنگی هستی؟
موهای تن ماهنگار سیخ شد. این مرد به او چه کار داشت؟
- نوروز شوهر خوبی نیست، میدونم.
ماهنگار لب گزید. به نوروز چه کار داشت؟
- اون چلاق بداخلاق اذیتت میکنه؟
ترس قلب ماهنگار را پر کرد. چرا مرد دست از سر او برنمیداشت؟
- بعضیا قدر زناشونو نمیدونن، کلاً بیلیاقتن.
ماهنگار نزدیک بود به گریه بیفتد. چرا این مرد قباحت سرش نمیشد و این حرفا را میزد؟
- میدونی... تو هم از سرش زیادی.
چرا نمیتوانست ول کند و به عمارتشان پناه ببرد؟ وای اگر نوروز سر میرسید.
- نگفتی اسمت چیه؟ چی صدات کنم؟ حوری؟
ماهنگار دیگر تحمل نداشت. قاشق را درون فنجان رها کرد و عقب کشید تا برود. بهادر سریع گفت:
- کجا؟
ماهنگار نگاهش را به مرد دوخت و با صدای لرزانی گفت:
- چاییتون شیرین شد.
با شنیدن صدایش لبخند از سر لذت بهادر، پهنتر شد.
- بمون با هم اختلاط کنیم.
روح از سر ماهنگار پرید. این چه حرفی بود که این مرد گستاخ به یک زن شوهردار میگفت؟
- باید برم آقا کار دارم.
بهادر هرچه بیشتر دختر را میدید و صدای لطیفش را میشنید، بیشتر به نوروز به خاطر داشتنش حسادت میکرد و مصممتر میشد تا اگر رابطهای هم میانشان برقرار بود را به هم بزند.
- خیلی عجله داری ها!
ماهنگار باز لباسش را در چنگ گرفت. کم ماندن بود به این مرد التماس کند که دست از سرش بردارد. در نظر بهادر همین که این زن در مطبخ کار میکرد، یعنی رابطهی او و نوروز بیشتر از ارباب و کنیز نبود، اما همان را هم باید خراب میکرد، نوروز لیاقت همخوابی این دختر را هم نداشت.
- ببین... ازت خوشم اومده، میخوام بیشتر بمونی پیشم.
ماهنگار به وضوح به لرز افتاده. این مرد تا چه حد بیشرم بود؟
بهادر وافور درون دستش را کمی تکان داد:
- بیا برام زغال بگیر.
چشمان ماهنگار گرد شد.
- من؟
بهادر دست وافوردارش را به نشانهی آمدن تکان داد:
- بیا یادت بدم چطوری ذغال بگیری.
قلب ماهنگار از ترس چنان میتپید که میخواست از قفسه سی*ن*هاش بیرون بزند. بهادر به منقل اشاره کرد.
- با انبر یه سرخ و گلانداختهشو بردار، وقتی گفتم نگه دار اینجا.
بهادر با انگشت قسمتی از وافور را نشان داد، اما ماهنگار به دنبال راه فرار، اطراف را نگاه میکرد. نگاهش به مروت افتاد که با مجمع صبحانهی نادرخان از پلهها پایین میآمد.