جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

نیمه حرفه‌ای [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,532 بازدید, 338 پاسخ و 67 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,140
39,826
مدال‌ها
3
بهادر همان‌طور که وافورش را آماده می‌کرد، نگاهش را از ماه‌نگار دریغ نداشت.
- تو زن نوروزی؟
ماه‌نگار بدون آنکه چشم از فنجان بگیرد سر تکان داد و آرام «بله» گفت. بهادر سرگرمی بهتری یافته و وافور را بدون حرکت در یک دست نگه داشت. تمام نگاهش را به دختر سفیدروی و سیاه‌موی روبه‌رویش داد.
- زن قشنگی هستی؟
موهای تن ماه‌نگار سیخ شد. این مرد به او چه کار داشت؟
- نوروز شوهر خوبی نیست، می‌دونم.
ماه‌نگار لب گزید. به نوروز چه کار داشت؟
- اون چلاق بداخلاق اذیتت می‌کنه؟
ترس قلب ماه‌نگار را پر کرد. چرا مرد دست از سر او برنمی‌داشت؟
- بعضیا قدر زناشونو نمی‌دونن، کلاً بی‌لیاقتن.
ماه‌نگار نزدیک بود به گریه بیفتد. چرا این مرد قباحت سرش نمی‌شد و این حرفا را میزد؟
- می‌دونی... تو هم از سرش زیادی.
چرا نمی‌توانست ول کند و به عمارتشان پناه ببرد؟ وای اگر نوروز سر می‌رسید.
- نگفتی اسمت چیه؟ چی صدات کنم؟ حوری؟
ماه‌نگار دیگر تحمل نداشت. قاشق را درون فنجان رها کرد و عقب کشید تا برود. بهادر سریع گفت:
- کجا؟
ماه‌نگار نگاهش را به مرد دوخت و با صدای لرزانی گفت:
- چاییتون شیرین شد.
با شنیدن صدایش لبخند از سر لذت بهادر، پهن‌تر شد.
- بمون با هم اختلاط کنیم.
روح از سر ماه‌نگار پرید. این چه حرفی بود که این مرد گستاخ به یک زن شوهردار می‌گفت؟
- باید برم آقا کار دارم.
بهادر هرچه بیشتر دختر را می‌دید و صدای لطیفش را می‌شنید، بیشتر به نوروز به خاطر داشتنش حسادت می‌کرد و مصمم‌تر می‌شد تا اگر رابطه‌ای هم میانشان برقرار بود را به هم بزند.
- خیلی عجله داری ها!
ماه‌نگار باز لباسش را در چنگ گرفت. کم ماندن بود به این مرد التماس کند که دست از سرش بردارد. در نظر بهادر همین که این زن در مطبخ کار می‌کرد، یعنی رابطه‌ی او و نوروز بیشتر از ارباب و کنیز نبود، اما‌ همان را هم باید خراب می‌کرد، نوروز لیاقت هم‌خوابی این دختر را هم نداشت.
- ببین... ازت خوشم اومده، می‌خوام بیشتر بمونی پیشم.
ماه‌نگار به وضوح به لرز افتاده. این مرد تا چه حد بی‌شرم بود؟
بهادر وافور درون دستش را کمی تکان داد:
- بیا برام زغال بگیر.
چشمان ماه‌نگار گرد شد.
- من؟
بهادر دست وافوردارش را به نشانه‌ی آمدن تکان داد:
- بیا یادت بدم چطوری ذغال بگیری.
قلب ماه‌نگار از ترس چنان می‌تپید که می‌خواست از قفسه سی*ن*ه‌اش بیرون بزند. بهادر به منقل اشاره کرد.
- با انبر یه سرخ و گل‌انداخته‌شو بردار، وقتی گفتم نگه دار این‌جا.
بهادر با انگشت قسمتی از وافور را نشان داد، اما‌ ماه‌نگار به دنبال راه فرار، اطراف را نگاه می‌کرد. نگاهش به مروت افتاد که با مجمع صبحانه‌ی نادرخان از پله‌ها پایین می‌آمد.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,140
39,826
مدال‌ها
3
ماه‌نگار خوشحال از اینکه راه فرار را پیدا کرده گفت:
- آقا این کار من نیست، به مروت میگم اون بیاد.
تا خواست زبان به صدا کردن مروت بگشاید، بهادر با تحکم گفت:
- تو باید بگیری.
ماه‌نگار‌ ناچار «آخه» گفت و نگاهش روی مروت ماند که مجمع را گوشه‌ی سکوی حوض گذاشت و بی‌توجه به او‌ راه بیرون گرفت. ماه‌نگار ناامید نگاهش را به مجمع داد و بعد با یادآوری چیزی به طرف بهادر برگشت.
- ببخشید باید برم مجمع رو بردارم.
تا عقب‌گرد کرد که از دست بهادر فرار کند، خانم‌بزرگ که از بالای نرده‌ها مدتی بود با لذت به صحنه‌ی زیر پایش چشم دوخته‌بود، بلند گفت:
- وایسا دختر!
ماه‌نگار که یک قدم برداشته‌بود، میخکوب شده و سر بالا گرفت. خانم‌بزرگ ابرویی بالا داد و با لحن خشکی گفت:
- اوامر آقا رو اجرا کن.
بهادر تک‌ابرویی بالا داد، سرش را بلند کرد و نگاهی به بالای ایوان انداخت. ماه‌نگار دیگر تا اشک ریختن فاصله‌ای نداشت. دستش را به طرف مجمع گرفت.
- اون مجمع... .
خانم‌بزرگ به میان کلامش رفت. تحقیر این دختر برایش شیرین بود.
- توی عمارت نادرخان مهمون رو بزرگ می‌دارن، برو وردست آقا!
ماه‌نگار نتوانست چیزی بگوید. درحالی که لب‌هایش را به سختی می‌فشرد به کنار تخت برگشت. خداخدا می‌کرد نوروز سر نرسد. با هدایت بهادر، با انبر ذغال گداخته‌ای برداشت. همانطور که او می‌خواست برایش نگه داشت تا بهادر با نیشخند وافور را به دهان ببرد. گرچه بودن ماه‌نگار کارش را سخت‌تر می‌کرد، اما مهم نبود، او داشت از حضور دختر روبه‌رویش فیض می‌برد. دختر زیبایی که حسرت می‌خورد چرا در عقد نوروز است؟ کاش فقط خدمه‌ی این عمارت بود تا او را برای خودش از آن‌ها می‌خرید و بعد صیغه می‌کرد. این دختر بهتر از زنی بود که او در خانه داشت و مادر بچه‌هایش بود. گرچه از ابتدا فقط می‌خواست او را تا آمدن نوروز پیش خود نگه دارد، اما اکنون فکر می‌کرد شاید بتواند تا موقعی که در این عمارت مهمانند، از او بهره هم ببرد. بعد از یک پُک کوتاه گفت:
- ببین... ازت خوشم اومده، دلم می‌خواد... .
دوباره پکی زد و دودش را قورت داد:
- دور از چشم نوروز، یه حالی هم من ازت بپرسم.
رنگ‌ ماه‌نگار کامل پرید و در جایش خشک شد. این مرد گستاخ چه می‌گفت؟
بهادر بی‌توجه به او‌ مشغول کار خودش و حرف زدن بود.
- ببین... من از نوروز خیلی بهترم... حداقلش از اون سالم‌ترم... می‌دونم این عمارت هم سوراخ سمبه زیاد داره که کسی نفهمه... .
اشک‌هایی که ماه‌نگار به هر ضرب و زوری مانع آمدنشان شده‌بود، با شنیدن این حرف‌ها در چشمانش ردیف شدند. دستانش به لرزه افتاد و قلبش داشت از حرکت می‌ایستاد. این مرد چرا دست از سر او که زن شوهرداری بود برنمی‌داشت؟ از خدا نمی‌ترسید؟ از بی‌آبرویی چه؟ مگر او قوم و خویش نوروز نبود؟ پس چرا چنین تبر برداشته و بنیان زندگی او ر‌ا میزد؟ در رفتارش چه دیده‌بود که او‌ را چون زنان بدکاره حساب می‌کرد؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,140
39,826
مدال‌ها
3
نوروز خسته از پیاده‌روی اجباری به عمارت برگشت روح و تنش آرامش نیافته و در میانه‌ی راه رفتن‌های بی‌هدفش در روستا به این فکر افتاده‌بود که کاش محبوبش را هم به همراه خود آورده‌بود تا با او وقت گذرانده و درد و دل می‌کرد. فقط برای این برگشته‌بود که ماه‌نگار را صدا زده و با خود به عمارت ببرد تا با بودن او و شنیدن خوش‌زبانی‌هایش، وجود جانوری مثل بهادر را در عمارت فراموش کند. همین که از دالان ورودی پا به درون حیاط گذاشت، با دیدن صحنه‌ای که روبه‌رویش بود، ابتدا بهت کرد. ماهی‌ریزه‌ی او‌ منقل‌دار بهادر شده‌بود. بعد خشم‌ وجودش را گرفت و بلند صدا زد:
- ماهی!
ماه‌نگار با شنیدن صدایش سربلند کرد و با شوق رهایی از دست بهادر به طرف او که عصا را گوشه‌ای پرت کرده و با شتاب ولی لنگان گام برمی‌داشت برگشت. سد چشمانش شکست و با گریه زار زد:
- اومدین آقا؟
بهادر که آمدن نور‌وز زمان را برای اجرای نقشه‌‌اش مناسب کرده‌بود، با یکی از پاهایش لگدی به ماه‌نگار زد و بلند گفت:
- خجالت بکش زنیکه‌ی هرجایی!
ماه‌نگار‌ که گرچه هنوز انبر ذغال در دست داشت، اما تمام توجهش به نوروز بود، با لگد بهادر به زمین خورد. بهت‌زده به طرف او برگشت. بهادر او‌ را به فحش کشیده و القاب بدی را به او می‌داد.
نوروز با گفتن «چه غلطی کردی؟» به سر وقت بهادر رفت. بهادر حق به جانب ایستاد.
- این پاپتی مگه زن تو نیست؟ برو‌ جمعش کن که ازم نخواد براش شوهری کنم.
چشمان ماه‌نگار گردتر شد و گریه‌اش شدیدتر؛ این چه تهمتی بود که این مرد میزد؟ نوروز از حرفی که شنید آتش گرفت و به طرف ماه‌نگار خورده به زمین برگشت. او را که فقط شرشر اشک می‌ریخت با گرفتن بازویش بلند کرد و بر سرش فریاد کشید:
- مگه نگفتم ازش دور بمون؟
صورت نوروز سرخ شده بود و با چشمان درشت شده و ابروهای پرپشت پیچ‌خورده، هیبتی هولناک یافته‌بود. ماه‌نگار که با شنیدن حرف‌های بهادر وحشت کرده‌بود، با دیدن خشم نوروز زبانش قفل شد و بیشتر گریه کرد.
بهادر بیشتر هیزم در آتش نور‌وز ریخت.
- بپرس تنش قبل تو به تن چندتا مرد خورده که اشتهاش زیاده!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,140
39,826
مدال‌ها
3
نوروز دیگر تحمل نکرد، ماه‌نگار را به طرف عمارت کوچک پرت کرد.
- گم شو برو خونه و تا نگفتم نیا بیرون!
ماه‌نگار دوباره زمین خورد. تمام وجودش را ترس گرفته‌بود، فقط توانست بلند شده و سریع به طرف خانه‌ بدود که از آن فضای وحشت‌آور دور شود.
بهادر خرسند از اینکه در خشمگین کردن نوروز موفق بوده گفت:
- واقعاً عجب زنی داری، اگه خون‌بس نبود می‌تونستی طلاقش بدی و خب...
نوروز خشمگین به طرف بهادر برگشت و یقه‌ی او را گرفت.
- چه غلطی کردی تو؟ به چه حقی زن منو زدی؟
بهادر یقه‌اش را از دست او رها کرد و با عقب زدن او گفت:
- چته؟ وحشی شدی چلاق! خودت نمی‌تونی زنتو جمع کنی که به هر مردی نگاه نکنه، حالا طلبکار هم شدی؟
نوروز با دو دست ضربه‌ای به سی*ن*ه‌ی بهادر زد.
- زر زر نکن! فکر کردی ناموس سرم نمیشه، خودتو مرده فرض کن بهادر!
بهادر نیشخندی زد:
- برو بابا! کمتر ادعا کن، نمی‌تونی زنتو سیر کنی که به هر مردی نچسب...
نوروز دیگر طاقتش تمام شد مشتی حواله صورت بهادر کرد که حرفش را نیمه‌تمام گذاشت. بهادر اما به خاطر قدرت بدنی بیشتر، تکان هم نخورد. بلافاصله بعد از مشت نوروز، او را عقب زد، که به خاطر عدم تعادل درست، روی زمین افتاد. بهادر با لبخند تمسخرآمیزی بالای سرش ایستاد.
- همینقدر چلاقی که زنت توی نبودت به هرکی از راه برسه چشمک می‌زنه.
نوروز از شنیدن تهمت‌های واضحی که بهادر به زن او که بیشتر از چشمانش به او‌ اعتماد داشت میزد، به جنون رسید. چطور جرئت می‌کرد زن از برگ گل پاک‌تر او‌ را با حرف به لجن بکش؟ با تمام خشم و قدرتش از جا برخاست، به بهادر حمله کرد و او را به زمین زد. روی سی*ن*ه‌اش نشست و با تکرار کلمه‌ی «می‌کشمت» مشت‌هایش را پشت سر هم به صورت او‌ زد. آنقدر ناگهانی و سریع مشت می‌زد که بهادر مجالی برای جواب دادن نمی‌یافت.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,140
39,826
مدال‌ها
3
صدای جیغ عمه‌عشرت که «چه خبر شده؟» را فریاد می‌کشید، حواس نوروز را لحظه‌ای پرت کرد و بهادر توانست او‌ را به عقب پرت کند. علاوه‌بر عمه که تازه از راه رسیده‌بود، بقیه خدمه هم چشم به آن‌ها دوخته‌بودند. عشرت با قدم‌های سنگین خود را به آن دو رساند و با ابروهای درهم سری تکان داد و گفت:
- این چه وضعیه؟
بهادر نگاهش را به نور‌وز که از خشم سرش دود کرده‌بود، انداخت و با نیشخندی که می‌خواست بیشتر او‌ را آتش بزند گفت:
- هیچی‌ مادر! من و نوروز سر استفاده‌ی مشترک از یه چیزی با هم صلاح نیومدیم.
نوروز با «خفه شو!» خواست دوباره هجوم ببرد که عشرت تشر زد:
- عقب وایسا نوروز! موهات سفید شده ولی هنوز هم فکر می‌کنی بچه‌ای!
نوروز فقط دندان سایید و با نگاه ریز شده‌ به بهادری که با خرسندی دستمالـی را روی زخم‌های لبش می‌گذاشت، خیره شد. عشرت رو به طرف بالای ایوان که خانم‌بزرگ تکیه زده به عصایش ایستاده و با لذت نمایش زیر پایش را نگاه می‌کرد، چرخاند.
- دست تو هم درد نکنه خانم، این رسم مهمون‌نوازی بود که پسرتو بندازی به جون پسرم و خودت تماشا کنی؟
خانم‌بزرگ با خونسردی تمام گفت:
- چرا ترش می‌کنی عشرت؟ من که تقصیری ندارم، دوتا هم‌بازی قدیمی باز هم یاد نوجوونیشون افتادن.
عشرت دندان به هم سایید و با نشان دادن صورت بهادر گفت:
- تو به این صورت آش و لاش میگی یادآوری خاطرات؟
خانم‌بزرگ دستی تکان داد و با گفتن «سخت نگیر» از نرده‌های ایوان فاصله گرفت و روی تخت نشست. او از این درگیری لذت هم برده‌بود. یک طرف دعوا نوروز بود که با تهمت‌های بهادر به زنش بدبین میشد و این برای او‌ که چشم دیدن آن دختر را نداشت، خیلی خوب بود و طرف دیگر بهادر که خانم‌بزرگ از کتک خوردن پسر عشرت هرگز ناراحت نمیشد.
عشرت دوباره رو به طرف نوروز کرد و سری از تأسف تکان داد:
- خوب احترام قوم و خویشی رو نگه داشتی!
نوروز می‌دانست هر حرفی باعث می‌شود تهمت بهادر به زنش بیشتر نقل زبان‌ها شود، پس سکوت کرد، پشت دستش را به صورتش کشید و خشمش را درونش حبس کرد.
عشرت رو به پسرش کرد که با صورت کبود و زخمی نیشخندزنان به نوروز چشم دوخته بود.
- تو هم بیا بالا! این بچه‌بازیا چیه ول‌کنش نیستی؟
عشرت رو به طرف پله‌ها گذاشت و بهادر با «چشم» گفتن پشت سرش راه افتاد. برای او همین لذت که نوروز را خشمگین می‌دید کافی بود. هنگام گذشتن از روبه‌روی نوروز ایستاد و آرام گفت:
- ازت به دل نمی‌گیرم، چون می‌دونم اینکه به آدم دست‌خورده‌ی بقیه رو بندازن خیلی زور داره، فقط یه چی... خواستی باز پیشش بخوابی به مردایی فکر کن که قبل تو بهش دست زدن.
نوروز باز آتش گرفت و‌ خواست یقه‌ی او‌ را بگیرد، اما بهادر عقب کشید و با بلند کردن دستانش خنده‌ای کرد.
- آتیشی نشو پسردایی! فقط خواستم چشماتو باز کنی.
بهادر با سرخوشی به طرف پله‌ها قدم برداشت. نوروز از خشم انبار شده‌ی درونش گر گرفته‌بود، با قدم‌های تند به طرف عصایش رفت. آن را برداشت و با گام‌های لنگان و تند به طرف عمارت کوچک قدم برداشت. بهادر برای سوزاندن او به زنش تهمت زده‌بود و موفق هم شده‌بود. چرا که دیگر خون جلوی چشمان نوروز را گرفته‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,140
39,826
مدال‌ها
3
ماه‌نگار که از زمان ورود به خانه در بیرونی، به دیوار روبه‌روی در ورودی تکیه زده، با در آغوش گرفتن زانوهایش چشم به در دوخته‌بود و زار میزد. به خشم نوروز و حرف‌های بهادر فکر‌ می‌کرد. آن اراجیف و تهمت‌هایی را که به او زده‌بود را اگر نوروز قبول می‌کرد چه؟ اگر دیگر باورش نمی‌کرد؟ اگر اعتمادش از بین می‌رفت و دیگر نگاهش نمی‌کرد چگونه باید زندگی می‌کرد؟ در این جهنم که فقط نوروز را داشت، اگر او هم دیگر به او محل نمی‌گذاشت چه دلیلی برای زنده‌ماندن داشت؟ تاکنون برای زندگی فقط یک دلیل داشت و آن هم نگاه مهربان نوروز بود، وای اگر این حرف‌ها همه‌چیز را از او می‌گرفت! آن وقت چه باید می‌کرد؟ اگر نوروز بدبین میشد و به او انگ خ*یانت میزد زندگی دیگر چه ارزشی داشت که زنده بماند؟
نوروز در خانه را محکم به دیوار کوبید و شانه‌های ماه‌نگار گریان بالا پرید. کفش‌هایش را پشت در بیرون آورده‌بود، در همان بدو ورود هم عصایش را گوشه‌ای پرت کرد و با قدم‌های تند بالای سر ماه‌نگار قرارگرفت و فریاد کشید.
- چرا حرفمو گوش ندادی؟ مگه نگفتم ازش فاصله بگیر؟ چرا خودسری کردی؟ چرا یه ذره برای من و حرفام تره هم خرد نکردی؟ ناسلامتی شوهرتم!
زبان ماه‌نگار قفل شده‌بود و فقط از پشت اشک‌های چشمانش با گریه به نوروز خشمگین زل زده‌بود که با حرکات دستانش فریاد می‌کشید.
- اصلاً منو به شوهری قبول‌ داری یا پیش تو هم هیچی نیستم؟ یه ذره، فقط یه ذره این نوروز بدبخت پیشت اعتبار داره یا نه؟
دستی به موهایش کشید و غصبی سر تکان داد.
- چرا حرفمو گوش نکردی؟ تو باید منقل‌دار اون حیوون میشدی؟ این خراب شده آدم دیگه‌ای نداشت؟ فقط تو بودی که وردستش بشی؟ ها؟
ماه‌نگار از صدای بلند نوروز بر خود لرزید، اما نتوانست چیزی بگوید و فقط گریه کرد. نوروز عصبی دست به یقه لباس دختر برد و او را بلند کرد.
- الان خوبت شد هرچی خواست بهت گفت؟ باید حتما ازش لگد می‌خوردی؟ بهم بگو من یابو چی هستم برای تو؟
صدای گریه‌های ماه‌نگار بلندتر از قبل شد، اما بازهم نتوانست جوابی بدهد.
نوروز ناامید و خشمگین او را به زمین زد و بلند فریاد کشید:
- خدا...
موهایش را چنگ زد و بعد درحالی که به طرف اندرونی می‌رفت با خشم و دلخوری گفت:

- خاک‌ بر سرت نوروز! خاک! حتی زن خودت هم آدم حسابت نمی‌کنه، واسه چی زنده‌ای؟
ناتوان زیر آینه به دیوار تکیه زد. آرنج‌هایش را روی زانوهایش گذاشت. دستانش را دو طرف سرش قرار داد و نگاه به فرش دوخت و با لحنی که دیگر‌ فقط غم داشت گفت:
- کاش می‌مردم نمی‌شنیدم اون بی‌شرف چی به زن من بست. کاش می‌مردم نمی‌دیدم اون پست‌فطرت به زن من لگد زد.
لحظه‌ای مکث کرد. ماه‌نگار مقابل ورودی اندرونی به زمین خورده بود، برخاست و نشسته از آستانه‌ی چارچوب نگاهش را به نور‌وز درهم ریخته دوخت. دلش می‌خواست جلو‌ رفته و عذرخواهی و التماس کند، به پایش بیفتد، اما می‌ترسید. صدای پر از غم و‌ گرفته‌ی او تیر دردناکی را به قلب ماه‌نگار زد.
- ماهی تو هم قصد کردی منو بکشی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,140
39,826
مدال‌ها
3
ماه‌نگار دیگر‌ ترس خود را فراموش کرد و سریع خود را به او رساند، مقابلش نشست و دستانش را به زمین زد.
- علط کردم آقا! به خدا نمی‌خواستم برم!
نوروز دیگر توانی برای توجیه شنیدن نداشت. ماه‌نگار به امر او توجهی نکرده‌بود و همین بس بود برای دلخوری از او.
- حرف نزن ماهی! برو بذار به درد خودم بمیرم، من گفتم نرو نزدیکش، ولی تو رفتی منقل‌دار شدی.
ماه‌نگار ملتمسانه زار زد.
- آقا به خدا من نخواستم، خانم‌بزرگ امر‌ کرد.
نوروز عصبی‌تر شد.
- توجیه نکن ماهی! تو‌ منو بی‌آبرو کردی دیگه هیچی مهم‌ نیست.
دنیا داشت برای ماه‌نگار به انتها می‌رسید.
- آقا ببخشید! آقا غلط کردم! آقا شما بزرگید از من بگذرید! اصلاً هرچی شما بگید قبول می‌کنم، من یه زن نادونم، منو از خودتون نرونید.
خود را روی پاهای نوروز انداخت.
- خاک‌پاتون میشم، هر کاری خواستید بکنید، هرطور خواستید ازم تقاص بکشید، قربون دستاتون بشم، منو بزنید، قول میدم یه ذره هم آخ نگم، فقط قهر نکنید با من، تحمل ندارم آقا! فداتون بشم! با من این کارو نکنید، توروخدا نگام کنید، هر خطایی مجازاتی داره، هرچی صلاح بدونید من قبول می‌کنم، حرصتونو سر من خالی کنین، ولی باهام حرف بزنید، فحشم بدین، ولی نذارید چیزی توی دلتون بمونه.
نوروز دیگر طاقتش تمام شد. سرش را بلند کرد و فریاد کشید.
- خفه شو ماهی! خفه شو! بهت گفته بودم هر کاری کردی با غیرتم بازی نکن، ولی تو گوش نکردی، گذاشتی اون جونور هرچی خواست بهت بگه، هر کاری خواست بکنه، خودم نمی‌رسیدم می‌ذاشتی هر کار دیگه‌ای هم باهات بکنه؟ باهام بد کردی، خیلی بد کردی، دیگه نه می‌خوام ببینمت، نه می‌خوام صداتو بشنوم.
نوروز باز صورتش را در پناه دستانش قرار داد تا چیزی نبیند. ماه‌نگار از حرف او بهت زد‌. گریه‌اش قطع شد، ناباورانه کمی عقب نشست و نگاهش را به نوروز دوخت. دنیا همین جا برایش به انتها رسید. از چشم نوروز افتاده‌بود و او‌ هم دیگر او‌ را نمی‌خواست. شوهرش حرف‌های بهادر را قبول کرده‌بود و فکر‌ می‌کرد به او خ*یانت کرده‌است. دیگر زنده ماندن ارزشی داشت؟ نگاهش به چنته‌ی روی دیوار خورد که کنار آینه آویزان بود. با یادآوری چیزی سریع برخاست و از درون چنته قیچی بزرگی را بیرون کشید. با برداشتن یک‌باره چارقد و دستمال از سرش باز روبه‌روی نوروز نشست. قیچی را به طرف نور‌وز گرفت و با صدای لرزانی گفت:
- آقا اگه فکر می‌کنید من به کسی غیر شما چیزی گفتم یا جز شما کسی به من دست زده، یا بعد از این وقتی نیستین میذارم کسی بهم نزدیک بشه...
تنها گیسش را از عقب پیش کشید و ادامه داد:
- حاضرم‌ همین‌جا گیس‌بُرَم کنید.
بریدن گیس بزرگترین تقاصی بود که میشد از یک زن گرفت. در نظر همه مرگ از این رسوایی همیشگی گواراتر بود، اما درد نوروز آنقدر شدید بود که به چیزی توجه نکند، فقط برای رهایی از دست او گفت:
- چرا حرف توی کله‌ت نمیره، گفتم برو تنهام بذار!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,140
39,826
مدال‌ها
3
ماه‌نگار ناامید قیچی از دستش افتاد و نگاه ماتش را به همسرش دوخت. این مرد دیگر او‌ را نمی‌خواست. نوروز دیگر او‌ را باور نداشت. حتماً حرف‌های آن مرد را قبول کرده و اکنون به رسوایی‌ زنش فکر می‌کرد. وقتی نمی‌توانست بی‌گناهیش را ثابت کند، نور‌وز حق داشت از اویی که گمان می‌کرد برایش آبرو نگذاشته، دل بکند. همان‌طور که نگاهش را به نوروز دوخته‌بود به زندگی خودش بدون مهر نوروز فکر‌ کرد. در غربت، میان غریبه‌هایی که دشمن او و خانواده‌اش بودند، درون گردابی پر از بدبختی، بدون روزنه‌ای از نور مهر همسرش گرفتار میشد. این زندگی به چه دردش می‌خورد اگر اعتماد شوهرش را نداشت؟ اگر این مرد را از دست می‌داد دیگر نمی‌خواست خودش هم زنده بماند. وحشت از دست دادن نوروز مغزش را فلج کرد و به یکباره جنون اختیار عقلش را ربود. ناگهان به یقه‌ی پیراهن خودش چنگ زد و با یک حرکت آن را درید و از تن بیرون کشید. یکی از دستان همسرش را گرفت و با کشیدنش نوروز تازه متوجه رفتار جنون‌آمیز همسرش شد. متعجب نگاه به او دوخت. ماه‌نگار با دست دیگرش قیچی را برداشت و درون دست او گذاشت. نوروز توان واکنش را از دست داده و بهت‌زده به جنون زنش خیره شده‌بود که با یک دستش، دست او را گرفته و دیگری را به تن بی‌لباس خود زد و با صدای خراش گرفته‌ای گفت:
- بزنید... اگه فکر‌ می‌کنید این تنو غیر شما مردی دیده، همین قیچی رو بکنید توی قلبم، اگه فکر می‌کنید من به یه مردی غیر شما گفتم بیا پیشم بکشید منو، اگه فکر می‌کنید بعد این، بیرون این در بقیه بهتون طعنه می‌زنن که زنت چشمش پی مردای دیگه است، خون منو همین‌جا بریزید و به همه بگید ننگو از خودتون پاک کردید، اگه فکر می‌کنید آبروتونو لکه‌دار کردم با کشتن من حفظش کنید، منی که نتونستم شما رو به خودم مطمئن کنم باید بمیرم، منو بکشید و راحتم کنید.
دیدن وضعیت آشفته‌ی ماهی که همیشه در بدترین زمان‌ها هم خوددار بود، باعث شد نوروز بهت‌زده فقط چشم به او بدوزد، تنها توانست به سختی بپرسد:
- این چه کاریه؟
ماه‌نگار اما‌ چیزی نمی‌شنید، فقط آینده‌ی تاریک پیش رویش را می‌دید که در آن نوروز حتی به او نگاه هم نمی‌کرد. محکم به سی*ن*ه‌اش زد و گفت:
- این قیچی‌ رو بزنید قلبمو سوراخ کنید. به خدا شما منو نکشید خودم خودمو از تیرک سقف آویزون می‌کنم، زنی که از چشم شوهرش بیفته باید بمیره، من حاضرم منو بکشید.
نوروز بالأخره توانست بر بهت خودش غلبه کند. قیچی را به زمین انداخت و دو بازوی زنش را چنگ زد. آشفتگی حال ماهی باعث شد تمام اتفاقات از ذهنش شسته شود. او را در آغوش کشید و گفت:
- چت شد تو دختر؟
ماه‌نگار با قرار گرفتن در آغوش همسرش بالأخره اشک‌های خشک شده‌اش دوباره جریان یافت و زار زد.
- می‌خوام بمیرم، منو بکشید، شما که فکر می‌کنید من بهتون خ*یانت کردم، منو بکشید. نمی‌خوام بیشتر از این زنده بمونم. شما دیگه بهم اعتماد ندارید.
نوروز به پاکی همسرش ایمان داشت. او را بیشتر در آغوش فشرد.
- کی گفته بهت اعتماد ندارم؟
ماه‌نگار اما نشنید و ادامه داد:
- آدم بفرستید طایفه‌مون، یا خودتون برید، از همه بپرسید، همه بهتون میگن قبل شما دست هیچ مردی به ماه‌نگار نخورده، ماه‌نگار از وقتی اسم شما افتاده روش دیگه به هیچ‌کـس هم فکر‌ نکرده، شما آقای منید اختیاردار جون و زندگیم، من به کسی غیر شما نمیگم بیاد پیشم، بهم بی‌اعتماد نباشید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,140
39,826
مدال‌ها
3
دل نوروز ریش شد و لعنتی به بهادر داد و بعد روی سر همسرش را بوسید.
- چرا فکر کردی اراجیف یه حیوون منو بهت بی‌اعتماد می‌کنه؟ از چی می‌ترسی ماهی‌ریزه؟
ماه‌نگار در میان همان اشک‌ها گفت:
- ترسیدم، ترسیدم حرفاشو قبول کرده‌باشید، اون حرف‌هایی زد که شما فکر کردید... .
- هیس! اون غلط کرد. من هم هیچ‌ فکری نکردم، بهت اعتماد دارم دختر، بیشتر از چشمام، می‌دونم اون دروغ گفته، از سر دشمنی خواسته بینمونو بزنه بهم.
ماه‌نگار کمی آرام شد و به هق‌هق افتاد.
- پس چرا گفتید دیگه منو نمی‌خواید؟
نوروز ماه‌نگار را از خود جدا کرد و به صورت سرخ و پف‌کرده‌ی او زل زد.
- چون ازت دلخور بودم‌ ماهی! چرا رفتی منقل‌دار اون سگ شدی که بهت توهین کنه.
- به خدا نمی‌خواستم برم آقا! به جون خودم... .
نوروز ابرو درهم کشید.
- قسم نخور ماهی! قسم نخور! مهم نیست کی بهت امر کرده، اگه جلوی چشم بهادر نبودی که نمی‌فهمید هستی که امر کنه.
- آقا به خدا... .
نوورز با هیس همسرش را ساکت کرد. دستی به صورت زنش کشید تا موهای پریشان درون صورتش را عقب بزند. ماهی بعد از آن جنونی که او را گرفت و همسرش را ترساند، دیگر آرامش یافته‌بود و نوروز نمی‌خواست بار دیگر آن حال او را ببیند.
- ماهی! اگه یه چی ازت بخوام قول میدی گوش بدی؟
- آقا شما جون بخواین.
نوروز همان‌طور که انگشتانش در موهای همسرش می‌گشت گفت:
- دیگه تا وقتی بهادر اینجا هست، پاتو از این عمارت بیرون نذار، نمی‌خوام چشمش بهت بخوره.
- چشم آقا!
نگاهش را به چشمان سرخ و پف‌کرده‌اش دوخت.
- دیگه هم اینقدر گریه نکن، چشمات زشت میشه.
ماه‌نگار دستی به صورتش کشید.
- ببخشید منو آقا!
نوروز به ماه‌نگار چشم دوخت. متوجه خراشی روی گونه‌اش شد. انگشتش را روی آن کشید.
- این کی زخم شد؟
ماه‌نگار که متوجه نشده‌بود. دست روی صورتش گذاشت. به یاد آورد هنگامی که نوروز او را بلند کرد و به زمین زد، صورتش به لبه‌ی خیز اندرونی خورد.
- وای! ببخش منو ماهی! حتماً خودم کردم.
ماه‌نگار انگشت نوروز را که هنوز روی صورتش بود، گرفت و بوسید.
- هیچی نشده آقا! بیشتر از اینا هم بشه اگه بدونم پیش شما میمونم مهم نیست.
نوروز نگاهش را به خراش دوخته و عذاب‌وجدان گرفته‌بود. این زن برای او هم تنها دارایی زندگی بود.
- ماهی! این چه حرفیه؟ تو زن منی، هیچ‌وقت نباید بذارم کسی بهت چپ نگاه کنه، هر طوری هم بشه جای تو پیش منه.
بالأخره قلب ماه‌نگار توانست آرام شود. اشک‌ شوق در چشمانش جمع شد و نوروز را در آغوش گرفت و دستش را روی کمر نوروز سفت کرد.
- آقا اگه یه وقتی طوری شد که از چشمتون افتادم و‌ دیگه منو نخواستید، خودتون جون منو بگیرید، ماهی راضی نیست بدون مهر شما‌ نفس بکشه.
دل نوروز گرفت و دستش را به کمر همسرش کشید.
- نزن این حرفو دختر! تو نباشی نور‌وز چطور زندگی کنه؟
ماه‌نگار سرش را به تن همسرش تکیه زد و‌ گرمای او‌ را به جان کشید.
- خدا عمرتونو بلند کنه آقا!

نوروز به گیس همسرش دست کشید و با یادآوری حرف‌هایش گیس را گرفت و بالا آورد.
- چطور‌ دلت اومد قیچی بیاری این قشنگا رو ببرم؟
ماه‌نگار لبخندی زد، اما سرش‌ را از آغوش همسرش بلند نکرد.
- تقاص زنی که به شوهرش خ*یانت کنه گیس بریدنه، اگه شما بهم اعتماد نداشتید، همون بهتر که می‌بریدینش تا دلتون از تقاص من راحت بشه.
نوروز گیس را بالاتر آورد و بوسید:
- این حرفو نزن! من یه لحظه هم بهت شک نکردم، من به تو بیشتر از چشمام اطمینان دارم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین