جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

نیمه حرفه‌ای [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,604 بازدید, 341 پاسخ و 67 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,146
39,880
مدال‌ها
3
وجیهه سری تکان داد‌:
- پس چرا نیومدید بیرون؟
ماه‌نگار خواست با لبخند زدن وجیهه را آرام کند.
- نوروزخان خواستن فعلاً نیام بیرون.
وجیهه دست به کمر زد.
- خب همون دیگه، اون شما رو‌ زندونی کرده، همش تقصیر اون منقلی گنده‌بکه.
ماه‌نگار به طرف در عمارت اشاره کرد.
- وجیهه‌جان درو باز می‌کنم بیا داخل با هم ناهار بخوریم.
گرچه دلبر توصیه به ماندن کرده‌بود، اما وجیهه از نوروزخان می‌ترسید:
- نه خانم! می‌ترسم یه وقت نوروز‌خان سر برسه، شما بخورید، من خودم بعداً میام ظرف‌ها رو می‌برم.
ماه‌نگار سری تکان داد.
- نوروزخان هم بیاد هیچی نمی‌شه، ولی من اجبارت نمی‌کنم، برای غذا دستت درد نکنه.
وجیهه ناراحت سرش را کج کرد.
- کاش می‌تونستم براتون کاری بکنم.
ماه‌نگار کمی اخم کرد.
- باور کن من مشکلی ندارم باجی! خوب خوبم! فقط یه خورده از بیکاری حوصلم سررفته.
وجیهه با یادآوری چیزی چشم گرد کرد و گفت:
- راستی خانم... رفتم از نصرت زن انصاریخی بند قالی گرفتم، بهش گفتم خرده بندهاشو بهم بده برای خودم می‌خوام، نگفتم واسه شماست، ترسیدم یه وقت زنا پشت سرتون صفحه بذارن، آخه خوب نمیشد بگن زن خان‌زاده کار می‌کنه، نصرت هم یه کیسه پر کرد بهم داد، وقتی اومدم ظرف‌ها رو ببرم، بیارمشون براتون برام از اونایی که به زیور دادین درست کنید؟
ماه‌نگار لبخندی زد.
- خوب کاری می‌کنی، حتماً برام بیار، خودم دنبال یه مشغولیت بودم برای خونه موندنم، هرچی شد ساچ‌بند می‌کنم، هم‌ برای خودم، هم برای تو.
وجیهه خندید.
- خانم شما خیلی خوبید.
وجیهه که رفت ماه‌نگار خندان پرده را کنار زد و مجمع غذا را که برنج به همراه مرغی بود که با آلو و قیصی پخته شده‌بود را روی زمین گذاشت. گرچه این طور که از حرف‌های وجیهه دستش آمده‌بود، بقیه خدمه فکر می‌کردند نوروز به او خشم گرفته و برایش غصه می‌خوردند، اما خود او اکنون آنقدر شاد بود که اگر نوروز امر می‌کرد تا آخر عمرش پا از عمارت بیرون نگذارد با گوش جان می‌شنید و اطاعت می‌کرد. همین که خدا برایش خواسته‌بود و نوروز حرف‌های بهادر را باور نکرده‌بود برایش یک دنیا ارزش داشت. آن حرف‌ها می‌توانست باعث نابودی همیشگی زندگی او و سلب اعتماد همسرش شود.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,146
39,880
مدال‌ها
3
نوروز در تمام مدت ناهار، چشمانش را با کینه به بهادر که پوزخندی به لب داشت، دوخته‌بود و در فکرش هزار بار او را به روش‌های مختلف زیر مشت و لگد خود می‌گرفت. حیف که نمی‌توانست افکارش را به اجرا در بیاورد. هنگامی که بعد از ناهار مادر و عمه برای استراحت رفتند و آن‌ها دوباره با هم تنها شدند، او برای اینکه باز با بهادر دست به یقه نشود، برخاست تا به عمارت خود برگردد که حرف بهادر میخکوبش کرد.
- دلم برات می‌سوزه نوروزچلاق!
نوروز برگشت و بی‌هیچ حرفی نگاهش کرد. بهادر در حال خلال کردن دندانش گفت:
- دنیا همه‌جوره ازت رو برگردونده.
نوروز کامل برگشت.
- منظورت چیه؟
بهادر خرده غذایی را که با نوک خلال از میان دندان‌هایش بیرون آورده‌بود را به زانویش کشید.
- خان‌زاده نبودی می‌گفتم خدا باهات دشمنی شخصی داره.
با خلال به طرفش اشاره کرد.
- آخه با این اقبال گندی که تو داری اگه رعیت میشدی، نون‌خشک هم گیر نمیاوردی سق بزنی.
- ببین! حوصله اراجیفتو ندارم، مادرت و مادرم خوابن، نمی‌خوام شلوغ‌کاری بشه، پس خفه شو.
بهادر خندید.
- پسردایی؟ من که نمی‌خوام دعوا کنیم، فقط دارم حرف می‌زنم. تو زود ترش می‌کنی، تحملتو ببر بالا، واسه شنیدن حقیقت.
بهادر همان دست خلال‌دارش را بالا برد و نوروز دستش را تکان داد و با گفتن «برو بابا» برگشت و تا بالای پله‌ها رفت. صدای بهادر مانع بیشتر رفتنش شد.
- آخه نمی‌دونم خدا چه دشمنی باهات داره، اول که چلاقت کرد و آوردت توی دنیا، بعد که یه بدبختی رو تونستی خام کنی زنت بشه، نمی‌دونم چی شد مرد و دیگه هیچ‌کـس بهت زن نداد و مجبوری چسبیدی به زنای غلام‌قرتی، بعد عمری هم که مردن نریمان برات شد نون و آب و بهت زن خونبس دادن، که اون هم خراب از آب دراومد.
نوروز تند برگشت.
- خفه شو بهادر! فکر‌ نکن تهمت بزنی فرقی به حال من داره.
- تهمت چیه پسر واقعیته، خدا باهات چپ افتاده، ولی نه، فکر کنم تقصیر خودته، اون بهتر از من بنده‌شو می‌شناسه، شاید همون‌طور که همه میگن خودت فیروزه رو خفه کردی و انداختی توی باغ بزرگه که عاقبتت شده این زن.
نوروز دیگر طاقتش طاق شد و به طرف بهادر برگشت.
- خفه شو عوضی! تا خفت نکردم.
بهادر دو دستش را بالا گرفت.
- اوه اوه، نوروزچلاق آتیش نگیری یه وقت، اون دوتا خوابن ها!
بهادر با ابرویش به طرف اتاق‌ها اشاره کرد و نوروز با ساییدن دندان و مشت کردن و فشردن دستی که عصا نداشت، لحظاتی چشم به بهادر دوخت. تندتند نفس می‌کشید تا آتش درونش بخوابد، اما ممکن نبود. به سرعت برگشت و از راه‌پله پایین رفت. بهادر با رفتن او خنده‌ای سر داد و درحالی که دوباره با نگاه به کنده‌کاری‌های سقف ایوان، به خلال کردن مشغول میشد، آرام گفت:
- جات خیلی خالیه برهان!
 
بالا پایین