- Jun
- 2,102
- 39,039
- مدالها
- 3
نوروز به دالان رسید و ابتدای آن ایستاد. غضنفر از او پیشی گرفت تا به استقبال عشرتبانو برود که در حال پیاده شدن از درشکه بود. نوروز چشم به عمهاش دوختهبود که به کمک پنجعلی جوان پیاده میشد. نگاهش روی بهادر ایستاد که از آن سوی درشکه خود را رساند. با دیدن او یک لحظه تمام خاطرات نوجوانیاش با او و برادرش برهان دوباره تداعی شد و بیشتر از قبل اوقاتش تلخ شد. چقدر از طرف این دو نفر به خاطر پای کوتاه و بعد هم عصا به دست گرفتنش تمسخر و تحقیر شد! دستش را روی عصا بیشتر فشرد و با یادآوری کاری که برهان با فیروزهی او کردهبود، از خشم لب گزید. نباید میگذاشت باز پای آنها به عمارت باز شود. ماهنگار که کنار همسرش ایستادهبود، از ابروهای درهم، لبهای فشردهی او و خشمی که از صورتش بیرون میریخت، فهمید نوروز هیچ دل خوشی از این مهمانهای تازه ندارد. آرام پرسید:
- آقا اینا کی هستن؟
نوروز متوجه ماهنگار شد و فقط یک لحظه به طرف او سر چرخاند.
- اینا عمه و پسرعمهی منند.
دوباره چشم به در ورودی دوخت که بهادر دست مادر درشتهیکلش را گرفته و آهسته با او گام برمیداشت تا عمهجان بتواند تن فربهاش را پیش بکشد. عمه مثل سابق نگاهش از بالا بود و تفاخر از همهی جای او میریخت. همین که پا از در عمارت داخل گذاشتند و بهادر چشمش به نوروز در ابتدای دالان خورد. لبخند کجی زد و سرش را کمی به نشانهی سلام کج کرد. نوروز که دو دستش را به روی عصا گذاشتهبود، فقط سری تکان داد. بهادر نگاهش را روی دختر ظریفاندامی که کمی پشت سر نوروز خود را پنهان کردهبود، نشست. فاصله آنقدر زیاد بود که واضح دختر را نبیند، اما طرز لباس پوشیدنش به او میگفت ایلیاتی است و حکماً همان زن به خونبس آوردهی پسرداییاش بود. یک لحظه چیزی در دل نوروز به او نهیب زد که ماهنگار را از بهادر دور کند. او از بهادر برادر برهان میترسید. برهان فیروزه را از او گرفت، اگر بهادر قصد ماهنگار میکرد چه؟ ابتدا تصمیم گرفت از ماهنگار بخواهد به عمارتشان برگشته و تا رفتن اینها از آنجا بیرون نیاید، اما خوب میدانست چنین امری چقدر از عقل دور است، علاوه بر آن پس نقش او به عنوان شوهر ماهنگار کجا باید خود را نشان میداد؟ یعنی نباید مردانگی خود را با حمایت از زنش اثبات میکرد؟ پس یکی از دستانش را از روی عصا برداشت. محکم مچ دست ماهنگار را گرفت و با تحکم گفت:
- پیش من بمون و اصلاً با این مردک حرف نزن.
ماهنگار نگاهش را به بهادر دوخت که همچون مادرش درشتهیکل بود و با سری کممو، ریشهای انبوهی داشت. تنها قهوهایرنگ بودن موهای او در تضاد با مادرش بود، اما در بقیهی اجزا کاملاً شبیه بودند. ماهنگار هم از هیبت مرد ترسید و هم از نگاهی که روی او داشت، بدش آمد. بیشتر خود را پشت نوروز پنهان کرد و تصمیم گرفت امر شوهرش را به جان بخرد. نگاهش را به زمین دوخت. او هرگز به این مرد نگاه هم نمیکرد.
- آقا اینا کی هستن؟
نوروز متوجه ماهنگار شد و فقط یک لحظه به طرف او سر چرخاند.
- اینا عمه و پسرعمهی منند.
دوباره چشم به در ورودی دوخت که بهادر دست مادر درشتهیکلش را گرفته و آهسته با او گام برمیداشت تا عمهجان بتواند تن فربهاش را پیش بکشد. عمه مثل سابق نگاهش از بالا بود و تفاخر از همهی جای او میریخت. همین که پا از در عمارت داخل گذاشتند و بهادر چشمش به نوروز در ابتدای دالان خورد. لبخند کجی زد و سرش را کمی به نشانهی سلام کج کرد. نوروز که دو دستش را به روی عصا گذاشتهبود، فقط سری تکان داد. بهادر نگاهش را روی دختر ظریفاندامی که کمی پشت سر نوروز خود را پنهان کردهبود، نشست. فاصله آنقدر زیاد بود که واضح دختر را نبیند، اما طرز لباس پوشیدنش به او میگفت ایلیاتی است و حکماً همان زن به خونبس آوردهی پسرداییاش بود. یک لحظه چیزی در دل نوروز به او نهیب زد که ماهنگار را از بهادر دور کند. او از بهادر برادر برهان میترسید. برهان فیروزه را از او گرفت، اگر بهادر قصد ماهنگار میکرد چه؟ ابتدا تصمیم گرفت از ماهنگار بخواهد به عمارتشان برگشته و تا رفتن اینها از آنجا بیرون نیاید، اما خوب میدانست چنین امری چقدر از عقل دور است، علاوه بر آن پس نقش او به عنوان شوهر ماهنگار کجا باید خود را نشان میداد؟ یعنی نباید مردانگی خود را با حمایت از زنش اثبات میکرد؟ پس یکی از دستانش را از روی عصا برداشت. محکم مچ دست ماهنگار را گرفت و با تحکم گفت:
- پیش من بمون و اصلاً با این مردک حرف نزن.
ماهنگار نگاهش را به بهادر دوخت که همچون مادرش درشتهیکل بود و با سری کممو، ریشهای انبوهی داشت. تنها قهوهایرنگ بودن موهای او در تضاد با مادرش بود، اما در بقیهی اجزا کاملاً شبیه بودند. ماهنگار هم از هیبت مرد ترسید و هم از نگاهی که روی او داشت، بدش آمد. بیشتر خود را پشت نوروز پنهان کرد و تصمیم گرفت امر شوهرش را به جان بخرد. نگاهش را به زمین دوخت. او هرگز به این مرد نگاه هم نمیکرد.