جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,698 بازدید, 320 پاسخ و 65 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,102
39,039
مدال‌ها
3
نوروز به دالان رسید و ابتدای آن ایستاد. غضنفر از او پیشی گرفت تا به استقبال عشرت‌بانو برود که در حال پیاده شدن از درشکه بود. نوروز چشم به عمه‌اش دوخته‌بود که به کمک پنجعلی جوان پیاده می‌شد. نگاهش روی بهادر ایستاد که از آن سوی درشکه خود را رساند. با دیدن او یک لحظه تمام خاطرات نوجوانی‌اش با او و برادرش برهان دوباره تداعی شد و بیشتر از قبل اوقاتش تلخ شد. چقدر از طرف این دو نفر به خاطر پای کوتاه و بعد هم عصا به دست گرفتنش تمسخر و تحقیر شد! دستش را روی عصا بیشتر فشرد و با یادآوری کاری که برهان با فیروزه‌ی او کرده‌بود، از خشم لب گزید. نباید می‌گذاشت باز پای آن‌ها به عمارت باز شود. ماه‌نگار که کنار همسرش ایستاده‌بود، از ابروهای درهم، لب‌های فشرده‌ی او و خشمی که از صورتش بیرون می‌ریخت، فهمید نوروز هیچ دل خوشی از این مهمان‌های تازه ندارد. آرام پرسید:
- آقا اینا کی هستن؟
نوروز متوجه ماه‌نگار شد و فقط یک لحظه به طرف او سر چرخاند.
- اینا عمه و پسرعمه‌ی منند.
دوباره چشم به در ورودی دوخت که بهادر دست مادر درشت‌هیکلش را گرفته و آهسته با او گام برمی‌داشت تا عمه‌جان بتواند تن فربه‌اش را پیش بکشد. عمه مثل سابق نگاهش از بالا بود و تفاخر از همه‌ی جای او‌ می‌ریخت. همین که پا از در عمارت داخل گذاشتند و بهادر چشمش به نوروز در ابتدای دالان خورد. لبخند کجی زد و سرش را کمی به نشانه‌ی سلام کج کرد. نوروز که دو دستش را به روی عصا گذاشته‌بود، فقط سری تکان داد. بهادر نگاهش را روی دختر ظریف‌اندامی که کمی پشت سر نوروز خود را پنهان کرده‌بود، نشست. فاصله آنقدر زیاد بود که واضح دختر را نبیند، اما طرز لباس پوشیدنش به او می‌گفت ایلیاتی است و حکماً همان زن به خون‌بس آورده‌ی پسردایی‌اش بود. یک لحظه چیزی در دل نوروز به او نهیب زد که ماه‌نگار را از بهادر دور کند. او از بهادر برادر برهان می‌ترسید. برهان فیروزه را از او گرفت، اگر بهادر قصد ماه‌نگار می‌کرد چه؟ ابتدا تصمیم گرفت از ماه‌نگار بخواهد به عمارتشان برگشته و تا رفتن این‌ها از آن‌جا بیرون نیاید، اما خوب می‌دانست چنین امری چقدر از عقل دور است، علاوه بر آن پس نقش او به عنوان شوهر ماه‌نگار کجا باید خود را نشان می‌داد؟ یعنی نباید مردانگی خود را با حمایت از زنش اثبات می‌کرد؟ پس یکی از دستانش را از روی عصا برداشت. محکم مچ دست ماه‌نگار را گرفت و با تحکم گفت:
- پیش من بمون و اصلاً با این مردک‌ حرف نزن.
ماه‌نگار نگاهش را به بهادر دوخت که همچون مادرش درشت‌هیکل بود و با سری کم‌مو، ریش‌های انبوهی داشت. تنها قهوه‌ای‌رنگ بودن موهای او در تضاد با مادرش بود، اما در بقیه‌ی اجزا کاملاً شبیه بودند. ماه‌نگار هم از هیبت مرد ترسید و هم از نگاهی که روی او داشت، بدش آمد. بیشتر خود را پشت نوروز پنهان کرد و تصمیم گرفت امر شوهرش را به جان بخرد. نگاهش را به زمین دوخت. او هرگز به این مرد نگاه هم نمی‌کرد.
 
بالا پایین