جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

نیمه حرفه‌ای [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 18,344 بازدید, 390 پاسخ و 71 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,249
43,536
مدال‌ها
3
نوروز به دالان رسید و ابتدای آن ایستاد. غضنفر از او پیشی گرفت تا به استقبال عشرت‌بانو برود که در حال پیاده شدن از درشکه بود. نوروز چشم به عمه‌اش دوخته‌بود که به کمک پنجعلی جوان پیاده می‌شد. نگاهش روی بهادر ایستاد که از آن سوی درشکه خود را رساند. با دیدن او یک لحظه تمام خاطرات نوجوانی‌اش با او و برادرش برهان دوباره تداعی شد و بیشتر از قبل اوقاتش تلخ شد. چقدر از طرف این دو نفر به خاطر پای کوتاه و بعد هم عصا به دست گرفتنش تمسخر و تحقیر شد! دستش را روی عصا بیشتر فشرد و با یادآوری کاری که برهان با فیروزه‌ی او کرده‌بود، از خشم لب گزید. نباید می‌گذاشت باز پای آن‌ها به عمارت باز شود. ماه‌نگار که کنار همسرش ایستاده‌بود، از ابروهای درهم، لب‌های فشرده‌ی او و خشمی که از صورتش بیرون می‌ریخت، فهمید نوروز هیچ دل خوشی از این مهمان‌های تازه ندارد. آرام پرسید:
- آقا اینا کی هستن؟
نوروز متوجه ماه‌نگار شد و فقط یک لحظه به طرف او سر چرخاند.
- اینا عمه و پسرعمه‌ی منند.
دوباره چشم به در ورودی دوخت که بهادر دست مادر درشت‌هیکلش را گرفته و آهسته با او گام برمی‌داشت تا عمه‌جان بتواند تن فربه‌اش را پیش بکشد. عمه مثل سابق نگاهش از بالا بود و تفاخر از همه‌ی جای او‌ می‌ریخت. همین که پا از در عمارت داخل گذاشتند و بهادر چشمش به نوروز در ابتدای دالان خورد. لبخند کجی زد و سرش را کمی به نشانه‌ی سلام کج کرد. نوروز که دو دستش را به روی عصا گذاشته‌بود، فقط سری تکان داد. بهادر نگاهش را روی دختر ظریف‌اندامی که کمی پشت سر نوروز خود را پنهان کرده‌بود، نشست. فاصله آنقدر زیاد بود که واضح دختر را نبیند، اما طرز لباس پوشیدنش به او می‌گفت ایلیاتی است و حکماً همان زن به خون‌بس آورده‌ی پسردایی‌اش بود. یک لحظه چیزی در دل نوروز به او نهیب زد که ماه‌نگار را از بهادر دور کند. او از بهادر برادر برهان می‌ترسید. برهان فیروزه را از او گرفت، اگر بهادر قصد ماه‌نگار می‌کرد چه؟ ابتدا تصمیم گرفت از ماه‌نگار بخواهد به عمارتشان برگشته و تا رفتن این‌ها از آن‌جا بیرون نیاید، اما خوب می‌دانست چنین امری چقدر از عقل دور است، علاوه بر آن پس نقش او به عنوان شوهر ماه‌نگار کجا باید خود را نشان می‌داد؟ یعنی نباید مردانگی خود را با حمایت از زنش اثبات می‌کرد؟ پس یکی از دستانش را از روی عصا برداشت. محکم مچ دست ماه‌نگار را گرفت و با تحکم گفت:
- پیش من بمون و اصلاً با این مردک‌ حرف نزن.
ماه‌نگار نگاهش را به بهادر دوخت که همچون مادرش درشت‌هیکل بود و با سری کم‌مو، ریش‌های انبوهی داشت. تنها قهوه‌ای‌رنگ بودن موهای او در تضاد با مادرش بود، اما در بقیه‌ی اجزا کاملاً شبیه بودند. ماه‌نگار هم از هیبت مرد ترسید و هم از نگاهی که روی او داشت، بدش آمد. بیشتر خود را پشت نوروز پنهان کرد و تصمیم گرفت امر شوهرش را به جان بخرد. نگاهش را به زمین دوخت. او هرگز به این مرد نگاه هم نمی‌کرد.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,249
43,536
مدال‌ها
3
عشرت‌بانو همین که به آن‌ها نزدیک شد، دستش را از دست بهادر خارج کرد و به تنهایی قدم برداشت. نوروز سرش را بالا کرده و بدون هیچ حسی در صورت، چشم به آن‌ها دوخته‌بود. می‌توانست پوزخند تمسخرآمیزی را روی لب‌های بهادر ببیند.
- سلام خوش اومدین عمه‌خانم!
عشرت نگاهی به سر تا پای نوروز انداخت و سری در جوابش تکان داد. بعد نگاهش را به دختری دوخت که پشت سر نوروز پنهان شده‌بود و چشم به زمین داشت. چه کسی بود که نداند برادرش خون‌بسی آورده که چون کنیز همه‌جا باید در خدمت نوروز باشد. ابروهای نازکش را درهم کرد و با صدای عتاب‌آلودی به دخترک گفت:
- دختر! ادب یادت ندادن؟
ماه‌نگار دستپاچه سر بلند کرد و چشم به زنی دوخت که با چشمان قهوه‌ای‌رنگ و بی هیچ مهری نگاهش می‌کرد.
- عذر تقصیر عمه‌خانم! خوش اومدین!
عشرت گوشه‌ی لبش را به حال انزجار بالا داد.
- چه غلطا! نوروز زبون کنیزتو کوتاه کن اونو چه به عمه‌خانم گفتن؟
ماه‌نگار پیش از نوروز لب باز کرد.
- منو ببخشید فقط خواستم... .
عشرت با عتاب میان کلامش آمد.
- از کلفت وراج هیچ خوشم نمیاد، به جای زبونت پاتو تکون بده، برو به خانم عمارت خبر اومدنمو بده.
دل ماه‌نگار ریخت. او که نمی‌توانست پا به بالا‌ی پله‌ها بگذارد، اما از خشم عشرت ترسید و لرزان «بفرمایید»ی گفت و قدم به طرف پله‌ها برداشت. عشرت رو به نوروز کرد.
- اینی که به خون‌بس آوردین آداب خدمت سرش نمیشه، تربیتش کن مثل یه کنیز رفتار کنه.
نوروز از خشم لب‌هایش را فشرد. عمه‌اش را می‌شناخت و می‌دانست نمی‌تواند حرفی در مقابل او بزند. عشرت رو به طرف پله‌ها مسیرش را کج کرد. ماه‌نگار با دیدن‌ پایین آمدن نیره که متوجه آمدن عشرت شده‌بود، نفس راحتی از سی*ن*ه بیرون داد و کنار کشید. نیره همان‌طور که باشتاب از پله‌ها پایین آمد و گفت:
- وای عمه‌جان، قدم‌رنجه کردین، خوش اومدین... .
عشرت اجازه نداد نیره بیشتر حرف بزند و قبل از اینکه به او برسد، گفت:
- آروم نیره! این طرز دویدن که مال یه خانم نیست. تو هنوز هم همون دختر سر به هوای قدیمی؟ والا خجالت داره، ناسلامتی شوهر کردی، اما رحیم هم درستت نکرده.
نیره که به عمه‌خانم رسیده‌بود، سرخ شده لب گزید.
- شرمنده عمه‌جان، خیلی وقت بود ندیده‌بودمتون، هول شدم، بفرمایید بالا، خانم‌بزرگ توی ایوون نشستن.
عشرت همان‌طور که به طرف پله‌ها می‌رفت، گفت:
- من که چهلم نریمان این‌جا بودم.
عمه با کندی حاصل از وزن زیادش پا روی پله‌ها گذاشت و ادامه داد:
- خانم هم عارش میشه بیاد استقبال، یکی نیست بگه این بزرگی رو از برادر من داری، دختر فاتح!
نیره سر به طرف ماه‌نگار متعجب برگرداند و شتاب‌زده گفت:
- ماهی‌جان! قربونت برم، برو به دلبر بگو عشرت‌خانم اومده، خودش دیگه می‌دونه چی شده؟
نیره حتی منتظر حرفی از ماه‌نگار نشد، سریع برگشت و رو به طرف پله‌ها گذاشت تا به عمه‌خانم که میان پله‌ها بود، رسیده و در بالا رفتن به او کمک کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,249
43,536
مدال‌ها
3
با رفتن عشرت، بهادر که با نوروز تنها شده‌بود، دو طرف جلیقه‌ی مشکی رنگش را که از زور فربه بودن شکمش، به هم نرسیده‌بودند را کنار زده و دستانش را به کمرش گذاشت. نگاهش را تحقیرآمیز روی عصای نوروز گرداند.
- اِ هنوز هم عصا داری پسردایی؟
نوروز لب فشرد، این شوخی بی‌مزه را همیشه از او و برادرش می‌شنید. بهادر بعد از مکثی نمایشی گفت:
- آها ببخشید... یادم نبود... مادرزادی چلاقی و خوب شدنی هم نیست.
پوزخندی زد و آرام‌تر از قبل ادامه داد:
- نوروزچلاق!
نوروز با شنیدن لقبی که از نوجوانی بهادر و برهان دور از چشم بقیه روی او گذاشته‌بودند. چشمانش را ریز کرد و با حفظ خونسردی‌اش گفت:
- دوست ندارم بگم خوش اومدی، اما‌ چه کنم که ادب اربابی اجازه نمیده به خواست دلم عمل کنم پسرعمه. بالاخره خان‌زاده باید یه فرقی با امثال تو و برادرت داشته‌باشه دیگه، نه؟
بهادر پوزخندی زد.
- هنوز هم گوشت‌تلخی!
- یه جوری حرف نزن انگار خیلی وقته منو ندیدی، هنوز یه سال هم نشده... راستی از برادرت چه خبر؟ اونو خیلی‌وقته ندیدم، همونطوری که تو بدزبون موندی، اونم مونده؟
بهادر اخم کرد.
- به برهان چیکار داری؟ داره زندگیشو می‌کنه.
نوروز ابرو بالا اندخت.
- زندگی؟ نمی‌دونم ولی چند سال گم و گور بودن... .
بهادر میان کلامش پرید.
- برهان گم و گور نشده، کار و بارش طوریه که جایی موندگار نشه.
نوروز پوزخند بلندی زد و سری تکان داد.
- منو سیاه نکن پسرعمه، چند سال با هم بزرگ شدیم، خوب می‌شناسمتون.
بهادر هم سر تکان داد:
- درسته، هنوز یادم نرفته مثل سگ پاسوخته پشت سر من و برهان موس‌موس می‌کردی تا بهت نگاه کنیم، اما خب برهان می‌دونست جز خان‌زاده بودن هیچی نیستی که بهت محل نمی‌ذاشت.
نوروز دلش گرفت که در نوجوانی از سر تنهایی، گدایی محبت چه کسانی را می‌کرده، اما در ظاهرش چیزی نشان نداد.
- به هرحال اینقدر عرضه داشتم که خودم تصمیم گیرنده‌ی زندگیم باشم، تو که همیشه برهان برات تعیین تکلیف می‌کرد، راستی الان اون دراز دیلاق که نیست چطور زندگی می‌کنی، اصلاً نشده هیچ‌وقت ازت بپرسم، اون موقعی که زن می‌گرفتی هم برهان بهت خط داد؟
نوروز سرش را بالا انداخت ادامه داد:
- نه! اون فلک‌زده کجاست که بیاد برای تو زن بگیره؟ خودش هم هنوز عذب مونده.
بهادر که پوزخندش جمع شده‌بود، گفت:
- نه اینکه خودت چشم بازار رو درآوردی؟ کسی بهت زن نمی‌داد که. الان هم زوری زن گرفتن افتخار نداره.
- حدأقل من هرچی هم دیر، بالاخره گرفتم، برهان چی؟ به اون هم زن نمیدن؟ شاید هم توی این سال‌ها پنهونی زن گرفته به ما خبر نمیدین؟
بهادر خشمگین شد.
- برهان شهربه‌شهر می‌گرده و تجارت می‌کنه کی وقت... .
نوروز سر تکان داد و خرسند از خشمی که به لحن بهادر نشسته‌بود، میان کلامش رفت و آرام گفت:
- باشه پسرعمه! تو بگو ماهم باور می‌کنیم.
و به بدون آنکه تعارفی به بهادر بزند رو به طرف پله‌ها برگرداند و بلند گفت:
- درِ عمارت نادرخان روی هر کسی بازه، خجالت نکش!
بهادر که از رفتار نوروز خشم وجودش را گرفته‌بود دندان قروچه‌ای کرد و زیر لب گفت:
- بهادر نیستم اگه تلافی نکنم چلاق!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,249
43,536
مدال‌ها
3
در ایوان طبقه‌ی‌ بالا خانم‌بزرگ در صدر مجلس، تکیه‌زده به مخده‌ها نشسته‌ و با گرفتن عصا در مقابلش و گذاشتن دو دستش روی آن، سعی کرده‌بود ابهت خود را حفظ کند. در سمت چپ او، عشرت‌خانم نشسته و در حال باد زدن خودش با بادبزنی حصیری بود. در سمت راست خانم‌بزرگ، نیره و نوروز قرار داشتند. نوروز با حرص انگشتانش را روی عصا می‌فشرد و به بهادر که روبه‌روی آن‌ها روی تختی لم داده‌بود، نگاه می‌کرد. بهادر امر کرده‌بود میز کوچکی را با وسایل پذیرایی اختصاصاً جلوی او قرار دهند و اکنون بی‌توجه به بقیه در حال گاز زدن سیب‌گلاب‌های نوبرانه باغ‌های نادرخان بود.
خانم‌بزرگ و‌ عشرت‌خانم احوالپرسی‌های اولیه را انجام داده و اکنون هر کدام گرچه منتظر فرصتی برای آغاز نبرد لفظی بودند، اما فعلاً دقایقی را در سکوت سپری می‌کردند. بالاخره خانم‌بزرگ با همان تبختر ذاتی‌اش گفت:
- خوش اومدی عشرت‌جان!
عشرت خوب دروغ بودن این خوش‌آمد را می‌دانست، چرا که این دو نفر که در گذشته هیچ‌گاه رابطه‌ی خوبی با یکدیگر نداشتند. همان‌طور که خود را باد میزد، گفت:
- می‌خوای باور کنم از اومدنم خوشحالی؟
نیره نگران چشم به مادرش دوخت و آرزو کرد او آغازگر نبرد لفظی نشده و همه چیز به خیر بگذرد. اما‌ خانم‌بزرگ که سرش درد می‌کرد برای بحث با عشرت، با لبخندی محو روی لب گفت:
- همیشه بی‌انصاف بودی عشرت!
عشرت ابرویی بالا داد و نگاهش را به خانم‌بزرگ دوخت.
- بی‌انصاف؟ نه، هنوز هم خوب یادمه موقع رفتنمون از این عمارت چه گردوهایی که با دمت نشکستی!
خانم‌بزرگ بدون آنکه لبخندش پاک شود، جواب داد:
- اون همه سال زیر سایه‌ی نادرخان، خودت و پسرات خوردید و بردید، چیزی گفتم؟ از گل نازک‌تر نشنیدی، اما آخرش خوب جواب محبت نادرخان رو دادید.
از اینکه خانم‌بزرگ راز مگویی را برملا کند، ترسی در دل عشرت نشست. سرش را محکم برگرداند.
- نمی‌خوام گذشته‌ها وسط کشیده بشه.
خانم‌بزرگ هم به او چشم دوخت.
- من گذشته رو‌ وسط می‌کشم؟ یا تویی که هنوز دلت پُره از رفتنی که خودت می‌دونی دلیلش چی بود!
عشرت نگاهش را به نوروز دوخت که سر به زیر به گل‌های قالی نگاه می‌کرد. اخلاق تند برادرزاده‌اش را می‌شناخت و نمی‌خواست او‌ چیزی از ماجرایی که سال‌ها پنهان‌ مانده‌بود را بفهمد. لب فشرد تا حرفی نزند که خانم‌بزرگ چیزی فاش کند. نوروز اما برخلاف پندار بقیه، از ماجرا خبر داشت و اکنون نیز شاخک‌هایش فعال شده‌بود تا شاید کسی حرفی از راز گذشته بزند و او دلیلی برای بروز خشم درونش و بیرون کردن بهادر از اینجا پیدا کند. دستش که به برهان نمی‌رسید، اگر‌ فقط کسی گوشه‌ای از راز گذشته را به زبان می‌آوردند، برای او کافی بود تا خشم خود را سر بهادری خالی کند که با بی‌خیالی روبه‌رویش نشسته و فقط در حال خوردن بود.
خانم‌بزرگ خوب ترس افتاده در جان عشرت را حس کرد. او هم واقعاً نمی‌خواست نوروز از راز گذشته چیزی بداند، اما لذت آزار عشرت نمی‌گذاشت آرام بماند.
- از برهان چه خبر؟ خیلی سال هست که ندیدمش، دقیقاً از همون وقتی که از عمارت رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,249
43,536
مدال‌ها
3
عشرت که دانست این احوال‌پرسی فقط برای اعلان خطر به اوست، نگاهش را ریز کرده و‌ لحظاتی به خانم‌بزرگ دوخت. بعد با کمی جابه‌جایی خود را به بی‌خیالی زده، جهت نگاهش را تغییر داد و بادبزنی را که لحظاتی بود، ثابت نگه داشته‌بود، به راه انداخت. او کم نمی‌آورد.
- از احوال‌پرسی‌های زن‌دایی‌جانش! بیچاره پسرم، برای سر پا نگه داشتن کسب و‌ کار پدر‌مرحومش شهربه‌شهر می‌گرده و تجارت می‌کنه، حیف... تجارت‌خونه‌ی پدرشو که همون موقع بدهکارها بالا کشیدن و باعث شدن میرزاراشدتاجر سکته کنه و دست من و پسرام بند کمک‌های برادرم بشه. خدا میرزاراشد رو بیامرزه، پسرای سالمی برام به یادگار گذاشت که الان جا پای پدرشون بذارن. برهان همیشه توی سفره و بهادر تجارت‌خونه‌ی راشد رو دوباره راه انداخته، گرچه هنوز بزرگ نیست، اما‌ این دو برادر پشت‌به‌پشت هم دادن تا راه پدرشونو برن.
نوروز خوب منظور طعنه‌ی عمه‌خانم را فهمید. اشاره‌ی او به سالم بودن پسرانش، فقط برای یادآوری لنگ بودن او بود. خانم‌بزرگ هم فهمید، اما به روی خود نیاورد، او بیشتر از دروغ‌هایی که عشرت پشت هم ردیف می‌کرد، لب می‌فشرد. به واسطه‌ی نریمانش خوب می‌دانست تجارت‌خانه‌ی بهادر فقط یک بنکداری کوچک است و برهان هم فراری ناخلفی‌های خودش است که هیچ کجا را نتوانسته آباد بگذارد.
- فرزند خلف داشتن آرزوی خوبیه عشرت‌جان!
عشرت طعنه او را گرفت و برای تغییر جهت بحث با بغضی نمایشی گفت:
- من این همه راه اومدم فقط از برادرم عیادت کنم، وقتی بهم‌ پیغام رسید که نادرخان از اسب افتاده و‌ حال و روزش خوب نیست دنیا برام سیاه شد، حالا به جای اینکه برم پیش برادرم که شاید دیگه فرصتی نشه برای دیدنش، شما‌ منو اینجا نگه داشتید و سرمو گرم کردید؟ بگید برادرم حالش چطوره؟
این‌بار دیگر نوروز چشم از گل‌های قالی گرفت و به عمه دوخت.
- نادرخان چشم باز کردن، بحمدالله حالشون بهتر از روزهای اوله، انشالله به زودی سر پا هم میشن، الان خواب هستن، همین که بیدار شدن می‌تونید برید دیدنش.
عشرت همان‌طور‌که خود را باد میزد، نگاهش را از نوروز گرفت و دورتادور عمارت چرخاند.
- بیچاره برادرم! چه برو بیایی داشت توی این عمارت! حیف از روزگار که بهش پشت کرد و الان هم چشم بدخواهانش اونو از اسب به زمین انداخت. برادرمو نفرین کردن، وگرنه نادرخان چرا باید اینطور میشد؟
نوروز با آرامش گفت:
- عمه‌خانم! اون فقط یه حادثه بود.
عشرت رو به طرف او گرداند.
- نه پسرجان! اینا‌ از بداقبالیه که از خیلی وقت پیش افتاده به زندگی برادرم، از همون موقعی که خان‌بابا پا گذاشت خونه‌ی فاتح برای وصلت... .
آهی کشید و ادامه داد:
- ما نفهمیدیم اون روز، ولی روزگار نشونمون داد.
خانم‌بزرگ خشمگین شد.
- منظورت چیه عشرت؟ میگی من بداقبالی آوردم با خودم؟
این بار عشرت از آتش زدن حریفش خرسند لبخندی زد و گفت:
- مگه دروغه؟ برادرم چه بهره‌ای از زندگی با تو برد؟ کاش خانم‌جان زودتر جنبیده‌بود و زن تازه‌ای برای نادرخان می‌گرفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,249
43,536
مدال‌ها
3
خانم‌بزرگ سعی می‌کرد آرام بماند، اما ممکن نبود.
- عشرت؟ این حرفا یعنی چی؟
عشرت از گوشه چشم نگاهی به او انداخت. همراه با تکان دادن بادبزن گفت:
- اگه نحسی نداشتی، بگو چیکار‌ برای نادرخان کردی؟ مثلاً سه‌تا پسر‌ آوردی، یکی رو‌ یاغی شهر کردی برای دل خودت، که چی؟ پسرم آداب مترقی یاد بگیره، جون یکی دیگه رو گذاشتی سر وصلت با دختر علیقلی، خواستی از طایفه‌ی خودت یه عروس دیگه بیاری اینجا، اما اونا هم‌ بد گذاشتن توی کاسه‌ات، این یکی هم که دیگه نیازی به گفتن نداره.
عشرت با نوک بادبزن تحقیرآمیز به عصای نوروز اشاره کرد و بعد نگاهش را به طرف حیاط عمارت چرخاند و با خرسندی بادبزنش را تکان داد. خانم‌بزرگ و‌ نوروز از خشم سرخ شده‌بودند. نیره که تا کنون از حرص حرف‌هایی که می‌شنید و نمی‌توانست مانع جنگ لفظی شود، ساکت نشسته و‌ فقط لب می‌گزید، این‌بار برای دفاع از مادر و برادرانش لب باز کرد.
- عمه‌جان! خدا نریمان رو بیامرزه، کسی نمی‌دونست قراره چی بشه، بالاخره بعضی اتفاق‌ها از دست آدم خارجه، نوذرجان هم نرفته شهر پی ولگردی، داره درس می‌خونه و حتماً وقتی کاره‌ای شد برای خودش، می‌فهمید خانم‌بزرگ چی خواستن، اما خدا نوروزخان رو برامون حفظ کنه که هیچ کم از نادرخان نداره و به زودی همه‌ی امورات رعیت و عمارت رو‌ خودش دست می‌گیره.
خانم‌بزرگ نگاه خشمگینش را با این حرف روی نیره کشید، اما نمی‌توانست در جایی که عشرت درحال جشن گرفتن بود، حرفی بزند. بهادر بلافاصله با شنیدن این حرف پوزخندی زد. نگاه سنگین نوروز روی او خشک شد. بهادر درحال خوردن توت خشک بود و چند سیب خورده شده در بشقاب روبه‌رویش می‌گفت دیگر سیبی باقی نگذاشته بخورد، پس نوروز با تمسخر گفت:
- چه عجب! سیب‌ها ته کشیدن که نطقت باز شد؟
بهادر در‌ همان وضع لم داده، نگاهش را تا نوروز بالا کشید.
- ببخش پسردایی!
توتی را درون دهان انداخت و گفت:
- ولی این کلاه برای سرت گشاده!
نوروز دستش را روی عصا فشرد.
- به تو ربطی داره؟
بهادر خود را بی‌خیال نشان داد و با خوردن جرعه‌ای از لیوان شربت گلاب روی میز گفت:
- جسارت نمی‌کنم، مِن‌باب دلسوزی گفتم، برای ارباب گل‌چشمه بودن، نریمان برازنده‌تر از تو بود، اما خب عمرش قد نداد، حتی اون بچه هم اگه دل به شهر نبسته بود، باز از تو بهتر بود... .
بهادر نگاهش سرخوشش‌ را به نوروز دوخت و ادامه داد:
- هیچ جوره بهت نمیاد خان پشت اسمت بشینه.
نوروز لب فشرد تا خواست تحقیر او‌ را جواب دهد، نیره در مقام دفاع گفت:
- الان برادرم بزرگ این عمارته، اصلاً شایسته نیست اینطور حرف بزنی بهادر! احترام مهمون بودنتو داریم که چیزی نمیگیم.
بهادر شانه‌ای بالا انداخت و دوباره مشغول خوردن دانه‌به‌دانه توت‌های خشک درون کاسه‌ی چینی شد.
- چیزی نگفتم دختردایی که ترش کردی!
نوروز دیگر نمی‌توانست حضور در آن جمع را تحمل کند. عشرت و‌ پسرش به سیاق قدیم، کمر به تحقیر او بسته بودند و او‌ نمی‌توانست در جایی که مادرش هم در دفاع از او‌ حرفی نمی‌زند، بماند. ترسید کمی پیش برود با بهادر دست به یقه شده و اعتبار نادرخان را بی‌دلیل زیر سؤال ببرد. ناچار برای رهایی از آن‌جا ایستاد و به بهانه‌ی سرزدن به خان به اتاق او رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,249
43,536
مدال‌ها
3
نادرخان چشم باز کرده و به سقف دوخته‌بود. نوروز با گفتن «چطورید خان؟» کنارش نشست. دست بی‌جان‌ پدرش را گرفت و نگاهش را به چهره‌ی او دوخت که با ته‌ریش‌های بیرون‌زده، از آن حالت همیشه اصلاح همیشگی بیرون آمده‌بود.
- خبر دارید خواهرتون اومده؟
نادرخان هیچ واکنشی نشان نداد. نوروز سبیل‌های پدرش را مرتب کرد.
- کاش از قبل می‌دونستم میاد که به سر و وضعتون می‌رسیدم.
دستش را به موهای کوتاه خان رساند و آن‌ها را هم‌ مرتب کرد.
- همین امروز خودم صورتتون‌ رو تیغ می‌کشم.
با کمک تاج تخت از جا برخاست. روی تن نادرخان خم شد. دست زیر بغلش برده و بدن او را بالا کشید تا به تاج تخت تکیه دهد.
- عصر هوا که خنک شد می‌برمتون توی حیاط، روی تخت بشینید. چیه این اتاق خفه؟
تن خان را با چند متکا که اطرافش قرار داد، ثابت نگه داشت.
- خان نگران چیزی نباشید حواسم به همه‌چیز هست تا خودتون سر پا بشید.
نگاهش به سر خم شده‌ی خان افتاد و لب گزید. نگاهی به اطراف چرخاند و با دیدن شمد کوچکی که پایین تخت قرار داشت به طرفش رفت. آن را برداشت و چند تا زد.
- خان دلم نمی‌خواست تنهات بذارم.
به کنار نادرخان‌ برگشت و شمد تا شده را طوری زیر گردن او گذاشت که سرش صاف بماند.
- نمی‌خوام زیاد چشمم به بهادر بیفته.
لباس‌های خان را مرتب کرد.
- خودش بد جونوریه، اما منو یاد برهان و کارش با فیروزه میندازه.
ملحفه را روی پای خان مرتب کرد و به چشمان او که به نقطه‌ای خیره‌ بود، نگاه کرد.
- فکر‌ می‌کردید خبر ندارم؟ نه خان شما نمی‌خواستید، اما خیلی وقته می‌دونم.
لحظه‌ای مکث کرد و چشم به صورت خان دوخت و بعد سر پا ایستاد.
- برم بهشون بگم بیدار شدین.
نوروز عصایش را برداشت و از اتاق خارج شد. نگاه‌هایی که خانم‌بزرگ و عمه با هم رد و بدل می‌کردند، نشان از این می‌داد که نزاع بینشان هنوز آتش دارد. بهادر هم بی‌خیال لم داده و مشغول خوردن بود. مادر را خطاب قرار داد:
- خانم‌بزرگ! خان بیدار شدن... .
قبل از اینکه حرفش را تمام کند، عمه با شتابی که به تن فربهش نمی‌خورد از جا برخاست و با گفتن «ای وای برادرم!» به طرف اتاق رفت. بهادر هم چنگی به توت‌خشک‌های مقابلش زد، برخاست و با گفتن «با اجازه» به دنبال مادرش به راه افتاد. نوروز لب‌هایش را از حرص فشرده و راه را برای عبور بهادر باز کرد. با رفتن آن‌ها نیره سری از تأسف تکان داد و خانم‌بزرگ سریع به طرف نوروز که پشت سرش بود، چرخید و با صدایی که سعی می‌کرد بلند نشود، تشر زد:
- تو اینا رو خبر کردی؟
نوروز قدمی پیش گذاشت.
- نه مگه خودتون بهشون نگفتید؟
خانم‌بزرگ سر برگرداند و به روبه‌رو چشم دوخت.
- من غلط بکنم به این مار غاشیه بگم بیاد.
کمی مکث کرد و بعد سر تکان داد.
- این خودسری فقط از غضنفر برمیاد، اون فکر می‌کنه چون طرف مشورت نادرخان بوده و بزرگ تفنگچی‌ها می‌تونه هر جور خواست تصمیم بگیره.
برای نوروز واقعاً مهم نبود چه کسی به آن‌ها گفته، بالأخره که باید به آن‌ها حال خان را خبر می‌دادند. رو به طرف پله‌ها گذاشت.
- من میرم بیرون تا ظهر برمی‌گردم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,249
43,536
مدال‌ها
3
خانم‌بزرگ به طرفش برگشت و گفت:
- رفتی به غضنفر گوشزد کن من‌بعد هر کاری خواست بکنه، اول باید از من کسب تکلیف کنه.
نوروز «حتماً»ای گفت و از پله‌ها پایین رفت. نیره خوب بدی حال برادرش را فهمید. می‌دانست زمان‌هایی که این‌گونه از عمارت فرار می‌کند، یعنی چیزی عذابش می‌دهد که نمی‌تواند درمورد آن با کسی حرف بزند. با لحن دلسوزی گفت:
- بیچاره برادرم!
خانم‌بزرگ به طرف او برگشت و با صدای آرام تشر زد.
- بیچاره من! این چه حرفی بود که جلوی عشرت و پسرش زدی؟
نیره متعجب به طرف مادرش چشم گرداند.
- چه حرفی؟
خانم‌بزرگ آرام حرف میزد تا صدایش به گوش کسی نرسد، اما حرص خوردنش کاملاً واضح بود.
- اینکه گفتی نوروز بشینه جای نادرخان.
نیره جا خورد.
- وا! مگه بد گفتم؟
- بله که بد گفتی، یادت باشه نوذر باید برگرده و کلاه خانی رو بذاره سرش.
چشمان نیره گرد شد.
- مادر این چه حرفیه؟ نوروز پسر بزرگتونه، بعد انصافه برای اربابی از نوذر حرف بزنید؟
خانم‌بزرگ انگشتش را مقابل او گرفت.
- اینو آویزه‌ی گوشت کن، من پسری به اسم نوروز ندارم، پسر من نریمان بود که کشتنش، پسر من نوذر هست که همین روزها برمی‌گرده می‌شینه جای پدرش.
خانم‌بزرگ به حالت قبل برگشت و گفت:
- فقط تا اون موقع است که نوروز رو تحمل می‌کنم تا کارها زمین نمونه بعد اون دیگه نوروز و زنش اینجا جایی ندارن.
نیره متحیر لحظاتی به مادرش چشم دوخت و خواست چیزی بگوید، اما بیرون آمدن عمه از اتاق مانع شد.
عمه با هن‌ و هن نزدیک تخت شد و نشست.
- چی‌ مونده از اون نادرخانی که یه کرور آدمو اربابی می‌کرد؟
خانم‌بزرگ فقط نگاهی انداخت و چیزی نگفت. بهادر به همان چارچوپ در‌ اتاق تکیه زد و نگاهش را گرداند تا نوروز را پیدا کند. آفتاب با ظرفی پر از سیب‌های گلاب از پله‌ها بالا آمد. بهادر تا او‌ را دید جلو رفت و سیبی برداشت.
- نوروز نیست زن‌دایی؟
خانم‌بزرگ که از گستاخی این پسر دلخور بود، گوشه چشمی به بهادر انداخت و علی‌رغم میلش آرام گفت:
- رفت به رعیت سر بزنه.
عشرت نگاهش به آفتاب که ظرف سیب را روی میز گذاشته و به نزدیک خانم‌بزرگ آمده‌بود، افتاد و همان‌طور که خود را باد میزد، گفت:
- به این کلفتت بگو منو تا باغ بزرگه ببره، می‌خوام‌ از هوای گرفته‌ی این عمارت آزاد بشم.
خانم‌بزرگ از سر اجبار به آفتاب امر کرد تا خانم‌بزرگ را همراهی کند. عمه رو به بهادر کرد.
- تو هم میایی؟
بهادر که با نبودن نوروز فکری به سرش زده‌بود، گفت:
- نه من می‌خوام روی تخت پایین بشینم.
بعد به طرف نیره سر چرخاند.
- دختردایی! بگو‌ بساط منقل منو به پا کنن.
نیره دندان به هم سایید و با رفتن آن‌ها رو به مادر کرد.
- من هم دیگه نمی‌تونم این عمارتو تحمل کنم، میرم به زندگیم برسم، ولی باز هم میام.
درحالی که بلند میشد گفت:
- میگم‌ مروت هم برای شستن دست و رو و دادن صبحونه‌ی خان بیاد.
نفسی حرصی کشید.
- اوامر‌ این‌ منقلی رو هم میگم انجام‌ بدن.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,249
43,536
مدال‌ها
3
بهادر روی تخت حیاط لم داد و چشمانش را به خدمه‌ی در‌حال‌ رفت و آمد دوخت. او فقط دنبال یک‌نفر بود. دقایقی بعد، زیور‌ مجمعی که درونش قوری، فنجان و چند ظرف کوچک نقل و نبات قرار داشت را روی تخت مقابل او گذاشت و با گفتن «کاری ندارید؟» منتظر فرمان او ماند، اما‌ بهادر که او‌ را نمی‌خواست، با حرکت دست مرخصش کرد. صفر هم منقل مخصوص مهمان‌ها را با ذغال اجاق مطبخ پر کرده و به همراه وافور کنار دست او گذاشت. بهادر او‌ را هم مرخص کرد. اوقاتش تلخ شده‌بود. اگر نمی‌توانست کاری را به خاطرش این‌جا مانده و همراه مادرش به باغ نرفته‌بود را به سرانجام برساند، دیگر دلیلی برای خوشی نداشت. هیچ چیز این عمارت او را سر ذوق نمی‌آورد، جز آزار دادن نوروز. او و برادرش برهان از همان نوجوانی که بعد از مرگ پدر وادار به آمدن و زندگی در این عمارت شدند، از هیچ‌کدام از اهل این عمارت دل خوشی نداشتند، نه از نادرخان که دایی آن‌ها بود و همیشه با تحکم یک ارباب رفتار می‌کرد، نه از پسرانش که او و برادرش چشم دیدن هیچ کدامشان را نداشتند. برای آن دو سخت بود بعد از ورشکستگی پدر و از عرش به فرش رسیدن، زیر منت دایی خود زندگی کنند، اما مجبور بودند و این اجبار را با حسادت به نوروز پسردایی خان‌زاده‌شان نشان دادند که با وجود لنگ بودن به قول برهان، لیاقت جایگاهش را نداشت. برهان همیشه در گوش او می‌خواند که چرا پسران نادرخان باید از مواهب خانی بهره ببرند، اما آن دو که بالیاقت‌ترند به جرم بدبیاری پدر و ورشکستگی او، خواریِ بودن در عمارت اربابی را تحمل کنند؟ برهان راه‌حل تسکین دلشان را گرفتن انتقام خود از پسران نادرخان می‌دانست، اما نوذر که کودکی بیش نبود و نریمان هم که نوجوانی تازه‌رس بود‌ و بیشتر اوقاتش را با نادرخان می‌گذراند؛ فقط نوروز که مدام به آن‌ها اظهار دوستی می‌کرد مورد مناسبی بود تا تسکین دل دو برادر شود. از همان زمان، تفریح برهان و بهادر شده‌بود تحقیر نوروز و آزار او به هر طریقی، گویا آن دو به این طریق نفس می‌کشیدند که هر بار بیشتر در تحقیر و تمسخر او پافشاری می‌کردند. نوروز هم گرچه هر بار به خشم می‌رسید و این، برای دو برادر سرشار از لذت بود، اما هرگز لب به شکایت از آن‌ها باز نکرد و همین امر آن دو را روزبه‌روز گستاخ‌تر کرد. کار به جایی رسید که یک روز برهان برای آزار نوروز دست روی فیروزه گذاشت. دختر رعیتی که نشان نوروز شده‌بود. بهادر تنها جایی که پا پس کشید و برادرش را همراهی نکرد، آنجا بود. برهان اما تصمیمش را گرفته‌بود. او خیالش راحت بود که نوروز نمی‌فهمد و حتی اگر بفهمد، چون همیشه لب به شکایت باز نمی‌کند. کسی هم پی دختر رعیت یتیمی را نمی‌گیرد. پس به واسطه‌ی دختر ندیمه‌ای که نادرخان در خدمت مادرش قرار داده‌بود، برای فیروزه پیغامی فرستاد که نوروز طالب دیدار اوست. فیروزه را به این بهانه به باغ بزرگ کشاند و وقتی طمع آن دختر به جان برهان افتاد، با همه‌ی مقاومتش به او دست‌درازی کرد. به خیال اینکه دختر از ترس آبرو ساکت می‌نشیند، خواست او را رها کند، اما وقتی دختر در میان اشک و گریه او را با نوروز و نادرخان تهدید کرد که باخبرشان می‌کند، از ترس عواقب بعدی او‌ را خفه کرده و در باغ رها ساخت. با پیدا شدن جنازه‌ی فیروزه، ندیمه‌ای که ارباب خودش را نادرخان و خانم‌بزرگ می‌دانست نه عشرت و پسرانش، ماجرای پیغام را در نزد آن‌ها اعتراف کرد. خان دور از چشم نوروز، برهان را توبیخ کرده و او را وادار کردند شبانه از عمارت برود و همین امر باعث شد چند روز بعد بهادر و مادرش هم از عمارت بروند. دختر ندیمه را هم برای حق‌السکوت به آن‌ها بخشیدند تا نوروز راهی برای پی بردن به حقیقت نداشته‌باشد. بهادر بعد از مدتی هم به امر مادرش ندیمه را عقد کرده‌بود تا به قول او مثل برادرش هوس زنان او را به آوارگی نکشاند.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,249
43,536
مدال‌ها
3
در این سیزده_چهارده سالی که مجبور شده‌بودند خود بار زندگیشان را به دوش بگیرند و برهان نیز دور از آن‌ها به سر برده‌بود، بهادر بیشتر از قبل فهمیده‌بود که هیچ علاقه‌ای به خانواده‌ی مادری‌اش ندارد. بهادر جعبه فلزی کوچکی را که نصف کف دست بود و ارتفاعی به اندازه یک بند انگشت داشت، از جیب جلیقه‌اش بیرون کشید. در جعبه را باز کرد تکه‌ای از جسم سیاه‌رنگ داخل آن را برداشت و درحالی که با ابروهای درهم، حاصل از ناراحتی بی‌نتیجه بودنِ ماندنش در عمارت، وافور را برداشت تا با آن پر کند. یک آرنجش را روی بالش تکیه زده و پاهایش را روی تخت گذاشته‌بود، در همان وضع مشغول بود که شانس به او‌ رو کرد. چشمانش چیزی را که تمام مدت منتظرش بود، شکار کردند. همان دخترک ایلیاتیِ همراه نوروز، پا از مطبخ بیرون گذاشته و تا کنار حوض برای برداشتن کوزه‌ای پیش رفت. لبخندی روی لب‌های بهادر نشست. مثل اینکه وقت خوشی رسیده‌بود. برای او‌ مهم نبود این زن فقط عروس خون‌بس است و نه همسر واقعی نوروز، برایش مهم نبود که چون کلفت‌ها کار می‌کند پس مورد محبت نوروز نیست. برای او همین کافی بود که نام نوروز روی او بود. او پسردایی‌اش را خوب می‌شناخت که چقدر غیرتی است و می‌دانست برای او فرقی نمی‌کند کدام زن، ولی همین که ناموس او‌ محسوب می‌شد غیرت و تعصبش را هم می‌کشید. چه خوب که می‌توانست با تحریک غیرت نوروز به وسیله‌ی این زن و دیدن خشمش خوش بگذارند، خصوصاً که زن زیبایی هم بود. دست ماه‌نگار به کوزه نرسیده‌بود که بهادر صدا زد:
- آهای دختر!
ماه‌نگار چون برق‌گرفته‌ها راست ایستاد. به یاد آورد نوروز قدغن کرده‌بود به این مرد نزدیک نشود؛ خواست بی‌توجهی کرده و کوزه را بردارد که صدای مرد بلندتر شد.
- مگه با تو نیستم غربتی؟
تن ماه‌نگار به لرز افتاد، اما ناچار برگشت و بهادر نیشخندی زد.
- بیا یه چایی برام بریز.
چشمان ماه‌نگار گرد شد.
- من؟
بهادر چشم به زیبایی دختر نوجوان دوخت و در دل «حرامت باشه نوروز» گفت و بلند ادامه داد:
- مگه کلفت عمارت نیستی؟
ماه‌نگار آب دهانش را قورت داد و به دامنش چنگ زد. مجبور بود علی‌رغم خواست همسرش عمل کند. تنها یک چای می‌ریخت و بعد به مطبخ پناه می‌برد و دیگر بیرون نمی‌آمد. آهسته و مردد قدم پیش گذاشت، با دست لرزان قوری را در دست گرفت و در فنجان چای ریخت. بهادر در تمام مدت با لذت به او چشم دوخته و به این فکر می‌کرد آن چلاق چرا باید اینقدر خوش‌اقبال باشد که حتی زن خون‌بس آمده‌اش هم مانند حوریان بهشتی باشد؟ این دختر از فیروزه هم زیباتر و جوان‌تر بود. ماه‌نگار قوری را درون سینی برگرداند و خواست برود که بهادر با همان نگاه هیزی که روی اندام او می‌گرداند، گفت:
- نبات بنداز داخلش.
ماه‌نگار از فشاری که تحمل می‌کرد لب‌هایش را گزید و بعد نباتی را درون فنجان چای انداخت.
بهادر با دیدن دست لرزان دختر نیشخندی روی لبش نشست.
- همش بزن.
عرق سرد کل تن دختر را گرفت. داشت زیر نگاه‌های خیره مرد مقابلش آب میشد، اما مجبور به اطاعت امر بود. قاشق کوچک را برداشت و درون فنجان گرداند تا نبات حل شود. دعا می‌کرد نوروز که ساعتی پیش از عمارت بیرون رفته‌بود، به این زودی برنگردد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین