جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

نیمه حرفه‌ای [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 18,359 بازدید, 390 پاسخ و 71 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,249
43,596
مدال‌ها
3
ماه‌نگار متعجب از التماس نوروزخان که هیچ توقعش را نداشت «آقا» گفت و نوروز نگذاشت بیشتر حرف بزند.
- ماهی‌جان! به خدا می‌دونم، می‌دونم چقدر از خان دل‌چرکینی، نادرخان خیلی اذیتت کرد، من که خودم کبودی‌های تنتو دیدم، هیچ‌وقت هم فراموش نمی‌کنم، تا ابد هم شرمندتم، به خدای احد و واحد بهت حق میدم نبخشی ولی... .
کمی مکث کرد، دستان ماه‌نگار را گرفت، بوسه‌ای زد و با صدایی که کاملاً لرزان شده‌بود، گفت:
- التماست می‌کنم، حلالش کنی. می‌دونم بهت ظلم کرده، اما... .
نگاهش‌ را به نگاه همسرش دوخت و ماه‌نگار شفافیت اشک‌ را در چشمان همیشه محکم او دید.
- اون آقامه... نمی‌تونم بدی حالشو ببینم، حلالش کن تا خدا کمتر عذابش کنه، حلالش کن تا راحتش کنه.
ماه‌نگار متحیر پلک زد و «آقا» گفت. نوروز دستان او را بیشتر فشرد.
- نادرخان به حال مرگ افتاده، اما نمی‌میره، عذاب می‌کشه، کل دیشب رو کنارش بیدار بودم و فکر‌ کردم.
ماه‌نگار قطره‌ی اشکی را که از چشمان نوروز پایین غلتید را دید.
- ماهی من مطمئنم خدا داره ازش تقاص می‌گیره، به خاطر ظلم‌هایی که بهت کرد، ازش بگذر تا راحت بشه.
ماه‌نگار هم که از حال و روز نزار همسرش دلشکسته شده‌بود، اشک‌هایش روان شد و گفت:
- آقا! من کی باشم که خان رو ببخشم یا نه؟ به همون خدا که حرفشو می‌زنید، من از خان چیزی به دل ندارم، اگه کاری کردن واسه داغ جوونشون بوده، قسم می‌خورم که چیزی روی دلم‌ نیست، آقا باور کنید من هیچ‌وقت نفرینشون نکردم، آقا من نمی‌خواستم اصلاً اینطوری...
نوروز که به هم ریختگی زنش را دید، سریع دستانش را رها کرد و بازوانش را گرفت و گفت:
- می‌دونم ماهی... می‌دونم... به همون خدا من بیشتر از همه می‌شناسمت، می‌دونم تو هیچ‌وقت «چرا؟» هم نگفتی چه برسه به نفرین، من همیشه شرمندت بودم، باور کن حاضر بودم بد و بیراه بگی اما یه بار هم لب باز نکردی به گلایه، من می‌دونم قلب کوچیکت چقدر مهربونه... .
ماه‌نگار هق زد و چشم به نوروز دوخت و او‌ آرام ادامه داد:
- تو نفرین نکردی، ولی خدا که دیده، خدا نتونسته تحمل کنه و تقاص گرفته، حالا هم نادرخان گرفتار شده ماهی!
ماه‌نگار آب بینی‌اش را بالا کشید.
- آقا من از خان کینه ندارم، اگه به حلالیت منه، من حلالشون کردم، هرچی سر ماهی اومد تقاص کار‌ خودش بود که می‌تونست جلوی لطفعلی رو‌ بگیره و‌ نگرفت، شماها باید منو حلال کنید، اینقدر هم ناامید نشید، خان همین‌طوری نمی‌مونن، بهتون قول میدم دعاشون کنم خوب بشن. از ته دلم می‌خوام که زودتر سر پا بشن.
نوروز خوب زنش را می‌شناخت. کسی که پیش از این یک بار هم به او اعتراض نکرده‌بود همین قدر خوش‌قلب بود. لبخند کم‌جانی روی لبش نشست. انگشتی زیر چشم همسرش کشید و اشک‌های صورتش را زدود.
- ماهی تو خیلی خوبی! چطور برات جبران کنم؟
ماه‌نگار‌ هم لبخندی زد.
- شما آقای ماهی هستین، ماهی جونشو براتون میده.
- خدا نکنه! نوروز زندگی بی‌تو رو‌ می‌خواد چیکار؟
- از خدا می‌خوام صدسال دیگه هم سایه‌تون بالا سر من باشه، برید بالا یه ناشتایی بخورید، یه خورده چشم بذارید روی هم، چشماتون کاسه‌ی خون شده.
نوروز فقط سری تکان داد و به طرف پله‌های عمارت بالا رفت. از دیروز نه چشم برهم‌ گذاشته بود و نه چیزی از گلویش پایین رفته‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,249
43,596
مدال‌ها
3
آن روز ماه‌نگار دیگر نوروز را ندید. نوروز از کنار بستر خان تکان نخورد و خانم‌بزرگ هم دیگر مانع حضور او نشد. هرکـس به عیادت خان می‌آمد با نوروز کنار بستر خان دیدار می‌کرد و با خانم‌بزرگ در ایوان، تکیه‌زده به مخده‌ها. نیره هم با شوهر و بچه‌هایش به عمارت آمد و ساعتی را پیش پدر گذراند و ساعاتی را با مادر طی کرد. خانم‌بزرگ اول صبح به عزیزتفنگچی دست‌خطی داد تا به تلگراف‌خانه رفته و برای نوذر تلگراف کند. او‌ می‌خواست نوذر هرچه زودتر به عمارت برگردد و چه زمانی بهتر از الان برای دل کندن آن پسر از شهر. خانم‌بزرگ هم می‌دانست نوذر که دیگر میل خانه نمی‌کند، مدت‌هاست دل از روستا کنده و به شهر سپرده، اما نمی‌خواست باور کند. او باید هر طور شده نوذر را به عمارت برمی‌گرداند تا کلاه خانی‌ را بر سرش بگذارد.
خانم‌بزرگ در کل روز از ایوان عمارت، هر گاه چشمانش به ماه‌نگار در حیاط می‌افتاد، دردش تازه شده، چون دشمنان خونی او را نگاه می‌کرد و به طلسمی فکر می‌کرد که این دختر با خود دارد. طلسمی آنقدر قوی که نادرخان را به زمین زد. او از آنچه فکر می‌کرد خطرناک‌تر بود. دلهر‌ه‌ای ته وجودش از قدرت دختر، که همه را از طلسم و جادو می‌دانست، ایجاد شده‌بود. چراکه نوروز را چون موم در دستانش کرده‌بود و نادرخان را چون گوشتی بی‌جان. نمی‌دانست با او‌ چه باید بکند، دیگر می‌ترسید دست روی جان او بگذارد و طلسم همراه آن دختر گرفتاری جدیدی ایجاد کند. باید به دور کردن او‌ از عمارت فکر می‌کرد تا حدأقل خیالش از ندیدن او آسوده شود؛ اما با وجود نوروزی که دل و عقلش در اختیار آن دختر بود، چه می‌کرد؟ نوروز دست از او نمی‌کشید. هرچه بود فعلاً باید صبر می‌کرد تا نوذرجان به عمارت برگردد. آن موقع می‌توانست نوروز را وادار به پذیرش خواسته‌اش کرده و این زن شوم را از این عمارت بیرون کند. نوذر که خان می‌شد، نوروز دیگر توان مخالفت با امر‌ خان و ارباب جدید را نداشت.
خانم‌بزرگ آنقدر مشغولیت ذهنی یافته‌بود که دیگر توجهی به رسیدگی امور خدمه و عمارت نداشت، ناخواسته و ناگفته اداره‌ی امور مطبخ و هماهنگی خدمه به دست ماه‌نگار افتاده‌بود. او از حسن انجام کار خدمه مراقبت می‌کرد و فرمان‌های کوچکی را برای انجام بهتر کارها می‌داد؛ البته به روش خودش که از همان خصلت مهربان وجودش سرچشمه می‌گرفت. او به جای امر و نهی اربابی از خدمه تقاضا می‌کرد کاری را انجام بدهند و خدمه هم برای او که هم از خودشان می‌دانستندش و هم مهربانی و عطوفتش را می‌شناختند، با جان و دل کار می‌کردند. اطاعت از ماه‌نگار اصلاً شباهتی به اطاعت از اوامر خانم‌بزرگ یا حتی نیره‌خانم نداشت. او همراه خدمه کار می‌کرد و خدمه هم به خیال خود هوای او را داشتند و فقط کمکش می‌کردند. کسی از خدمه متوجه نبود ماه‌نگار در حال امر کردن به آن‌ها همانند یک بانوی عمارت است. تنها کسی که پی به این امر برده‌بود دلبر بود. او زود متوجه شد ماه‌نگار مثل یک عروس خان عمل می‌کند. خوب هم بود، به نظر او دیگر زمانی رسیده‌بود که ماه‌نگار به جایگاه اصلی‌اش در این خانواده برسد. دلبر بیشتر از بقیه‌ی خدمه در عمارت خانی زندگی کرده‌بود و سرد و گرم این عمارت را چشیده‌بود؛ پس حواسی جمع‌تر از دیگر خدمه داشت. او تمام روز خرسند از اتفاقی که داشت می‌افتاد، بود، اما زبان به آنچه فکر می‌کرد، نگشود و فقط شادی‌اش را با لبخندی که تمام روز روی لبش نشسته‌بود، نشان داد.
شب، آخر وقت، باز دلبر، ماه‌نگار را منتظر نوروز نشسته در لبه‌ی تخت حیاط دید. نگاهی به عمارت انداخت که جز چراغ روشن اتاق خان، روشنایی دیگری نداشت. تا نزدیک ماه‌نگار پیش رفت و با گفتن «ماهی‌خانم» او را صدا کرد. ماه‌نگار که چشم به زمین دوخته‌بود، با گفتن «جانم دلبر» سربلند کرد و به او نگاه کرد.
- جانتون بی‌بلا خانم! باز منتظر نوروزخان نشستید؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,249
43,596
مدال‌ها
3
ماه‌نگار نفس عمیقی کشید.
- می‌دونم امشب هم پیش نادرخان می‌مونه، حق داره، نگران آقاشه، ولی خب من هم نمی‌تونم اون عمارت خالی رو تحمل کنم.
دلبر کنارش روی تخت نشست.
- دیشب هم گفتم تنهایی سختتون میشه، برم بگم وجیهه بیاد پیشتون؟
سری بالا انداخت.
- مسئله تنهایی نیست، من نمی‌ترسم، نبود نوروزخان اذیتم می‌کنه.
دلبر به دلبستگی آن دو لبخندی زد.
- خدا به زندگیتون برکت بده خانم! شما زن خیلی خوبی برای نوروزخان هستین.
ماه‌نگار هم لبخند زد.
- لطف داری به من! همش بزرگی خود آقاست وگرنه من که کسی نیستم.
- چرا خانم! نوروزخان تا شما‌رو داره غمی نداره، حالش که با شما خوبه، روزگارش هم امروز فهمیدم با شما سامون می‌گیره.
- من کاره‌ای نیستم، خدا سایه‌ی نوروزخان رو نگه داره که همه کاره و نعمت زندگی منه.
- من که از بچگی بزرگ شدن نوروزخان رو به چشم دیدم می‌دونم وجود شما‌ چه موهبتی برای اون هست، امروز که اداره‌ی خدمه رو دست گرفتید فهمیدم اضافه بر دل نوروزخان می‌تونید عمارتشو هم بگردونید.
ابروهای ماه‌نگار بالا پرید.
- نگو باجی! بزرگ عمارت خانم‌بزرگه! من که کاری نکردم. فقط خواستم همه‌چی طبق نظر نوروزخان پیش بره، خودش خواست حواسم باشه.
دلبر خندید.
- من هم‌ همینو گفتم، شما حواستون به همه چی هست، دوره‌ی خانم‌بزرگ تموم شده، نوروزخان که بشینه جای نادرخان، نیاز داره زنش بالاسر خدمه باشه، خانم‌بزرگ با عتاب و خطاب نسق می‌کشه، اما‌ شما با روی خوش و مهربونی‌ سر می‌برید.
دلبر انتهای حرفش خندید، اما ماه‌نگار چشم گرد کرد.
- نگو دلبرجان! نگو! ایشالله نادرخان پا میشه باز اربابی می‌کنه.
دلبر دستی روی دست ماه‌نگار گذاشت.
- من حرفمو زدم، دیگه وقتِ نوروزخان رسیده.
نفسی کشید و ادامه داد:
- شما‌ هم زیاد اینجا نشینید، دیر وقته، برید استراحت کنید.
ماه‌نگار سر تکان داد و با رفتن دلبر از جا برخاست. آخرین نگاه را به عمارت بزرگ انداخت و حرف‌های دلبر‌ را از ذهن خارج کرد. ارباب این عمارت نادرخان و خانم‌بزرگ بودند. او‌ فقط دلتنگِ بودن شوهرش کنارش بود. دومین شبی بود که بی‌نوروز باید سر به بالین می‌گذاشت و این سخت قلبش را بهم می‌فشرد.
وقتی به عمارتشان برگشت و رختخوابش را پهن کرد، به عادت همیشه لباس کم کرد تا بخوابد. قبل از درازکشیدن به یاد خواست همیشگی نوروز قبل خواب، گیس موهایش را باز کرد و درحالی که دستش را به جای خالی نوروز کنارش می‌کشید، گفت:
- شب بخیر آقا! دل ماهی‌ریزه بدجور واسه‌ی شما گرفته، امروز هم‌ خوب ندیدمتون، خدا کنه امشب خواب به چشمتون بیاد، وگرنه دیگه از پا میفتین.
نفس عمیقی کشید.
- ماهی پیش‌مرگتون بشه که نمی‌تونه بیاد عمارت بالا به جاتون بیدار بمونه، تا شما استراحت کنید.
باز دستش را به جای خالی نوروز کشید. گرچه میل به خواب داشت، اما می‌خواست چون همسر شب‌زنده‌دارش بیدار بماند. اندکی هم بیدار ماند، اما آنقدر خسته بود که بی‌اختیار پلک‌هایش روی هم افتاد و خواب او را در ربود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,249
43,596
مدال‌ها
3
هنوز ساعتی بیشتر از صبح نگذشته‌بود، اما گرمای هوای تابستانی رخنمون کرده‌بود. دلبر مشغول آماده‌سازی مقدمات ناهار بود و ماه‌نگار پشت میز چوبی مطبخ نشسته‌بود و شربتی که از گلاب و شکر و زعفران در تغار درست کرده‌بود را هم میزد. منتظر وجیهه بود تا بیاید و یخی را که روی حصیری کنار دستش بود، خرد کند. یخ‌ها را صبح اول وقت، مروت از انصاریخی آورده‌بود، که کارش در زمستان آب ریختن در گودال‌های سنگی کوه برای یخ بستن و انبار کردن یخ‌ها در یخچال‌ها و تابستان فروش آن‌ها بود. ماه‌نگار برای اولین بار در این عمارت اربابی با یخ روبه‌رو شده‌بود و در شکستن آن ناشی بود.
نیره‌خانم چون هر روز با بچه‌ها و اکرم ندیمه‌اش به عمارت آمده‌‌بود، ولی این بار رحیم برای انجام کارهای باغ مانده و همراهی‌اش نکرده‌بود.
زیور بساط چای و میوه را به عمارت بالا برده و باید برای بردن شربت، برمی‌گشت. وجیهه وارد مطبخ شد و لیوان‌های شیشه‌ای را با مجمع کوچکی، روی میز گذاشت.
- ماهی‌خانم! همه رو دستمال زدم، یه ذره لک هم نداره.
ماه‌نگار مقداری شربت را با ملاقه برداشت و گفت:
- دستت درد نکنه، اون یخ‌ها رو هم خردکن بریز داخلشون، اینقدر بریز تا وقتی بالا میرن شربتا گرم نشن.
ملاقه‌ی شربت را درون یکی از لیوان‌ها ریخت و وجیهه هم مشغول خردکردن یخ‌ها با چاقو شد. ناگهان صدای جیغی از عمارت بالا آمد. هر سه دست از کار کشیدند و سر به طرف خروجی مطبخ چرخاندند. چه شده‌بود؟ با صدای کل بلندی متعجب هر سه به بیرون دویدند و از نزدیک تخت سر بلند کردند تا شاید خبری از عمارت بالا بشنوند. چه شده بود که صدای جیغ و کل همزمان می‌آمد؟ زیور پله‌ها را با شتاب و دو تا یکی پایین دوید و تا چشمش به ماه‌نگار افتاد با ذوق و «ماهی‌خانم! ماهی‌خانم!»گویان پیش او آمد. هر سه نفر چشم به او دوخته‌بودند و‌ ماه‌نگار پرسید:
- چی شده زیور؟
زیور با ذوق و شوق دست ماه‌نگار را گرفت.
- باید مشتلق بدین خانم، به خدا تا مشتلق ندید نمیگم.
دلبر تشر زد.
- دختر لب باز کن بگو چی شده؟
ماهی دلش گمان خوب می‌داد. گیسش را از پشت سر جلو کشید و ساچ‌بند* پایین آن که گمپل کوچکی به آن وصل بود را باز کرد و در دست زیور گذاشت.
- یه روز بهم گفتی ازش خوشت میاد، این برای تو، ببخش کمه، ولی بگو چی شده؟
زیور نگاهی به ساچ‌بند انداخت و گفت:
- خیلی قشنگه خانم ممنونم!
دلبر نیشگونی از بازوی زیور گرفت.
- میگی چی شده یا نه؟


*ساچ‌بند: رشته نازکی بافته شده از نخ با دو یا یک گُمپُل کوچک در انتهای رشته‌ها که برای بستن مو به کار می‌رفته است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,249
43,596
مدال‌ها
3
ماه‌نگار نگاهش روی مردان پسر نیره نشست که با سرعت از پله‌ها پایین آمد و به طرف دالان خروجی دوید. زیور با «اوخی» بازویش را مالید و گفت:
- خان چشماشو باز کرد، به هوش اومد.
ماه‌نگار با ذوق چند قدم به طرف راه‌پله برداشت و آرام گفت:
- خداروشکر!
او بیشتر از آنکه از به هوش آمدن خان خوشحال باشد، از اینکه بالأخره خیال همسرش نوروزخان آرام میشد، خرسند بود. مردان به همراه غضنفر و اسکندر تفنگچی برگشت و با شتاب از پله‌ها بالا رفتند. صدای کل کشیدن نیره باز آمد. ماه‌نگار رو به طرف دلبر برگشت.
- فکر کنم، شربتا رو زودتر بدیم بره بالا!
دلبر خندید و رو به زیور که ساچ‌بند را به موهایش می‌بست، گفت:
- زیور به جای سرکیسه کردن این و اون، دست بجنبون!
همه خندیدند و به طرف مطبخ رفتند.
- خانم! خودتون از این ساچ‌بندها بازم دارید؟
وجیهه بود که می‌پرسید. ماه‌نگار لبخندی زد.
- یه دونه دیگه دارم، بعداً بیا بهت بدم.
زیور گفت:
- نه خانم! اونو نگه دارید واسه موهای خودتون!
دلبر با پا گذاشتن به درون مطبخ گفت:
- حسودیت میشه وجیهه هم داشته باشه؟
زیور با ذوق انتهای موهایش را نشان داد و گفت:
- آره، از اینا فقط من و ماهی‌خانم باید داشته‌باشیم.
موهایش را درون روسری‌اش پنهان کرد. وجیهه اخم کرد. ماه‌نگار خندید و بعد گفت:
- ماهی‌خانم رو ببخشید که بیشتر از این نداره چیزی بده، ولی وجیهه‌جان، اون یکی رو میدم به تو، بند باشه بازم برای خودم درست می‌کنم و تا اون‌موقع هم یه تیکه پارچه کارمو راه میندازه.
وجیهه پر ذوق خندید.
- واقعاً خانوم؟ بلدید درست کنید؟
ماه‌نگار با خنده‌ی بیشتری دست روی کمر وجیهه گذاشت
.
- پس فکر‌ کردی این دوتا رو کی بافته؟ خودم از اضافه بند قالی درست کردم، فقط باید بند داشته باشم که اینجا ندارم.
وجیهه سریع گفت:
- خانم! نصرت زن انصاریخی قالی می‌بافه و میده به غلامرضا، اون برای بعضی زنا دارقالی میاره، خودم میرم از نصرت یا حلیمه زن غلامرضا بند می‌گیرم، بعدش برام درست می‌کنین؟
ماه‌نگار ضربه‌ی آرامی به کمر وجیهه زد.
- باشه دختر، باشه! فعلاً یخ‌ها رو بشکن این شربتا رو بدیم ببرن بالا!
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,249
43,596
مدال‌ها
3
عمارت از به هوش آمدن نادرخان جان‌تازه‌ای گرفت. اعتمادالعلما به همراه غضنفرتفنگچی باز به بالین نادرخان رسید و او را که‌ گرچه چشم‌ باز کرده‌بود، اما‌ حرکتی‌ نداشت، معاینه کرد. نیره بعد از چند روز که کسی از عمارت بزرگ به خدمه سرکشی نمی‌کرد، به مطبخ آمد و برای انجام‌ امور فرمان‌هایی داد. شب که فرارسید و عمارت باز خالی شد؛ ماه‌نگار‌ خسته از کار و ناامید از دیدن نوروزخان زودتر از هر شب، به عمارت خودشان برگشت. رختخواب پهن کرد و چراغ را خاموش کرد. دراز کشید و در تاریکی غلیظ چشم به سقف دوخت. مهتابی هم نبود که کمی از پنجره نور به داخل بتاباند. از سر نبود نوروز‌خان ماه‌نگار علاقه‌ای نداشت در این عمارت بی‌کـس بماند، اما چاره‌ای نداشت. معلوم نبود کی نوروزخان دوباره یاد ماهی‌ریزه‌اش را می‌کند! ماه‌نگار به پهلو چرخید و سعی کرد پشت به مکان خواب همیشگی نوروز بخوابد تا کمتر دلتنگ نبودنش شود. نگاهش رو به چارچوب بیرونی‌ بود که چشم بست. هنوز چشمانش گرم خواب نشده‌بود که صدای تق‌تقی شنید. سریع چشم باز کرد و سرش را روی بالش برداشت. صدا هنوز هم‌ می‌آمد کسی با دستگیره‌ی در‌ چوبی عمارت ور می‌رفت. لحظه‌ای به یاد آورد که پشت در را نینداخته و فرد ناشناس به راحتی می‌تواند داخل شود. دلهره‌ وجودش را گرفت. بلند شد و سر جایش نشست. از جایی که خوابیده‌بود به در دید نداشت. صدای قژ باز شدن در چوبی که بلند شد. قلبش به تپش افتاد و گفت:
- کی‌ هستی؟
در تاریکی چیزی مشخص نبود؛ فقط هیبت مردی را دید که در آستانه‌ی اندرونی ایستاد. از ترس جیغ کشید.
- گفتم کی‌ هستی؟
مرد پا به اندرونی گذاشت.
- چه خبره؟ دو سه روز نبودم، زود غریبه شدم ماهی‌ریزه؟
صدای نوروزخان جان رفته از ترس را به تن ماه‌نگار برگرداند. از خوشی اشک‌هایش روان شد. برخاست و خود را با شتاب به او‌ رساند. نوروز دلتنگ یار، آغوش باز کرد و ماهی گریانش را در میان بازوانش گرفت.
- شمایید آقا؟ خداروشکر‌ اومدین!
نوروز انگشتانش در‌ موهای همسرش فرو کرد و همراه با نوازش گفت:
- چرا گریه می‌کنی دختر؟ من که اینجام.
ماه‌نگار بیشتر‌ خود را به آغوش‌ او فشرد.
- ماهی دق کرد تا دوباره برگشتید پیشش.
نوروز روی سرش را بوسید و گفت:
- نوروز هم بی ماهی دیگه داشت دق می‌کرد.
ماه‌نگار صورتش را به گرمای تن همسرش فشرد.
- خدا نکنه آقا!
با یادآوری خستگی همسرش عقب کشید و با پاک کردن اشک‌هایش او را به طرف جای خوابی که انداخته‌بود، راهنمایی کرد.
- بفرمایید آقا! بفرمایید! حتماً خسته‌اید.
نوروز دست همسرش را گرفت و با او به طرف جای خواب رفت. درحال نشستن روی تشک گفت:
- خیلی خستم ماهی، این چند روز خواب به چشمام نیومده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,249
43,596
مدال‌ها
3
ماه‌نگار با دیدن تنها بالشی که برای خوابیدن خودش گذاشته‌بود، نیم‌خیز شد و پرشتاب گفت:
- آقا بذارید یه متکا براتون بیارم.
نوروز با محکم‌تر کردن دستش او را سر جایش برگرداند. با گفتن «نه همین خوبه» سر‌ روی تنها بالشی که بود گذاشت. ماه‌نگار را که با او کنارش دراز می‌کشید در آغوش گرفت و با صدایی آرام گفت:
- دیگه خیالم از خان راحت شد. می‌تونم راحت بخوابم، اما باید پیش ماهی‌ریزه‌م باشم تا خواب به چشمام بیاد.
ماه‌نگار با خستگی پاسخ داد:
- ماهی پیش‌مرگتون بشه!
سر روی بازوی نوروز گذاشته و او انگشتان دست دیگرش را در موهایش فروکرد و به آرامی تکان داد.
- ماهی! نادرخان از مرگ برگشت.
ماه‌نگار با صدای تحلیل رفته‌ای گفت:
- خداروشکر!
نوروز هم خسته بود، اما جز ماه‌نگار کسی را نداشت با او درد و دل کند و اکنون به اندازه‌ی این چند روز حرف نگفته داشت که روی دلش سنگینی می‌کرد.
- پاک ناامید بودم، گفتم آقام دیگه می‌میره، اما امروز که چشم باز کرد، دوباره جون گرفتم، جز همون چشمای باز، کار دیگه‌ای نمی‌کنه، اعتمادالعلما گفت خان دیگه همینه، گفت سرش وقتی خورده زمین، ضربه دیده، نه دست و پاش جون داره، نه می‌تونه حرف بزنه، اما چشماش می‌بینه و گوشاش می‌شنوه. باید بقیه کارشو بکنن، گفت فلج کامل شده، باید با قاشق غذا بذارن دهنش، اون هم فقط آش و تلیت نرم و چیزی که نخواد دندون بزنه، بعد حرف‌های طبیب، هم من، هم خانم‌بزرگ ناراحت شدیم، نادرخان با اون هیبت شده یه... .
نوروز سکوت کرد و نفس عمیقی کشید.
- بعدش گفتم ایراد نداره، خودم خدمتشو می‌کنم، نمی‌ذارم کسی دست ببره که بالا و پایینش کنه، نادرخان عزت داره، خان گل‌چشمه‌س، جز من که پسرشم نباید کسی کاراشو انجام بده، نمی‌ذارم نادرخان توی چشم خدمه و رعیت خوار بشه، ماهی! دیگه نمی‌خوام غصه‌دار فلج شدن خان بمونم، اگه برنمی‌گشت چی؟ همین هم خوبه نه، ماهی؟
نگاهش را به ماه‌نگار دوخت که چشمانش را بسته و به خواب رفته‌بود. لبخندی زد. دلدارش چقدر مظلوم شده‌بود!
- ماهی به همین زودی خوابیدی؟
او هم مثل محبوبش خسته بود، اما چشم از او نمی‌کشید. باز انگشتانش را میان موهای سیاه همسرش حرکت داد.
- بخواب عزیز دل نوروز! مطمئنم موندن خان رو از دعای تو دارم، خدا نادرخان رو برگردوند، چون تو گفتی حلالش کردی.
ماه‌نگار که در‌ نبود نوروز قدر آغوشش‌ را دانسته‌بود در همان ابتدای دراز کشیدن نتوانست با سیل خوابی که آرامش بودن همسرش برایش به ارمغان آورده‌بود، مقابله کرده و به آغوش خواب رفت. چیز زیادی از حرف‌های نوروز نشنیده‌بود. برایش فقط بودن نوروز در کنارش مهم بود.
نوروزخان هم تنها برای آرامشی که از همین زن می‌گرفت به این عمارت آمده‌بود. وقتی نادرخان‌ را خوابانده و خیالش بابت او‌ راحت شده‌بود، تازه متوجه شدت خستگی خود شده‌بود. به قصد استراحت وارد اتاق سابق خود شده و در تخت نرم‌ خود دراز کشیده‌بود، اما با یادآوری محبوبش، خواب به چشمانش نیامده و در‌ تاریکی راه عمارت خودش را در پیش گرفته‌بود؛ تا در اینجا و‌ روی زمین بخوابد، اما محبوبش را در آغوش داشته‌باشد. به پهلو چرخید. بوسه‌ای روی پیشانی زنش گذاشت و چشم فرو بست تا بعد از چند شب و روز آشفته به آرامش خواب در کنار محبوب، خود را برای روزی تازه بازیابد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,249
43,596
مدال‌ها
3
صبح ماه‌نگار زودتر از نوروز بیدار شد و با ذوق صبحانه‌ای آماده کرد و در مجمع به عمارت برگشت. همین مدت کوتاهی که باهم غذا نخورده‌بودند، برای ماه‌نگار به اندازه‌ی سال‌ها گذشته بود. نوروز در‌مقابل آینه در حال شانه‌کردن موهایش بود که در باز شد. با گذاشتن شانه‌ مقابل آینه، سر برگرداند و ماه‌نگار را مجمع به کمر دید که داخل شد. ماه‌نگار با دیدن او لبخندی زد.
- سحرتون خیر آقا!
نوروز لبخند محوی زد و قدم پیش گذاشت.
- دیشب که تا یه کلام حرف زدم گرفتی خوابیدی، صبح هم که تا من بیدار بشم، زود از دستم در رفته بودی.
ماه‌نگار با دست آزادش در حال بستن در بود که سر برگرداند و به روی همسرش که در آستانه‌ی اندرونی ایستاده‌بود، لبخند دندان‌نمایی زد.
- آقا بد کردم واستون ناشتایی آوردم؟
نوروز تک‌ابرویی بالا انداخت و برای حفظ تعادل دستش را به چارچوب اندرونی گرفت. ماه‌نگار پیش رفت. اندرونی به اندازه‌ی یک وجب بالاتر از بیرونی قرار داشت و به همین خاطر سرش را بیشتر از معمول برای دیدن نوروز که در حالت عادی هم از او قدبلندتر بود، بالا برد.
- ماهی! واسه امر آقاش گردنش هم از مو باریک‌تره.
نوروز که خوش‌زبانی‌های همسرش به طرز دلپذیری به مذاق او را خوش آمده‌بود، لبخند پهن‌تری زد و برای گرفتن مجمع دست پیش برد.
- بده دست من که همون بهونه‌های کهنه و همیشگی رو با این زبون چرب و نرمت بهم تحویل میدی و زبونمو می‌بندی.
ماه‌نگار خندید و همراه با دادن مجمع به دستان همسرش گفت:
- کدوم بهونه آقا؟ مگه میشه شکم گرسنه برید بیرون؟ دست ماهی برای انجام امر شما و زبونش برای دلخواه شما‌ می‌چرخه.
نوروز خرسند از حرف‌های همسرش مجمع را گرفت و برای بیشتر شنیدنشان با برگشتن گفت:
- باشه ماهی خانم! حال امروز ما خوبه با دیدنت، شما هم زبون بریز!
دستش را به دیوار کنار آینه گرفت و روی زمین نشست.
- ولی یادم نمیره خوب یاد گرفتی از دستم در بری.
ماه‌نگار پا به درون اندرونی گذاشت.
- بگید چه خطایی از من سر زده که آزرده شدین؟
نوروز سر به سر گذاشتن با محبوبش را دوست داشت.
- تو بگو، چی میشد یه ذره دیرتر می‌رفتی ناشتایی بیاری تا وقتی بیدار شدم کنارم باشی؟
ماه‌نگار که خوب منظور همسرش را می‌دانست با لبی که به دندان می‌گرفت، سری تکان داد و همزمان که برای جمع کردن جای خواب دست می‌جنباند، گفت:
- چرا دلخورید؟ ماهی که کنیز خودتونه، آماده‌ی امر شما، ایشالله همیشه حالتون خوب باشه و ماهی فرمانتونو ببره.
نوروز از لفظی که ماه‌نگار به کار برد ناراحت شد و شوقی که در لحنش از شنیدن حرف‌های شیرین زنش پدید آمده‌بود، پرید. با لحن گرفته‌ای چشم به ماه‌نگارِ مشغول کار دوخت و گفت:
- من کنیز نمی‌خوام ماهی! من زن می‌خوام! زنی که باهام بشینه پای غذا خوردن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,249
43,596
مدال‌ها
3
ماه‌نگار متوجه تغییر لحن همسرش شد و درحالی که تشک را در بغل گرفته‌بود به طرف نوروز برگشت و با نگرانی او را نگاه کرد.
- خدا ماهی رو مرگ بده که از دستش ناراحت شدین!
نوروز سریع لحنش را تغییر داد و با شور خاصی که برای رفع کدروت میانشان بود، گفت:
- بگو گناه نوروز چیه ماهی؟ خب دلم لک زده برای دیدنت، یه ذره هم با دل من راه بیا!
ماه‌نگار تشک را روی مکان رختخواب‌ها گذاشت و گفت:
- همه گناه‌ها گردن ماهیه که بی‌لیاقته، من هم دلم واسه بیشتر دیدنتون پر می‌زنه.
نوروز به مجمع اشاره کرد.
- پس این چه ظلمیه؟ ناشتایی رو دادی دستم و نمیایی تا تنهایی غذا بخورم.
ماه‌نگار برای رفع دلخوری همسرش هر آنچه جا مانده بود را بدون تا کردن یک بغل کرد و روی ردیف رختخواب‌ها گذاشت. بالش را برداشت و کنار دست نوروز به دیوار تکیه داد و خودش هم همان جا نشست. نگاهش را به چشمان همسرش دوخت و گفت:
- بفرمایید این هم از ماهی، راضی شدین؟
نوروز لبخند خرسندی زد و رشته مویی که از نظم زلف‌های همسرش بیرون جهیده‌بود را با انگشت داخل پیچش‌موهایش فرو کرد و گفت:
- ماهی! امروز خیلی خوشحالم، انگار همین که خان به هوش اومده یه کوهی رو از روی دلم برداشتن.
ماه‌نگار لبخند زد و منتظر بقیه‌ی حرف‌های از سر ذوق همسرش ماند.
- ماهی! اینقدر خدمتشو می‌کنم تا دوباه سر پا بشه و بشه همون نادرخانی که یه عمارت و یه دهات از تشرش خودشونو خیس می‌کردن.
ماه‌نگار ابرو درهم کشید.
- آقا الان قرار غذا بخوریم رسمشه اینطوری حرف بزنید؟
نوروز ناگهان با درهم شدن صورت همسرش خنده‌ی بلندی کرد و دستی به بازوی او‌ زد.
- باشه ماهی دل نازک من! غذاتو بخور، دیگه چیزی نمیگم که دلت به هم بریزه.
ماه‌نگار ابرویی بالا انداخت و چشمانش را گرداند.
- واسه خودتون گفتم آقا! آخه خوبیت نداره سر غذا اینجوری حرف بزنید.
نوروز که هنوز اثرات خنده را روی صورتش داشت گفت:
- به وقتش تقاص این شیرین زبونیاتو پس میدی ماهی ریزه!
خون زیر پوست ماه‌نگار دوید. سر به زیر انداخت و با ذوقی که سعی می‌کرد در لحنش پنهان بماند، آرام گفت:
- مگه ماهی از تقاص شما بدش میاد؟
نوروز که از جواب بی‌پروای همسرش جا خورده‌بود، لحظه‌ای با چشمان گرد شده به دخترک کم‌سنی که دلدارش بود، چشم دوخت و بعد از خوشی حرف‌های او بلند زیر خنده زد و با تکان انگشتش گفت:
- هیچ‌کـس ماهی، هیچ‌کـس غیر تو قلق نوروزخان رو دست نگرفته‌بود، بد فتنه‌ای هستی دختر!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,249
43,596
مدال‌ها
3
***
نوروزخان یک دستش را به کمرش زده، با دیگری عصا را گرفته‌بود و درحال وارسی اطراف تخت چوبی بود. ماه‌نگار که بعد از اتمام صبحانه، وسایل را جمع کرده و زودتر از نوروز از عمارت به مطبخ آمده‌بود، متوجه حضور او شد و خود را به او رساند.
- آقا چی رو نگاه می‌کنید؟
نوروز دستی را که به کمرش زده‌بود، به صورتش رساند و روی سبیل‌هایش دست کشید و بعد از چند لحظه گفت:
- باید بگم مروت از بالا صندلی بیاره بذارم اینجا... .
با انگشت جایی در کنار تخت را نشان داد، به طرف ماه‌نگار سر چرخاند و ادامه داد:
- هرجور حساب می‌کنم خان نمی‌تونه روی تخت بشینه.
ماه‌نگار نگاهش را به تخت و فرش و متکای روی آن انداخت.
- خب دور و برشون پشتی و متکا بذارید‌.
نوروز سرش را بالا انداخت.
- نه اونجوری برای وجه‌ی نادرخان خوب نیست، صندلی باشه بهتره.
با اتمام کلامش رو برگرداند تا به عمارت بالا برود و صندلی مناسبی را پیدا کند. همزمان غضنفرتفنگچی از دالان خروجی وارد حیاط شد. نوروزخان با دیدن او کنجکاوانه نگاهش را ریز کرد. تفنگچی‌ها بی‌دلیل نمی‌توانستند به عمارت رفت و آمد کنند و کسی هم او را فرانخوانده‌بود، حتماً دلیلی برای حضورش داشت. برای فهمیدن علت، بلند صدایش کرد و به طرفش گام برداشت. غضنفر که قصد کرده‌بود از پله‌ها بالا رفته و به خدمت خانم‌بزرگ برسد، با صدا زدنش توسط نوروز ایستاد و رو به طرف او چرخاند.
- سلام خانزاده!
نوروز چند قدم مانده‌ی میانشان را طی کرد.
- سلام، چی شده؟ خبری داری؟
غضنفر دستی به سر بی‌مویش کشید و بعد در‌حالی که گوشه‌ی سبیل سفیدش را به دو انگشت لمس می‌کرد، نگاهی ناامید به بالای پله‌ها انداخت. او که سرکرده‌ی تفنگچی‌ها بود، دلش می‌خواست خبر را برای خانم‌بزرگ ببرد، چرا که نوروز را برای اطاعت کردن قبول نداشت، اما اکنون چاره‌ی دیگری هم نبود، نمی‌توانست سرپیچی کند، پس با اکراه لب باز کرد.
- خان‌زاده! عشرت‌بانو و بهادرخان تشریف آوردن، الان مقابل عمارتند.
ابروهای نوروز بیشتر درهم شد. عمه و پسرعمه‌اش آمده‌بودند؟ رو به طرف خروجی کرد و درحالی‌ که عصایش را در دست می‌فشرد، گامی پیش گذاشت و آهسته گفت:
- اونا‌ رو کی خبر کرده؟
غضنفر شنید و خود را به بی‌خبری زد و نگفت خودش وقتی نادرخان بیهوش بود، به آن‌ها خبر داده‌است تا تکلیف اوضاع مشخص شود. چرا که نوروزخان را به جانشینی نادرخان قبول نداشت.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین