جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,817 بازدید, 310 پاسخ و 65 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,063
38,230
مدال‌ها
3
ماه‌نگار که بیدار شد، کسی در عمارت نبود. کمی سر چرخاند و به اطراف نگاه کرد. خنکای هوا به او می‌گفت عصر شده. برخاست و بعد از تعویض لباس‌ها و مرتب کردن موهای سرش، از در عمارت بیرون رفت. در حیاط، چسبیده به ایوان کوچک عمارتشان نزدیک دیوار سمت چپ، نوروز منقلی گذاشته و درحالی که روی چارپایه‌ای نشسته‌بود، مشغول باد زدن زغال‌ها با بادبزنی حصیری بود تا گر گرفته و سرخ شوند.
- چیکار می‌کنید آقا؟
نوروز سر بلند کرد و نگاهش را به ماه‌نگار که روی ایوان ایستاده و یک دستش را به ستون چوبی گرفته‌بود، دوخت. با دیدن سرحالی محبوبش لبخندی زد.
- بیدار شدی ماهی؟
ماه‌نگار تنها لبخندی زد و نوروز با بادبزن دستش اشاره‌ای به منقل کرد.
- دارم زغال آماده می‌کنم، جگر برات کباب کنم.
ماه‌نگار لبخند پهن‌تری زد.
- ممنونم آقا! افتادین توی زحمت!
نوروز بادبزن را به طرف پایین پای ماه‌نگار و لبه‌ی ایوان گرفت.
- بشین همین‌جا که از وقتی اومدم یه دل سیر ندیدمت.
ماه‌نگار خندید و لبه‌ی ایوان نشست. از منقل کمی فاصله داشت، اما‌ هرم زغال‌ها به صورتش می‌خورد.
- ماهی شرمنده شما شد! جای اینکه من گرد راهو ازتون بگیرم شما‌ ماهی رو تیمار کردین.
نوروز دوباره مشغول باد زدن زغال‌های شد.
- الان حالت خوبه؟
- شکر خدا و لطف شما الان خوبم!
نوروز لبخندی زد و ماه‌نگار نگاهش را روی مجمعی داد که کنار دست نوروز بود و هشت سیخ در آن قرار داشت که علاوه جگر گوسفند، قلوه و گوشت و پیه را هم به سیخ کشیده‌بودند.
- آقا چرا این همه زیاد به سیخ کشیدین؟
- زیاد نیست! می‌خوریم.
- نه آقا چهارتا هم برامون زیاده، بقیه رو بفرستین عمارت بزرگه!
نوروز ابرویی بالا انداخت.
- صفر برای عمارت بزرگه کباب می‌کنه، من خودم خرد کردم، به سیخ کشیدم و الان کباب می‌کنم واسه خاطر عمارت خودم، ببینم اونی که موقع رفتنم می‌گفت «آقا وقتی نیستید دلم می‌گیره» چطور قراره از شوهرش واسه خاطر این کباب تشکر کنه؟
ماه‌نگار خندید و نگاهش به پنجعلی افتاد که نزدیکشان میشد. خود را جمع و جور کرد، خنده‌اش را خورد. رویش را کمی برگرداند و گفت:
- آقا فکر‌ کنم با شما کار دارن!
نوروز که از جمع و جور شدن ماه‌نگار فهمیده‌بود، مرد نامحرمی نزدیک شده، خرسند از حیای زنش رو برگرداند و پنجعلی را نزدیکشان دید. تا خواست علت حضورش را بپرسد، توبره‌ی لطفعلی‌ را دستش دید و همه چیز را فهمید. پنجعلی توبره را بلند کرد.
- نوروزخان! اومدم امانتی رو برگردونم بهتون.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,063
38,230
مدال‌ها
3
نوروز با اتفاق‌هایی که از موقع ورودش به عمارت افتاده‌بود به کل این توبره را فراموش کرده‌بود. سری تکان داد و گفت:
- یادم رفته‌بود... .
درحالی‌ که سرش را برمی‌گرداند، گفت:
- بده دست ماهی‌خانم!
ماه‌نگار که خطاب قرار گرفته‌بود، به طرف پنجعلی سر چرخاند و‌ با تعجب توبره‌ی برادرش‌ را دست او دید که به طرفش گرفته‌بود. تا توبره را به دست گرفت، پنجعلی «با اجازه» گفت و دور شد. ماه‌نگار با دهان نیمه‌باز و ابروهای بالا‌رفته به توبره نگاه کرد.
- این کجا بود آقا؟
نوروز در همان حالی که زغال‌ها را باد میزد، یک طرف لبش کش آمد و یک نگاه به زنش انداخت.
- شناختیش؟
ماه‌نگار که با حسرت دست روی نقش‌های چارپای روی توبره دست می‌کشید، گفت:
- اینو خودم اون سالی که لطفعلی چوپون شد براش بافتم... .
سرش را بلند کرد و به نوروز دوخت.
- توبره چوپونی لطفعلی دست شما چیکار می‌کنه؟
لبخند نوروز پهن‌تر شد.
- مطمئنی همونه که خودت بافتی؟ از اینا زیاده‌ها!
ماه‌نگار سرش را بالا انداخت و با نشان دادن قسمتی از بافت گوشه‌ی سمت راست توبره گفت:
- نه آقا مطمئنم این همونه، ببینید اینجا رو... .
نوروز نگاهی به جایی که ماه‌نگار می‌گفت، دوخت. مثلثی میان دو چارپا بود که نوک سه گوش آن به جای تیز بودن صاف شده و به چهارگوش نامنظمی تبدیل شده‌بود، ماه‌نگار ادامه داد:
- اینجا رو غلط بافتم، یادمه چرا اینطور شد، ته این شکلو زیادتر از بقیه گرفته‌بودم، سرش به هم نرسید، از بس موقع گذاشتنش دخترعموم زیر گوشم حرف زد از دستم در رفت بیشتر دونه زدم، ولی حالیم نشد.
ماه‌نگار یاد همان زمان افتاد. او روی دار نشسته و مارال زیر گوشش برای اولین بار از خواست افراسیاب حرف میزد که می‌خواهد او‌ را ببیند. تمام جان ماه‌نگار از این حرف مارال به آتش افتاده‌بود که اگر پدر و برادرش بفهمند چه؟ و بی‌هوا زیاد بافته بود و آنقدر مارال وسوسه‌اش کرده و از عشق افراسیاب به او گفته‌بود که او اصلاً متوجه بافت اشتباهش نشده و همان را ادامه داده‌بود، زمانی که مارال نظر مساعد او را جلب کرده و رفته‌بود، تازه ماه‌نگار بعد از چند رج که نوک این مثلث مانند سایر مثلث‌ها به هم نرسید، فهمیده‌بود اشتباه بافته، اما پشیمانی سودی نداشت و این مثلث سر صاف تبدیل به خطای نقش بافته، شده‌بود.
ماه‌نگار دستش را روی مثلث گذاشت و آرام‌تر از قبل گفت:
- این خود خودشه، موندم دست شما چیکار می‌کنه؟
نوروز با حس غم درون صدای ماه‌نگار که برایش دلتنگی خانواده معنی می‌داد، غمگین شد. درحالی‌ که با انبر زغال‌هایی که به اندازه‌ی دلخواهش گداخته شده‌بودند را در همه‌جای منقل پهن می‌کرد، گفت:
- صمصام‌خان هم اومده‌بود اردوی حکمرانی، پدر و برادرت هم همراهش بودن، داخل این سوغاتی دادن برات بیارم.
ماه‌نگار لحظاتی با ناباوری به نوروز که سیخی را از درون مجمع برمی‌داشت تا روی منقل بگذارد، نگاه کرد و بعد با چشمانش که از ذوق پر اشک شده‌بود به توبره نگاه کرد. با گفتن «واقعاً؟» توبره را باز کرد و لحظه‌ای بعد بقچه طوسی‌رنگ را بیرون کشید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,063
38,230
مدال‌ها
3
نوروز که سیخ اول‌ را روی زغال‌ها گذاشته و برای برداشتن دومین سیخ رفته‌بود، گفت:
- اینو مادرت و عمت و ننه‌بزرگت دادن، گفتن بهت بگم حال مادرت خوبه!
ماه‌نگار با شوق بقچه را باز کرد و نوروز با گذاشتن سیخ دوم، سراغ سیخ سوم رفت.
ماه‌نگار با دیدن کاسه‌ی سفالی کوچکی که محتوای قهوه‌ای‌رنگی داشت با ذوق گفت:
- وای قره‌قورت!
با دو انگشت مقداری از آن را برداشت و به دهان گذاشت. همین که ترشی آن را با بزاقش حس کرد، با جمع شدن دهان و ابروهایش، چشمانش را بست و «اوم» لذت‌بخشی گفت. هوای خانه و خاطرات قره‌قورت گرفتن به یادش آمد. دیگ بزرگ روی آتش و ننه‌جان که او و مارال را وادار می‌کرد، تمام‌مدت تا مهیا شدن قره‌قورت از کنار دیگ تکان نخورده و‌ با تحمل هرم آتش، مراقب دیگ باشند. لبخندی روی لبش نشست که پر از درد بود. اما زود چشمانش را باز کرد، نخواست نوروز را غمگین کند و گفت:
- آقا خیلی خوشمزه است، می‌خورید؟
نوروز درحالی که چهار سیخی را که روی آتش منقل گذاشته‌بود، باد میزد گفت:
- اینجوری که تو‌ چش و‌ چالت رو هم‌ کردی، فهمیدم ترشه، دلم ترشی نمی‌کشه.
ماه‌نگار خندید و نگاهی به دیگر محتویات بقچه کرد.
- کشک بهتون میدم، این قره‌قورت رو می‌ذارم براتون ترش‌قورمه می‌پزم، تازه آلبالوخشک هم گذاشتن، واستون می‌ذارم توی دل مرغ.
نوروز خرسند سر تکان داد:
- این شد! کشک‌ها رو هم برام آش کن یا کشک‌بادمجون، چطوره؟
ماه‌نگار خندید. «چشم»ی گفت و کشکی در دهان گذاشت، اما قبل از آن که اجازه دهد خاطرات کشک خشک کردنشان روی تلواره‌ها به ذهنش فشار بیاورد و برای روزهای خوش گذشته، اشک را در چشمانش ردیف کند، بقچه را جمع کرده و کنارش گذاشت. به داخل توبره نگاه کرد. نگاهش به کیسه‌ی چرمی پول که افتاد. کشک نرمی را که معلوم بود، زیاد از درست کردنش نگذشته را تند جوید و قورت داد. کیسه‌ی چرم را بیرون کشید و به نوروز گفت:
- این چیه؟
نوروز در‌حالی که سیخ‌ها را جابه‌جا می‌کرد، گفت:
- پوله، آقات داده، مثل اینکه سهمت از فروش گله‌ش بوده.
ماه‌نگار نگاهش را به کیسه دوخت و به فکر گله‌ی بزرگ پدرش افتاد. گله‌ی او افتخارش بود، حتماً فروششان برایش بسیار سخت بوده، با لحن غمگینی گفت:
- آخی آقام!
کیسه را روی بقچه گذاشت و دوباره دست در توبره کرد. چارقدهای پیچیده در پارچه‌ی گلرنگ را بیرون آورد و بعد از کنار زدن پارچه از روی آن‌ها، نگاهش که به چارقدها افتاد باز شوق و‌ ذوق در مردمک‌های سیاهش دوید. چارقدها را که به رنگ دودی، آبی و کرم‌رنگ بودند را بیرون کشید و تک به تک نگاه کرد.


*قره‌قورت یا قره‌قورد محصولی لبنی که از جوشاندن دوغ یا آب پنیر به دست می‌آید و به عنوان چاشنی غذا کاربرد داشته است.

*تلواره چارچوبی از جنس چوب که روی آن یک حصیر پهن کرده و برای خشک کردن کشک یا قرار دادن ظروف استفاده می‌شود

برای دیدن تصاویر به توضیحات رمان مراجعه کنید
نوشته در موضوع 'اطلاعات رمان ماهی میان توفان اثر دردانه عوض‌زاده' توضیحات - اطلاعات رمان ماهی میان توفان اثر دردانه عوض‌زاده
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,063
38,230
مدال‌ها
3
نوروز گفت:
- اینا رو خواهرات و یکی به اسم مارال داده برات، ولی نگفتن کدومش کار دست کدومه.
ماه‌نگار با پلک زدن مانع ریختن اشک‌هایش شد. چارقدها را به صورتش چسباند، بو کشید و آرام گفت:
- ماه‌جان قربون دستای سه‌تاتون بشه.
دلش چقدر برای شنیدن «ماه‌جان» که خانواده‌اش او‌ را با آن لفظ صدا می‌کردند، تنگ شده‌بود. با دقت به چارقدها نگاه کرد و چارقد دودی‌رنگ را که به صورت گیلاس‌های آویزان مهره‌هایی را با ساقه هایی از منجوق به آن دوخته‌بودند، کمی بالا گرفت. با اشاره به سه پولکی که گوشه‌ی آن کنار هم گذاشته شده‌بود گفت:
- این کار نگاره آقا! هر چارقدی بدوزه از اینا می‌ذاره پَرِش، میگه نشونه است.
نوروز با شنیدن اسم نگار همان‌طور که مشغول‌ وارسی کباب‌ها بود، گفت:
- آها نگار... گفتن بچش به دنیا اومده، پسره و اسمش رو گذاشتن یاشار!
ماه‌نگار لبخند پهنی زد و دندان‌هایش مشخص شد.
- جانم... خدا رو شکر... قربون پسرش بشم الهی!
نوروز خندید و گفت:
- اون دوتا چارقد دیگه رو هم شناختی؟
ماه‌نگار به چارقدها نگاه کرد.
- این آبیه که هفت‌تایی پولک گذاشتن، حتماً کار دست گل‌جانه و این یکی که ساده گذاشته، کار ماراله، مارال زیاد سرش نمی‌شه هفت‌تایی بذاره.
نوروز سری تکان داد و باز مشغول‌ کارش شد.
- اون گلجان هم گفتن عروس شده.
ماه‌نگار که بقچه‌ی چارقدها را جمع کرده‌بود، همه را کنار گذاشت و بعد با ذوق به طرف نوروز کمی خم شد.
- وای آقا چه خوب! شوهرش دومان پسرعمه‌مونه، پسر خیلی خوبیه، ایشالله که سفید‌بخت بشه گل‌جان!
نوروز در‌حالی‌ که فکر‌ می‌کرد، هرگز باجناق‌هایش را نخواهد دید که بشناسد، مشغول کارش ماند و‌ چیزی نگفت. ماه‌نگار دست درون توبره کرد و فلاخن را بیرون کشید و با نگاه کردن به آن گفت:
- این سوپان چی میگه؟
نوروز که یکی از سیخ‌ها را بالا آورده و‌ میزان پختش را بررسی می‌کرد، یک‌ نگاه به ماه‌نگار و فلاخن دستش انداخت.
- سوپان؟
- ما‌ به این میگیم سوپان، نمی‌دونم شما‌ چی میگید؟
نوروز «آهان»ی گفت و سر تکان داد و با گذاشتن سیخ روی زغال‌ها دیگری را برداشت.
- اینو برادرت داده واسه پسرت.
با شنیدن حرف نوروز، غمی در دل ماه‌نگار نشست. او که فکر‌ می‌کرد هرگز بچه‌دار نمی‌شود، زیر لب گفت:
- حیف که هیچ‌وقت صاحب‌دار نمیشه این!
فلاخن را روی بقیه وسایل گذاشت و دو طرف توبره را از هم باز کرد تا ببیند ته آن چیز دیگری هست یا نه! چشمش به آهوی چوبی افتاد. آن را بیرون کشید و‌ متعجب گفت:
- اینو کی داده؟
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,063
38,230
مدال‌ها
3
نوروز که داشت سیخ‌های پخته‌شده را برمی‌داشت تا جای آن بقیه سیخ‌ها را بچیند، نگاهی به او انداخت. با دیدن آهوی چوبی در دستش دلخور شد و با لحنی که به شدت حس درون آن را پنهان کرده‌بود، گفت:
- گفتن اینو افرا برات درست کرده.
شنیدن نام افرا کافی بود تا نگاه ماه‌نگار به آهو دوخته شده و‌ پراشک‌ شود. دستش لرزید و نوروز آن را دید. حس خوبی نکرد و پرسید:
- افرا کیه ماهی؟
ماه‌نگار نگاهش‌ را به نوروز دوخت. سریع ذهنش او و افرا را کنار هم گذاشت و بعد با لحن آرامی گفت:
- افراسیاب پسرعمومه.
نوروز که لرزش چشمان پر آب محبوبش را هنگام ذکر نام افراسیاب دید و‌ آن را در‌ کنار لحن غمگین و دستان لرزانش گذاشت، فهمید هر آنچه درمورد صاحب آهو بد دل شده‌بود، درست بوده و با دیدن غم دلدارش فهمید این پسر افراسیاب‌نام، حتماً نشان‌کرده یا نامزد محبوب او‌ بوده که حکم خون‌بس نگذاشته‌بود به هم برسند. اگر نریمان به دست لطفعلی نمرده و‌ خون‌بسی انجام نمی‌شد، ماهیِ او اکنون به جای تحمل جهنم این عمارت، به حجله‌ی پسری جوان و‌ سالم رفته‌بود. اخم‌هایش درهم شد و یک آن با فکر به این‌که قلب ماه‌نگار برای کسی غیر او‌ می‌تپد، دلش شکست. سری تکان داد و نگاهش را از او گرفت و به سیخ‌هایی داد که تازه روی زغال گذاشته‌بود. بوی چربی‌های آب شده با صدای جز و جز از سیخ‌ها بلند میشد. کاش هرگز این آهوی چوبی را نیاورده‌ و در بین راه بیرون انداخته‌بود! اکنون وجود همین آهو باعث مقایسه‌ی او‌ با آن پسر‌عمو در ذهن دلدارش میشد و قطعاً در نظر ماهی همانند هر دختری دیگر، پسر‌عموی سالم و جوانش به شوهر علیل و پیرش ارجحیت داشت. لب‌هایش را به هم فشرد. خودش باعث شده‌بود ماه‌نگارش یاد گذشته و نامزد محبوبش بیفتد. چرا با اینکه حس خوبی در دل نداشت، آهو‌ را همراه آورده‌بود تا اکنون برای خود عامل حسادت درست کند؟ نگاه از گوشت‌ها گرفت و با کینه به آهوی درون دستان ماه‌نگار دوخت. محبوب او‌ محو آهو‌ شده‌بود. یک لحظه خیال کرد، ماهی در حال دیدن خود افراسیاب است که‌ چنین از خود‌ بی‌خود شده‌بود. خشمگین شد و نخواست بیش از این دلدارش به جای او‌، آن آهوی نفرت‌انگیز را نگاه کند که برای او‌ مساوی با خود افراسیاب بود. با لحن تحقیرکننده‌ای که برای بی‌ارزش کردن آهو در چشمان همسرش بود، گفت:
- این چیه درست کرده؟
ماه‌نگار متوجه منظور پشت لحن نوروز نشد و‌ سؤال او‌ را فقط پرسشی ساده دید. همان‌طور که نگاهش را به جای‌جای آهو دوخته‌بود که با مهارت و صبر و حوصله تراش خورده‌بود، به آهستگی گفت:
- جیران!
همزمان لفظ «جیران» با صدای افراسیاب در ذهن ماه‌نگار طنین انداخت. گویا افرای محبوبش همین‌جا‌ نشسته و او را جیران صدا می‌کرد. قلبش لحظه‌ای تکان خورد و بیشتر‌ به هم فشرده شد. نوروز که متوجه نشده‌بود، گفت:
- جیران؟
ماه‌نگار از فکر‌ افرا و جیران گفتن او‌ درآمد و به نوروز نگاه کرد.
- شما‌ میگید آهو‌، ما‌ میگیم‌ جیران!
نوروز سر تکان داد و‌ باز مشغول‌ کارش شد و‌ باز در ذهنش کینه‌ی آهوی‌ چوبی و‌ افراسیاب را پروراند. از این به بعد این آهو، برای او رقیبی میشد که نیمی از دل و شاید تمام دل زنش را از آن خود می‌کرد. عجب اشتباهی کرد که آن را همراه خود آورد!
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,063
38,230
مدال‌ها
3
ماه‌نگار دوباره چشم به آهو دوخته و به یاد افراسیاب افتاده‌بود. زمان‌هایی که او‌ را جیران صدا می‌کرد و دل او‌ را از خوشی آب می‌کرد. زمان‌هایی که او را قره‌گُز می‌خواند و او‌ از شرم سرخ میشد. دلتنگ آن روزها بود. روزهایی که به دور از چشم بقیه با او‌ حرف میزد و او‌ برایش از روزهای خوش باهم بودن می‌گفت. خیالاتی که هرگز رنگ واقعیت نگرفت. اکنون افرا در چه حالی بود؟ او از پسرعمویش خواسته‌بود با رفتنش از ایل، او و عشقش را فراموش کند، اما او با ساختن و فرستادن این آهو به او‌ پیغام داده‌بود، هنوز جیرانش را فراموش نکرده‌است. مهربانی و خوش‌زبانی افراسیاب در نظرش جلوه کرد و دلش سخت دلتنگ دلدارش شد؛ اما لب‌هایش را با سختی به دندان گرفت. او باید افراسیاب و گذشته‌اش با او را فراموش می‌کرد. اکنون نوروز را داشت نباید پا به این دام شیطان می‌گشود که به مردی غیر از همسرش فکر کند؛ حتی اگر آن مرد افراسیاب باشد، پسر برازنده‌ای که زمانی تمام دین و ایمانش بود. نگاهش را از آهو گرفت و به نوروز داد که سر به زیر مشغول جابه‌جایی سیخ‌ها بود و‌ روغن اضافه پیه‌های ذوب شده روی حرارت را با نان می‌گرفت. او این مرد را دوست داشت، با تمام نواقصی که در مقایسه با افراسیاب داشت. ماه‌‌نگار، این مرد را که در بدترین لحظات، به خاطر او در مقابل خانواده‌اش ایستاده‌بود، در‌حالی که هیچ وظیفه‌ای در برابر زن خون‌بس رفته نداشت، اما از او حمایت کرده‌بود را واقعاً دوست داشت. این مرد او‌ را مادر نمی‌کرد، نقص داشت، جوان نبود و در نظر بقیه عبوس و بداخلاق می‌نمود، اما برای او همه‌ی دنیا بود. او در این جهنم، فقط همین یک نفر را داشت و حاضر بود برای خاطر رضایت او جانش را هم بدهد. دوباره نگاهش را به آهوی خوش‌تراش داد و با جابه‌جایی، همه جای آن را دید. معلوم بود افراسیاب زحمت و وقت زیادی را صرف این هدیه کرده‌بود که چنین زیبا و بی‌نقص دربیاید، اما او هم تصمیمش را گرفته‌بود و با وجود نوروز نباید لحظه‌ای به کـس دیگری فکر می‌کرد. نگاهش را از آهو گرفت و به زغال‌های درون منقل داد. یک‌دفعه خم شد و آهو را درون زغال‌ها انداخت. نوروز متعجب از رفتار ماه‌نگار سر بلند کرد.
- چیکار کردی ماهی؟
ماه‌نگار مصمم لبخند زد.
- لازمش نداشتم آقا!
لبحند رضایتی روی لب‌های نوروز نشست که برخلاف لبخندهای سابقش، اصلاً نامحسوس نبود؛ تمام اجزای صورتش همراه با آن لبخند خندید. خوب فکر و‌ نظر ماه‌نگار را از کارش فهمید. فهمید ماهی‌ریزه‌اش همه خاطراتی که با افراسیاب داشت را با این کار آتش زد تا دور بریزد. فهمید که او‌ را با همه‌ی کمبودهایش به پسرعمویی که ندیده هم می‌دانست از او بهتر و جوان‌تر بوده، ترجیح داده و همین دلشاد کرد.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,063
38,230
مدال‌ها
3
نوروز با نگاه دوباره به سیخ‌ها گفت:
- برادرت گفت می‌خوان واسه پسرعموت یکی رو بگیرن به اسم نازلی.
ماه‌نگار از اینکه ممکن بود بالأخره افراسیاب هم به جای او به کـس دیگری فکر کند، خوشحال شد.
- چه خوب! نازلی دختر خالشه، دختر مقبولیه!
- خود برادرت هم می‌خواد داماد عموت بشه، اما نگفت کدوم دخترش.
ماهی با فکر به مارال و لطفعلی خندید. مارال هم به خواسته‌ی قلبی‌اش می‌رسید و این خوب بود.
- آقا من فقط یه دخترعمو دارم، اسمش ماراله، موندم‌ اون‌ ورپریده‌ چطور تونسته دل لطفعلی رو ببره؟
نوروز ابرو درهم کشید.
- چطور‌ مگه؟
- آخه آقا شما نمی‌دونید، من و‌ مارال هم‌سنیم، با هم بزرگ شدیم، همیشه‌ی خدا لطفعلی بهم می‌گفت رفتار این مارال رو یاد نگیرم، به نظرش خیلی خودسر و سر به هوا بود، حالا خودش رفته همون مارال رو گرفته تا مادر بچه‌هاش بشه، آخه اگه نمی‌پسندیدش چرا رفت گرفتش؟
نوروز سر تکان داد.
- عجب برادری داری تو... .
خواست بگوید چرا قبل از گلرخ، همین مارال‌نام را نگرفت که این همه بلا پیش نیاید، اما‌ با فکر‌ به این که همین بلاها محبوبش را وارد زندگی او‌ کرد تا رنگی بپاشد بر سیاهی سرنوشتش، حرفش را عوض کرد و‌ گفت:
- معلوم نیست چطور فکر‌ می‌کنه!
ماه‌نگار خندید و گفت:
- همش کار خود ماراله، من مطمئنم، شما نمی‌شناسیدش، من می‌دونم چه دختر پر دل و جرئتیه، یه چی بخواد هیشکی حریفش نیست، آخرش کار خودشو می‌کنه.
نوروز سر تکان داد و مشغول پخت کباب‌هایش شد. چقدر خوب که او‌ محبوبش را خنده‌رو در کنارش داشت.
- آقا؟ حال آقام و لطفعلی خوب بود؟
- آره هر دوشون تفنگچی صمصام‌خان شدن.
ماه‌نگار سر تکان داد و‌ «خداروشکر»ی گفت.
نوروز با برداشتن سیخ کباب پخت آن را بررسی کرد و گفت:
- خب کار خودمون هم تموم شد، پاشو بریم داخل که بدجور دلم عزا گرفته.
ماه‌نگار خندید و با جمع کردن وسایل داخل توبره، آخرین نگاهش را به آهوی سوخته درون منقل داد و گفت:
- مجمع رو بدین دست من، خودم میارم.
نوروز نگاهش را به محبوبش دوخت. از امروز او‌ را بیشتر از قبل دوست می‌داشت. دیگر می‌دانست ماه‌نگار او را به همه ترجیح داده است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,063
38,230
مدال‌ها
3
نادرخان و خانم‌بزرگ از ایوان عمارت به نوروز و‌ زنش که اطراف منقل نشسته‌بودند، چشم دوخته و تمام حرکات آن دو را زیر نظر داشتند. نادرخان از دور هم می‌توانست عشق پسرش را لمس کند. او به خوبی سرزندگی نوروز را در کنار این دختر حس می‌کرد. آفتاب برای خانم‌بزرگ کاسه‌ای آب‌دوغ ریخت و با احتیاط نزدیک دست او‌ روی میز کوچکی گذاشت.
- بفرمایید خانم! دلتون خنک شه توی این گرما!
خانم‌بزرگ با شنیدن صدای آفتاب، نگاه از نوروز و زنش گرفت و به طرف او که چشمانش از گریه سرخ شده‌بود، سر چرخاند. با ابروهای درهم و چشمان گرد شده، گفت:
- واقعاً می‌خوای دلم خنک شه؟
آفتاب از تشر خانم‌بزرگ کمی عقب رفت. خوب می‌دانست او‌ از چه دلخور است، آرام گفت:
- شرمنده خانم! به خدا حواسم نبود.
خانم‌بزرگ دستش را تکان داد.
- برو نمی‌خوام فعلاً ببینمت!
آفتاب دل‌شکسته «چشم» گفت و همین که خواست برود، خانم‌بزرگ با نگاه به نوروز و ماه‌نگار که قصد رفتن به عمارتشان کرده‌بودند، تصمیم گرفت آخرین تلاشش را برای نابودی آن زن به کار بگیرد، پس رو به آفتاب کرد.
- به بقیه بگو کسی مزاحم نشه. می‌خوام با خان تنها باشم.
آفتاب با چشم دیگری از پله‌ها پایین رفت و خان با فهمیدن اینکه زنش با این امر می‌خواهد حرفی به او بزند که کسی از خدمه نباید بشنود؛ رو به او کرد.
- طوری شده؟
خانم‌بزرگ نگاهش را به نگاه نادرخان دوخت. با اشاره سر و ابرو به عمارت کوچک آن سوی حیاط اشاره کرد.
- طوری نشده؟
نادرخان سری به اطراف تکان داد و گفت:
- دست بردار زن! به اون دوتا فکر نکن!
خانم‌بزرگ خود را پیش کشید.
- مگه می‌تونم به این فکر نکنم که اون زن خواهر قاتل نریمانمه؟
- همون‌قدر که نریمان پسرت بود، نوروز هم پسرته!
- من که با نوروز کار ندارم، من می‌خوام‌ نفس اون زنو بگیرم.
- خانم! نمی‌بینی نوروز چقدر دلباخته‌ی اون شده، نمی‌بینی دیگه هیچ ردی از اون آدم اخمو و بدعنق نیست؟ نمی‌بینی وجود همین دختر چطور نوروز رو زمین تا آسمون عوض کرده؟
خانم‌بزرگ مشتش را به سی*ن*ه‌اش زد.
- الهی که خودم نفسشو بگیرم، الهی که وقتی جون میده بالای سرش باشم، الهی خونشو خودم ببرم سر خاک پسرم بریزم تا روحش آروم بشه!
- دست از سر این دختر بردار! نوروز حالش خوبه با اون؛ من هم ازش خوشم نمیاد، اما به خاطر پسرم می‌خوام چشم ببندم به دیدنش، خودش که قاتل نیست، برادرش قاتله، تو هم... .
خانم‌بزرگ میان کلام همسرش دوید.
- این حرفا چیه؟ برای من این دختر مثل برادرشه، اون هم قاتل پسر عزیزمه و تا خونش رو نریزم دلم آروم نمی‌گیره!
خانم‌بزرگ از خشم می‌لرزید. خان می‌دانست او‌ تا چه حد کینه‌ای است و همین اخلاقش چه فاجعه‌ای را می‌تواند به بار بیاورد.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,063
38,230
مدال‌ها
3
نادرخان لب‌هایش را به هم فشرد و و بعد از کمی مکث، گفت:
- دست بردار از این انتقام زن! از خون یه پسرت به خاطر یه پسر دیگه‌ت بگذر!
خانم‌بزرگ برآشفت با صدای آمیخته با جیغی گفت:
- نمی‌گذرم! من از قاتل پسرم نمی‌گذرم! پسرم تازه داماد شده‌بود، تازه داشتم به آرزوی دلم می‌رسیدم که نریمانم عروس بیاره توی اون عمارت، ولی چی شد؟
اشک‌های خانم‌بزرگ سرازیر شده‌بود.
- دلمو برادر اون دختر آتیش زد، بهم بگو! بهم بگو اگه از خون نریمانم بگذرم با آتیش دلم چیکار کنم؟
خان دل‌ریش از اشک‌های همسرش، گفت:
- نوروز هم پسرته، قد همون نریمانِ سیاه‌روز، به اون هم نگاه کن!
خانم‌بزرگ اشک‌هایش را با دستمال سفیدش گرفت و سر تکان داد:
- هیشکی نریمان نمی‌شه، نریمانم با همه‌ی بچه‌هام فرق داشت، از همشون بهتر و باعرضه‌تر بود، وقتی به جای خود شاخ شمشادش، جنازه‌شو برام آوردن، بهم قول دادی انتقام خونشو بگیری، ولی به جاش چیکار کردی؟ ها؟
نادرخان از غصه‌ی پسر ناکام و همسر دلخونش، نرده‌ی چوبی تخت را گرفت و محکم فشرد. سر به زیر انداخت و به بقیه حرف‌های خانم‌بزرگ که با لرزیدن صدایش می‌گفت، گوش سپرد.
- اون شبِ نحس، رفتی قاتل بچمو بیاری، اما‌ نیاوردی، نیاوردی که دست بکنم توی خونش، پسرمو بی‌قصاص قاتلش آوردیم خاک کردیم و گفتی جاش خون‌بس میارم، هر کاری خواستی بکن، حالا می‌خوام به قولی که اون روز سر خاک نریمان بهم دادی عمل کنی، باید نفس اون دخترو بگیری تا هم من آروم بشم، هم پسرم از اون دنیا.
خان درمانده سر بلند کرد و به چشمان پر از کینه‌ی زنش چشم دوخت.
- دست بردار زن! همین که توی این تقاص خون نریمان گرفتن، دست من به خون نوه‌م رسید بس نیست؟ من بچه‌ی نوروز رو خودم کشتم.
خانم‌بزرگ پوزخندی زد.
- نوه؟ بچه‌ی نوروز؟ چه خیالاتی! تو به اون یه تیکه گوشت میگی نوه؟ اون هیچی نبود، بچه‌ای که از اون زن پا بگیره، نوه‌ی من نیست، همون بهتر که نیومده شرش کم شد.
- بس کن!
خانم‌بزرگ با صدای بلندتری گفت:
- بس نمی‌کنم! می‌خوام کاری کنم خود نوروز خون اون عفریته رو بریزه، خان! تو هم نباید مانع بشی! سر خاک نریمانم قول دادی بذاری هر کاری با این دختر بکنم که دلم آروم بشه، من هم جز به ریختن خونش راضی نیستم، خونش رو هم نوروز باید بریزه تا بعد یه سال بتونم یه نفس راحت بکشم.
تا نادرخان خواست زبان باز کند، خانم‌بزرگ پیش‌دستی کرد.
- نادرخان گل‌چشمه‌ای! اون روزی رو که اومدی منو از فاتح‌خان زهیری خواستگاری کردی، آقام که گفت من کی‌ام! گفت نباید بذاری آب توی دلم تکون بخوره، اما تو توی این همه سال چیکار کردی برام؟ هیچی، دیگه باید جبران کنی، این بار حق نداری جلومو بگیری، باید به خواست من عمل کنی!
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,063
38,230
مدال‌ها
3
نادرخان لب‌هایش را از خشم به دندان گرفت. حرفی نداشت بزند. او علی‌رغم آنچه خانم‌بزرگ فکر می‌کرد، بارها به خاطر دل او پا روی خواسته‌های خودش گذاشته‌بود، اما همیشه خانم‌بزرگ از او‌ طلبکار بود. این خصلت را از همان جوانی داشت که هیچ‌گاه راضی نمی‌شد. خان نگاهی به در بسته‌ی عمارت نوروز انداخت. پسر بزرگش، بزرگ‌ترین قربانی او‌ برای بدست آوردن دل همسرش بود. در همه‌ی زندگی او‌ را نادیده گرفت تا همسرش را که از همان روز نخست او را فرزند خود نمی‌دانست دل‌آزرده نکند. دستی به سبیل‌هایش کشید و همان دست را پایین آورد و روی پایش مشت کرد. باز هم باید زندگی نوروزش را فدای خواسته‌ی همسرش می‌کرد. او هیچ‌گاه به خانم‌بزرگ کمتر از گل نگفته‌بود و اکنون هم راهی جز این نداشت که حرفش را قبول کند، حتی اگر به بهای برگشتن پسر بزرگش به همان روزهای بد گذشته باشد. خوب می‌دانست پسرش بدون آن دختر باز به همان نوروزی تبدیل میشد که بداخلاق و بدعنق بود و با کمتر کسی حرف میزد. مجبور به دادن چنین بهایی بود تا همسرش آرام بگیرد. برای نادرخان رضایت همسرش همه‌چیز بود. نفسش را با کلافگی بیرون داد و رو به همسرش کرد.
- باشه، هرکاری می‌خوای بکن، کاری بهت ندارم.

لبخند پیروزی روی لب‌های خانم‌بزرگ نشست و با خرسندی سر چرخاند تا به در بسته‌ی عمارت نوروز چشم بدوزد. در ذهنش نقشه‌ی جدیدی را که برای ماه‌نگار کشیده‌بود را با رضایت مرور کرد. نادرخان بعد از لحظاتی مکث گفت:
- بگو چیکار می‌خوای با اون دختر بکنی؟
خانم‌بزرگ به طرف نادرخان برگشت.
- من؟
سری به اطراف به نشانه‌ی نفی تکان داد و بعد دوباره به عمارت کوچک چشم دوخت و گفت:
- نه، این بار برهان باید یه کاری کنه.
نادرخان با شنیدن نام خواهرزاده‌اش برآشفت و خروشید.
- برهان؟
او نمی‌خواست آن پسر لاابالی بار دیگر پایش به این روستا و عمارت باز شود.
- با اون بی‌پدر چیکار داری؟
خانم‌بزرگ چشم از عمارت گرفت و مصمم به طرف نادرخان برگشت.
- باید برام پیداش کنی، خودت هم باید بری دنبالش!
نادرخان دستی تکان داد:
- بعد اون اتفاقی که خودت هم خوب می‌دونی، کلی بهش باج دادم و ترسوندمش که از اینجا بره، حالا خودم برم دنبالش؟
خانم‌بزرگ خود را پیش کشید.
- برام اصلاً مهم نیست قبلاً چیکار کرده، من الان لازمش دارم و چون هیچ‌کـس نباید بفهمه چیکارش دارم، خودت تنها باید بری بیاریش خان!
نادرخان با خشم انگشتش را به طرف خودش گرفت.
- من؟ ارباب این دهات و رعیتاش پاشم برم دنبال یه بی‌سروپا؟
- اون بی‌سروپا خواهرزاده‌ی خودته.
- هر خری می‌خواد باشه، اصلاً از کجا می‌خوای پیداش کنم؟ از بهادر وقتی اومده‌بود چهلم نریمان خبر گرفتم، مدت‌هاس پیش اون و خواهرم هم نرفته.
- خب معلومه، نصرت نمی‌خواد شهرت قشنگ پسرش پخش خونواده‌ی شوهرش بشه، وگرنه اونجا هم جا نداره، ولی من الان پسرشو لازم دارم، باید پیداش کنی برام!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین