- Jun
- 2,063
- 38,230
- مدالها
- 3
ماهنگار که بیدار شد، کسی در عمارت نبود. کمی سر چرخاند و به اطراف نگاه کرد. خنکای هوا به او میگفت عصر شده. برخاست و بعد از تعویض لباسها و مرتب کردن موهای سرش، از در عمارت بیرون رفت. در حیاط، چسبیده به ایوان کوچک عمارتشان نزدیک دیوار سمت چپ، نوروز منقلی گذاشته و درحالی که روی چارپایهای نشستهبود، مشغول باد زدن زغالها با بادبزنی حصیری بود تا گر گرفته و سرخ شوند.
- چیکار میکنید آقا؟
نوروز سر بلند کرد و نگاهش را به ماهنگار که روی ایوان ایستاده و یک دستش را به ستون چوبی گرفتهبود، دوخت. با دیدن سرحالی محبوبش لبخندی زد.
- بیدار شدی ماهی؟
ماهنگار تنها لبخندی زد و نوروز با بادبزن دستش اشارهای به منقل کرد.
- دارم زغال آماده میکنم، جگر برات کباب کنم.
ماهنگار لبخند پهنتری زد.
- ممنونم آقا! افتادین توی زحمت!
نوروز بادبزن را به طرف پایین پای ماهنگار و لبهی ایوان گرفت.
- بشین همینجا که از وقتی اومدم یه دل سیر ندیدمت.
ماهنگار خندید و لبهی ایوان نشست. از منقل کمی فاصله داشت، اما هرم زغالها به صورتش میخورد.
- ماهی شرمنده شما شد! جای اینکه من گرد راهو ازتون بگیرم شما ماهی رو تیمار کردین.
نوروز دوباره مشغول باد زدن زغالهای شد.
- الان حالت خوبه؟
- شکر خدا و لطف شما الان خوبم!
نوروز لبخندی زد و ماهنگار نگاهش را روی مجمعی داد که کنار دست نوروز بود و هشت سیخ در آن قرار داشت که علاوه جگر گوسفند، قلوه و گوشت و پیه را هم به سیخ کشیدهبودند.
- آقا چرا این همه زیاد به سیخ کشیدین؟
- زیاد نیست! میخوریم.
- نه آقا چهارتا هم برامون زیاده، بقیه رو بفرستین عمارت بزرگه!
نوروز ابرویی بالا انداخت.
- صفر برای عمارت بزرگه کباب میکنه، من خودم خرد کردم، به سیخ کشیدم و الان کباب میکنم واسه خاطر عمارت خودم، ببینم اونی که موقع رفتنم میگفت «آقا وقتی نیستید دلم میگیره» چطور قراره از شوهرش واسه خاطر این کباب تشکر کنه؟
ماهنگار خندید و نگاهش به پنجعلی افتاد که نزدیکشان میشد. خود را جمع و جور کرد، خندهاش را خورد. رویش را کمی برگرداند و گفت:
- آقا فکر کنم با شما کار دارن!
نوروز که از جمع و جور شدن ماهنگار فهمیدهبود، مرد نامحرمی نزدیک شده، خرسند از حیای زنش رو برگرداند و پنجعلی را نزدیکشان دید. تا خواست علت حضورش را بپرسد، توبرهی لطفعلی را دستش دید و همه چیز را فهمید. پنجعلی توبره را بلند کرد.
- نوروزخان! اومدم امانتی رو برگردونم بهتون.
- چیکار میکنید آقا؟
نوروز سر بلند کرد و نگاهش را به ماهنگار که روی ایوان ایستاده و یک دستش را به ستون چوبی گرفتهبود، دوخت. با دیدن سرحالی محبوبش لبخندی زد.
- بیدار شدی ماهی؟
ماهنگار تنها لبخندی زد و نوروز با بادبزن دستش اشارهای به منقل کرد.
- دارم زغال آماده میکنم، جگر برات کباب کنم.
ماهنگار لبخند پهنتری زد.
- ممنونم آقا! افتادین توی زحمت!
نوروز بادبزن را به طرف پایین پای ماهنگار و لبهی ایوان گرفت.
- بشین همینجا که از وقتی اومدم یه دل سیر ندیدمت.
ماهنگار خندید و لبهی ایوان نشست. از منقل کمی فاصله داشت، اما هرم زغالها به صورتش میخورد.
- ماهی شرمنده شما شد! جای اینکه من گرد راهو ازتون بگیرم شما ماهی رو تیمار کردین.
نوروز دوباره مشغول باد زدن زغالهای شد.
- الان حالت خوبه؟
- شکر خدا و لطف شما الان خوبم!
نوروز لبخندی زد و ماهنگار نگاهش را روی مجمعی داد که کنار دست نوروز بود و هشت سیخ در آن قرار داشت که علاوه جگر گوسفند، قلوه و گوشت و پیه را هم به سیخ کشیدهبودند.
- آقا چرا این همه زیاد به سیخ کشیدین؟
- زیاد نیست! میخوریم.
- نه آقا چهارتا هم برامون زیاده، بقیه رو بفرستین عمارت بزرگه!
نوروز ابرویی بالا انداخت.
- صفر برای عمارت بزرگه کباب میکنه، من خودم خرد کردم، به سیخ کشیدم و الان کباب میکنم واسه خاطر عمارت خودم، ببینم اونی که موقع رفتنم میگفت «آقا وقتی نیستید دلم میگیره» چطور قراره از شوهرش واسه خاطر این کباب تشکر کنه؟
ماهنگار خندید و نگاهش به پنجعلی افتاد که نزدیکشان میشد. خود را جمع و جور کرد، خندهاش را خورد. رویش را کمی برگرداند و گفت:
- آقا فکر کنم با شما کار دارن!
نوروز که از جمع و جور شدن ماهنگار فهمیدهبود، مرد نامحرمی نزدیک شده، خرسند از حیای زنش رو برگرداند و پنجعلی را نزدیکشان دید. تا خواست علت حضورش را بپرسد، توبرهی لطفعلی را دستش دید و همه چیز را فهمید. پنجعلی توبره را بلند کرد.
- نوروزخان! اومدم امانتی رو برگردونم بهتون.