جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,522 بازدید, 248 پاسخ و 61 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,934
35,545
مدال‌ها
3
گرم خواب بود که با صدای نامفهومی بیدار شد. چشم که گشود، متوجه هذیان‌گویی ماه‌نگار شد. هنوز هوا تاریک بود. نیم‌خیز شد. دست روی پیشانی ماه‌نگار گذاشت. پیشانی که سر شب یخ کرده‌بود، الان در آتش می‌سوخت و همزمان در خواب با زبان خودش حرف‌هایی میزد که برای نوروز نامفهوم بود. نوروز تا وضع او‌ را چنین دید، نگران شد و برخاست. کاسه‌ی آبی را که روی تاقچه بود، پایین آورد. کمی با دستش آب برداشت و‌ به صورت همسرش زد.
- ماهی؟ ماهی‌جان؟ چت شده؟
جوابی نشنید. دست*مالی که ماه‌نگار به سرش می‌بست، کنار بستر بود. برداشت و گوشه‌ای از آن را درون آب کاسه فرو کرد و دستمال خیس را روی پیشانی داغ همسرش کشید. طولی نکشید که آب درون کاسه تمام شد. نوروز دستپاچه سر چرخاند. آبی در اتاق نبود. بلند شد و از در عمارت بیرون رفت. همه‌ی عمارت در تاریکی فرو‌رفته بود. خواست برای صدا کردن دلبر به طرف اتاق او برود. همین که از ایوان پایش را پایین گذاشت، نگاهش به تشتی افتاد که سرِ شب محتویاتش را درون باغچه خاک‌ کرده‌ و بعد همراه خودش تا اینجا آورده‌بود. تشت را برداشت، تمیز نبود. تا کنار‌ حوض رفت و‌ درون آب حوض تشت را شست و بعد آن را با آب پر کرد و درحالی‌ که سعی می‌کرد آب درون تشت را به خاطر لنگ زدنش بیرون نریزد، به خانه برگشت. ماه‌نگار هنوز‌ تندتند نفس می‌کشید و‌ زیر‌ لب به زبانی که نوروز هیچ از آن نمی‌فهمید، حرف‌هایی میزد. نوروز همراه تشت درون دستش، پایین پای او‌ نشست. گرچه مقداری از آب را روی تشک‌ ریخت. شمد را از روی پاهای همسرش کنار‌ زد. پاهای ظریف او در پناه تنها یک شلیته بود. آنها‌ را از زانو خم‌ کرد و‌ تشت را درون تشک گذاشت و بعد پاهای سوزان ماهی را درون آب سرد فرو برد‌. با این کار مقدار دیگری آب بیرون ریخت. نوروز به تندی آب درون تشت را با دست برداشت و روی ساق پاهای ماهی‌ ریخت و روی آنها را که به شدت داغ شده‌بودند، دست کشید. هنوز در عمرش از کسی‌ پرستاری نکرده‌بود و‌ در این کار ناشی بود. نمی‌دانست چه باید بکند؟ فقط به پایین آوردن تب ماهی فکر می‌کرد و حرف ننه‌گلی که گفته بود پاشویه کند. کمی که پاهایش را شست، روی زمین خود را بالاتر کشید و کنار بستر ماه‌نگار قرار گرفت. دستمالِ سری را که پیش از این روی پیشانی ماه‌نگار گذاشته‌بود، برداشت. در آب تشت خیس کرد و روی‌ صورت ملتهب دختر‌ کشید. چندبار این کار را تکرار کرد. روی دستان او را هم دستمال خیس، کشید. آنقدر به خیس کردن صورت و دستان ماه‌نگار ادامه داد که کم‌کم نفس‌های ماه‌نگار آرام شد و‌ هذیان‌گویی‌هایش قطع شد. نوروز دست روی پیشانی او گذاشت. تبش پایین آمده‌بود. لبخندی زد. دستانش‌ را گرفت آنها هم دیگر نمی‌سوختند. نفس آسوده‌ای کشید. با کشیدن ساعدش به پیشانی، عرق خودش‌ را پاک‌ کرد. دیگر دلش قرار گرفته‌‌بود. لحظاتی با خرسندی به ماه‌نگار خوابیده چشم دوخت و بعد تا پاهای‌ ماه‌نگار خود را رساند. از درون‌ آب اندکی که در تشت مانده‌بود، پاهای او را بیرون کشید. تشت را کناری گذاشت. تمام تشک از آب خیس شده‌بود. نوروز بی‌توجه پاهای ماه‌نگار را صاف کرد و دوباره‌ شمد را روی آنها انداخت. لحظات سختی را گذرانده‌بود. نگاهی‌ از‌ پنجره به بیرون انداخت. آسمان فقط کمی روشن شده‌بود. از‌ شب پر تنشی که گذرانده‌بود، دردی در تمام تنش باقی مانده‌بود. خستگی به تمام وجودش هجوم برده و دیگر نمی‌توانست بیش از این سر پا بماند. کنار ماه‌نگار دراز کشید و سرش را روی بالش او گذاشت. دستش را از روی بدن او رد کرد و در تاریکی به صورت در آرامش خوابیده‌ی همسرش چشم دوخت، اما آنقدر خسته بود که نتوانست لحظه‌ای پلک‌هایش را باز نگه دارد و با فروافتادن آنها به خواب رفت.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,934
35,545
مدال‌ها
3
خورشید که سر زد، صدای خروس‌ها بلند شد. ماه‌نگار چشمانش را بی‌حال باز کرد. نگاهش را به تیرک‌های چوبی سقف دوخت. کل بدنش درد می‌کرد. ضعف وجودش را گرفته و به شدت سردش بود. فشاری را روی سی*ن*ه‌اش حس می‌کرد، نگاهش را پایین کشید و ساعد قوی نوروز را دید که او‌ را در بر گرفته‌بود. سرش را کمی به طرفش چرخاند، روی شکم خوابیده و نیمه‌ی صورتش را روی بالش او گذاشته‌بود. لبخند بی‌جانی روی لبش نشست. حتی در خواب هم گره ابروهای نوروز باز نشده‌بود. لحظاتی به او چشم دوخت. این حالت خواب نوروز عجیب نبود، هر شب او را به بغل می‌کشید تا بخوابد، عجیب این بود که در جای خودش نخوابیده‌بود. واقعاً این چه وضعیت خوابیدن بود؟ مگر دیشب برای نوروز جای خواب نینداخته‌بود؟ ابروهایش کمی به هم نزدیک شدند. فکر کرد تا بفهمد چرا دیشب برای همسرش جای خواب نینداخته که او مجبور به چنین خوابیدنی شده، از خودش که اینقدر بی‌فکری کرده‌بود، بدش آمد؛ اما هرچه فکر کرد چیزی از دیشب یادش نیامد. چرا فکرش خالی شده‌بود؟ پلک بی‌حالی زد و باز به فکر رفت. چرا چیزی یادش نمی‌آمد؟ بیشتر فکر کرد. چشمه و باغ سیب و شکوفه‌ها را به یاد آورد و بعد نادرخان عصبانی را... نفسش تند شد. یادش آمد او را کنار حوض به کتک گرفت، اما بیش از آن چیزی به یاد نیاورد. حتماً بعد از آن نوروز او را به عمارت آورده و‌ تا الان خواب بوده که نتوانسته برای همسرش جای خواب بیندازد. کل بدنش درد می‌کرد، اما کمر و زیرشکمش بیشتر. خان را چه شده‌بود که دوباره به او‌ خشم گرفت؟ یعنی فهمیده‌بود او به جای چشمه، سر از باغ سیب درآورده؟ یادش می‌آمد خان موقع‌ زدنش چیزهایی را فریاد میزد، اما هرچه فکر‌ کرد یادش نیامد چه شنیده، کلافه خواست به پهلو بچرخد. پاهایش خیسی تشک را حس کرد. به آنی چشمانش گرد شد و ترسید. نکند به خاطر خواب زیاد بی‌اختیار شده‌بود؟! هراس در دلش خانه کرد که با بیدار شدن نوروز آبرویش پیش او برود. با دردی که در استخوان‌هایش می‌پیچید و توان حرکت را از او می‌گرفت، کمی چرخید تا از زیر دست نوروز بیرون برود و زودتر از بیدار شدن همسرش، بی‌آبرویی خودش را جمع کند. با جابه‌جایی او، نوروز هم سراسیمه چشم باز کرد و سرش را از روی بالش برداشت. ماه‌نگار با بیدار شدن او‌ مات‌زده چشم به او‌ دوخت. نوروز با دیدن چشمان باز دختر، با ابروهایی که بیشتر در هم رفته‌بود و صدای گرفته‌ای گفت:
- بیدار شدی ماهی؟
ماه‌نگار با صدای لرزانی گفت:
- ببخشید آقا! بیدارتون کردم.
ماه‌نگار خدا‌خدا کرد باز بخوابد و بگذارد او‌ جابه‌جا شود. نوروز در همان حال پرسید:
- حالت خوبه؟
بی‌توجه به درد و ضعفش گفت:
- خوبم.
- چرا وول می‌خوری؟
- آقا باید بلند شم!
- کجا بلند شی؟ بگیر بخواب!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,934
35,545
مدال‌ها
3
ماه‌نگار لب‌هایش را به هم فشرد. باید زودتر بلند میشد تا قبل از اینکه نوروز بفهمد چه بار آورده، لباس‌ها و تشک را عوض می‌کرد.
- آقا برم جای خوابتونو بندازم راحت بخوابید.
نوروز دستی به صورتش کشید. چشمانش هنوز از بی‌خوابی شب پیش می‌سوخت. سرش را روی بالش ماه‌نگار کوباند و چشمانش را بست.
- من همین‌جوری راحتم، تو هم بگیر بخواب!
ماه‌نگار معذب نگاهش را از روی شمد به پاهایش که درون خیسی بود، داد. خوب بود که هنوز پاهای نوروز روی تشک نیامده‌بود که متوجه خیسی آن شود. لبش را گزید. نباید پیش او‌ رسوا میشد. زیر لب «خاک بر سر»ی به خودش گفت و سعی کرد با وجود دردی که در بدنش بود و جابه‌جایی را برایش سخت می‌کرد، از سوی دیگر رختخواب بیرون برود. نوروز دوباره متوجه تقلاهای دختر شد. سر بلند کرد و با چشمان سرخی از کم‌خوابی، با اخمی در ابروها به او خیره شد.
- چته ماهی؟ چرا آروم نمی‌گیری؟
ماه‌نگار لب گزید و بعد آرام گفت:
- آقا بذارید برم لباسامو بپوشم.
نوروز کلافه‌تر شد.
- ماهی حالت خوش نیست؟ لباس می‌خوای چیکار؟ بگیر بخواب!
- آقا حالم‌ خوبه، لباسامو دیشب کم کردید الان باید بپوشم.
نوروز چند لحظه به چشمان ماهی نگاه کرد. خوب‌ معلوم بود، چیزی را پنهان می‌کند. برای فهمیدن دردش، خود را بالاتر کشید و آرنجش را تکیه‌گاه بدنش روی بالش‌ گذاشت.
- دردت چیه ماهی؟ تو هر شب پیش من لباس کم می‌کردی می‌خوابیدی، حالا‌ باور‌ کنم معذب شدی؟ اون درد اصلیتو بگو که نمی‌ذاره راحت بخوابی.
ماه‌نگار چند لحظه به چشمان نوروز نگاه کرد. از چشمان سرخ شده‌ی او‌ می‌ترسید. لبش را با زبانش کمی تر کرد. دید چاره‌ای ندارد و باید خود را رسوا کند. سر به زیر انداخت و با صدای لرزان و آرامی گفت:
- ببخشید آقا... باور کنید خودم هم نفهمیدم، دیشب بی‌اختیار شدم، باید پاشم برم حموم، همه‌چیزو هم بشورم.
نوروز به تندی کاملاً نشست و نگاهش را به پاهای ماهی داد. نگران از اینکه این بی‌اختیاری به خاطر حال دیشبش باشد. برای فهمیدن علتش رو به ماه‌نگار کرد و پرسید:
- از کجا‌ فهمیدی بی‌اختیار شدی؟
- آقا تشک خیس شده، الان پاهام تو خیسیه.
نوروز سرش را تا پایین تشک چرخاند. لحظه‌ای به پاهای ماه‌نگار که زیر شمد بود، نگاه دوخت و‌ بعد با دیدن خیسی پایین تشک و تشت آب دیشب، موضوع دستش آمد. دیشب او تشک را خیس کرده‌بود و الان ماه‌نگار خود را مقصر می‌دانست. از اشتباهی که کرده‌بود، خنده‌اش گرفت. کم‌کم صدای خنده‌اش بلند شد. برگشت و با همان حال خنده، سرش را روی شانه‌ی ماه‌نگار که او هم در جایش نشسته‌بود، تکیه داد و باز خندید. ماه‌نگار دلخور از خنده‌ی او که به رسواییش می‌کرد گفت:
- آقا نخندید بهم! خب نفهمیدم، دست خودم نبود، بذارید بلند بشم خودم همه رو جمع می‌کنم و می‌شورم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,934
35,545
مدال‌ها
3
نوروز به زور خنده‌اش را جمع کرد و سرش را از شانه‌ی دختر برداشت و با ته مانده‌ی خنده‌ به نگاه غمگین او چشم دوخت.
- خیسی تشک تقصیر تو نیست، تقصیر منه، دیشب پاشویه‌ت می‌کردم تبت بیاد پایین، همه‌جا خیس شده.
نوروز با لبخند روی لب و سری که به اطراف تکان می‌داد، همزمان که زیر لب می‌گفت «ماهی ریزه‌ی من» خود را عقب کشید. ماه‌نگار به چرایی تب دیشبش فکر کرد.
- آقا دیشب چرا تب کردم؟
به آنی نوروز خنده‌اش را خورد و نگاهش را به چشمان سیاه و ابروهای کمی در هم همسرش دوخت. نباید او می‌فهمید چرا.
- خب آدما چرا تب می‌کنن؟ مریض شده‌بودی.
ماه‌نگار دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت و با حس کردن عرق خشک شده‌ی روی پیشانی‌اش فهمید تب داشته‌است.
- وای آقا... یعنی شما دیشب به خاطر من بدخواب شده‌بودین که اینجوری خوابیدین؟
نوروز دوباره دراز کشید و سرش را روی بالش گذاشت. دستش را به بدن نشسته‌ی ماه‌نگار رساند و همزمان که او را وادار به خواب می‌کرد، با چشمان بسته گفت:
- دیشب هم مثل الان که نمی‌ذاری بخوابم، خب فهمیدی چی شده، الان بگیر بخواب.
نوروز با برگرداندن ماه‌نگار به بستر دستانش را در بغل جمع کرد تا به پهلو‌ بخوابد. ماه‌نگار به طرف دیگر چرخید تا بلند شود. نوروز فهمید و قبل از اینکه بلند شود یکی از دستانش را روی بدن او گذاشت.
- کجا؟
- آقا صبح شده، باید پاشم کلی کار دارم.
نوروز بدون آنکه چشم باز کند کلافه از اصرار دختر گفت:
- برای تو صبح نشده بگیر بخواب!
- واسه چی بخوابم؟ خوابم نمیاد.
نوروز محکم‌تر از قبل گفت:
- چون من میگم.
ماه‌نگار ناچار آرام شد، اما دلش مثل سیر و سرکه می‌جوشید. دیشب سفره‌دار نبود و امروز‌ هم دیر حاضر میشد. حتماً خانم‌بزرگ او‌ را توبیخ می‌کرد. شستن لباس‌ها و ملحفه‌های خیس شده دیشب را هم داشت. با این کمر و پهلوهایی که درد می‌کرد، امروز چطور باید به کارهایش می‌رسید؟ الان هم نوروزخان زورگویی‌اش گل کرده‌بود و یک لحظه به او‌ فکر‌ نمی‌کرد که کارهایش با این وضع عقب می‌ماند.
نوروز هرچه کرد علی‌رغم سوزش چشمانش خواب به آن‌ها نیامد. خواب از سرش پریده‌بود دیگر. چشمانش را باز کرد و و‌ رو به ماه‌نگار که چشم به سقف داشت گفت:
- خوابیدی ماهی؟
ماه‌نگار به طرف او چرخید.
- نه آقا!
نوروز نیم‌خیز شد و آرنجش را روی بالش تکیه داد.
- کجات درد می‌کنه؟
ماه‌نگار هم به سختی بلند شد. دردی در کمرش پیچید، اما گفت:
- هیچ‌جام آقا!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,934
35,545
مدال‌ها
3
نوروز که از گره افتاده به ابروی او‌ هنگام‌ برخاستن فهمید درد دارد، دوباره پرسید:
- کجات درد داره؟
ماه‌نگار‌ لبش را به هم فشرد.
- یه ذره فقط کمرم و زیر دلم درد می‌کنه، یه خورده استخون درد هم توی پاهام دارم.
نوروز خوب می‌دانست ماهی پیش او‌ اقرار به درد نمی‌کند و این یک ذره، اصلاً درد کمی نیست. ناراحت در جایش نشست.
- میگم دلبر یه چی برات بیاره دردتو کم کنه.
ماه‌نگار به یاد خشم نادرخان افتاد و پرسید:
- آقا؟
نوروز به طرفش سر چرخاند.
- جانم؟
با شنیدن کلمه‌ی «جانم» شوقی در دل ماه‌نگار ایجاد شد.
- چی شده بود خان اونقدر عصبانی بودن، من کاری کرده‌بودم؟
نوروز با یادآوری دیروز کمی عقب رفت و به دیوار تکیه زد.
- خان رو مهموناش عصبانی کرده‌بودن.
- چرا؟ کی بودن اونا؟
نوروز لحظاتی به همسرش نگاه کرد.
- اومده بودن از خان رخصت بگیرن گلرخ رو شوهر بدن، خواستگارش فهمید‌ بود گلرخ عقد نریمان بوده، اومده‌بودن از خان اجازه بگیرن، خان هم یاد نریمان افتاد و تا چشمش به تو‌ افتاد سر تو خالی کرد.
ماه‌نگار نگاهش را از نوروز گرفت.
- بیچاره خان، حتماً خیلی غصه خوردن.
نوروز به فکر رفت و ماه‌نگار خواست با تکیه کردن دستش به زمین بلند شود. ناگهان دردی چون نیشتر از ران پا به کمرش زد و «آخ» گفت. صدای آخ او نوروز را از فکر‌ بیرون آورد. سراسیمه خودش را روی زمین جلو‌ کشید تا به او که با یک دست پایین پهلویش را گرفته و سر به زیر با ابروهای درهم و پلک‌های فشرده به هم، درد را تحمل می‌کرد، رسید.
- چی شد ماهی؟
- هیچی نیست آقا! خودتونو ناراحت نکنید، زود خوب میشم.
نوروز‌ موهای پریشان همسرش را از روی صورتش عقب زد.
- چی‌چی خودمو ناراحت نکنم؟ این وضع تو از بی‌عرضگی شوهرته.
ماه‌نگار سرش را بلند کرد و به او نگاه دوخت.
- آقا من خوبم، نادرخان یاد بچه‌شون افتادن ناراحت شدن منو زدن، مثل همیشه خوب میشم، فقط یه خورده این دفعه بیشتر دردم گرفته.
نوروز به یاد فرزند از دست رفته‌ی خودش افتاد. چشمانش پرآب شد و سر ماه‌نگار را به آغوش گرفت.
- دیگه نمی‌ذارم‌ کسی دست بهت بزنه، هرچی تا الان زور گفتن تموم شد، بسه اینقدر به خاطر نریمان تو‌ رو عذاب دادن، همه‌چی تموم شد، باید زن منو قبول کنن، دیگه لازم نیست بری مطبخ مثل کلفتا کار کنی، همین جا می‌مونی خانومی می‌کنی، تو زن خان‌زاده‌ای نه کلفت عمارت.
ماه‌نگار‌ به خوبی متوجه لرزش صدای نوروز شد. ناراحت از اینکه او‌ را غصه‌دار کرده، گفت:
- آقا! ناراحت ماهی نباشید، حال ماهی خوبه، اگه کاری می‌کنم واسه خاطر خوش‌آمد خودمه، من اگه بیکار بمونم مریض میشم. آدم باید کار‌ کنه، خدا قهرش می‌گیره بیکار بگرده.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,934
35,545
مدال‌ها
3
نوروز‌ همان‌طور‌ که سر ماه‌نگار را نوازش می‌کرد، گفت:
- خب باشه کار کن اما نمی‌ذارم دیگه کسی دست روت بلند کنه.
غمی را که ماه‌نگار در صدای نوروز حس می‌کرد بیشتر از همیشه بود. لحظه‌ای فکر‌ کرد چرا نوروز بیش از همیشه، از کتک خوردن او‌ ناراحت شده، پس پرسید:
- آقا چیزی شده که من خبر ندارم؟
از این سؤال دلهره‌ای درون قلب نوروز شکل گرفت. او را از خود جدا کرد.
- نه مگه باید چیزی بشه؟!
ماه‌نگار به چشمان‌ اشک‌آلود او‌ نگاه کرد و خواست به غم‌ زیاد او‌ اشاره کند.
- آخه آقا... .
نوروز سریع نگاه از او‌ گرفت و‌ کمی عقب رفت.
- به جای اینکه اینقدر حرف بزنی بگیر بخواب!
- آقا چرا بخوابم؟ بهتره پاشم لباسامو عوض کنم برم یه صبحونه براتون بیارم.
قبل از اینکه ماهی تکانی بخورد، نوروز با تحکم گفت:
- هیچ جا نمیری یه چند روز فقط باید بخوری و‌ بخوابی.
ماه‌نگار چشم گرد کرد.
- وا آقا؟ مگه میشه؟ کل خونه زندگیم وامونده!
نوروز کلافه با صدای بلندتری گفت:
- ماهی! تو چرا آروم نمی‌گیری؟ وقتی میگم بگیر بخواب، بگیر بخواب!
ماه‌نگار متعجب از خشم نوروز به او‌ خیره شد. نوروز با گرفتن لبه‌ی تاقچه‌ی پنجره سر پا ایستاد.
- میرم به دلبر بگم غذاتو بیاره، نیام ببینم از جات جم خوردی ها!
نوروز به طرف بیرونی راه افتاد. ماه‌نگار کمی نیم‌خیز شد.
- آقا خودم... .
نوروز در آستانه‌ی چارچوب بیرونی برگشت و با تشر گفت:
- حرف گوش بده ماهی! بخواب تا برگردم.
ماه‌نگار متعجب از تشر نوروز سر جایش نشست تا او بیرون رفت. درست بود که حال خوشی نداشت، بندبند وجودش درد می‌کرد و با هر حرکت حس می‌کرد استخوان‌هایش خرد می‌شوند، اما ماندن در رختخواب‌ معذبش می‌کرد، باید بلند میشد و به کارهایش می‌رسید. با رفتن نور‌وز به سختی در حالی‌که پهلویش را به چنگ گرفته‌بود تا شاید دردی که از پهلوهایش تا زیر شکمش کشیده شده‌بود، آرام گیرد، خواست بلند شود. همین که کمی برخاست دوباره نیشتری به کمرش وارد شد و او ر‌ا با آخ به زمین دوخت. کلافه نگاهش را به لباس‌های تنش که کنار گنجه روی هم تلنبار شده‌بودند، انداخت. باید خود را روی زمین تا گنچه می‌کشید و شلیته‌های تازه‌ای بیرون می‌آورد و همراه با لباس‌های دیروزش به تن می‌کرد؛ بهتر از این وضع آشفته‌ای بود که داشت. شمد را پس زد تا خودش را پیش بکشد. پایین تشک کاملاً خیس بود. خواست از این خیسی فاصله بگیرد که نگاهش به لکه‌ی خونی که روی شلیته‌اش بود، افتاد. به سرعت دست برد و چین‌های شلیته‌اش را حابه‌جا کرد و «وای» پر سوزی گفت. به تندی خودش را چک کرد. درست بود. با دیدن دستمالـی که برایش گذاشته‌بودند بار دیگر «وای» جان‌گدازی از عمق جان کشید. نزدیک بود گریه کند. پس دلیل درد زیادش همین بود. دیشب زمانی که در حال خود نبود، پیش نوروز رسوا شده‌بود. یک دستش را به سرش زد و زیر لب گفت:
- خاک بر سرت ماهی! رسوای رسوا شدی رفت! کاش می‌مردی! با این آبروریزی چطور می‌خوای توی چشم نوروزخان نگاه کنی؟ دیشب حتماً این لکه‌ها رو دیده برات دستمال گذاشته، وای! کاش همون دیشب زمین دهن باز می‌کرد تو رو می‌کشید توی خودش، خاک توی سر بی‌عرضت کنن، برای چی زنده‌ای؟
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,934
35,545
مدال‌ها
3
اشک‌هایش روی صورتش جاری شده‌بود. از خجالت نزدیک بود آب شود. عزمش برای عوض کردن لباس‌هایش جزم کرد. تا خواست حرکتی کند. در عمارت بی هیچ هشداری باز شد. ماه‌نگار از ترس بی‌آبرویی دوباره سر جایش نشست و شمد را کامل روی پاهایش انداخت. اشک‌هایش را پاک کرد تا کسی نفهمد چه شده. ابتدا نیره داخل شد و با دیدنش دلهره‌ی ماه‌نگار بیشتر شد. چه وقت آمدن او بود؟ پشت‌بندش زیور با مجمع صبحانه داخل شد. ماه‌نگار دستپاچه سرگرداند تا حدأقل چیزی برای انداختن روی سرش بیابد که اندکی از این پریشانی اول صبحش مقابل چشمان نیره‌خانم کم کند. چیزی نیافت. دستمال سرش درون تشت بود و خبری از چارقدش نبود.
نیره با گفتن «چطوری دختر؟» پا درون اندرونی گذاشت. ماه‌نگار که کل وجودش را عرق شرم گرفته بود، همان‌طور که نشسته سر می‌چرخاند و دنبال چارقدش اطراف را نگاه می‌کرد گفت:
- خوبم خانم!
نیره خوب فهمید ماه‌نگار دستپاچه دنبال چه می‌گردد. چارقدش را که دیشب خود باز کرده و روی تاقچه‌ی پنجره گذاشته‌بود، برداشت و به طرفش گرفت.
- دنبال این می‌گردی؟
ماه‌نگار سریع چارقد را گرفت و روی سرش انداخت.
- وای خانم! منو ببخشید! سر و وضعم خوب نیست.
زیور با گذاشتن مجمع روی‌ زمین گفت:
- ماهی‌خانم حالتون خوبه؟
ماه‌نگار در حال بستن زیر گلویش، متعجب به زیور نگاه کرد.
- ممنونم زیورجان! الان پا میشم میام!
نیره به جای زیور گفت:
- کجا‌ پا میشی؟ بشین سرجات!
رو به زیور کرد و ادامه داد:
- زیور یه نبات بنداز توی جوشونده خانم، حل کن تا بعد صبحونه بخوره.
زیور چشم گفت و مشغول شد. ماه‌نگار متعجب از رفتار آن‌ها سراسیمه گفت:
- نه نه نمی‌خواد خودم لباس بپوشم میام غذا می‌خورم شما بفرمایید!
نیره لباس‌های ماه‌نگار را از کنار گنجه برداشت.
- خودم کمکت می‌کنم لباساتو بپوشی.
رو به زیور کرد.
- زیور کارت تموم شد برو آفتابه لگن بیار خانم دست و روشو بشوره.
زیور مشغول‌ کار «چشم» گفت. ماه‌نگار بهت‌زده از رفتار آن‌ها، فکر کرد نوروز بیرون که رفته چه گفته که همه را برای خدمت او‌ به صف کرده؟ نیره تا خواست برای آمدن پیش ماه‌نگار پا جلو بگذارد، پایش به خیسی تشک خورد و سر جایش ماند. ابرو درهم کشید و با بلند کردن پایش گفت:
- این تشک چرا خیسه؟
ماه‌نگار از ترس رسوایی‌اش سریع گفت:
- هیچی‌نیست، مثل اینکه دیشب تب کردم نوروزخان هم پاشویه‌ام‌ کرده، تشک خیس شده.
نیره عصبی از بی‌موالاتی برادرش به تشت نگاه کرد و‌ گفت:
- این چه رفتاریه نوروز داره؟ خب سرت نمیشه پاشویه نکن، اصلا حواسش کجاست؟ چطور به عقلش نرسید زنِ... .
ناگهان یادش آمد نباید بیش از این زبان باز کند. کلافه هوفی کشید. ماه‌نگار که همه‌ی وجودش ترس از حفظ آبرویش پیش نیره‌خانم بود، متوجه کلام نیمه‌تمام او نشد.
- خانم طوری نیست خودم ملافه‌ها رو عوض می‌کنم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,934
35,545
مدال‌ها
3
زیور که‌ کارش تمام شده‌بود، پیش آمد.
- ماهی‌خانم دست به هیچی نزنید، خودم همین الان جمعش می‌کنم.
ماه‌نگار نزدیک‌ بود به گریه بیفتد، هیچ‌کـس جز خودش نباید دست به رختخواب میزد و هرگز نباید می‌گذاشت تا این‌ها هستند شمد عقب برود؛ وگرنه ابرویش پیش این دو نفر هم می‌رفت. به تندی گفت:
- نه! نه! لازم نیست، خودم می‌تونم.
نیره که زن باتجربه‌تری بود، کمی دستش آمد علت پریشانی ماه‌نگار چیست، رو به زیور کرد.
- تو برو آفتابه لگن بیار، تا خودم هم نگفتم داخل نشو! زیور «چشم»ی گفت و رفت.
نیره به طرف رختخواب‌های روی هم چیده شده رفت و با برداشتن تشکی برگشت.
- توی رختخواب خیس نباید بخوابی!
تشک را پهن کرد و گفت:
- برات اصلاً خوب نیست.
بالشی را گذاشت و لحاف را هم انداخت.
- این موقع زیر لحاف بخوابی بهتر از شمده.
ماه‌نگار هیچ متوجه حرف‌هایش نبود. فقط دوست داشت نیره زودتر از اتاق بیرون برود. لب‌هایش را با استرس به دندان گرفته‌بود و‌ می‌جویید. نیره کنار ماه‌نگار نشست و دست زیر بغل او گرفت.
- کمکت می‌کنم پاشی لباساتو عوض کنی.
- نه خانم‌ خودم‌ می‌تونم.
نیره لبخندی زد.
- می‌دونم چت شده، برات از توی گنجه شلیته‌ی تمیز میارم.
نیره تا برخاست و به طرف گنجه رفت. ماه‌نگار از خجالت سرخ شد، سر به زیر انداخت و اشک ریخت. پس پیش نیره هم‌ رسوا شده‌بود. تا نیره با لباس‌های تازه برگشت. ماه‌نگار با گریه شروع کرد به توجیه:
- خانم به خدا من اینقدر که فکر ‌می‌کنید سر به هوا و بی دست و پا نیستم، منو ببخشید، یه مدت عقب انداخته‌بودم، وقتش از دستم در رفته‌بود، وگرنه خودم حواسم بود... .
نیره با شنیدن حرف ماهی که خودش هم متوجه عقب انداختنش شده‌بوده، اما پیگیری نکرده‌بود، لحظاتی دهانش از بهت نیمه‌باز ماند و با کمی دلخوری گفت:
- خب دخترجان تو که عقب انداختی نباید به کسی می‌گفتی؟
ماه‌نگار میان اشک ریختن، سرش را بلند کرد.
- واسه چی بگم؟
نیره با شنیدن این حرف ابروهایش درهم رفت. حق با نوروز بود. زن روبه‌رویش چیزی فراتر از ساده بود. کمی لب‌هایش را باحرص به هم فشرد تا به او نگوید چرا عقب انداخته‌بود و بعد با حرص بیشتری گفت:
- عجب دل خوشی داری تو! بذار کمکت کنم لباس عوض کنی.
ماه‌نگار‌ لباس‌ها را گرفت.
- خانم‌ خودم... .
نیره که از سادگی بیش از حد او دلخور‌ بود با تندی گفت:
- گفتم بذار کمکت کنم!
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,934
35,545
مدال‌ها
3
همزمان که لباس او را بیرون می‌آورد، گفت:
- خیلی چیزها هست که باید از مادرت یاد می‌گرفتی که نگرفتی، ولی الان و اینجا‌ وقت گفتنش نیست.
ماه‌نگار که متعجب شده‌بود، گریه‌اش را تمام کرد تا با نیره همراهی کرده و لباس‌هایش را عوض کند. نیره بند شلیته‌هایش را باز کرد، بعد کمک کرد ماه‌نگار بلند شود. ماه‌نگار علی‌ر‌غم دردش، بلند شد تا لباس‌هایش را عوض کند. نیره‌ چون مادران که دختر سر به هوای خود را سرزنش می‌کنند، مدام حرف میزد.
- دختر تازه می‌فهمم چقدر بچه‌ای که چیزی از زندگی نمی‌دونی، کاش یه خورده زرنگ‌تر از این بودی تا دلم نمی‌سوخت، حیف که دهنم بسته‌س نمی‌تونم چیزی بهت بگم، تو باید منو مثل خواهرت می‌دونستی‌، نباید چیزی رو از من پنهون می‌کردی، تو که مادر و خواهرت کنارت نیستن، چرا از من خجالت می‌کشی؟ به خدا من مثل خواهرتم، خیال نکن خواهرشوهرتم، باور کن همه‌جوره کمکت می‌کنم، دیگه بعد این بیشتر میام پیشت، باید یه چیزایی رو که مادرت بهت یاد نداده، یادت بدم، برای اول کاری هم فقط خوب یادت باشه من‌بعد حواستو جمع بکنی همین که یه مدت عقب انداختی، زود بیای به خودم بگی، خجالت هم نکش، این خیلی مهمه ها! یه وقت پشت گوش نندازی، فهمیدی؟
ماه‌نگار که دلیل این امر و نهی‌ها را نمی‌فهمید، درحال بستن بند دامنش «چشم» گفت و بعد از آنکه کارش تمام شد، نیره او را به رختخواب تمیز برد، نشاند و خود بعد به طرف جمع کردن رختخواب خیس و لباس‌های ماه‌نگار رفت.
- خانم بذارید خودم‌ می‌برم می‌شورمشون.
نیره به تندی به طرفش برگشت.
- اصلاً ماهی! یه مدت فقط باید همین‌طور استراحت کنی و دست به هیچی نزنی تا دردت کم بشه!
ماه‌نگار‌ متعجب از این که چه چیزی این خواهر و بردار را چنین کرده که هر دو‌ او‌ را امر به استراحت می‌کنند، آرام «چشم» گفت. نیره همه‌ی چیزهایی را که جمع کرده‌بود، کف بیرونی انداخت و به طرف در عمارت رفت. با باز کردنش زیور که با آفتابه و لگن پشت در ایستاده‌بود را داخل خواند. زیور داخل شد و نیره ظرف آفتابه و لگن را از او‌ گرفت. به لباس‌ها و ملحفه‌ها اشاره کرد.
- ببر بندازشون توی حموم بشور، خودم حواسم به ماهی‌خانم هست.
زیور مشغول شد و نیره پیش ماه‌نگار بهت‌زده آمد، که هیچ‌ سر از رفتار او‌ در نمی‌آورد و تا خواست اعتراضی کند، نیره تند گفت:
- ماهی اگه می‌خوای بری بیرون بگم زیور یا وجیهه کمکت کنن تا مبال بری.
ماه‌نگار لب گزید.
- وای نه خانم! خودم می‌تونم.
نیره فقط چشم‌غره رفت و ماه‌نگار ترسیده «چشم» گفت. با کمک نیره، ماه‌نگار دست و‌ صورتش را شست و کمی کاچی به زور خورد. بعد از آن جوشانده‌ی تلخی را که دلیل خوردنش را نمی‌دانست، به اجبار نیره سر کشید.
نیره با جمع کردن بساط صبحانه رو به او کرد.
- از جات جم نمی‌خوری، قبل ظهر یه جوشونده دیگه دلبر برات میاره، بعداً ازش می‌پرسم اگه نخورده‌بودی با من طرفی، فهمیدی؟
ماه‌نگار می‌خواست بپرسد «چرا؟» اما‌ ترسید و‌ فقط به نشانه اطاعت «چشم» گفت. با رفتن نیره از اتاق، نفس راحتی کشید. نوروز و نیره را چه شده‌بود که چنین رفتار می‌کردند؟
 
بالا پایین