- Jun
- 1,934
- 35,545
- مدالها
- 3
گرم خواب بود که با صدای نامفهومی بیدار شد. چشم که گشود، متوجه هذیانگویی ماهنگار شد. هنوز هوا تاریک بود. نیمخیز شد. دست روی پیشانی ماهنگار گذاشت. پیشانی که سر شب یخ کردهبود، الان در آتش میسوخت و همزمان در خواب با زبان خودش حرفهایی میزد که برای نوروز نامفهوم بود. نوروز تا وضع او را چنین دید، نگران شد و برخاست. کاسهی آبی را که روی تاقچه بود، پایین آورد. کمی با دستش آب برداشت و به صورت همسرش زد.
- ماهی؟ ماهیجان؟ چت شده؟
جوابی نشنید. دست*مالی که ماهنگار به سرش میبست، کنار بستر بود. برداشت و گوشهای از آن را درون آب کاسه فرو کرد و دستمال خیس را روی پیشانی داغ همسرش کشید. طولی نکشید که آب درون کاسه تمام شد. نوروز دستپاچه سر چرخاند. آبی در اتاق نبود. بلند شد و از در عمارت بیرون رفت. همهی عمارت در تاریکی فرورفته بود. خواست برای صدا کردن دلبر به طرف اتاق او برود. همین که از ایوان پایش را پایین گذاشت، نگاهش به تشتی افتاد که سرِ شب محتویاتش را درون باغچه خاک کرده و بعد همراه خودش تا اینجا آوردهبود. تشت را برداشت، تمیز نبود. تا کنار حوض رفت و درون آب حوض تشت را شست و بعد آن را با آب پر کرد و درحالی که سعی میکرد آب درون تشت را به خاطر لنگ زدنش بیرون نریزد، به خانه برگشت. ماهنگار هنوز تندتند نفس میکشید و زیر لب به زبانی که نوروز هیچ از آن نمیفهمید، حرفهایی میزد. نوروز همراه تشت درون دستش، پایین پای او نشست. گرچه مقداری از آب را روی تشک ریخت. شمد را از روی پاهای همسرش کنار زد. پاهای ظریف او در پناه تنها یک شلیته بود. آنها را از زانو خم کرد و تشت را درون تشک گذاشت و بعد پاهای سوزان ماهی را درون آب سرد فرو برد. با این کار مقدار دیگری آب بیرون ریخت. نوروز به تندی آب درون تشت را با دست برداشت و روی ساق پاهای ماهی ریخت و روی آنها را که به شدت داغ شدهبودند، دست کشید. هنوز در عمرش از کسی پرستاری نکردهبود و در این کار ناشی بود. نمیدانست چه باید بکند؟ فقط به پایین آوردن تب ماهی فکر میکرد و حرف ننهگلی که گفته بود پاشویه کند. کمی که پاهایش را شست، روی زمین خود را بالاتر کشید و کنار بستر ماهنگار قرار گرفت. دستمالِ سری را که پیش از این روی پیشانی ماهنگار گذاشتهبود، برداشت. در آب تشت خیس کرد و روی صورت ملتهب دختر کشید. چندبار این کار را تکرار کرد. روی دستان او را هم دستمال خیس، کشید. آنقدر به خیس کردن صورت و دستان ماهنگار ادامه داد که کمکم نفسهای ماهنگار آرام شد و هذیانگوییهایش قطع شد. نوروز دست روی پیشانی او گذاشت. تبش پایین آمدهبود. لبخندی زد. دستانش را گرفت آنها هم دیگر نمیسوختند. نفس آسودهای کشید. با کشیدن ساعدش به پیشانی، عرق خودش را پاک کرد. دیگر دلش قرار گرفتهبود. لحظاتی با خرسندی به ماهنگار خوابیده چشم دوخت و بعد تا پاهای ماهنگار خود را رساند. از درون آب اندکی که در تشت ماندهبود، پاهای او را بیرون کشید. تشت را کناری گذاشت. تمام تشک از آب خیس شدهبود. نوروز بیتوجه پاهای ماهنگار را صاف کرد و دوباره شمد را روی آنها انداخت. لحظات سختی را گذراندهبود. نگاهی از پنجره به بیرون انداخت. آسمان فقط کمی روشن شدهبود. از شب پر تنشی که گذراندهبود، دردی در تمام تنش باقی ماندهبود. خستگی به تمام وجودش هجوم برده و دیگر نمیتوانست بیش از این سر پا بماند. کنار ماهنگار دراز کشید و سرش را روی بالش او گذاشت. دستش را از روی بدن او رد کرد و در تاریکی به صورت در آرامش خوابیدهی همسرش چشم دوخت، اما آنقدر خسته بود که نتوانست لحظهای پلکهایش را باز نگه دارد و با فروافتادن آنها به خواب رفت.
- ماهی؟ ماهیجان؟ چت شده؟
جوابی نشنید. دست*مالی که ماهنگار به سرش میبست، کنار بستر بود. برداشت و گوشهای از آن را درون آب کاسه فرو کرد و دستمال خیس را روی پیشانی داغ همسرش کشید. طولی نکشید که آب درون کاسه تمام شد. نوروز دستپاچه سر چرخاند. آبی در اتاق نبود. بلند شد و از در عمارت بیرون رفت. همهی عمارت در تاریکی فرورفته بود. خواست برای صدا کردن دلبر به طرف اتاق او برود. همین که از ایوان پایش را پایین گذاشت، نگاهش به تشتی افتاد که سرِ شب محتویاتش را درون باغچه خاک کرده و بعد همراه خودش تا اینجا آوردهبود. تشت را برداشت، تمیز نبود. تا کنار حوض رفت و درون آب حوض تشت را شست و بعد آن را با آب پر کرد و درحالی که سعی میکرد آب درون تشت را به خاطر لنگ زدنش بیرون نریزد، به خانه برگشت. ماهنگار هنوز تندتند نفس میکشید و زیر لب به زبانی که نوروز هیچ از آن نمیفهمید، حرفهایی میزد. نوروز همراه تشت درون دستش، پایین پای او نشست. گرچه مقداری از آب را روی تشک ریخت. شمد را از روی پاهای همسرش کنار زد. پاهای ظریف او در پناه تنها یک شلیته بود. آنها را از زانو خم کرد و تشت را درون تشک گذاشت و بعد پاهای سوزان ماهی را درون آب سرد فرو برد. با این کار مقدار دیگری آب بیرون ریخت. نوروز به تندی آب درون تشت را با دست برداشت و روی ساق پاهای ماهی ریخت و روی آنها را که به شدت داغ شدهبودند، دست کشید. هنوز در عمرش از کسی پرستاری نکردهبود و در این کار ناشی بود. نمیدانست چه باید بکند؟ فقط به پایین آوردن تب ماهی فکر میکرد و حرف ننهگلی که گفته بود پاشویه کند. کمی که پاهایش را شست، روی زمین خود را بالاتر کشید و کنار بستر ماهنگار قرار گرفت. دستمالِ سری را که پیش از این روی پیشانی ماهنگار گذاشتهبود، برداشت. در آب تشت خیس کرد و روی صورت ملتهب دختر کشید. چندبار این کار را تکرار کرد. روی دستان او را هم دستمال خیس، کشید. آنقدر به خیس کردن صورت و دستان ماهنگار ادامه داد که کمکم نفسهای ماهنگار آرام شد و هذیانگوییهایش قطع شد. نوروز دست روی پیشانی او گذاشت. تبش پایین آمدهبود. لبخندی زد. دستانش را گرفت آنها هم دیگر نمیسوختند. نفس آسودهای کشید. با کشیدن ساعدش به پیشانی، عرق خودش را پاک کرد. دیگر دلش قرار گرفتهبود. لحظاتی با خرسندی به ماهنگار خوابیده چشم دوخت و بعد تا پاهای ماهنگار خود را رساند. از درون آب اندکی که در تشت ماندهبود، پاهای او را بیرون کشید. تشت را کناری گذاشت. تمام تشک از آب خیس شدهبود. نوروز بیتوجه پاهای ماهنگار را صاف کرد و دوباره شمد را روی آنها انداخت. لحظات سختی را گذراندهبود. نگاهی از پنجره به بیرون انداخت. آسمان فقط کمی روشن شدهبود. از شب پر تنشی که گذراندهبود، دردی در تمام تنش باقی ماندهبود. خستگی به تمام وجودش هجوم برده و دیگر نمیتوانست بیش از این سر پا بماند. کنار ماهنگار دراز کشید و سرش را روی بالش او گذاشت. دستش را از روی بدن او رد کرد و در تاریکی به صورت در آرامش خوابیدهی همسرش چشم دوخت، اما آنقدر خسته بود که نتوانست لحظهای پلکهایش را باز نگه دارد و با فروافتادن آنها به خواب رفت.