جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

نیمه حرفه‌ای [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,816 بازدید, 327 پاسخ و 67 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,543
مدال‌ها
3
دلبر دستی به بازوی دختر گذاشت و او‌ را به طرف میز هدایت کرد.
- حالا بشین اول یه غذا برات بکشم.
ماه‌نگار پشت میز روی نیمکت کنار وجیهه نشست و دلبر برای کشیدن غذا رفت. آفتاب بی‌توجه خود را مشغول خوردن کرد و وجیهه با شوق به طرف ماه‌نگار برگشت.
- ماهی‌خانم خودم همه کارها رو یادت میدم.
ماه‌نگار از اینکه وجیهه‌ او‌ را کار نابلد می‌دانست، خنده‌ی کوتاهی کرد.
- ممنونم وجیهه‌جان!
آفتاب بدون آنکه سربلند کند پوزخندی زد. دلبر بشقابی از برنج که آبِ گوشت روی آن ریخته شده‌بود، روی میز مقابل ماه‌نگار گذاشت.
-ماهی‌خانم شرمنده! نمی‌دونستم میایی، غذات شد همون غذای خدمه، دفعه‌ی بعد از غذای اربابی برات نگه می‌دارم.
ماه‌نگار دستپاچه جواب داد.
- نه لازم نیست، من هم از همونی می‌خورم که شما می‌خورید.
دلبر فقط‌ لبخندی زد و رو به وجیهه کرد و با اشاره به نوزاد بسته‌شده‌ی پشت کمرش گفت:
- وجیهه! پاشو ببین اگه زینت خوابیده، بازش کنم ببری توی اتاقمون بذاریش که من هم یه چی بخورم به احمدعلی هم بگو مواظب خواهرش باشه تا بیام.
وجیهه بلند شد. از طرف دیگر نیمکت بیرون رفت. نوزاد را گرفت تا دلبر گره‌ چادرشب را باز کرد. همراه با آخ ریزی که زیر لب گفت، کودک را رها کرد تا وجیهه به آغوش بگیرد. با خروج وجیهه، دلبر هم با ظرف غذایی جای او نشست.
- ماهی‌خانم شما فقط قبل ناهار و شام بیاین تا بعدش، بقیه موقع‌ها لازم نیست بیاین، خانم‌بزرگ هم فقط گفتن سفره‌داری و ظرف شستن.
ماه‌نگار غذایی که در دهان داشت قورت داد.
- باور کنید کارکرده‌ام، کار توی مطبخ سرم میشه، می‌تونم بیشتر هم بیام.
دلبر همان‌طور که باسرعت غذا می‌خورد، لبخند زد.
- نگفتم‌ کارنکرده‌ای، هرچی هم باشه تو‌ زن نوروزخانی، بهش برمی‌خوره زیاد اینجا باشی، درسته خانم‌بزرگ امر‌ کردن، اما تو هوای شوهرتو باید داشته‌باشی.
ماه‌نگار سرخ‌شده سر تکان داد:
- چشم حتماً!
آفتاب که غذایش را تمام‌ کرده‌بود، عقب نشست و پوزخندی زد:
- بگو کنیز نوروز‌خان دلبر!
ماه‌نگار غمگین شد و دلبر با اخم به طرف آفتاب برگشت و آفتاب ابرویی بالا انداخت.
- چته اینجوری نگاه می‌کنی؟ مگه بد میگم؟ یه روز هم‌ توی حجله نگهش نداشت، بهره‌شو برد... .
دستانش را به طوری که گویی چیزی را مچاله می‌کند در هوا تکان داد.
- مچاله‌اش کرد و... .
درحالی‌که آن چیز تخیلی را گوشه‌ای پرت می‌کرد ادامه داد:
- انداختش دور!
ماه‌نگار با قورت دادن آب دهانش سعی کرد بغضش را فروبخورد. دلبر تشر زد:
- آفتاب! حرف دهنتو بفهم، ادامه بدی یهو باد همینا رو‌ می‌رسونه به گوش‌ نوروز‌خان، بعد نگی نگفتی ها؟
آفتاب اخم کرد و رو برگرداند.
- وا... خبرچین!
دلبر عصبی جواب داد:
- همینی که هست، غذاتو که خوردی، زود پاشو‌ برو اتاق خانم‌بزرگ رو مهیا کن بعد غذا بره استراحت کنه.
آفتاب با دلخوری پاشد و قبل از بیرون رفتن او زیور با ظرف گوشتی که سر سفره بود، داخل شد. آفتاب گوشتی را از درون ظرف در دهان گذاشت و بیرون رفت. زیور همین که ظرف را روی میز گذاشت و خواست چیزی بگوید وجیهه که تازه داخل شده‌بود با ذوق گفت:
- گوشت هم موند؟
خود را به میز رساند و تا خواست بردارد، دلبر تشر زد:
- دختره‌ی هَول! اول برای ماهی‌خانم بذار!
وجیهه ناراحت اخم درهم کشید و تا ماه‌نگار خواست بگوید «ایرادی ندارد» زیور گفت:
- خانم‌بزرگ گفتن بره سفره رو جمع کنه.
ماه‌نگار که می‌فهمید منظور زیور اوست، با «چشم» گفتن به سرعت برخاست و بیرون رفت.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,543
مدال‌ها
3
ماه‌نگار که به تخت رسید، نه نوروزخان روی تخت بود نه خانم‌بزرگ. وسایل سفره را جمع کرد و همه را در مجمعی گذاشت و به مطبخ برگرداند. دلبر در بدو ورود مجمع را از دست او گرفت و گفت:
- خانم‌جان! بشین ناهارتو تموم کن.
ماه‌نگار امتناع کرد.
- نه خوردم، خانم‌بزرگ گفت ظرف شستن با منه، کجا ظرفا رو می‌شورید؟
دلبر که مجمع را کناری گذاشته‌بود. با دست گذاشتن روی بازوی دختر او‌ را به سمت میز هدایت کرد.
- واسه اونا دیر نمی‌شه، اول غذاتو بخور.
ماه‌نگار پشت میز نشست. روبه‌روی او‌ جای آفتاب این بار زیور نشسته‌بود و غذا می‌خورد. زیاد با این دختر که چهره‌ی زمختی داشت، حرف نزده‌بود و نمی‌دانست رفتار او چگونه است؟ با نشستن ماه‌نگار، زیور همان‌طور که غذا می‌خورد نگاهی به دخترک انداخت و ماه‌نگار دستپاچه لبخند زد. جوابش فقط یک‌ لبخند بود. دلبر با قاشق تکه گوشتی را از ظرفی که از سر سفره زیور آورده‌بود، برای ماه‌نگار گذاشت.
- خانم این هم سهم شماست.
ماه‌نگار با یادآوری وجیهه سر برگرداند و او را ته مطبخ درحال کاری دید.
- اینو بدین وجیهه، گوشت دوست داشت.
وجیهه با شنیدن نامش برگشت و دلبر گفت:
- نه ماهی‌خانم! وجیهه خورد، این گوشت سهم سفره اربابیه، بیشتر از خدمه باید شما بخورید.
ماه‌نگار شرم‌زده گفت:
- وای نه دلبرباجی! خجالتم ندید، من هم چیزی می‌خورم که شما خورید.
رو به طرف‌ زیور‌ کرد.
- زیورجان تو بردار!
زیور‌ لبخند پهنی زد.
- من هم خوردم، خودت بخور!
دلبر ادامه‌ی حرفش را گرفت.
- توی خونه‌ی اربابی درسته گوشت باید بره روی سفره خان، ولی همیشه آخر کار چیزی می‌مونه که نصیب خدمه بشه، نگران ما‌ نباش، از این به بعد که عروس خان همسفره‌ی ما شده، براش از غذای سفره خان نگه می‌دارم.
ماه‌نگار دلخور شد.
- نه باجی! این کارو نکن، به خدا اگه غذای من فرق داشته‌باشه، لب نمی‌زنم.
دلبر اخم کرد.
- اِ دختر؟ تو عروس خانی! درسته اومدی توی مطبخ ولی... .
ماه‌نگار میان کلامش رفت:
- ولی من هم فرقی با شما ندارم، از چیزی می‌خورم که خدمه می‌خورن.
دلبر با لبخند دستی به شانه‌ی ماه‌نگار زد.
- چشم! هر چی تو بخوای.
دلبر برگشت و وجیهه را خطاب قرار داد.
- وجیهه، ظرفای کثیفو‌ جمع کردی؟ ببر پیش حوضچه.
ماه‌نگار با دهان نیمه‌پر برگشت.
- خودم می‌برم، من باید بشورم.
دلبر به طرف او‌ برگشت.
- دختر! این همه عجله واسه چیه؟ باشه، تو هم می‌شوری، وجیهه کار هر روزشه، یه کم فقط کمکت می‌کنه.
وجیهه سرخوش به طرف مجمعی رفت که از سر سفره آمده‌بود.
- خانم‌! ظرفا کم نیست، شستنش نصیب شما هم میشه، غذاتونو که خوردید بیاید، حوضچه پشت دیوار مطبخه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,543
مدال‌ها
3
ماه‌نگار خواست برخیزد که دلبر با فشردن شانه‌اش او‌ را وادار به نشستن کرد و به ظرف غذایش اشاره کرد.
- اول‌ غذاتو بخور دختر!
لبخندی ضمیمه‌ی حرف‌های دلبر بود که ماه‌نگار را وادار ساخت بنشیند و غذایش را تمام کند.
بعد با آدرسی که وجیهه داده‌بود بیرون رفت. از طرف چپ در مطبخ با گذر از زوایه‌ی ساختمان، پشت دیوار، حوضچه‌ای سنگی قرار‌داشت که وجیهه روی سنگی دیگر کنار آن نشسته‌بود و مشغول خاکسترمال کردن ظروف غذا بود. حوضچه با آبی که از کانال آب می‌آمد پر میشد. کانال آب را با سنگ‌چین از بیرون دیوار حیاط به داخل هدایت کرده‌بودند که چون رودخانه‌ی کوچکی در این سوی عمارت جریان داشت. پایین حوضچه را با قراردادن کاشی‌های بی‌رنگ، صاف کرده‌بودند که ظرف‌های کثیف را در آنجا بشویند. ماه‌نگار با جمع کردن لباس‌هایش، روی سنگ دیگری که روبه‌روی وجیهه بود، نشست. وجیهه همان‌طور که تکه‌ی کنفی را به ظرفی می‌کشید، گفت:
- حیف لباساتون که کثیف میشه.
ماه‌نگار دو طرف چارقدش را به همراه گردن‌آویزهایش به پشت شانه‌اش انداخت که موقع کار مانع نشوند و گفت:
- ایرادی نداره، دیگه باید اینا رو دربیارم، خب من آب بکشم؟
وجیهه خندید.
- بکشید... ولی فکر نمی‌کردم عروس نوروزخان مثل ما باشه.
ماه‌نگار همان‌طور که پیاله‌ای را از آب حوض پر می‌کرد گفت:
- چطوری؟
وجیهه گفت:
- همین طوری دیگه.
ماه‌نگار آب درون پیاله‌ را روی‌ ظرف‌های شسته‌شده‌ که درون تشتی جمع بودند، ریخت و گفت:
- وجیهه! مگه صبح قرار نشد دوست باشیم؟ پس فرقی باهم نداریم.
- آره خانم درسته.
ماه‌نگار دوباره از آب حوضچه‌ی درون تشت ریخت و گفت:
- چطور‌ی اومدی توی این‌ عمارت؟

وجیهه در همان حال که تکه کنفی را داخل‌ ظرفی می‌کشید، گفت:
- خانم! من پارسال زمستون اومدم توی این عمارت، یه زنه هست آیات، اون توی دهات‌ها می‌گرده برای خان و خوانین خدمه جور می‌کنه و ماه به ماه به خونواده‌ی اینایی که خدمه‌ میشن هم دستمزداشونو می‌رسونه، آقام قبلاً بهش گفته‌بود برای من هم کار پیدا کنه، آخه زیاد بودیم، آقام از پس خرج ما برنمی‌اومد، هفت‌تا بودیم، تازه وقتی اومدم ننه‌م یکی دیگه هم توی راه داشت، بیچاره آقام، برزگر زمین اربابیه، چیزی دستشو نمی‌گیره، دیگه یه روز آیات اومد خونه‌مون، گفت زن نادرخان دنبال یه ندیمه می‌گرده برای عروس آینده‌ش، یه پولی داد آقام، ماه به ماه هم باز بهشون میده و کمک خرجشون میشه.
دل ماه‌نگار برای دخترک سوخت.
- از پارسال دیگه خانوادتو ندیدی؟
وجیهه بی‌خیال گفت:
- نه خانم، کلفت خونه اربابی که نمی‌تونه بره، دهاتمون هم راهش دوره، آقام نمی‌تونه بیاد منو ببینه، وقتی اومدم اینجا خیلی گریه کردم، ولی آخرش که چی؟ دیگه باید بمونم یه کمک خرجی بشه برای آقام.
- خب؟
- خب دیگه خانم، از پارسال همش زیور بهم یاد داد چطور ندیمه‌ی گلرخ‌خانم بشم، مثل آفتاب که ندیمه‌ی خانم‌بزرگه، اما یهو وقتی نریمان‌خان مرد ناراحت شدم، نه واسه خودش ها! نه... واسه خاطر اینکه گفتم دیگه منو لازم ندارن پس می‌فرستنم.
ماه‌نگار همان‌طور که‌ ظرف‌ها را درون تشت آب می‌کشید گفت:
- خب برمی‌گشتی خونت، بد که نبود؟
- نه خانم، آقای بیچارم رو دستمزد من حساب کرده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,543
مدال‌ها
3
ماه‌نگار به یاد دلتنگی خود برای خانواده‌اش گفت:
- دلت برای پدر و‌ مادرت تنگ نشده؟
وجیهه غمگین شد و دست از کار کشید.
- چرا خانم... ولی چیکار کنم؟ کلفت وقتی اومد یا تا آخر عمرش باید بمونه یا خود ارباب دیگه نخوادش.
وجیهه دوباره مشغول کشیدن کنف به ته کاسه‌ی بزرگی شد و ادامه داد:
- البته گاهی وقتا وقتی شوهر کنه، اگه شوهرش خارج عمارت باشه و پول خدمتشو بده، می‌تونه بره از عمارت، اما خب بیشتر وقتا کلفتا با نوکرها عروسی می‌کنن و می‌مونن.
ماه‌نگار به این فکر کرد که او هم مثل بقیه خدمه اینجاست. او هم باید در این عمارت خدمت کرده و دیدار دوباره‌ی خانواده را فراموش کند. همانند همین خدمه بود، فقط یک لقب عروس نوروزخان اضافه بر نامش داشت. وجیهه هنوز هم در حین کار حرف میزد:
- مثل دلبر، خانم! اون هم از بچگی همین‌جا بوده، بعد با صفر که اون‌موقع وردست مهتر بوده عروسی کرده و موندگار شده، حالا هم که دیگه خودش مهتره، دوتا بچه هم دارن، احمدعلی و زینت.
وجیهه برگشت و به اتاقکی که در گوشه‌ی حیاط عمارت بود، اشاره کرد.
- اونجا هم اتاقشونه، کناریش هم اتاق من و آفتاب و زیوره.
ماه‌نگار در همان حال آبکشی ظروف، نگاهی به اتاق‌ها کرد و گفت:
- زیور و آفتاب چطور؟ از کی اومدن؟
وجیهه که چانه‌اش گرم شده‌بود، همان‌طور‌ مشغول‌ کار گفت:
- زیور و آفتاب هم از بچگی اومدن، این‌جوری که شنیدم، شش سال پیش ندیمه خانم‌بزرگ مریض شده و فرستادنش بیرون، بعد از همون موقع آفتاب رو آوردن، زیور هم خودش یه بار گفت از سیزده سالگی اومده توی عمارت تا وردست آشپز بشه، اما بقیه کارها رو هم بهش دادن.
ماه‌نگار فقط سر تکان داد. وجیهه که تازه گوش شنوایی پیدا کرده‌بود که به او تشر نمی‌زد «وراجی نکن» دیگر ساکت نمی‌شد.
- خانم! آفتاب خیلی دلش می‌خواد عروسی کنه بره از عمارت، خیلی هم جلوی عسکر یکی از تفنگچی‌های خان خودشو نشون میده، اما هیشکی ازش خوشش نمیاد، آخه اخلاق نداره، عسکر به جای اون از زیور خوشش میاد، من خودم می‌دونم. مروت وردست صفرمهتر، همش دم‌پر آفتاب می‌گرده، اما‌ چون زاله، آفتاب بهش نگاه هم نمی‌کنه.
ماه‌نگار کنجکاو دست از آبکشی کشید و به وجیهه نگاه کرد.
- واقعاً؟
- آره خانم! درسته آفتاب از زیور قشنگ‌تره اما چه فایده؟ اخلاق که نداره، همه می‌دونن زیور خیلی خوب‌تره از آفتاب، فقط ایرادش اینه میگه هیچ‌وقت شوهر نمی‌کنه، اون فقط به کار کردن فکر می‌کنه، از اول صبح تا آخر شب هم کار کنه خسته نمی‌شه، خانم! خودم چندبار دیدم عسکر بهش پیغام داده، اما زیور بهش نگاه هم نمی‌کنه، شبا وقت خواب خیلی شنیدم آفتاب به زیور میگه احمقه که نمی‌خواد شوهر کنه، اما زیور میگه شوهر هم کنم باز باید کار کنم، اون موقع دیگه مسئولیت شوهر و بچه هم میاد روم، نمی‌خوام سرمو شلوغ کنم، اما آفتاب میگه وادارش کن پول خدمتتو بده از اینجا بری، اما زیور گوش نمیده.
با ظرفی که وجیهه درون تشت گذاشت، ماه‌نگار دوباره پیاله‌ای از آب حوض برداشت تا آبکشی کند.
- خب مگه بده بره سر خونه‌ی خودش؟
- خانم‌! من میگم حق با زیوره، آخه عسکر که نداره پول خدمت بده، بعدش میشه یکی مثل دلبر.
ماه‌نگار دوباره دست از کار کشید.
- مگه دلبر چشه؟
وجیهه کفگیری را محکم کنف می‌کشید.
- خانم! دلبر بدبخت غیر احمدعلی و زینت دو تا پسر دیگه هم داشته، از حرفاشون فهمیدم، یه پسر داشته نوراله که خودش می‌گفت یه بار توی مطبخ بوده حواسش ازش پرت شده، افتاده توی آب حوض خفه شده، یکی هم مثل اینکه مریض بوده از اولش، اسمشو گذاشته‌بودن ماندنی، اما نمونده. زیور یه بار به آفتاب گفت، اگه دلبر کلفت نبود بچه‌هاش الان زنده بودن. گفت اگه قراره اینجوری بشه هیچ‌وقت شوهر نمی‌کنه که بچه‌دار بشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,543
مدال‌ها
3
دل ماه‌نگار برای دلبر و فرزندان از دست داده‌اش سوخت و «آخی» گفت. لحظاتی در سکوت وجیهه‌ی مشغول کار را نگاه کرد و بعد فرصت را غنیمت شمرد.
- از نوروزخان چی می‌دونی؟
وجیهه سر بلند کرد.
- نوروزخان؟ خانم ناراحت نشید ها، ولی از وقتی که اومدم اینجا، از هیشکی اندازه‌ی نوروزخان نترسیدم.
ماه‌نگار چشمانش گرد شد.
- چرا؟
وجیهه دوباره مشغول کار شد.
- آخه هیچ‌وقت که توی عمارت نبود، وقتی هم می‌اومد فقط دعوا می‌کرد و فحش می‌داد، البته هیچ‌وقت مثل نریمان‌خان آدم نمی‌زد اما‌ خیلی اخمو و بداخلاق بود، کافی بود از یکی کم‌کاری ببینه زود داد می‌کشید و‌ فحش می‌داد. همه، هر کاری می‌کردن تا نوروزخان یه وقت عصبانی نشه، البته همه‌ی پسرای خان همینن، خود خان هم همینه، اصلاً خان و ارباب خوش‌اخلاق وجود نداره، ولی از نوروزخان همه می‌ترسن، من نوذرخان پسر کوچیکه‌ی خان رو ندیدم، اون رفته شهر، نریمان‌خان مثل نادرخان، یه شلاق داشت، خدمه رو با اون میزد، بیچاره مروت خیلی ازش کتک می‌خورد، اما باز هم‌ همه از نوروزخان می‌ترسیدن، نوروزخان شلاق نداره، اما زود عصبی میشه، دعوا می‌کنه؛ اما‌ به جای همشون نیره‌خانم خوبه، با این که اونم خانمه و گاهی تشر هم می‌زنه اما از برادرهاش بهتره، شوهرش رحیم‌آقا، برادرزاده‌ی خانم‌بزرگه اما اصلاً کسی توی عمارت ازش خوشش نمیاد.
صدایش را آرام‌تر کرد.
- شنیدم نیره‌خانم خودش از رحیم‌آقا خوشش اومده و گفته زنش بشه.
وجیهه آخرین ظرف درون دستش را روی ظرف‌های تشت گذاشت و دیگر راست نشست و گفت:
- رحیم‌آقا خیلی آرومه، یه باغ دارن که خان پشت قباله داده، عایدی‌شون همونه، زیاد اینجا نمیاد، همون‌موقع‌هایی هم که میاد با کسی زیاد حرف نمی‌زنه، ولی خانم، نیره‌خانم دو تا پسر داره مردان و مازیار، خدا نصیب گرگ بیابون نکنه، مثل تخمه‌ی جن، وقتی میان دیگه من واویلا دارم، اونا اینقدر شیطونن و همه‌جا رو‌ می‌ریزن که هیشکی از پسشون برنمیاد، بعد من بدبخت باید مراقبشون بشم، البته نیره‌خانم یه دختر هم داره تازه راه افتاده، اسمش ماهرخه، جون نیره‌خانم بنده بهش، اینقدر دوستش داره که نگو.
ماه‌نگار هم آخرین ظرف‌ها را آب کشید و در نهایت گفت:
- وجیهه‌جان، دستت درد نکنه، خیلی چیزها بهم گفتی، باز هم چیزی از عمارت و اهلش بگی برام، خوشحال میشم، من اینجا هیشکی رو‌ نمی‌شناسم، روال عمارت رو هم نمی‌دونم. دوست داشتم بازم برام بگی ولی الان دیگه ظرف‌ها رو باید ببریم داخل.
وجیهه هم که دستانش را در آب حوضچه می‌شست گفت:
- وای خانم‌ شما خیلی خوبید، مطمئن باشید باز هم فرصت شد براتون میگم، اصلاً هرچی خواستید از خودم بپرسید، من توی این یه سال خیلی چیزها فهمیدم.
ماه‌نگار مجمعی که ظرف‌های شسته شده در آن بود را برداشت.
- حتماً باید برام بگی تا بدونم اینجا‌ چطور‌ باید رفتار کنم.
وجیهه خندید.
- دیگه باهم دوستیم ماهی‌خانم. شما برید من اینجا رو تمیز کنم.
ماه‌نگار لبخند زد و با ظرف‌ها به طرف مطبخ برگشت. وجیهه‌ ماند تا اطراف حوضچه را پاک‌ کند. ماه‌نگار می‌دانست بودن وجیهه چه غنیمتی برای اویی است که با آداب خانه اربابی آشنایی ندارد.
مجمع را که روی‌ میز‌ مطبخ گذاشت به دلبر که جارو می‌کشید، گفت:
- دلبرباجی! کاری هست بگید من بکنم.
دلبر درحالی که دستش را به کمرش گرفته‌بود، راست ایستاد.
- نه ماهی‌خانم، شما دیگه برید استراحت کنید.
ماه‌نگار لبخندی زد. لباس‌هایش را مرتب کرد تا به عمارت کوچک برگردد. مهم‌ترین وظیفه‌ی او خارج از وظایف خدمت در مطبخ، رسیدگی به احوالات نوروزخانی بود که نام شوهر‌ او‌ را داشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,543
مدال‌ها
3
ماه‌نگار از در مطبخ بیرون آمد. سر ظهر بود و کسی در حیاط عمارت دیده نمی‌شد. با قدم‌های تند، به حوض نزدیک شد تا از کنار آن به طرف عمارت خودشان بپیچد که صدای اسبی او‌ را میخکوب کرد. سر که برگرداند، در ورودیِ دالانی که به خروجی عمارت می‌رسید، نادرخان را دید که درحال پایین آمدن از روی زین، یک پا روی زمین گذاشته‌بود. نگاهش به او نبود، اما ماه‌نگار ترسیده سر به زیر انداخت و ایستاد. مروت که از در اصطبل متوجه ورود خان شده‌بود، به سرعت پیش دوید و افسار اسب خسته را گرفت و با اسب به طرف اصطبل برگشت. دیگر کسی جز نادرخان و ماه‌نگار که لرزان کنار حوض منتظر ایستاده‌بود تا خان داخل عمارت برود، در حیاط نبود. نگاه نادرخان که به دختر افتاد، داغ دلش تازه شد. شب قبل را با سرزنش‌های زنش که مدام از نگرفتن تقاص خون پسرش می‌گفت، خوابیده بود و صبح تمام زمانی را که برای سرکشی بیرون رفته‌بود، به نریمان جوانش فکر‌ کرده‌ و افسوس خورده‌بود؛ چرا که همیشه در سرکشی‌ها همراهی‌اش می‌کرد و اکنون در بدو ورود به عمارت چشمش به خواهر قاتل پسر عزیزش افتاده‌بود. به جای خون ریخته‌ی پسرش خون‌بس آورده‌بود، اما برایش فرقی با آینه‌ی دق نداشت. نریمان آینده‌ی او بود که لطفعلی از او‌ گرفت. دیدن خواهر لطفعلی یادآور جوان ناکامش بود و دل پرخونش را بیشتر آزار می‌داد. باید برای کم کردن سوز دلش، از این دختر تقاص خون نریمان را می‌گرفت. اصلاً برای همین او‌ را آورده بود. برای او‌ ماه‌نگار هیچ‌ فرقی با لطفعلی نداشت. پس با تمام غیضش تشر زد:
- آهای خواهر لطفعلی! بیا اینجا!
شانه‌های ماه‌نگار از ترس بالا پرید و بعد از کمی تعلل با گام‌های لرزان قدم پیش گذاشت. قلب دخترک تند می‌زد و خود را لعنت می‌کرد چرا پیش از آمدن نادرخان به عمارتشان برنگشته است؟
نادرخان شلاقی را که به کمرش بند کرده‌بود، بیرون آورد.
- می‌بینم که شروان یادت نداده سلام کنی.
ماه‌نگار همان‌طور که نگاه به زمین خاکی که آبی روی آن ریخته‌‌بودند تا گرد و خاکش بلند نشود، دوخته‌بود، چشمانش را بر هم فشرد و تا خواست با صدای لرزان «سلام» بگوید نادرخان اجازه نداد:
- ولی من خوب بلدم ادبی رو خونه‌ی پدرت یاد نگرفتی یادت بدم!
بلافاصله شلاق را بالا برد و ضربه‌ای به بازوی دختر زد. ماه‌نگار از شدت ضربه «آخ» گفت و به زمین خورد. تا خواست لب به عذرخواهی بگشاید، ضربه‌ی دوم به پهلویش خورد.
- فکر‌ کردی خواهر‌ قاتل پسرمو آوردم پروار کنم؟
ضربات بعدی هم بی‌وقفه به تن دختر اصابت می‌کرد تا آبی باشند بر آتش دل نادرخان. ماه‌نگار فقط از شدت درد «آخ» گفته و گریه می‌کرد. نادرخان بی هیچ‌ رحمی شلاق را فرود می‌آورد، در نظر او این دختر همان قاتل فرزند عزیزش بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,543
مدال‌ها
3
کینه و نفرت نادرخان با به یاد آوردن پسر جوانش بیشتر شعله می‌کشید و ضرباتش را همراه فریادهایی که میزد به تن دختر می‌کوبید.
- باید تقاص بدی، روز و شب باید تقاص پس بدی، تقاص خون نریمان رو‌ تو‌ باید بدی. نریمان من جوون بود. اون برادر بی‌شرفت جونشو گرفت. خیال نکن بذارم راحت بگردی. این عمارت باید جهنمت بشه!
ماه‌نگار توانی برای واکنش نداشت. تنها ساعد دستش را مقابل صورتش گرفته‌بود که شلاق به آن نخورد و با لب‌هایی که سعی می‌کرد با فشردن به گفتن «آخ» باز نشود، اما بی‌نتیجه بود، درد را تحمل می‌کرد. فقط اشک می‌ریخت، حتی زبانش به التماس هم گشوده نمی‌شد. نادرخان که دست از زدن کشید، دیگر به نفس‌نفس‌زدن افتاده‌بود، اما حتی ذره‌ای داغ دلش کم نشده‌بود. نگاه نفرت‌بارش را به دختری که روی زمین سعی داشت خود را جمع کند و نگاه اشکی و‌ ترسانش را به او‌ دوخته‌بود، انداخت و با خشم گفت:
- دیدنت برام درده، کاری کن جلوی چشمم پیدات نشه که با همین شلاق جواب می‌گیری!
ماه‌نگار گریان و ترسان سر تکان داد و‌ خود را روی زمین عقب کشید.
- گم شو از جلوی چشام‌ غربتی!
دخترک علی‌رغم‌ دردی که در‌ پهلو و پاهایش حس می‌کرد از ترس کتک خوردن دوباره به تندی برخاست و به طرف عمارت کوچکشان دوید. خان لحظاتی به رفتن دختر چشم دوخت و بعد به طرف راه‌پله‌ی عمارت بزرگ برگشت.
ماه‌نگار که مقابل در عمارتشان رسید، ایستاد. برگشت. نادرخان دیگر در حیاط نبود. کمی آسوده شد. با کف دست اشک‌هایش را پاک‌ کرد. این واقعیت روزگاری بود که بعد از این در این عمارت می‌داشت و باید فقط تحمل می‌کرد. مگر چاره‌ای غیر از تحمل داشت؟ همسر نوروزخان و عروس نادرخان بودن، همه ظاهری و دروغین بودند و اصل و واقعیت همین نفرت عیان خان و خانم‌بزرگ از او بود. از این‌هایی که خون طلب داشتند نباید چیز دیگری توقع می‌کرد. باید خود را برای بیشتر از این آماده می‌کرد. خوب فهمید که زدن او دل نادرخان را آرام می‌کرد، پس چاره‌ای هم جز تسلیم در برابرش نداشت. دوباره اشک‌هایش روان شد. با فکر به برادر و پدرش، سرش را به اطراف تکان داد. هر طور بود تحقیرهای خانم‌بزرگ و شلاق‌های خان را تحمل می‌‌کرد. به خاطر برادرش باید قوی می‌ماند. دوباره با کف دست اشک‌های صورتش را پاک کرد. نباید مقابل نوروزخان، گریان ظاهر میشد. برادر نریمان‌خانِ مقتول به دست برادرش، هرگز برای ماه‌نگار دل نمی‌سوزاند؛ پس نباید خواری او را می‌دید. حتی سر سوزنی هم جلوی نوروزخان نباید اظهار عجز می‌کرد. کمی پشت در ماند تا بر خودش مسلط شود. لباس‌ها، چارقد و دستمال سرش و موهای پریشان‌شده‌ی زلفش را مرتب کرده و‌ خونسرد، با تظاهر به اینکه اتفاقی نیفتاده، وارد عمارت شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,543
مدال‌ها
3
نوروزخان کنار دیوار زیر آینه نشسته‌بود. پای عیب‌دارش را دراز کرده و درحالی‌ که دستش را از ساعد روی زانوی جمع شده‌ی پای دیگرش گذاشته‌بود، پشت سرش را به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته‌بود. همین که ماه‌نگار از در وارد شد، چشمانش را باز کرد و سرش را به طرف او‌ چرخاند. خوب می‌دانست در حیاط چه گذشته، اول شنیده‌بود و بعد وقتی کمی از لای پرده دیده بود، از عذاب اینکه نمی‌تواند کاری کند، این گوشه نشسته‌بود تا شاید فراموش کند. توقع داشت وقتی ماه‌نگار برمی‌گردد با دلخوری و زاری او‌ طرف شود یا حداقل گریه‌هایش را بشنود، اما دختری وارد شده‌بود که انگار نه انگار چند لحظه پیش شلاق نادرخان روی بدنش نشسته، لباس سفیدش گِلی شده‌بود و بینی و چشمان سرخش هویداگر اشک‌هایی بود که پیش از ورود کرده‌بود و اکنون چیزی را بروز نمی‌داد. همین که نگاهش به چشمان باز نوروزخان خورد، سری آرام تکان داد:
- سلام آقا!
نوروز فقط سری در جوابش تکان داد. ماه‌نگار می‌خواست جلوی آینه رفته و سر و‌ وضع خود را در آن ببیند و اصلاح کند، اما آینه بالای سر نوروز بود و بودن او آنجا دخترک را معذب می‌کرد. یادش به کیسه‌ای افتاد که مادرش چند روز آخر برای او دوخته‌بود تا شانه و آینه و سرمه‌دانش را در آن بگذارد. کیسه درون کیف بود و کیف را دیروز روی خوابگاه ته اتاق گذاشته‌بود. با سری به زیر افتاده از مقابل نوروز رد شد و در گوشه‌ی دیگر اتاق مقابل وسایلش نشست. نوروز هم که نگاهش را روی دختر قفل کرده‌بود سرش را با عبور او از مقابلش، با او چرخاند و باز نگاهش مات نیم‌رخ دختر ماند. ماه‌نگار در کیف دستبافت و قرمز‌رنگش را باز کرد و با کمی جابه‌جایی توانست کیسه‌ی کوچک بنفش‌رنگی را که از اضافه‌ پارچه‌ها، مادرش برای او دوخته‌بود، بیرون کشید. تا خواست انگشتش را میان در کیسه که با کشیدن دو بند از دو طرف به هم جمع شده‌بود، قرار دهد، چشمش به قابلمه‌ی کوچک مسی مادربزرگش که زیر کیسه بود، افتاد. این قابلمه را خوب می‌شناخت، مخصوص باغداگول مادربزرگش بود که گاهی در آن غذا می‌گذاشت. کیسه را به درون کیف برگرداند. قابلمه را که کمی از کف دستش بزرگ‌تر بود بیرون آورد و سرش را برداشت. با دیدن حلوای درونش لبخندی زد. مادربزرگش برای او‌ حلوا پخته و‌ درون وسایلش گذاشته‌بود. با به یاد آوردن ننه‌جان و بقیه عزیزانش اشک در چشمانش جمع شد. چقدر دلتنگشان بود! نان روی حلوا را کنار زد و کمی از حلوا‌ را با دو انگشت برداشت و در دهان گذاشت. لبخندی از لذت زد. حلوا مزه‌ی خانه را می‌داد. نوروز که نگاهش میخ نیم‌رخ دختر بود و خوب متوجه لبخند لذتش شده‌بود گفت:
- ماهی چی می‌خوری؟
صدای نوروز ماه‌نگار را از خیال خوش‌ خانه بیرون کشید و به طرف او‌ سر چرخاند.
- چی آقا؟
- اونی که دستته رو بیار ببینم‌ چی باعث شده بعد کتک خوردن از خان هنوز بخندی؟
ماه‌نگار کمی چرخید و ظرف را با دستش به طرف نوروز دراز کرد.
- تَررَکی آقا!
نوروز ابرو در‌هم کشید.
- چی هست؟
ماه‌نگار همان‌طور که نشسته‌بود، کمی خود را پیش کشید.
- یه جور حلواست، با خرما و خمیر درست می‌کنن، ننه‌جانم برام گذاشته، الان که یادش افتادم خندیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,543
مدال‌ها
3
نوروز‌ لبی کج کرد و ابرویی بالا انداخت.
- بیار ببینم اینی که گفتی چیه؟
ماه‌نگار لبخندی زد و بلند شد. کنار نوروز نشست و ظرف را به طرف او گرفت. نوروز نگاهی به حلوای قهوه‌ای‌رنگ و خرماهای درون قابلمه کرد. با دو انگشت شست و اشاره‌اش مقداری از حلوا را برداشت و در دهان گذاشت. از طعم شیرین حلوا خوشش آمد. سری تکان داد:
- اوهوم... خوشمزه‌س!
ماه‌نگار لبخندی زد و گفت:
- نوش‌جان آقا!
نوروز هم در جواب او فقط کمی لب‌هایش را کشید.
- خودت هم بخور!
- شما بفرمایید، من هم می‌خورم.
نوروز‌ کمی دیگر از حلوا را برداشت و در دهان گذاشت. هرچه منتظر شد تا ماه‌نگار هم دست درون ظرف ببرد، او فقط سر به زیر نشسته‌بود. فهمید او قصد برداشتن ندارد. ناامید از او‌ خودش با دو انگشت مقداری از حلوا را برداشت و با گفتن «ماهی» به طرف او گرفت. ماه‌نگار که سرش را بلند کرده‌بود با دست نوروز مواجه شد و تا خواست «آقا» متعجبی بگوید، نوروز گفت:
- دهنتو باز کن!
ماه‌نگار بهت‌زده نگاهش را به چشمان اخموی نوروزخان دوخت.
- وقتی نوروز‌خان یه حرفی میزنه باید گوش بدی، گفتم بخور، باید می‌خوردی.
- آقا خودم برمی‌دارم.
نوروز بدون آنکه اخم‌هایش را باز کند، گفت:
- زود دهنتو باز کن!
سریع گونه‌های سفید ماه‌نگار سرخ شد و شرم‌زده چشمانش را بست، تا نگاهش به چشمان نوروز نیفتد و بیشتر خجالت نکشد و بعد دهانش را باز کرد. نوروز با لبخندی محو که حاصل لذت بردنش از این دختر بود، حلوا را درون دهان ماه‌نگار گذاشت و وقتی انگشتانش را بیرون آورد، ماه‌نگار سریع سرش را زیر انداخت و حلوا را خورد.
- الان شدی ماهی ریزه‌ی حرف گوش کنی که نوروزخان دلش می‌خواد.
ماه‌نگار بیشتر خجالت کشید و سرخ شد. نوروز هم بیشتر از این عروسک خواستنی‌اش لذت برد. هیچ دختری پیش از این، آنقدری که این مهمان یک روزه او‌ را به وجد آورده‌بود، دل او‌ را مالش نداده‌بود. نوروز کمی دیگر از حلوا را در دهان گذاشت و با خود اندیشید از حلوا شیرین‌تر خود همین دختر است. هوس خواستن او به سرش زد و تا خواست میلش را با او در میان بگذارد و او‌ را وادار به تمکین کند، یاد درد شلاق‌هایی افتاد که خان روی بدن دختر کاشته‌بود و از خود خجالت کشید. همان آزار خان برای امروز این دختر کافی بود. نگاهی به سر به زیری او انداخت و گفت:
- ماهی! دلت می‌خواد دوباره بذارم دهنت؟
ماه‌نگار دستپاچه از اینکه نکند دوباره نوروزخان او‌ را در تنگنا قرار دهد، سربلند کرد و دستش را درون قابلمه برد.
- نه آقا خودم برمی‌دارم.
لبخند لذت نوروز از دستپاچگی ماه‌نگار پهن شد و بعد از آنکه دخترک دستش را بیرون آورد، نوروز مقداری از حلوا را برداشت و در دهان گذاشت و خیره به دخترک از خوردن لذت برد. قطعاً این دختر موهبتی برای زندگی یکنواخت او بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,543
مدال‌ها
3
آخرین قسمت از حلوا که توسط نوروز برداشته شد، ماه‌نگار قابلمه را از دست او گرفت و بلند شد.
- ماهی؟
- جانم آقا!
نوروز خوشحال از شنیدن لفظ «جانم» لبخند محوی زد و گفت:
- لباست گِلی شده.
نگاه ماه‌نگار به لباسش کشیده‌شد. حق با نوروز بود. کنار دامنش هنگام برخورد با زمین گلی شده‌بود. دستش را به آن قسمت گرفت و گفت:
- ببخشید آقا! الان عوضش می‌کنم.
ماه‌نگار به‌ سراغ جوالی رفت که لباس‌هایش در آن بود.
- ماهی اون گردنبندهاتم در بیار.
دست ماه‌نگار روی لباس‌ها ماند و سر به طرف نوروز چرخاند، با غمی که در دلش وارد شد «چشم» گفت. نوروز زود متوجه غصه‌ی چشمان او شد و گفت:
- من هم دوست دارم بندازی، اما با وضعی که خانم‌بزرگ برات درست کرده، برای کار کردن توی مطبخ اذیتت می‌کنن.
ماه‌نگار فقط سرش را تکان داد و‌ به طرف جوال برگشت. دوست داشت لباس سفیدش را چون عروسان دیگر بیشتر از این بپوشد. نوعروسان در ایل، تا مدتی همان لباس سفید را با همه‌ی زیورآلاتشان استفاده کرده و تا چند روز دست به کاری نمی‌زدند. آن‌ها تا مدتی عروس می‌ماندند، اما در این‌جا، او باید زود از این وضع درمی‌آمد. همین که یکی از لباس‌های معمولی‌اش را بیرون کشید و ایستاد، در دل هم خود را سرزنش کرد که چرا بی‌خود فکر می‌کند؟ وقتی به اتاقی که در پناه بیرونی بود رفت تا زمانی‌که لباسش را عوض کند، با خود زمزمه می‌کرد:
- توقع عروس موندن داری خون‌بس رفته؟ همین که تو رو با عزت آوردن و یک شب عروس بودی کافیه، می‌تونستن بی‌احترام بیارنت، یک روز هم که این لباس رو پوشیدی بسه دیگه. تو جات همون مطبخه، لباس سفید به کارت نمیاد، اصلاً اگه فردا باز هم نادرخان به عوض پسرش خواست تو‌ رو شلاق بزنه چی؟
ماه‌نگار که دستش به بستن بند دامن تازه‌ پوشیده‌اش رفته‌بود، لحظه‌ای مکث کرد، با نگرانی به زمین خالی از فرش چشم دوخت و به فکر رفت. یعنی فردا هم از او‌ شلاق می‌خورد؟ اشک ترس چشمانش را گرفت. چاره‌ای جز تسلیم نداشت. خان با زدن او آرام میشد و او‌ نیز فقط باید تحمل می‌کرد. برای در امان ماندن از خشم او، باید تلاش می‌کرد که مقابل نادرخان ظاهر نشود تا او به یاد پسر مقتولش نیفتد.
در بیرون اتاق، در اندرونی، نوروز با چشم به در اتاقی که ماه‌نگار درون آن رفته‌بود، به دخترک می‌اندیشید. دیگر بی‌قرار شده‌بود و نمی‌توانست مقابل خواستن این دختر مقاومت کند. حلالش بود، اما نمی‌خواست بعد از شلاقی که خورده، عذابی مضاعف بر او باشد. دلش سخت گرفته‌بود و درنهایت وقتی ماه‌نگار بیرون آمد، فکر‌ کرد یک آغوش خالی که اذیتش نمی‌کند؟
نگاهش روی ماه‌نگار بود که گفت:
- ماهی! روانداز و متکا بیار دراز بکشم.
ماه‌نگار چشم گفت و از جایی که رختخواب‌ها چیده شده‌بود، شمدی را بیرون کشید و یکی از متکاهایی بزرگی که کنار دیوار روی هم چیده‌بودند را هم برداشت و کنار نوروز زمین گذاشت.
- آقا دراز بکشید، بندازم روتون.
نوروز با لبخند محوی بالش را کمی جابه‌جا کرد و به پهلو دراز کشید. همین که سرش روی متکا آمد، ماه‌نگار شمد قهوه‌ای‌رنگ را روی او انداخت. نوروز یک طرف شمد را بالا گرفت و کمی روی متکا عقب رفت تا جا باز کند.
- تو هم بیا اینجا!
شرم و خجالت ماه‌نگار را گرفت. خواست بهانه بیاورد.
- آقا... .
نوروز زود فهمید و میان کلامش پرید.
- ماهی! نگفتم حرف‌گوش‌کن باش؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین