- Jun
- 2,120
- 39,543
- مدالها
- 3
دلبر دستی به بازوی دختر گذاشت و او را به طرف میز هدایت کرد.
- حالا بشین اول یه غذا برات بکشم.
ماهنگار پشت میز روی نیمکت کنار وجیهه نشست و دلبر برای کشیدن غذا رفت. آفتاب بیتوجه خود را مشغول خوردن کرد و وجیهه با شوق به طرف ماهنگار برگشت.
- ماهیخانم خودم همه کارها رو یادت میدم.
ماهنگار از اینکه وجیهه او را کار نابلد میدانست، خندهی کوتاهی کرد.
- ممنونم وجیههجان!
آفتاب بدون آنکه سربلند کند پوزخندی زد. دلبر بشقابی از برنج که آبِ گوشت روی آن ریخته شدهبود، روی میز مقابل ماهنگار گذاشت.
-ماهیخانم شرمنده! نمیدونستم میایی، غذات شد همون غذای خدمه، دفعهی بعد از غذای اربابی برات نگه میدارم.
ماهنگار دستپاچه جواب داد.
- نه لازم نیست، من هم از همونی میخورم که شما میخورید.
دلبر فقط لبخندی زد و رو به وجیهه کرد و با اشاره به نوزاد بستهشدهی پشت کمرش گفت:
- وجیهه! پاشو ببین اگه زینت خوابیده، بازش کنم ببری توی اتاقمون بذاریش که من هم یه چی بخورم به احمدعلی هم بگو مواظب خواهرش باشه تا بیام.
وجیهه بلند شد. از طرف دیگر نیمکت بیرون رفت. نوزاد را گرفت تا دلبر گره چادرشب را باز کرد. همراه با آخ ریزی که زیر لب گفت، کودک را رها کرد تا وجیهه به آغوش بگیرد. با خروج وجیهه، دلبر هم با ظرف غذایی جای او نشست.
- ماهیخانم شما فقط قبل ناهار و شام بیاین تا بعدش، بقیه موقعها لازم نیست بیاین، خانمبزرگ هم فقط گفتن سفرهداری و ظرف شستن.
ماهنگار غذایی که در دهان داشت قورت داد.
- باور کنید کارکردهام، کار توی مطبخ سرم میشه، میتونم بیشتر هم بیام.
دلبر همانطور که باسرعت غذا میخورد، لبخند زد.
- نگفتم کارنکردهای، هرچی هم باشه تو زن نوروزخانی، بهش برمیخوره زیاد اینجا باشی، درسته خانمبزرگ امر کردن، اما تو هوای شوهرتو باید داشتهباشی.
ماهنگار سرخشده سر تکان داد:
- چشم حتماً!
آفتاب که غذایش را تمام کردهبود، عقب نشست و پوزخندی زد:
- بگو کنیز نوروزخان دلبر!
ماهنگار غمگین شد و دلبر با اخم به طرف آفتاب برگشت و آفتاب ابرویی بالا انداخت.
- چته اینجوری نگاه میکنی؟ مگه بد میگم؟ یه روز هم توی حجله نگهش نداشت، بهرهشو برد... .
دستانش را به طوری که گویی چیزی را مچاله میکند در هوا تکان داد.
- مچالهاش کرد و... .
درحالیکه آن چیز تخیلی را گوشهای پرت میکرد ادامه داد:
- انداختش دور!
ماهنگار با قورت دادن آب دهانش سعی کرد بغضش را فروبخورد. دلبر تشر زد:
- آفتاب! حرف دهنتو بفهم، ادامه بدی یهو باد همینا رو میرسونه به گوش نوروزخان، بعد نگی نگفتی ها؟
آفتاب اخم کرد و رو برگرداند.
- وا... خبرچین!
دلبر عصبی جواب داد:
- همینی که هست، غذاتو که خوردی، زود پاشو برو اتاق خانمبزرگ رو مهیا کن بعد غذا بره استراحت کنه.
آفتاب با دلخوری پاشد و قبل از بیرون رفتن او زیور با ظرف گوشتی که سر سفره بود، داخل شد. آفتاب گوشتی را از درون ظرف در دهان گذاشت و بیرون رفت. زیور همین که ظرف را روی میز گذاشت و خواست چیزی بگوید وجیهه که تازه داخل شدهبود با ذوق گفت:
- گوشت هم موند؟
خود را به میز رساند و تا خواست بردارد، دلبر تشر زد:
- دخترهی هَول! اول برای ماهیخانم بذار!
وجیهه ناراحت اخم درهم کشید و تا ماهنگار خواست بگوید «ایرادی ندارد» زیور گفت:
- خانمبزرگ گفتن بره سفره رو جمع کنه.
ماهنگار که میفهمید منظور زیور اوست، با «چشم» گفتن به سرعت برخاست و بیرون رفت.
- حالا بشین اول یه غذا برات بکشم.
ماهنگار پشت میز روی نیمکت کنار وجیهه نشست و دلبر برای کشیدن غذا رفت. آفتاب بیتوجه خود را مشغول خوردن کرد و وجیهه با شوق به طرف ماهنگار برگشت.
- ماهیخانم خودم همه کارها رو یادت میدم.
ماهنگار از اینکه وجیهه او را کار نابلد میدانست، خندهی کوتاهی کرد.
- ممنونم وجیههجان!
آفتاب بدون آنکه سربلند کند پوزخندی زد. دلبر بشقابی از برنج که آبِ گوشت روی آن ریخته شدهبود، روی میز مقابل ماهنگار گذاشت.
-ماهیخانم شرمنده! نمیدونستم میایی، غذات شد همون غذای خدمه، دفعهی بعد از غذای اربابی برات نگه میدارم.
ماهنگار دستپاچه جواب داد.
- نه لازم نیست، من هم از همونی میخورم که شما میخورید.
دلبر فقط لبخندی زد و رو به وجیهه کرد و با اشاره به نوزاد بستهشدهی پشت کمرش گفت:
- وجیهه! پاشو ببین اگه زینت خوابیده، بازش کنم ببری توی اتاقمون بذاریش که من هم یه چی بخورم به احمدعلی هم بگو مواظب خواهرش باشه تا بیام.
وجیهه بلند شد. از طرف دیگر نیمکت بیرون رفت. نوزاد را گرفت تا دلبر گره چادرشب را باز کرد. همراه با آخ ریزی که زیر لب گفت، کودک را رها کرد تا وجیهه به آغوش بگیرد. با خروج وجیهه، دلبر هم با ظرف غذایی جای او نشست.
- ماهیخانم شما فقط قبل ناهار و شام بیاین تا بعدش، بقیه موقعها لازم نیست بیاین، خانمبزرگ هم فقط گفتن سفرهداری و ظرف شستن.
ماهنگار غذایی که در دهان داشت قورت داد.
- باور کنید کارکردهام، کار توی مطبخ سرم میشه، میتونم بیشتر هم بیام.
دلبر همانطور که باسرعت غذا میخورد، لبخند زد.
- نگفتم کارنکردهای، هرچی هم باشه تو زن نوروزخانی، بهش برمیخوره زیاد اینجا باشی، درسته خانمبزرگ امر کردن، اما تو هوای شوهرتو باید داشتهباشی.
ماهنگار سرخشده سر تکان داد:
- چشم حتماً!
آفتاب که غذایش را تمام کردهبود، عقب نشست و پوزخندی زد:
- بگو کنیز نوروزخان دلبر!
ماهنگار غمگین شد و دلبر با اخم به طرف آفتاب برگشت و آفتاب ابرویی بالا انداخت.
- چته اینجوری نگاه میکنی؟ مگه بد میگم؟ یه روز هم توی حجله نگهش نداشت، بهرهشو برد... .
دستانش را به طوری که گویی چیزی را مچاله میکند در هوا تکان داد.
- مچالهاش کرد و... .
درحالیکه آن چیز تخیلی را گوشهای پرت میکرد ادامه داد:
- انداختش دور!
ماهنگار با قورت دادن آب دهانش سعی کرد بغضش را فروبخورد. دلبر تشر زد:
- آفتاب! حرف دهنتو بفهم، ادامه بدی یهو باد همینا رو میرسونه به گوش نوروزخان، بعد نگی نگفتی ها؟
آفتاب اخم کرد و رو برگرداند.
- وا... خبرچین!
دلبر عصبی جواب داد:
- همینی که هست، غذاتو که خوردی، زود پاشو برو اتاق خانمبزرگ رو مهیا کن بعد غذا بره استراحت کنه.
آفتاب با دلخوری پاشد و قبل از بیرون رفتن او زیور با ظرف گوشتی که سر سفره بود، داخل شد. آفتاب گوشتی را از درون ظرف در دهان گذاشت و بیرون رفت. زیور همین که ظرف را روی میز گذاشت و خواست چیزی بگوید وجیهه که تازه داخل شدهبود با ذوق گفت:
- گوشت هم موند؟
خود را به میز رساند و تا خواست بردارد، دلبر تشر زد:
- دخترهی هَول! اول برای ماهیخانم بذار!
وجیهه ناراحت اخم درهم کشید و تا ماهنگار خواست بگوید «ایرادی ندارد» زیور گفت:
- خانمبزرگ گفتن بره سفره رو جمع کنه.
ماهنگار که میفهمید منظور زیور اوست، با «چشم» گفتن به سرعت برخاست و بیرون رفت.