- Jun
- 2,124
- 39,564
- مدالها
- 3
ماهنگار سعی میکرد با نفسهای عمیق ترسش را کنترل کند. نوروز کمی مکث کرد و بعد پرسید:
- راستی کر نیستی؟ این همه حرف زدم شنیدی؟
تکتک ذرات بدن ماهنگار از این مرد میترسید، اما باید لب باز میکرد. با صدای آهسته و لرزانی گفت:
- شنیدم... آقا!
یک سوی لبهای مرد کش آمد.
- فکر نمیکردم زبون ما رو بلد باشی.
نوروز لحظاتی به عروس پنهان شدهاش زیر دستمال چشم دوخت. از کسی که نام زن او را داشت، تاکنون فقط یک صدای نازک لرزان شنیدهبود و تن لرزانش هم که نشان ترسش بود، مقابل دیدگانش بود. ولی هیچ اشتیاقی برای پس زدن دستمال نداشت. با خود فکر میکرد اگرچه صدای نازک و دلپذیری دارد، اما به حتم زیر این دستمال دختر سن بالای ترشیدهای نشسته که چارهای جز قبول به اجبار خونبس رفتن، نداشته، میلی به دیدن چنین دختری نداشت، اصلاً مگر دیدن هم داشت؟ میترسید اگر دستمال را بالا زد، با زن آبلهرویی طرف شود که اگر چنین میشد، نه امشب به او دست میزد، نه دیگر هرگز پا به نزد او میگذاشت.
- حالا برای کاری که به خاطرش اومدی آمادهای؟
ماهنگار آب دهان خشک شدهاش را به زور فرو داد و نوروز صدای عروسش را به سختی شنید.
- بله آقا!
جدیتر از قبل گفت:
- خب... بگو ببینم عیب و ایراد تو چیه؟
ماهنگار نگران و لرزان لب فرو بست. نمیدانست چه بگوید. نوروز که سکوت او را دید. دست پیش برد و مچ دست ظریف دختر را گرفت. ماهنگار با برخورد دست نوروز کمی پرید. نوروز دست او را از چنگ زدن لباسش رها کرد و به طرف خود کشید. دست سرد و لرزان دختر را در دست گرفت. نگاهی به انگشتان ظریف و کشیدهی دختر انداخت و با انگشت شست روی پوست سفید و نرمش کشید و با خود گفت چه دستان کوچکی دارد!
مچ دختر را رها کرد و گفت:
- برگرد طرف من!
ماهنگار لرزان، همانطور نشسته کمی به طرف چپ چرخید، تا روبهروی نوروز قرار بگیرد. نوروز همین که دختر مقابلش قرار گرفت با یک حرکت دستمال روی سرش را کشید. ماهنگار از ترس هینی کشید، چانهاش را به سی*ن*هاش فشرد و سرش را تا جای ممکن زیر انداخت. نوروز لحظاتی مات دختر کمسال روبهرویش ماند و بعد دستش را زیر چانهی دختر برد و سرش را بالا آورد.
دختر نوجوان سفیدرویی با موهایی همچون شب که چون پهنهی آسمان، ماه صورت دختر را در برگرفته بود، چشمان درشت سیاهرنگی که گرچه به خاطر گریه سرخ و پف کرده شدهبودند، اما هیچ از زیباییشان کم نشدهبود و ابروهای کشیدهای که زیبایی چشمانش را دوچندان میکرد، دختر را همچون پری قصههای کودکی دایهاش کردهبود. نوروز هیچگاه دختری به این ملاحت و زیبایی ندیدهبود. لحظهای اندیشید نکند خواب میبیند و در خواب یکی از همان پریهایی که شبهای کودکی، دایهی مهربانش قبل از خواب قصههایشان را برای او میگفت و او شب خوابشان را میدید، دوباره به خوابش آمدهاست.
- راستی کر نیستی؟ این همه حرف زدم شنیدی؟
تکتک ذرات بدن ماهنگار از این مرد میترسید، اما باید لب باز میکرد. با صدای آهسته و لرزانی گفت:
- شنیدم... آقا!
یک سوی لبهای مرد کش آمد.
- فکر نمیکردم زبون ما رو بلد باشی.
نوروز لحظاتی به عروس پنهان شدهاش زیر دستمال چشم دوخت. از کسی که نام زن او را داشت، تاکنون فقط یک صدای نازک لرزان شنیدهبود و تن لرزانش هم که نشان ترسش بود، مقابل دیدگانش بود. ولی هیچ اشتیاقی برای پس زدن دستمال نداشت. با خود فکر میکرد اگرچه صدای نازک و دلپذیری دارد، اما به حتم زیر این دستمال دختر سن بالای ترشیدهای نشسته که چارهای جز قبول به اجبار خونبس رفتن، نداشته، میلی به دیدن چنین دختری نداشت، اصلاً مگر دیدن هم داشت؟ میترسید اگر دستمال را بالا زد، با زن آبلهرویی طرف شود که اگر چنین میشد، نه امشب به او دست میزد، نه دیگر هرگز پا به نزد او میگذاشت.
- حالا برای کاری که به خاطرش اومدی آمادهای؟
ماهنگار آب دهان خشک شدهاش را به زور فرو داد و نوروز صدای عروسش را به سختی شنید.
- بله آقا!
جدیتر از قبل گفت:
- خب... بگو ببینم عیب و ایراد تو چیه؟
ماهنگار نگران و لرزان لب فرو بست. نمیدانست چه بگوید. نوروز که سکوت او را دید. دست پیش برد و مچ دست ظریف دختر را گرفت. ماهنگار با برخورد دست نوروز کمی پرید. نوروز دست او را از چنگ زدن لباسش رها کرد و به طرف خود کشید. دست سرد و لرزان دختر را در دست گرفت. نگاهی به انگشتان ظریف و کشیدهی دختر انداخت و با انگشت شست روی پوست سفید و نرمش کشید و با خود گفت چه دستان کوچکی دارد!
مچ دختر را رها کرد و گفت:
- برگرد طرف من!
ماهنگار لرزان، همانطور نشسته کمی به طرف چپ چرخید، تا روبهروی نوروز قرار بگیرد. نوروز همین که دختر مقابلش قرار گرفت با یک حرکت دستمال روی سرش را کشید. ماهنگار از ترس هینی کشید، چانهاش را به سی*ن*هاش فشرد و سرش را تا جای ممکن زیر انداخت. نوروز لحظاتی مات دختر کمسال روبهرویش ماند و بعد دستش را زیر چانهی دختر برد و سرش را بالا آورد.
دختر نوجوان سفیدرویی با موهایی همچون شب که چون پهنهی آسمان، ماه صورت دختر را در برگرفته بود، چشمان درشت سیاهرنگی که گرچه به خاطر گریه سرخ و پف کرده شدهبودند، اما هیچ از زیباییشان کم نشدهبود و ابروهای کشیدهای که زیبایی چشمانش را دوچندان میکرد، دختر را همچون پری قصههای کودکی دایهاش کردهبود. نوروز هیچگاه دختری به این ملاحت و زیبایی ندیدهبود. لحظهای اندیشید نکند خواب میبیند و در خواب یکی از همان پریهایی که شبهای کودکی، دایهی مهربانش قبل از خواب قصههایشان را برای او میگفت و او شب خوابشان را میدید، دوباره به خوابش آمدهاست.
آخرین ویرایش: