جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

نیمه حرفه‌ای [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,943 بازدید, 327 پاسخ و 67 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,124
39,564
مدال‌ها
3
ماه‌نگار سعی می‌کرد با نفس‌های عمیق ترسش را کنترل کند. نوروز کمی مکث کرد و بعد پرسید:
- راستی کر نیستی؟ این همه حرف زدم شنیدی؟
تک‌تک ذرات بدن ماه‌نگار از این مرد می‌ترسید، اما باید لب باز می‌کرد. با صدای آهسته و لرزانی گفت:
- شنیدم... آقا!
یک سوی لب‌های مرد کش آمد.
- فکر نمی‌کردم زبون ما رو بلد باشی.
نوروز لحظاتی به عروس پنهان شده‌اش زیر دستمال چشم دوخت. از کسی که نام زن او را داشت، تاکنون فقط یک صدای نازک لرزان شنیده‌بود و تن لرزانش هم که نشان ترسش بود، مقابل دیدگانش بود. ولی هیچ اشتیاقی برای پس زدن دستمال نداشت. با خود فکر‌ می‌کرد اگرچه صدای نازک و دلپذیری دارد، اما به حتم زیر این دستمال دختر سن بالای ترشیده‌ای نشسته که چاره‌ای جز قبول به اجبار خون‌بس رفتن، نداشته، میلی به دیدن چنین دختری نداشت، اصلاً مگر دیدن هم داشت؟ می‌ترسید اگر دستمال را بالا زد، با زن آبله‌رویی طرف شود که اگر چنین میشد، نه امشب به او دست میزد، نه دیگر هرگز پا به نزد او می‌گذاشت.
- حالا برای کاری که به خاطرش اومدی آماده‌ای؟
ماه‌نگار آب دهان خشک شده‌اش را به زور فرو داد و نوروز صدای عروسش را به سختی شنید.
- بله آقا!
جدی‌تر از قبل گفت:
- خب... بگو ببینم عیب و ایراد تو چیه؟
ماه‌نگار نگران و لرزان لب فرو بست. نمی‌دانست چه بگوید. نوروز که سکوت او‌ را دید. دست پیش برد و مچ دست ظریف دختر را گرفت. ماه‌نگار با برخورد دست نوروز کمی پرید. نوروز دست او‌ را از چنگ زدن لباسش رها کرد و به طرف خود کشید. دست سرد و لرزان دختر را در دست گرفت. نگاهی به انگشتان ظریف و کشیده‌ی دختر انداخت و با انگشت شست روی پوست سفید و نرمش کشید و با خود گفت چه دستان کوچکی دارد!
مچ دختر را رها کرد و گفت:
- برگرد طرف من!
ماه‌نگار لرزان، همان‌طور نشسته کمی به طرف چپ چرخید، تا روبه‌روی نوروز قرار بگیرد. نوروز همین که دختر مقابلش قرار گرفت با یک حرکت دستمال روی سرش را کشید. ماه‌نگار از ترس هینی کشید، چانه‌اش را به سی*ن*ه‌اش فشرد و سرش را تا جای ممکن زیر انداخت. نوروز لحظاتی مات دختر کم‌سال روبه‌رویش ماند و بعد دستش را زیر چانه‌ی دختر برد و سرش را بالا آورد.
دختر نوجوان سفیدرویی با موهایی همچون شب که چون پهنه‌ی آسمان، ماه صورت دختر را در برگرفته بود، چشمان درشت سیاهرنگی که گرچه به خاطر گریه سرخ و پف کرده شده‌بودند، اما هیچ از زیبایی‌شان کم نشده‌بود و ابروهای کشیده‌ای که زیبایی چشمانش را دوچندان می‌کرد، دختر را همچون پری قصه‌های کودکی دایه‌اش کرده‌بود. نوروز هیچ‌گاه دختری به این ملاحت و زیبایی ندیده‌بود. لحظه‌ای اندیشید نکند خواب می‌بیند و در خواب یکی از همان پری‌هایی که شب‌های کودکی، دایه‌ی مهربانش قبل از خواب قصه‌هایشان را برای او می‌گفت و او شب خوابشان را می‌دید، دوباره به خوابش آمده‌است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,124
39,564
مدال‌ها
3
نوروز لحظاتی محو زیبایی دختر شد. این دختر می‌ارزید برای بیشتر از یک شب باشد.
- تو چرا اینقدر بچه‌ای؟
نگاه لرزان ماه‌نگار به مرد اخموی روبه‌رویش دوخته شده‌بود. پوست سبزه، موهای سیاه و مجعد سرش که از دو طرف پیشانی عقب نشسته و در شقیقه‌ها سفید شده‌بود و آن سبیل پرپشت و نعلی رو به پایین، هیبت ترسناکی از او‌ ساخته‌بود که بند دل دخترک را پاره کرده و زبان دختر را قفل زده‌بود.
- پرسیدم چند سالته زبون‌بسته؟
شانه‌های ماه‌نگار که میخ چشمان قهوه‌ای‌رنگ و به خون نشسته‌ی مرد بود، بالا پرید و به سختی گفت:
- چهارده آقا!
نوروز پوزخندی زد.
- جای دخترمی، واسه چی تو رو فرستادن؟
ماه‌نگار چیزی نگفت و فقط به او چشم دوخت. نوروز همان‌طور که‌ چانه‌ی او‌ را در دست داشت، سر او را به اطراف چرخاند.
- چش و چالت که سالمه، لوچ نیستی... .
چانه‌ی دختر را رها کرد و نگاهش را روی دست و پای دختر گرداند.
- پس عیب و ایرادت کجاست؟
نگاهش روی پاهای دختر قفل شد و فکر وحشتناکی به سرش زد. با شتاب سر بلند کرد و با اخم بیشتری غرید:
- نکنه دست‌خورده‌ای؟
ماه‌نگار با وحشت سر تکان داد:
- نه به خدا آقا!
نوروز چشم ریز کرد و کمی سرش را پیش کشید.
- اگه دروغ بگی همین امشب می‌فهمم و اونوقت دیگه وای به حالت! زنده‌ت نمی‌ذارم‌ آفتاب فردا رو ببینی!

ماه‌نگار فقط با شتاب چندبار به نشانه‌ی فهمیدن سر تکان داد. نوروز کمی عقب رفت و خونسرد گفت:
-ترسیدی؟
ماه‌نگار با تکان سر تأیید کرد. نوروز که نگاهش با لذت روی دختر زیبا و نوجوان مانده‌بود، دست به دکمه‌های پیراهنش برد.
- باید هم بترسی، خیلی بداقبالی دختر! ولی برخلاف همیشه، مثل اینکه این‌بار بخت با من یار بوده که نصیبم یه دختر بچه‌سال و دست‌نخورده شده که از قضا خواهر قاتل برادرمه.
نیشخندی زد که ته دل ماه‌نگار را بیشتر از قبل لرزاند.
- چه حسابی بکشم من از تو امشب!

ماه‌نگار حس می‌کرد نزدیک است که از ترس این مرد جان بسپارد. نگاه از او گرفت و به زمین دوخت و زیر لب زمزمه کرد:
- هرچی شد تحمل می‌کنم، هرچی شد تحمل می‌کنم.
نوروز بی‌خبر از زمزمه‌های دختر، خود را عقب‌تر کشید.
- معطل نکن منو! پاشو زودتر خودتو آماده کن، که برای همین اینجایی.
ماه‌نگار به اندازه‌ی جانش از این مرد می‌ترسید، اما مگر چاره‌ای غیر از اطاعت داشت؟ او فقط یک عروس خون‌بس بود، همین!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,124
39,564
مدال‌ها
3
خروس‌خوان شده‌بود. صدای آواز خروس‌ها بلند شده و سوز سحرگاهی زمستانه که اتاق را گرفته‌بود، باعث شد چشمان نوروز زودتر از چشمان ماه‌نگار که برخلاف رویه‌ی خانه‌ی پدری‌اش هنوز در خواب بود، باز شود. نوروز به پهلو‌ دراز کشیده و دست تا شده از آرنجش را زیر سرش گذاشته و نگاهش را به عروس کوچکش دوخته‌بود. دخترک زیبایی که دیگر زن او بود. موهای بلند سیاهش او‌ را به یاد فیروزه می‌انداخت؛ تنها دختری که در تمام عمر به او روی خوش نشان داد و تقدیر با بی‌رحمی از او‌ گرفت. حتی رنگ چشمانش هم مانند او سیاه بود، اما‌ ملاحتی که داشت بیشتر از فیروزه بود. آیا ممکن بود به خاطر فراقی که در نبود فیروزه کشیده‌بود، خدا روح او‌ را درون‌ جسم این دختر باز برای سرنوشتش مقدر کرده‌باشد؟
شب دل‌نشینی را با او گذرانده‌بود. شبی که با هیچ زن دیگری تجربه نکرده بود. خرسند بود که نیره او را اجبار به آمدن کرده و او مجبور به قبول حرفش شده‌بود. نیره همیشه بهتر از او فهمید. گرچه عهد کرده بود بیش از یک‌بار با او نباشد، اما این دختر ریزه‌میزه‌ی خواستنی خلل در تصمیمش وارد کرده‌بود. او دیروز می‌خواست تقاص قتل برادرش را از این دختر بگیرد و اکنون فکر می‌کرد مگر مهم است که این دختر خواهر قاتل است؟ می‌توانست این نسبت او‌ را ندید بگیرد. مگر نه اینکه نریمان هم او‌ را ندید گرفت و جایگاهش‌ را غصب کرد؟ حالا او هم تلافی کرده و بدون فکر‌ به نریمان با خواهر‌ قاتلش زندگی می‌کرد. یک عمر نریمان به او توجه نکرد، اکنون نوبت او بود که به نریمان اعتنا نکند.
تمام توجهش را باز به دختر داد. اسمش‌ را دیشب نپرسیده‌بود. می‌توانست او‌ را فیروزه بنامد؟ نه، این کار قطعاً به مذاق خانم‌بزرگ خوش نمی‌آمد. او دشمن اول این دختر بود و نوروز هم نمی‌خواست بهانه‌ای دست مادرش بدهد، نباید ذره‌ای نشان می‌داد به این دختر علاقه پیدا کرده، وگرنه بیشتر از پیش، نزد خان و خانم‌بزرگ خوار می‌شد.
موهای چتری پیشانی دختر روی صورت سفیدش پخش شده‌بود. نوروز انگشت پیش برد و موها را کنار زد. از این حرکت ماه‌نگار تکانی خورد، بیدار شد و نگاه متعجبش را به نوروز دوخت. هنوز هم با وجود گذراندن یک شب با او، از این مرد می‌ترسید و شرم داشت. نگاهش‌ را که گرفت. نوروز انگشت زیر چانه‌اش گذاشت و صورتش را بالا آورد.
- بالاخره بیدار شدی ریزه‌میزه؟
ماه‌نگار خجالت کشید که چرا خواب مانده، گوشه‌ی لبش را گزید و آرام گفت:
- ببخشید آقا!
لحاف را بیشتر دور خودش چنگ زد تا برخیزد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,124
39,564
مدال‌ها
3
نوروز دستش را روی بازوی دختر گذاشت و او‌ را که کمی برخاسته بود، به بستر برگرداند.
- کجا؟ مگه من اجازه دادم؟
ماه‌نگار نگاهش را پایین برد و آرام «ببخشید» گفت و منتظر فرمان اربابش ماند. نوروز دستش را به موهای پخش شده روی صورت ماه‌نگار رساند و درحالی‌ که آن‌ها را عقب می‌زد گفت:
- دیشب نگفتی اسمت چیه؟
ماه‌نگار نگاهش‌ را‌ بالا آورد.
- چی آقا؟
نورزو تک ابرویش را بالا انداخت.
- اسم! اسم که داری؟
- آره آقا! ماه‌نگار!
نوروز ابروی دیگرش را هم بالا انداخت و موهای بازیگوشی را که دوباره روی صورت دختر برگشته‌بود را عقب زد و متفکر گفت:
- ماه‌نگار؟ نه، برای تو اسم بزرگیه.
ماه‌نگار کمی مکث کرد.
- خب... ماه‌جان هم بهم میگن.
نوروز نگاهش را روی صورت دختر چرخاند. به نظرش ماه‌جان هم مناسب این عروس ریزه‌میزه نبود. اگر حساسیت مادر را برنمی‌انگیخت، او را فیروزه می‌نامید تا یادگار عشقش را زنده کند.
- نوچ... ماه‌جان هم اسم پیرزناست!
دخترک از این قضاوت ناراحت شد. او‌ هم ماه‌نگار و هم ماه‌جان را دوست داشت، اما مگر پیش اربابی که مالک جانش هم بود، می‌توانست اعتراضی کند؟ نوروز همان‌طور که «ماه‌نگار» و «ماه‌جان» را زیر لب تکرار می‌کرد، نگاهش را روی جزء به جزء صورت دختر گردانده و چون دخترکانی که عروسکی را برای بازی هدیه گرفته و دنبال اسم برای آن باشند، به دنبال اسم مناسبی برای عروس کوچکش می‌گشت تا با عوض کردن نامش، مالکیت خود را بر او اثبات کند. نگاهش به چشمان سیاه دختر که می‌درخشید، رسید و نام دلخواهش را یافت.
- فهمیدم... ماهی... تو از این به بعد ماهی ریزه‌ی نوروزخانی!
ماه‌نگار راضی نبود، اما چاره‌ای جز تسلیم هم نداشت.
- چشم آقا! هرچی شما بخواید.
دست نوروز روی گونه‌های دختر به نوازش نشست.
- ماهی! می‌دونم دیشب بهت گفتم واسه یه شبی، اما‌ می‌خوام دلتو خوش کنم که بازم میام پیشت، بدجور خواستنی هستی.
نور امیدی در دل ماه‌نگار ایجاد شد و لبخند ظریفی روی لب‌های دختر نشست. شاید می‌توانست جایی در دل این مرد بداخلاق برای خودش باز کند. نگاه نوروز محو لبخند زیبای دختر شده‌بود که صدای در او را به خود آورد.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,124
39,564
مدال‌ها
3
نوروز کمی سر بلند کرد.
- کیه؟
- بیدار شدید داداش؟ نیره‌ام!
- کاری داری؟
- وا داداش؟ این چه حرفیه؟ صبح عروسیته ها! باید بذاری بیایم تو.
ماهی لبش را گزید و چشمانش را به اخم نوروز دوخت.
- خب که چی؟
صدای پشت در کمی محکم شد.
- نوروزخان! رسم و رسوم سرت نمی‌شه هیچ، ولی الان من نیره خواهرت نیستم، من کـس و کار عروستم که امروز خواهر و‌ مادرش نیستن، پس زود اجازه‌ی ورود بده، عروستو الان باید ببریم حموم.
- این اداها رو تموم کن، می‌دونم واسه چی می‌خوای بیای داخل، برو خیالت تخت، اوامرت اجرا شده.
دوباره صدای پشت در نرم شد.
- قربون داداشم برم! ولی گفتم که، من الان خواهرت نیستم مراعاتتو بکنم، اجازه ندادی خودم میام داخل، حیثیت برات نمی‌ذارم.
ماهی که از ترس نوروز به زور جلوی خنده‌اش را می‌گرفت، سر به زیر انداخت. نوروز هم که می‌دانست خواهرش چه آدم لجبازی است، لبخندی روی لبش آمد.
- خیلی خب خواهر عروس! فعلاً برو بعداً بیا سراغ ماهی!
- پس زود برمی‌گردم، معطل نکنید.
نوروز بلند شد و سراغ لباسش رفت.
- ماهی! پاشو لباستو بپوش، نیره الانه که برگرده.
ماهی لحاف را پیچیده دور خودش نگه داشت و ایستاد. چشمش به دری بود که رو به اتاقکی دیگر باز میشد. کاش می‌توانست برای پوشیدن لباسش آنجا برود، اما از این مرد خجالت می‌کشید. نوروز حواسش به او نبود، پس سریع و باعجله لباسش را به تن کرد. نوروز مقابل آینه‌ی کوچک روی دیوار درحال انگشت کشیدن درون موهایش بود که متوجه شد ماه‌نگار در حال چشم گرداندن به اطراف است. به طرف او برگشت.
- چی‌شده ماهی؟
ماهی ابتدا از صدای نوروز بالا پرید و بعد چشمان نگرانش را به او دوخت. نوروز ادامه داد:
- دنبال چی هستی؟
- راستش آقا... وسایل منو نیوردن داخل... شونه می‌خواستم تا موهامو ببندم.
نگاه نوروز روی موهای پریشانی که دیشب بافته‌هایشان را خودش باز کرده‌بود افتاد، لبخندی از لذت زد و بعد به اطراف نگاه کرد. درست بود، خودش دیشب قاطرهای حامل جهاز را دیده‌بود که همراه عروس وارد شده‌بودند، اما اکنون چیزی درون عمارت نبود. شب گذشته آنقدر ناراحت بود که توجه نکرده‌بود بارها را کجا خالی کرده‌اند. به طرف پنجره رفت. پرده را کشید و پنجره را باز کرد. نگاهش روی جهاز عروس نشست که نوکرها داخل نیاورده و همان گوشه‌ی حیاط روی هم ریخته‌بودند. هوا‌ پوشیده از ابر خاکستری‌رنگ بود. اقبال ماه‌نگار بلند بود که باران نباریده‌بود. از دیدن این وضع خشمگین شد. سرش را از پنجره بیرون برد و با صدای بلند فریاد زد:
- آهای صفر بی‌پدر! کجایی؟
ماه‌نگار از تشر نوروز ترسید. گردن کشید و سعی کرد از لای پنجره باز بیرون را ببیند. مرد میانسالی دوان‌دوان نزدیک شد و گفت:
- چی شده نوروزخان؟
- کدوم بی‌پدری جهازو این جا ول کرده؟ نگفتید بارون بزنه؟
صفر کمی تعلل کرد و بعد مردد گفت:
- ببخشید خان! نادرخان گفتن بذاریم همین‌جا!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,124
39,564
مدال‌ها
3
نوروز نفس خشمگینش‌ را بیرون داد. عروسش خون‌بس بود، درست؛ اما‌ به جهازش نباید چنین بی‌احترامی میشد.
- حالا من میگم همه رو بیارید داخل!
صفر «چشم» گفت و نوروز پنجره را بست و برگشت.
نگاهش روی دخترک از ترس کز کرده گوشه‌ی دیوار افتاد.
- الان میارنش.
ماه‌نگار خواست تشکر کند، اما از گرهی که هنوز میان ابروهای نوروز مانده‌بود، ترسید و چیزی نگفت. نوروز که توان پای کوتاهش آن‌چنان نبود که مدت زیادی بدون عصا سرپا بماند، روی تاقچه‌ی پنجره نشست.
ماه‌نگار دست به لحاف برد، تا رختخواب دیشب را جمع کند. که صدای خشک نوروز دست او‌ را در وسط راه نگه داشت.
- دست نزن! این کارها مال خدمه‌س!
ماه‌نگار خواست بگوید خود شما گفتید من هم از کنیزان عمارتم، اما در مقابل تحکم مرد ترسید زبان باز کند. ناچار دستش را عقب کشید و ایستاد. نوروز گویا متوجه سوال ماه‌نگار شده‌باشد، ادامه داد:
- می‌دونم گفتم زن من نیستی، اما الان نظرم عوض شده، می‌ارزه یه مدت زنم باشی... .
شوقی در دل ماه‌نگار ایجاد شد.
- ازت خوشم‌ اومده، البت دلتو صابون نزن، فعلاً تا زمانی توی چشمم باشی خوش دارم زنم باشی و زن خانزاده هم دست به کاری نمی‌زنه.
ماه‌نگار سر به زیر لبخندی زد. در عمارت با «اجازه هست؟» صفر باز شد. نوروز «بیا تو» گفت و صفر به همراه دو مردجوان درحالی که وسایل او را حمل می‌کردند، داخل شدند. ماه‌نگار با دیدن آن مردان غریبه دستمالش را روی سرش انداخت و رو از مردان به طرف دیوار گرفت. نوروز از کار ماه‌نگار خوشش آمد. نوکرها جهاز را در بیرونی کنار هم جمع کردند و در انتهای کار ایستادند.
- امر دیگه‌ای نیست خان؟
نوروز نگاهش را روی پسر جوان زالی چرخاند.
- مروت! حموم عمارت بزرگه رو راه انداختن؟
پسر جواب داد:
- بله خان!
نوروز بلند شد و همان‌طور که عصای سر فلزی‌اش را از کنار دیوار زیر آینه برمی‌داشت تا بیرون برود گفت:
- مشت و مال هم می‌خوام.
- چشم خان!
از تک‌پله‌ای که اندرونی را از بیرونی ارتفاع می‌داد، پایین رفت.
- صفر! شما هم تا میام برید تخت و گنجه و هرچی وسایل توی اتاقم هست بکشید بیارید داخل این عمارت.
صفر کمی مردد، «چشم» گفت و نوروز فهمید ایرادی وجود دارد. ایستاد و به او‌ نگاه کرد.
- چی‌شده؟
صفر دستی به سر بی‌کلاهش کشید.
- آقا! راستیش نیره‌خانم دیروز همین امرو کردند، می‌خواستیم همین کارو بکنیم، اما‌ خانم‌بزرگ نذاشتن دست به وسایل بزنیم، گفتن اونا اثاث عمارت بزرگه‌س، نباید جابه‌جا بشه.
نوروز کلافه نفسش را بیرون داد.
- پس فقط گنجه و وسایل خودمو بیارید اینجا، کسی اعتراض کرد، بگید داخل گنجه لباسامه نمیشه که بی‌هیچ جابه‌جا بشه، بقیه رو‌ به وقتش خودم میگم بهتون بیارید.
نوروز و‌ نوکرها که رفتند، ماه‌نگار به سراغ وسایلش رفت تا شانه و بقیه وسایل حمامش را از میان خوابگاه و‌ خورجین‌ها بیابد. تازه بقچه‌ی حمامش را بیرون کشیده‌بود که در عمارت با تقه‌ای زده‌شد و بعد صدای نیره‌خانم آمد.
- با اجازه عروس‌خانم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,124
39,564
مدال‌ها
3
ماه‌نگار راست ایستاد و به طرف در برگشت. در باز شد و نیره به همراه دو خدمه جوان که یکی همان دختر بی‌ادب دیشب بود، وارد شد. با اشاره نیره دختر دیگر به طرف جمع کردن رختخواب رفت و دختر بی‌ادب کنار نیره ماند. نیره‌ نگاهی به بقچه‌ی قهوه‌ای‌رنگ درون دست دختر انداخت و گفت:
- چه زود آماده‌ شدی!
ماه‌نگار سر به زیر انداخت. نیره نزدیک شد.
- وای چه خجالتی هم هستی!
ماه‌نگار بیشتر سرخ شد.
- ببخشید!
نیره خنده‌ی کوتاهی کرد.
- وجیهه رو صدا می‌زنم بیاد توی حموم وردستت باشه.
ماه‌نگار از این‌که کسی در حمام همراهش شود بیشتر خجالت کشید و سربلند کرد.
- وای نه خانم! بگید کجا حموم کنم، خودم می‌تونم.
- نگفتم‌ نمی‌تونی، گفتم خدمه بیاد وردستت، ناسلامتی عروس خان شدی.
ماه‌نگار معذب شد.
- خانم نمی‌شه خودم تنها برم؟
نیره لحظاتی خیره‌ی عذاب دختر شد.
- خب ایراد نداره، تنهایی برو، به در انتهای بیرونی اشاره کرد.
- در حموم این عمارت اینجاست، بیچاره داداشم نریمان! دلش نمی‌خواست زنش جلوی چشم اهل عمارت بره حموم، داد یه در از داخل عمارت برای حموم ساختن.
نام نریمان باعث ناراحتی نیره شد. ماه‌نگار هم دلش شکست و چون مقصرها سر به زیر انداخت. نیره متوجه شد و خواست جو را عوض کند گفت:
- دادم آتیش خزینه رو روشن کردن، آب گرم شده.
رو به دختر بی‌ادب کرد.
- آفتاب بقچه‌ی خانم رو‌ بگیر بذار داخل حموم.
آفتاب «چشم» گفته نزدیک شد و تا خواست بقچه را بگیرد، ماه‌نگار دستپاچه گفت:
- نه آفتاب‌خانم خودم می‌تونم ببرم.
آفتاب پوزخندی زد و نیره کمی خشک شد.
- آفتاب‌خانم‌ نه... آفتاب... اون از خدمه است، اسمش خانم نداره.
ماه‌نگار دوباره سر به زیر شد.
- ببخشید خانم!
- بقچه رو بده بهش.
ماه‌نگار ناچار بقچه‌اش را به دست آفتاب که پوزخند تمسخرآمیزی روی لب داشت، داد. آفتاب به طرف حمام رفت و نیره دستی به بازوی ماه‌نگار زد.
- تا زیور و آفتاب جهازتو جابه‌جا می‌کنن تو برو حمام، نگران نباش! خودم هستم بالا سرشون میگم درست بچینن.
ماه‌نگار همان‌طور سر به زیر «ممنون» آرامی گفت.
نیره لبخندی روی لبش آمد. عروس برادرش زیادی دلنشین بود.
- اسمت ماهیه؟
دخترک سربلند کرد.
- نه... اسمم ماه‌نگاره... آقا بهم میگه ماهی!
نیره کمی اخم کرد.
- چه بی‌سلیقه‌س نوروز! اسم به این خوشگلی، بعد میگه ماهی!
ماه‌نگار لبخند زد.
- ایرادی نداره خانم!
نیره لبخند پهنی زد.
- اسم خودت قشنگ‌تره!
ماه‌نگار از این محبت زن لبخندی زد. شاید زندگی در این عمارت آنقدرها هم که فکر می‌کرد، سخت نبود.
- دیشب بهت سخت گذشت؟
از شرم تمام خون بدن دخترک زیر پوستش دوید و‌ «نه» آرامی گفت. نیره از این سرخ شدن ناگهانی دختر خندید و گفت:
- خجالت نکش! این شب آرزوی همه دختراس، من هم همون‌طوری که به نوروز گفتم دیگه از این به بعد اول خواهر توام بعد نوروز، ازم خجالت نکش، اگه نوروز اذیتت کرده بگو گوششو بگیرم.
ماه‌نگار از فکر مقایسه‌ی هیبت نوروز در برابر کوتاهی قد خواهرش و حرفی که او زد، خنده‌ای کرد. نیره هم از خنده‌ی او خرسند شد.
- همیشه بخندی دختر! تا بری حموم من اینجا رو براتون راست و ریس کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,124
39,564
مدال‌ها
3
ماه‌نگار وارد اتاقک حمام شد و در را پشت سر خودش بست. عجب حمام بزرگی بود. ابتدا در اینکه در جای وسیعی حمام کند، شرم و ترسی در دلش پدید آمد. آخر او عادت به حمام کردن در مساحتی کوچک داشت به اندازه‌ی همان سه‌پایه‌ای که با پلاس‌های پشمی محصور میشد و با وجود ظرف‌ بزرگ آب‌گرم فقط یک نفر به زور در آن جا می‌گرفت، اما اینجا به راحتی چند نفر کنار هم می‌توانستند حمام کنند، بدون آنکه مزاحمتی برای هم داشته‌ باشند. در ابتدای ورودی، سکویی سنگی وجود داشت که ماه‌نگار بقچه‌ی لباسش را در آن‌جا قرار‌داد و نگاه کنجکاوش را در همه‌‌جای حمام گرداند. بعد از سکو، دری بود که حتماً رو به حیاط عمارت باز می‌شد. یک چراغ روشن بالای سکوی سنگی قرار داشت و در میانه‌ی سقف حمام نیز سوراخی بود که نور بیشتری را وارد فضای آن کند. زیر آن خزینه‌ای قرار داشت که پر از آب بود و زیر خزینه، جایی بود که در آن آتش روشن می‌کردند. ذغال‌های گرگرفته هنوز از دریچه‌ی کوچک زیر خزینه دیده میشد. ماه‌نگار با ذوق به خزینه نزدیک شد و دستش را درون آب آن فرو کرد. چه خوب که آب گرم بود! واقعاً دهاتی‌ها عجب زندگی راحتی داشتند، آن‌ها در ایل مجبور بودند آب را در دیگ‌های بزرگ گرم کرده و در هنگام استحمام آنقدر مراقب باشند که آبی هدر نرود تا کم نیاورند، اما اینجا برای آب، حوضچه‌ی بزرگی داشتند که اصلاً به این زودی کم نمی‌آمد. ماه‌نگار دستش را روی سکوی سنگی کنار خزینه کشید و نگاهش راه آبی را گرفت که آب را از حمام خارج میکرد. ابرویی بالا انداخت. همه‌چیز زندگی این دهاتی‌ها با آن‌ها فرق داشت. ماه‌نگار به طرف سکو برگشت. او هم باید به این زندگی خو می‌گرفت.
***
نوروز مقابل آینه‌ی بزرگ اتاقش در حال شانه‌کردن موهایش بود و مدام به افکاری که در حمام و زیر مشت و مال مروت هم رهایش نکرده‌بود، فکر می‌کرد. برای او دیشب عروس به خانه آورده‌بودند. گرچه خودش خوش نداشت، اما آن دخترک نازک‌اندام دیگر عقد او شده‌بود. آیا باید به حرف‌های نیره که دیشب به او‌ زد، گوش می‌کرد و زندگی مستقل خودش را شروع می‌کرد؟ سال‌ها بود سن او از سنی‌ که پسران دیگر از خانه‌ی پدرشان مستقل می‌شدند، گذشته بود و حتی برای او دیر هم شده‌بود، اکنون باید این موقعیت را قدر می‌دانست؟ دست از شانه‌ کردن موهایش کشید و روی لبه‌ی تخت نشست. ولی آن دختر که عروس خون‌بس بود ارزش داشت؟ اصلاً مگر فرق می‌کرد؟ مهم این بود او بهانه‌ی جداشدن از خانه‌ی پدری را یافته‌بود. تا کی می‌خواست در عمارت نادرخان زندگی کند؟ همین طُفیلی بودن بود که نمی‌گذاشت کسی روی او مستقلاً حساب کند، همه او را پسر نادرخان می‌دانستند، نه نوروزخان!
دستی به سبیل نعلی‌اش کشید. صورت تازه اصلاح‌شده‌اش حال خوبی به او داد. این دختر چوپان‌زاده هر چقدر هم پایین‌مرتبه بود، می‌توانست بهانه‌ی استقلال او را فراهم کند. از همان زمانی که مادرش خانم‌بزرگ از چندین ماه پیش دستور ساخت عمارت کوچک را داده‌بود تا نریمان و عروسش در آن زندگی کنند، حس بد سربار بودن به سراغش آمده و به خیال اینکه هرگز نمی‌تواند چون نریمان زندگی خود را داشته‌ باشد، حسادت کرده‌ بود و اکنون عمارت برادر میزبان عروس او شده‌بود. گرچه اثاثی درون عمارت وجود نداشت و هرچه هم بود را چند روز گذشته نیره تدارک دیده‌ بود؛ چرا که خانم‌بزرگ تازه بعد از عقد گلرخ تصمیم داشت به خواست و نظر او این عمارت را بچیند که لطفعلی و اجل مهلتی ندادند.
نوروز دستی به موهای مجعدش کشید. وای از لطفعلی و وای از زنی که خواهر‌ لطفعلی بود! واقعاً باید با خواهر‌ قاتل برادرش سر بر یک بالین می‌گذاشت؟ ولی او که دیشب با او هم‌بستر شده‌بود، دیگر چه وایی داشت؟ اصلاً مگر عروس خون‌بس را به چه جهتی می‌آورند؟ به خاطر همین زنیت و هم‌بستری!
لبخندی روی لب‌های نوروز نشست. عجب دختری بود! برخلاف نظر دیشبش که او‌ را چون بقیه زنانی که به این تخت و اتاق راه می‌داد، برای یک شب دانسته‌بود، اکنون بیشتر او‌ را می‌خواست. کار درست همین بود، تا زمانی که می‌توانست نظرش را جلب کند با او می‌ماند و بعد که دلش را زد، دوباره سراغ زن‌های دیگر می‌رفت. تنوع که بد نبود. تازه آن‌چنان جایگاهی نداشت که بخواهد بعداً معترض او شود. همین که اسباب او‌ برای استقلال از خانه‌ی پدرش می‌شد، کافی‌‌ بود. اثاثیه‌ی عمارت را باید چه می‌کرد؟ برخلاف خان‌زاده بودنش آن‌چنان عایدی نداشت که به تنهایی دست به خرید بزند، یا باید خانم‌بزرگ را راضی می‌کرد اثاث اتاق خودش را به عمارت بکشاند یا با همان بی‌اثاثی، آنجا زندگی کند. وقتی فکر کرد که در عایدی هم نریمان از او بیشتر داشت. پوزخندی روی لب‌هایش نشست. این دختر رعیت تنها دارایی او در این زندگی بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,124
39,564
مدال‌ها
3
باز شدن در توسط خانم‌بزرگ، نوروز را از دریای تفکرش بیرون کشید. سر بلند کرد و با ورود مادرش سرپا ایستاد. خانم‌بزرگ با عصایی که برای راه رفتن نیازی به آن نداشت، اما برای ابهت در دست می‌گرفت، وارد شد. ته‌چهره‌ای شبیه نیره داشت، با ابروهایی هشتی که اخمی میان خود جا داده‌بودند. لباس‌های مخمل سرمه‌ای‌رنگ تنش، عزادار بودن او را به همه اعلام می‌کردند و روسری طوسی‌رنگی که با زری‌دوزی‌های طلایی تزئین یافته‌بود هم نتوانسته‌بود کمی شور زندگی وارد لباس‌های این زن کند.
- سلام خانم‌بزرگ!
خانم‌بزرگ چشمان عسلی‌رنگش را به عادت همیشه که کم پیش می‌آمد به این پسرش نگاه کند، در اتاق چرخاند.
- شنیدم به نوکرها گفتی جل و‌ پلاس اون دختره‌ی بی‌سروپا رو ببرن داخل عمارت کوچیکه.
اخم‌های نوروز درهم شد. شاید دختر رعیت بود، اما اکنون خوش نداشت مادر او‌ را تحقیر کند، چرا که یکی از وابستگانش بود.
- اون بی‌سرو‌پا زن منه و اون جل و‌ پلاس جهازش.
خانم‌بزرگ پوزخندی زد و به طرف او برگشت.
- زن؟ جهاز؟ باورت شده زن گرفتی؟
پای نوروز ناتوان شد و روی تخت نشست، اما نگاه جدی‌اش را به مادر دوخت. حتی اگر ماهی را نمی‌خواست هم باید او را بهانه می‌کرد.
- وقتی برام عقدش کردن دیگه زنم شده.
خانم‌بزرگ سرش را برگرداند و از تأسف تکان داد.
- نه اون زنته، نه تو شوهرش.
نوروز هر لحظه بیشتر مطمئن میشد که باید به عمارت کوچک کوچ کند.
- ولی من این‌طور‌ فکر نمی‌کنم.
خانم‌بزرگ به تندی به طرف پسر بزرگش برگشت.
- اونو عقد کردن تا فقط بهانه برای آوردنش توی این عمارت جور‌ بشه، اون اینجاست تا تقاص برادرشو با کنیزی برای این عمارت بده، یه کنیزه نه بیشتر، مثل بقیه کلفت‌های این عمارت که حتی پایین‌تر، زنت نیست، فقط هر وقت خواستی بهت خدمت می‌کنه؛ کلفتی عمارت چیزیه که لایقشه!
نوروز چشم از مادر گرفت. باید برای رفتن از اینجا مصمم می‌ماند.
- من کنیزو عقد نمی‌کنم، فقط صیغه می‌کنم، اینی که عقدم شده زنمه و اون عمارت کوچیکه هم از این به بعد خونَم... جهاز زنم هم میره داخل خونم.
خانم‌بزرگ جوابی نداد و فقط با نگاه تحقیرآمیز به او نگاه کرد. نگاهی که نوروز با آن بزرگ شده، بیش از هر چیز در دنیا از آن متنفر بود و شاید اصلی‌ترین دلیلش هم برای رفتن از عمارت بزرگ همین نگاه حقارت‌بخش مادر بود. خشمش را فرو خورد و سعی کرد خونسرد حرف بزند.
- می‌خوام بگم نوکرها بیان تخت و وسایلمو بکشن ببرن توی عمارت کوچیکه.
خانم‌بزرگ پوزخند صداداری زد.
- نه تو میری توی اون عمارت، نه اون غربتی اون‌جا میمونه، همین امروز میدم خودش انبار کنار طویله رو‌ خالی کنه، آشغالاشو‌ ببره اونجا، همون‌جا می‌مونه هر وقت خواستیش امر می‌کنی.
نوروز دیگر‌ نتوانست خوددار باشد. آن دختر هر چه بود نام او‌ را به عنوان شوهر‌ داشت و حالا باید در انبار می‌ماند؟ با عصبانیت گفت:
- گفتم اون زنمه، اون عمارت هم خونَم، من نمی‌ذارم زنم‌ جای دیگه‌ای غیر از اونجا بره.
اخم‌های خانم‌بزرگ بیشتر در هم رفت. بعد از تکان دادن سر که از تأسف بود، رو از پسرش گرفت و‌ به طرف در اتاق برگشت.
- در این صورت چیزی از اثاث این عمارت نصیب شوهر‌ اون دختر نمی‌شه، بودنت توی عمارت کوچیکه هم از صدقه‌سری امر نادرخان هست، نه رضایت من.
نوروز نگاه خشمگینش را به مادر دوخت.
- خوب شد گفتید، یادم رفته‌بود نوروز هیچ‌وقت پسرتون نبوده. من از این عمارت فقط لباس و وسایل خودمو می‌برم، بقیه‌اش بمونه ارزونی اهل عمارت.
خانم‌بزرگ تا آستانه‌ی در پیش رفت و قبل از خروج ایستاد و گردنش را به طرف پسرش برگرداند.
- تا زمانی که خودتو شوهر یه کنیز بدونی، پسر من نیستی.
خانم‌بزرگ از اتاق بیرون رفت. نوروز از حرص لگدی به میزی که کنار تخت بود زد و زیر لب غرید:
- شوهر‌ اون هم نباشم، باز پسر تو نیستم.
نوروز تصمیم قاطعش را گرفت. باید برای خودش زندگی می‌کرد، تا کی زیر نگاه‌های خردکننده‌ی مادر می‌ماند؟ آن دختر‌ خون‌بس آمده، بهانه‌ی خوبی برای شروع این استقلال بود. حقی نداشت و می‌توانست هرگاه خسته شد، به روال سابق سراغ زن‌های دیگر برود، حتی بیشتر از قبل.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,124
39,564
مدال‌ها
3
نوروز به آرامی از پله‌های عمارت بزرگ پایین می‌آمد که نیره از جلویش درآمد.
- کجا داداش؟
نوروز عصبی از حرف‌های مادر بدون ایستادن از کنار نیره رد شد.
- دارم میرم عمارت کوچیکه، مگه دیشب نمی‌گفتی زن گرفتی؟ پس اونجا خونمه.
لبخندی روی لب‌های نیره نشست و زیر لب «فدات بشم داداش» گفت. نگاهش روی نوروز مانده‌بود که به حیاط رسیده، به عصایش تکیه زده و قدم پیش می‌گذاشت. بلندتر گفت:
- یه خورده تحمل کنی میگم ناشتایی براتون بیارن.
نیره با خوشحالی پله‌های رفته را برگشت و به طرف مطبخ عمارت راه کج کرد.
نوروز در عمارت کوچک را باز کرد و داخل شد. از دیدن آن عمارت بی‌اثاث غمی در دلش نشست. پسر بزرگ نادرخان باید در چنین جای پستی زندگی می‌کرد. جهاز ماه‌نگار، تنها اثاث قابل‌توجه خانه‌اش را ته اندرونی چیده‌بودند و کرسی را میان اتاق قرار داده‌بودند. خبری از ماه‌نگار نبود. به نزدیک کرسی رفت و در جایی که به دیوار نزدیک بود، با کمک گرفتن از دیوار نشست و به متکا تکیه داد. سرش را زیر انداخته و به فکر‌ رفته‌بود که در عمارت باز شد. نیره به همراه زیور که مجمعی را در دست داشت، داخل شد. دختر خدمه مجمع را روی کرسی مقابل نوروز گذاشته و خودش خارج شد. نیره مقابلش نشست.
- نوش‌جان داداش!
نوروز سینی بزرگ را پیش کشید و همزمان گفت:
- این زنیکه کجا مونده؟
نیره اخم کرد.
- این چه طرز حرف زدنه داداش؟ زنیکه کیه؟ اسمشو بگو، ناسلامتی زنته.
نوروز مشغول لقمه گرفتن شد.
- بزرگش نکن، فقط یه عروس خون‌بسه، همین! بهش لطف کردم گذاشتم توی این عمارت بمونه.
نیره بیشتر عصبی شد.
- نمی‌دونستم داداشم تا این حد بی‌معرفته.
نوروز که هنوز از حرف‌های مادرش عصبی بود، نتوانست تحمل کند، لقمه‌ای را که گرفته‌بود درون مجمع پرت کرد و با صدای بلندی گفت:
- از کی تا حالا باید به تو جواب پس بدم؟
نیره هم صدایش را بلند کرد.
- حرف دهنتو بفهم نوروز! من نیره‌م ها! خیال نکن مثل کلفتا می‌تونی صداتو برام بلند کنی، شاید چهارسال ازت کوچیک‌تر باشم، اما اینقدر برات خواهری کردم که احترامم چهل سال ازت بزرگ‌تر باشه. حق نداری باهام اینطوری حرف بزنی و برام صدا کلفت کنی!
نوروز یک آن به یاد محبت‌های خواهرش افتاد و پشیمان از کرده‌اش آرام گفت:
- ببخش! ولی تقصیر خودته، وایسادی پشت یه دختر بی‌سروپایِ چوپونِ هیچی‌ندار که برای خون‌بس اومده و به برادرت تلخی می‌کنی. از نظر من حق با خانم‌بزرگه، اون فقط یه کنیزه نه بیشتر.
- بس کن این حرفا رو نوروز! تا کی می‌خوای حرف‌های خان و خانم‌بزرگ رو بی‌فکر تکرار کنی؟ هیچ دلم نمی‌خواد به این دختر توهین کنی و بهش بگی کنیز.
نوروز اخم کرد.
- مگه غیر اینه؟ نیومده خوب بینمونو ریخته بهم. فقط نبینمش! اینکه خانم‌بزرگ خواست بندازتش توی انبار و من نذاشتم، بهش لطف کردم، زیادی حرف بزنه، خودم می‌فرستمش توی طویله که لایقشه.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین