جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

نیمه حرفه‌ای [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,943 بازدید, 327 پاسخ و 67 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,124
39,564
مدال‌ها
3
ماه‌نگار با ترس و نگرانی چشم به راه پیش رو دوخته بود. دل‌تنگی دوری از خانواده گلوی او را می‌فشرد، اما دردش که یکی دوتا نبود. هم خون‌بس رفته و باید با دشمنان پدر و برادرش سر می‌کرد، هم به حجله‌ی مردی می‌رفت که هرگز ندیده بود و نمی‌دانست چه اخلاق و منشی دارد، هم از اینکه با او سر کند می‌ترسید، هم از اینکه نوروز او را پس بزند و میلی به او نداشته باشد واهمه داشت و بدتر از همه، پراسترس‌ترین شب عمرش را باید بدون حضور آشنایانش، در جایی غریب و با مردی غریب به تنهایی سر می‌کرد. فکر کردن به هر کدام از این‌ها چهار ستون بدن دختر را به لرزه می‌انداخت، حس می‌کرد زود است که قلبش از این حجم عظیم ترس از حرکت بایستد. از ته دل دوست داشت گریه سر دهد، اما بودن در میان غریبه‌ها و مراعات حال پدر را کردن، باعث میشد لب به هم بگزد و دم برنیاورد. او قول داده بود از خود ضعف نشان ندهد. به خاطر پدر و برادرش پا در این راه گذاشته بود و نباید کم‌ می‌آورد و باید تا آخر آن را می‌پیمود. او به جای برادرش آمده بود تا او زنده بماند، پس باید همه‌ی ترس‌ها را فراموش می‌کرد. با این همه باز در دلش غوغایی برپا بود. دختر نوجوانی که تا این سن، با مردان غریبه هم‌صحبت نشده بود، می‌رفت تا شب هم‌آغوش مردی غریبه شود و به او‌ اجازه دهد پا به حریمش بگذارد. ماه‌نگار از فکر اینکه ته این راه به جایی ختم می‌شود که او‌ با مردی غریبه که اکنون شوهرش شده، باید در خلوت بگذراند، تنش به لرز می‌افتاد، اما‌ مگر چاره‌ای جز این داشت؟ ترس بزرگ‌تر او این بود که این مرد غریبه به او میلی نکند و او عروس در حجله مانده، بشود؛ در آن صورت از این خفت اگر می‌مرد روا بود. شاید نوروز جز او زن دیگری داشت که به دنبال عروسش نیامده بود، حتی اگر زن هم نداشت معلوم بود تمایلی به او ندارد. اصلاً چرا باید به خواهر قاتل برادرش میل می‌کرد؟ تمام ذهن ماه‌نگار را این فکرها گرفته بود، برایش کاملاً محرز بود که جایی در نزد این مرد نوروزنام ندارد و فقط از خدا می‌خواست امشب میل مردانه‌اش او را به هوس هم‌خوابگی با دختری جوان بکشاند تا شب را پیش او آمده و در حجله بگذراند، که عروس خون‌بس بودن تنها ننگ گردنش باشد و دیگر عروس در حجله مانده لقب نگیرد. تصور یک شب بودن با آن مرد وحشتناک بود، اما هولناک‌تر نبودن او بود.
تا رسیدن به مقصد هیچ‌کـس کلامی حرف نزد و ماه‌نگار بی هیچ توجهی به اطراف فقط افسار اسبش را گرفته بود تا پیش برود به جایی که نمی‌دانست کجاست، اما رفتنش به آنجا اجباری بود. تا غروب راه رفتند. هوا‌ تاریک شده و سوز شبانه برخاسته بود. یکی از تفنگچی‌ها به طرف آن دو سر چرخاند و گفت:
- رسیدیم گل‌چشمه.

پدر و دختر فهمیدند که دیگر به مقصد جدایی از هم رسیده‌اند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,124
39,564
مدال‌ها
3
ماه‌نگار سعی کرد حواسش را به محیط زندگی جدیدش بدهد، اما در تاریکی بعد از غروب، چیز زیادی از ده گل‌چشمه معلوم نبود. فقط خانه‌های کاه‌گلی روستا را می‌دید. مشخصاً هوای اینجا سردتر از اوبای آن‌ها بود. از میان کوچه‌های روستا که می‌گذشتند، ماه‌نگار با دیدن افرادی که در آستانه‌ی در خانه‌هایشان ایستاده و به کاروان چشم دوخته بودند، خجالت‌زده سر به زیر افکند و در خود جمع شد. شروان متوجه معذب بودن دخترش شد.
- ماه‌جان! دستمالتو بنداز روی سرت؛ افسار اسبتو من می‌گیرم.
ماه‌نگار اطاعت کرد و بعد از آنکه دستمال را روی صورتش کشید، دیگر چیزی ندید. مدتی بعد، از شلوغی و سروصدا فهمید وارد عمارتی شده‌اند. همین که اسب را نگه داشتند، صدای ساز بلند شد. لبخندی روی لب‌های دختر نشست، مثل اینکه آنها زیاد بی‌میل به عروس جدید نبودند.
شروان از اسب پیاده شد و دست ماه‌نگار را گرفت و کمک کرد تا از اسب پایین بیاید. صدای دست‌ زدن و آوای ساز، کمی دخترک را دلخوش کرد که او را به عنوان عروس می‌خواهند، اما این دلخوشی زیاد طول نکشید. صدای خشمگین زنی سبب قطع همه چیز شد.
- چه خبره؟! این ساز و تنبک دیگه چیه؟!
ماه‌نگار از پس دستمال چیزی نمی‌دید، ولی صدای خصمانه زن دلش را خالی می‌کرد.
- کی گفت این بساطو‌ راه بندازید؟
صدای زن دیگری را شنید.
- مادرجان! من ساز و تنبک خبر کردم. هرچی نباشه عروسی خان‌داداشمه؛ باید همه شادی کنن!
صدای خشمگین زن باعث گزیدن لب‌هایش از دلهره شد.
- غلط کردی خیره‌سر! کی گفت عروسیه؟ این عمارت عروسی نداره، من هنوز عزادارم؛ عزادار پسر رشیدم! خاک نریمانِ من هنوز خشک نشده که فراموش بشه؛ جمع کنید این ساز و دهل رو.
زن دیگر درصدد آرام کردن مادرش برآمد.
- مادرجان! غیر شما، همه لباس سیاهشونو درآوردن. عزا رو دیگه تموم کنید، برای نوروز عروس آوردن... .
- ساکت شو! تا انتقام خون پسرمو نگیرم؛ هیچ عزایی تموم نشده. هیچ عروسی هم نیومده! فقط یه کنیز پاسوخته، محض کنیزی نوروز اومده! این زنیکه برام مثل برادرشه، قاتل نریمان، من با قاتل پسرم قوم و خویش نمی‌شم.
تمام وجود ماه‌نگار از ترس حرف‌های شنیده شده به لرزه افتاد. صدای ملتمس زن دوم بلند شد.
- مادرجان... .
- همین که گفتم... همه گوش کنید، اگر امر نادرخان نبود، من زیر بار این خفت نمی‌رفتم! الان هم نمی‌خوام هیچ شلوغی ببینم، یه زن برای خون‌بس آوردن همین، دیگه دادار و دودور نداره، ببرینش عمارت کوچیکه تا نوروز اگه خواست بره سراغش، ولی همتون بدونین نه عروس منه، نه زن نوروز... زود هم حیاط رو‌ خالی کنین.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,124
39,564
مدال‌ها
3
صداها همه، قطع و تبدیل به پچ‌پچ شد. شروان سر به زیر از خفت حرف‌هایی که شنیده و نمی‌توانست اعتراضی کند؛ دندان بر هم سایید و خود و لطفعلی را نفرین کرد که باعث شده بودند ماه‌نگار گرفتار این افراد شود! ماه‌نگار دل‌شکسته لب‌هایش را به هم می‌فشرد تا بغض مانده در گلویش، اشک نشده و سرازیر نشود. دیگر مطمئن شد که او‌ را برای زنیت که نه، برای کنیزی می‌خواهند و باید خود را برای شنیدن بدتر از این حرف‌ها آماده کند. نباید در برابر چیزی می‌شکست. او به عمه قول داده‌بود قوی بماند. خانم خانه هم گفت که او‌ را برای کنیزی آورده‌اند، پس شاید به همین کنیزی برای نوروزخان باید قناعت می‌کرد. در افکار سیاهش غوطه‌ور بود که دستی روی بازویش نشست و صدای همان زن که مهربانی کرده بود، آمد که کنار گوشش آرام حرف میزد.
- غصه به دلت راه نده، آخرش هم باید می‌رفتی توی حجله؛ حالا یه کم زودتر بدون تشریفات میری!
زن همان‌طور‌که بازویش را به آرامی گرفته بود، او را وادار به حرکت کرد. ماه‌نگار هم بی‌مقاومت همراه زن به راه افتاد. زن دلداری‌هایش را ادامه داد.
- من تو رو‌ زن برادرم می‌دونم... دو تا پله جلوی پاته... .
ماه‌نگار از پله‌ها بالا رفت.
- هرچی‌ باشی عقد نوروز‌ شدی و زنشی... .
ماه‌نگار، صدای قیژ باز شدن در چوبی را شنید، ملکی‌هایش را از پا درآورد و به کمک آن زن پا به درون خانه گذاشت.
- ولی باید اینجا تحملت رو ببری بالا.
پاهای ماه‌نگار نرمی فرش زیر پایش را احساس کرد و سر به زیر انداخت. فقط نوک پاهای خود را می‌دید که روی فرش قرمزرنگ قرار داشت. بغض درون گلویش را به زور قورت داد. کسی نباید اشک‌هایش را می‌دید. زن او را پیش برد و در جایی نشاند و بعد از لحظه‌ای دستمال از چهره‌ی عروس‌ برادرش بالا زد. ماه‌نگار سر به زیر بود و لب‌هایش را به دندان می‌فشرد. زن دست زیر چانه‌ی ماه‌نگار گذاشت و سرش را بالا آورد. ماه‌نگار توانست ذوق درون چشم‌های ریز و قهوه‌ای زن روبه‌رو‌ را ببیند.
- چشمام کف پات؛ عجب عروس نازی!
کمی سکوت کرد و با ناراحتی گفت:
- حیف تو که خون‌بس شدی.
ماه‌نگار فقط در سکوت، چشمانش را به زن دوخته‌بود. چهره‌ای که زیاد سبزه نبود با
ابروهای نازک و لبخند پهنی که خطوط دو طرف لبش را مشخص‌تر می‌کرد. بسیار معمولی بود، اما لباس‌های تنش که پیراهن ترمه و‌ قبای زری‌دوزی بود، مشخص می‌کرد از خانم‌های عمارت است. روسری سفید و ضخیم سرش که حاشیه‌های طلایی داشت را با سنجاق طلایی و آویز فیروزه‌ای بسته بود. دامن‌ پرچینی که کوتاه‌تر از دامن‌های او بود، اما پارچه‌ی مرغوبی داشت. لباس‌های او زمین تا آسمان با لباس‌های تن این زن فرق داشت، نه تنها اعیانی بودن لباس‌ها که نشان از خانزادگی زن بود، بلکه تفاوت ظاهری که با هم داشتند، ماه‌نگار را خجالت‌زده و شرمگین وادار ساخت، سر به زیر بیندازد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,124
39,564
مدال‌ها
3
زن که تمام مدت در حال لذت از زیبایی دور از انتظار عروس و دقت در رفتار و سکنات او بود، لبخندی زد.
- قربون شرم و حیات دختر! حتم دارم همین امشب دل نوروز رو می‌بری، فقط ازت می‌خوام حواست به برادرم باشه، دل بده به دلش، براش زن خوبی باش.
ماه‌نگار فقط در سکوت گوش داد و زن جوان بعد از لحظه‌ای بلند شد و رفت.
با رفتن زن، ماه‌نگار فرصت کرد به اطراف نگاهی بیندازد. برای اولین بار زیر یک سقف قرار می‌گرفت. سرش را بالا برد و نگاهی به تیرک‌های چوبی سقف انداخت که الوارهای چوبی را نگه داشته بودند. آهی کشید و آرام گفت:
- چه دلگیر...!
او دختر چادر بود و فضای آزاد. شب‌ها چشمانش آسمان پرستاره را می‌دید و هوای آزاد کوهستان را نفس می‌کشید. نگاهش روی دیوارهای سفید شده با گچ چرخید و بیشتر نفسش گرفت. با خود فکر کرد چطور دهاتی‌ها در این قفس‌ها زندگی می‌کنند؟ سرش را برگرداند و نگاهش در پشت سر به پنجره‌ی چوبی بزرگی خورد که به صورت مربع‌های کوچک شیشه‌های رنگی داشت. پنجره دو سه وجب از زمین بالاتر بود و جلویش تاقچه‌ای قرار داشت، پرده‌ی پارچه‌ای سفیدی که گل‌های ریز رنگ به رنگ داشت، نصف پنجره را پوشانده بود. چقدر دوست داشت، الان پنجره را باز می‌کرد تا از این خفگی که دچارش شده بود کم کند، اما هم خجالت می‌کشید و هم می‌ترسید دست به کاری بزند. دوباره به طرف روبه‌رو برگشت. روی دیوار مقابل آینه‌ای با قاب چوبی آویزان بود و اطراف آینه چند میخ به دیوار زده شده بود. با کمی فاصله در زیر آینه، یک تاقچه‌ی چوبی کوچک به دیوار میخ شده بود. سمت چپ تاقچه، روی زمین، دقیقاً روبه‌روی جایی که نشسته بود، سه متکای چهارگوش بزرگ و قهوه‌ای رنگ با یک متکای پررنگ‌تر در انتهای همه، روی هم چیده شده بودند. کنار متکاها یک‌ تو‌رفتگی در دیوار قرار داشت که درون آن چند رختخواب روی‌ هم چیده شده بود. سه تشک در زیر، یک لحاف براق با رنگ سرخ و یک بالش گرد سرخ رنگ که روکش سفیدی داشت. ماه‌نگار سریع از آن‌ها نگاه گرفت و به طرف راست خود سر چرخاند. عمارت به صورت اندرونی و بیرونی بود. قسمت اندرونی که او‌ نشسته بود با چارچوبی از قسمت بیرونی جدا شده بود و از همان‌جا می‌دید که قسمت بیرونی از طرف چپ به اتاق دیگری راه دارد. پس حتماً ورودی عمارت در سمت راست بیرونی قرار داشت. در گوشه‌ای از اندرونی نزدیک به چارچوب، یک کرسی قرار داشت که روکشی بنفش‌رنگ روی آن انداخته و یک بالش در کنار آن، جایی که نزدیک دیوار بود قرار داشت. ماه‌نگار نگاهش روی کرسی نشست. در این هوای سرد زمستانی دوست داشت نزدیک کرسی بنشیند، اما می‌ترسید از جایش تکان بخورد. گرچه گرمای کرسی آن‌چنان اتاق را هم گرم کرده بود که دختر سوز بیرون را حس نکند، اما ماه‌نگار از درون به خاطر ترس و واهمه یخ کرده بود و احساس سوز می‌کرد.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,124
39,564
مدال‌ها
3
هنگام آمدن به اینجا خوب فهمیده بود هوای این دهات از قشلاق آن‌ها سردتر است؛ اما اکنون با سردی که از درونش می‌جوشید، بیشتر دلتنگ خانه شده بود. دلتنگ مادر و خواهرانش، دلتنگ لطفعلی که مدت‌ها قبل توانسته‌بود او‌ را در بند خان ببیند. یادش به زخم‌های تن برادر افتاد که به خاطر طناب‌ها ایجاد شده‌بود و باخود گفت:
- لطفعلی‌جان! فقط یه خورده صبر کن. آقاجان که برگرده دیگه بازت می‌کنن.
با فکر‌ به آزادی برادرش لبخندی روی لبش نشست و با خودش فکر کرد اینجا هر چقدر هم سخت بگذرد، تحملش می‌ارزد به بودن برادرش. سرما و ترس از آدم‌های این عمارت مهم نبود؛ وقتی که فردا لطفعلی از بند رها شده، تنش را از کثافات آخور اسب‌ها پاک می‌کرد؛ زخم‌های دست و گردنش را مرهم می‌گذاشتند و می‌توانست بعد از مدتی طولانی، آسوده در خانه‌ی خودشان، بخوابد. گرچه دیگر عزیزانش را هرگز نمی‌دید و باید دست به فراموشی آن‌ها می‌زد، چرا که نه دیگر حق برگشت داشت، نه آن‌ها حق آمدن برای دیدارش، اما همه‌ی این‌ها به آزادی برادر و راحتی خیال پدرش می‌ارزید.
هنوز درحال فکر به عزیزانش بود که در عمارت باز شد و پدر وارد شد.
ماه‌نگار با دیدن پدرش از شوق برخاست. چشمان شروان سرخ شده‌بود. با دستان باز شده نزدیک شد و ماه‌نگار ذوق‌زده خود را به آغوش پدر انداخت.
دستان پدر که نوازش‌وار به کمر دختر کشیده شد، خوشی عالم‌ را به دل او‌ وارد کرد.
- منو ببخش ماه‌جان! مجبور‌ شدم این کارو‌ بکنم.
ماه‌نگار جلوی‌ بغضش را گرفت تا اشک‌هایش، دل پدر را بیشتر خون نکند و به آرامی گفت:
- غصه نخورید آقاجان! من ناراحت نیستم.
شروان دخترش را از آغوشش جدا کرد. خوب می‌دانست دخترش برای دلخوشی او‌ می‌گوید ناراحت نیست.
- نمی‌تونم بمونم؛ اما‌ نمی‌دونم چطور‌ تو رو با این قوم‌الظالمین تنها بذارم.
بند دل ماه‌نگار از رفتن پدر پاره شد، اما با خودداری گفت:
- نگران من نباشید! این‌ها هم آدمند.
کمی مکث کرد و بعد مردد پرسید:
- آقاجان! نوروز‌خان رو‌ دیدید؟
دخترک هنوز از نوروز‌خان نامطمئن بود. شروان سر تکان داد.
- دیدمش، از دور، نشد باهاش حرف بزنم، خواستم نذاشتن، اما دیدم به کی عقدت کردم.
دل ماه‌نگار می‌خواست پدر بیشتر از این نوروزخان حرف بزند، اما پدر ابروهایش را درهم کرد.
- شنیدی اون عفریته چی گفت؟ گفت کنیز آورده و من خاک بر سر هم نتونستم حرفی بزنم.
ماه‌نگار دست زمخت و کارکرده پدر را گرفت.
- آقا‌جان! به دل نگیرید! الان ناراحتن، حق دارن، پسرشون مرده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,124
39,564
مدال‌ها
3
شروان چشمان مستأصلش را به چشمان دختر دوخت.
- می‌دونم اذیتت می‌کنن.
ماه‌نگار سعی کرد برای آرامش خاطر پدر لبخند بزند.
- دلتون قوی باشه، من می‌تونم باهاشون بسازم.
پدر با حسرت و غم به دخترش خیره گشت و وقتی چشمانش پر اشک شد، سرش را رو به سقف گرفت.
- آخه این چه تقدیری بود؟
ماه‌نگار دست پدر را که در دست داشت بوسید.
- قربانتان بشم! غصه‌ی منو نخورید؛ به مادر هم بگید برای من گریه نکنه، به لطفعلی هم بگید ازش دلخور نیستم، به خاطر من خودخوری نکنه، دلم می‌خواست ببینمش، حیف که نشد... .
شروان که دوباره نگاهش را به دختر داده‌بود سری از تأسف تکان داد و زیرلب با حرص گفت:
- پسره‌ی ناخلف... .
ماه‌نگار بلافاصله گفت:
- نگید آقاجان! لطفعلی هم گناهی نداشت، به غیرتش برخورد.
- دلم از این می‌سوزه که نمی‌ذارن بیام دیدنت! میگن دختری که به خون‌بس دادی دیگه مال تو نیست. الان هم گفتن بیشتر از این نمونم و برگردم.
اشک‌های جمع شده در‌ چشمان ماه‌نگار فروریخت، اما بی‌توجه به آن‌ها گفت:
- ایرادی نداره؛ خدا بزرگه! شما برگردید، باید لطفعلی رو از بند خان باز کنید. خدا یارتون باشه.
شروان که خود نیز یارای جلوگیری از اشک‌هایش را نداشت یکدفعه و با قدرت دخترک را در آغوشش فشرد و لحظاتی در همان حال اشک ریخت. ماه‌نگار هم خود را برای آخرین بار به آغوش پدر سپرد و زار زد. بعد از دقایقی هر دو از هم جدا شدند. ماه‌نگار اشک‌هایش را پاک کرد و به پدر که او‌ نیز دو دستش را به صورتش می‌کشید، چشم دوخت. این آخرین دیدارش با پدر بود. شروان هم نگاه آخرش را به دختر عزیزش داد، دیگر باید دل می‌کند و می‌رفت. گرچه سخت، اما‌ ناگزیر بود. پیشانی دخترش را بوسید.
- خداحافظت باشه ماه زندگی شروان! می‌سپارمت دست خدا و میرم، تو فقط اگه تونستی حلالم کن.
- برید خدا پشت و پناهتون آقاجان! غصه‌ی ماه‌جان رو نخورید، ماه‌جان جونش هم‌ براتون میده! خودم این راه رو اومدم، اجبار نبود. دلتون رو گیر من نکنید.
شروان سری از تأسف تکان داد. به اجبار از دختر جدا شد و از در عمارت خارج شد.
با رفتن پدر، قلب ماه‌نگار هم فشرده‌شد. دیگر تنهای تنها بود. به سرجایش برگشت و نشست. دستانش را روی دهانش فشرد تا صدای گریه‌اش را کسی نشنود و زار زد. مدتی تقریباً طولانی رد اشک‌های گرمی را که روی صورتش می‌غلطیدند، حس کرد تا توانست بالاخره کمی آرام شود؛ شاید دیگر توانی برای اشک ریختن در او باقی نمانده‌بود. به ناگاه در باز شد و‌ ماه‌نگار به هوای آمدن نوروز درست نشست و صورتش را دست کشید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,124
39,564
مدال‌ها
3
دختر لاغراندامی که مجمع بزرگی را به کمر زده بود، داخل شد. ماه‌نگار از لباس‌های ساده تنش فهمید از خدمه‌ی اینجاست. دختر خدمه، مجمع را نزدیک او‌ گذاشت و صورت گرد و کوچکش را بالا داد. با لحن حق به جانبی گفت:
- نیره‌خانم گفت برات شام بیاریم.
ماه‌نگار آرام تشکر کرد.
دخترک نیشخندی زد و‌ به طرف جایی که رختخواب‌ها روی هم چیده شده‌بود، رفت.
- بهتره زودتر شامتو بخوری.
نگاه کنجکاو ماه‌نگار به دختر مانده‌بود که بالش و لحاف را از روی رختخواب‌ها، روی‌ زمین انداخت.
- الاناس که نوروزخان بیاد سر وقتت!
تشک دونفره‌ای را سمت چپ او با فاصله‌ی کمی از دیوار روی‌ زمین پهن کرد.
- باید قوت داشته باشی واسش... .
از حرف دخترک خدمه ترسی به دلش وارد شد. دختر لحاف را پهن کرد و بالش گرد بلندی را که مناسب خواب دونفر بود را در جای مناسبش قرارداد و با تمسخر رو به ماه‌نگار کرد.
- جاتونو هم برات مهیا کردم! کل سعیتو کن امشبو‌ خوب باشی، چون فقط برای یه شبی کنیز نوروزخان!
دخترک پوزخند بلندی زد و راه بیرون را در پی گرفت. او که رفت، ماه‌نگار دل‌شکسته و ترسان از حرف‌های دخترک به لباس‌هایش چنگ زد! نباید اشک می‌ریخت. حتی نباید از این‌ها به دل می‌گرفت، با او دشمن بودند و شاید حق داشتند دلش را بسوزانند. اما‌ او‌ باید همه را تحمل می‌کرد. نگاهش به مجمع غذا خورد. خواست از حرص دختر خدمه مجمع را پس بزند، اما ضعف شکمش به او‌ یادآور شد که نباید دست رد به غذا بزند. دستمال سفیدی را که روی مجمع انداخته‌بودند را برداشت. یک بشقاب برنج زعفرانی بود و یک پیاله خورشت سبزرنگ که شدیداً تیره بود، به همراه لیوانی از دوغ و یک بشقاب کوچک سبزی خوردن. قاشق را برداشت و درون خورش ناشناخته فرو برد و محتویات آن را بالا آورد و زیر لب گفت:
- سبزی توی گوشت ریختن؟ این دیگه چه‌جور غذاییه؟
مقداری از خورشت را با تردید در دهان گذاشت، طعم جدیدی داشت. سری تکان داد.
- بد نیست! نمی‌دونستم میشه توی گوشت سبزی ریخت.
نگاهش را به سینی غذا دوخت و با اینکه میلی نداشت، اما گرسنه بود و باید غذا می‌خورد. باید برای زندگی در این مکان آماده میشد. پس بهتر بود خود را از هر چیزی که شنید به بی‌خیالی زده و فقط به زندگی در اینجا فکر کند و برای اولین کار هم باید خوب غذا می‌خورد تا وقتی نوروز‌خان آمد او‌ را زار و‌ نزار نبیند. عمه شاه‌شرف گفته بود باید قوی‌ باشد و‌ قوی زندگی کند.
غذا را پیش کشید و به اجبار چند قاشق خورد و بعد دستمال سفید را روی مجمع انداخت و‌ مجمع را تا بیرونی برد و‌ گوشه‌ای گذاشت. نمی‌توانست از عمارت خارج شود. او اکنون در حجله قرارداشت و نباید پا از آن بیرون می‌گذاشت تا داماد بیاید؛ حتی طبق رسوم خودشان او‌ فردا هم‌ نباید پا از حجله بیرون می‌گذاشت، اما‌ آیا رسم‌ این‌ها هم‌ همین بود؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,124
39,564
مدال‌ها
3
به سر جای خود برگشت و نشست. دیگر‌ چاره‌ای جز انتظار نداشت، باید منتظر آمدن نوروزخان می‌ماند. مردی که فکر کردن به بودنش با او تمام وجودش را پر از ترس می‌کرد. هیچ صدایی از بیرون نمی‌آمد. چراغ روشن روی تاقچه به خوبی اتاق را روشن کرده‌بود، اما خوب می‌دانست بیرون کاملاً تاریک شده و زمان زیادی از شب گذشته. کم‌کم شک درون قلبش ایجاد شد. اصلاً نوروزخان می‌آمد؟ بعد سعی کرد با فکر کردن به خود نوروزخان به این شک‌ توجه نکند. یعنی چه جور‌ قیافه‌ای داشت؟ پیر بود یا جوان؟ اخلاقش چه؟ تندمزاج و‌ بددهن بود؟ حتی اگر تندمزاج هم نبود، می‌دانست که نباید از او توقع اخلاق خوب داشته باشد؛ چرا که خوب نارضایتی خودش را نشان داده‌بود! معلوم بود که دلش به این ازدواج نیست. شاید باید به او بابت نارضایتی‌اش حق هم می‌داد. عروسی را عقد خود کرده بود که خواهر قاتل برادرش بود. چه کسی دوست دارد در چهره‌ی نزدیکان قاتل عزیزش نگاه کند که او کند؟ مغز ماه‌نگار مشوش از افکار پریشان، خدا را صدا زد و از او‌ خواست پای نوروز را به حجله باز کند. دخترک بیچاره به‌خاطر آبرویش منتظر دامادی بود که از او‌، هیچ چیز‌ جز اسمش نمی‌دانست. آرزو داشت این مرد غریبه پا درون حجله گذاشته و او‌ را تصاحب کند تا فردا سرشکسته میان اغیار نماند. تنش با فکر‌ به مرد غریبه‌ای که شوهرش بود و اگر می‌آمد باید خود را در اختیار او‌ می‌گذاشت، می‌لرزید؛ اما‌ خود را محکم نگه می‌داشت تا این مرد نوروزنام را تحمل کند! او‌ به خود قول داده‌بود هرچه شد و آن مرد هرچه با او‌ کرد، دم برنیاورد. با فکر‌ به پدر و‌ برادر دل خود را قوی کرد و با خود فکر‌ کرد بودن با آن مرد غریبه که بدتر از مرگ نیست؟ مگر بقیه‌ی دختران هنگام ازدواج، شب اول را با شوهرشان چگونه سر می‌کردند؟ پدرانشان آن‌ها را شوهر داده و ممکن بود تا شب عروسی داماد را نبینند، بعد به خودش جواب داد، حداقل آن دخترها در چنین موقعی همراهی عزیزانشان را دارند و چون او‌، تنها نیستند!
نگاهش‌ به رختخواب پهن شده ماند و‌ تنش به لرز افتاد. او‌ تنهای تنها بود و دلگرمی هیچ‌کسی را نداشت، اما‌ باید قوی می‌ماند. اگر فقط یک بار نوروز کنارش می‌آمد، آنقدر مطیع می‌ماند و هیچ نمی‌گفت تا او‌ را بی‌میل نکند. عمه گفته‌بود تمام‌ زندگیش بعد از این شوهرش است و‌ او‌ باید هرطور‌ شده او‌ را نگه می‌داشت تا بتواند دلش را میان غریبه‌ها به دست آورد. گفته بود اگر بتواند دل شوهرش را به مهر خود گرم کند، دیگر غربت سخت نمی‌گذرد. گفته بود مردان، زنان مطیع می‌خواهند. پس اگر لطف خدا شامل‌ حالش می‌شد و‌ نوروز به او‌ میل می‌کرد، آنقدر مطیع دستانش می‌ماند که او‌ را از خود بی‌میل نکند.
صدای باز شدن در که بلند شد، تمام دل ماه‌نگار ریخت و به یاد حرف مادربزرگش، سریع دستمال را روی‌ سر و‌ صورتش انداخت و سعی کرد آرام بنشیند. اما تمام وجودش به لرزه افتاد بود. دستانش را محکم به دامنش چنگ زد تا نلرزد. هر آنچه خورده بود در دلش غلغله کرده و حس می‌کرد الان است که به دهانش وارد شوند. از زیر دستمال چیزی نمی‌دید، فقط سایه‌ی سیاه مردی را دید که آهسته قدم برداشته و‌ روی متکاهای چیده شده‌‌ای که‌ روبه‌روی او‌ قرار داشت، نشست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,124
39,564
مدال‌ها
3
ماه‌نگار لبانش را به هم می‌فشرد تا از سر ترس گریه نکند. بعد از لحظاتی صدای بم مرد بلند شد.
- این هم از عروسی ما.
نوروز مکث کرد و ماه‌نگار خوب لحن تمسخر کلامش را گرفت.
- هیچ‌وقت فکرشو نمی‌کردم اینجوری عروس‌ بیارم.
و بعد آرام‌تر ادامه داد:
- بخت و اقبال که هیچ‌وقت همراه نوروز نبوده که این‌بار باشه.
و بعد بلندتر با لحن خشکی کلامش را ادامه داد:
- گوش کن دختر! نه تو منو می‌خوای نه من تو رو، نمی‌خواستم بیام، خواهرم مجبورم کرد، اگه اجبار اون نبود که صد سال سیاه نمی‌اومدم، من حتی خوش ندارم نگاهم به زن زوری بیفته، اون هم از طایفه‌ی قاتل... .
صدایش را آهسته‌تر کرد.
- روزی که نادرخان برگشت ما توقع تقاص داشتیم، می‌خواستیم قاتل برادرمونو مرده ببینیم... .
ما‌ه‌نگار گرچه سعی می‌کرد نترسد، اما حرف‌های مرد کاملاً ته دلش را خالی‌ می‌کرد.
- اما خان گفت صلح کرده و به جای تقاص خون‌بس گرفته، اون‌هم برای من!
پوزخندی زد.
- هرچی اعتراض کردم به گوش خان نرفت، از همون روز عهد کردم نگاه هم بهت نندازم.
ما‌ه‌نگار دل‌شکسته‌تر، بیشتر لباسش را در چنگ فشرد.
- اینکه اون برادر لندهورت زنده‌س، همش از صدقه سر خان و کوتاه اومدن ماست، یه وقت دور برنداری که زن خانزاده شدی؟ الان اگه اینجام فقط محض خاطر نیره‌س که از اول شب هی حرف زد و حرف زد، تا من هم مجبور شدم یه امشبو فقط بیام پیشت.
ماه‌نگار در دل خود را دلداری می‌داد. همین یک شب هم غنیمت بود. دیگر ننگ عروس از حجله برگشته روی گردنش نبود. می‌توانست کنیزی این عمارت را بپذیرد. اگر پس زده میشد، فاجعه بود.
- حالا که اینجایی و نشون زن من بودن واسه یه شب روته، بهتره یه چیزایی رو هم تو بگی... .
نوروز بلند شد. آهسته‌تر از یک آدم عادی از کنار ماه‌نگار رد شد و پرده‌ی نیمه کشیده‌ی پنجره را کاملاً کشید.
- نمی‌دونم عیب و ایرادت چیه که این‌طوری فرستادنت خونه‌ی شوهر، ولی دلم می‌خواد خودت به زبون خودت مقر بیایی بگی چرا روی دست پدرت مونده‌بودی که تا یه فرصت پیش اومد، به اسم خون‌بس، بستت به ریش یکی، تا از سر خودش بازت کنه؟
دل ماه‌نگار بیشتر فشرده شد، اما لب فرو بست. نباید دل‌خور میشد. نوروز همان‌جا پشت سرش مانده بود. بعد از کمی انتظار برای پاسخ دختر گفت:
- حالا که زبونت قفل داره، بذار اول من بگم... تا زبون تو هم باز شه.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- از همون موقعی که به دنیا اومدم، انگشتای یه پام برگشته و کوتاه‌تر از اون یکی بود، واسه همین از همون بچگی روم اسم گذاشتن.
مرد پوزخندی زد.
- درسته خانزاده بودم، اما بچه‌های رعیت شرم نمی‌کردن و بهم می‌گفتن نوروزچلاق، خیلی مراعات می‌کردن می‌گفتن نوروزپاکوتا... خب حق هم داشتن، مگه نبودم؟ پاکوتاه بودم... الان هم هستم، نه اینکه نتونم راه برم، میرم، اما کج و کوله، لنگ میزنم، بعضی وقت‌ها هم عصا دارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,124
39,564
مدال‌ها
3
ماه‌نگار یک لحظه فکر کرد یعنی افلیج است؟ ولی او با اینکه واضح ندیده بودش، اما راه رفتنش را متوجه شده بود، گرچه آهسته گام برداشتنش هم عیان بود، اما راه می‌رفت. نوروزخان ادامه داد:
- البت یه چیز دیگه رو هم بدونی خوبه.
کمی مکث کرد و گفت:
- این اطراف نوروز‌خان پسر نادرخان رو‌ به یه چیز می‌شناسن، زن‌های زیادی که صیغه می‌کنه.
چشمان ماه‌نگار تا جای ممکن گرد شد. این مرد چه می‌گفت؟
- از همون اول جوونی، زن زیاد دور و برم بود، از این به بعد هم روال همینه، فکر نکن اومدی اینجا من دست از زنا می‌کشم، تو زن من نیستی که بخوام بهت پابند بشم، تو فقط خواهر دشمنمی، عقدم شدی، ولی زنم نیستی.
نفس ماه‌نگار یک لحظه قطع شد. او را به حجله‌ی مردی فرستاده بودند که زن‌بـاره بود؟
- کسی حاضر نیست روی خانزاده‌ای که لنگه و هیچ‌وقت خان نمیشه قم*ار کنه و زنش بشه، اما حاضرن برای پول صیغه‌ش بشن.
نوروز روی تاقچه‌ی پنجره نشست.
- سر همینه که کسی تا الان که سی و چهار سالمه کسی زنم نشده.
نفس عمیقی کشید.
- من هم از هیچ‌کدومشون خوشم نمیومد.
نوروز لحظاتی سکوت کرد و بعد با صدای آهسته‌تری گفت:
- اونی رو هم که من خواستم، تقدیر نخواست.
نوروز مکث کرد، از خودش متعجب بود که چرا بی‌اختیار، این حرف‌های مگویش را پیش این دختر بی‌سروپا فاش می‌کند، پوزخندی زد و بعد گفت:
- شاید حق با اونا باشه، خان‌زاده‌ای که خان نمی‌شه، اخلاق هم نداره، اجاقش هم کوره، به چه دردی می‌خوره؟
اشکی از غم در گوشه‌ی چشم ماه‌نگار جمع شد. یعنی در زندگی باید دور مادر بودن را هم خط می‌کشید؟ تنها امیدی که در این جهنم برای آینده داشت بچه‌دار شدن بود، که آن هم بر باد رفت. حق با دختر خدمه، بانوی خانه و حتی نوروزخان بود. او فقط برای کنیزی این مرد آمده بود و باید سرنوشتش را قبول می‌کرد. قلب دختر شکست، اما خود را نگه داشت تا اشک نریزد، حتی اگر فقط کنیز این مرد بود هم باید خوب کنیزی می‌کرد. آبروی پدر، خانواده و طایفه‌اش در دستان او بود. نباید می‌گذاشت کم‌کاری‌های او، توهین و کم‌ و کسری را نصیب آن‌ها کند.
نوروز از روی تاقچه‌ی پنجره که نشسته بود، بلند شد.
- باید می‌دونستی به کی شوهر کردی، من یه آدم گنداخلاقِ مریضم که نمی‌تونی برای همیشه منو داشته باشی، میمونی توی این عمارت تا اگه باز دلم یه بی‌سروپای ترشیده خواست، دم‌پرم باشی.
نوروز کنار ماه‌نگار نشست و‌ دخترک بی‌اختیار هین ترسانی کشید. مرد از حس ترسیدن دختر خرسند شد. او از ترساندن این دختر که برای تقاص دادن آمده بود، لذت هم می‌برد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین