- Jun
- 2,124
- 39,564
- مدالها
- 3
ماهنگار با ترس و نگرانی چشم به راه پیش رو دوخته بود. دلتنگی دوری از خانواده گلوی او را میفشرد، اما دردش که یکی دوتا نبود. هم خونبس رفته و باید با دشمنان پدر و برادرش سر میکرد، هم به حجلهی مردی میرفت که هرگز ندیده بود و نمیدانست چه اخلاق و منشی دارد، هم از اینکه با او سر کند میترسید، هم از اینکه نوروز او را پس بزند و میلی به او نداشته باشد واهمه داشت و بدتر از همه، پراسترسترین شب عمرش را باید بدون حضور آشنایانش، در جایی غریب و با مردی غریب به تنهایی سر میکرد. فکر کردن به هر کدام از اینها چهار ستون بدن دختر را به لرزه میانداخت، حس میکرد زود است که قلبش از این حجم عظیم ترس از حرکت بایستد. از ته دل دوست داشت گریه سر دهد، اما بودن در میان غریبهها و مراعات حال پدر را کردن، باعث میشد لب به هم بگزد و دم برنیاورد. او قول داده بود از خود ضعف نشان ندهد. به خاطر پدر و برادرش پا در این راه گذاشته بود و نباید کم میآورد و باید تا آخر آن را میپیمود. او به جای برادرش آمده بود تا او زنده بماند، پس باید همهی ترسها را فراموش میکرد. با این همه باز در دلش غوغایی برپا بود. دختر نوجوانی که تا این سن، با مردان غریبه همصحبت نشده بود، میرفت تا شب همآغوش مردی غریبه شود و به او اجازه دهد پا به حریمش بگذارد. ماهنگار از فکر اینکه ته این راه به جایی ختم میشود که او با مردی غریبه که اکنون شوهرش شده، باید در خلوت بگذراند، تنش به لرز میافتاد، اما مگر چارهای جز این داشت؟ ترس بزرگتر او این بود که این مرد غریبه به او میلی نکند و او عروس در حجله مانده، بشود؛ در آن صورت از این خفت اگر میمرد روا بود. شاید نوروز جز او زن دیگری داشت که به دنبال عروسش نیامده بود، حتی اگر زن هم نداشت معلوم بود تمایلی به او ندارد. اصلاً چرا باید به خواهر قاتل برادرش میل میکرد؟ تمام ذهن ماهنگار را این فکرها گرفته بود، برایش کاملاً محرز بود که جایی در نزد این مرد نوروزنام ندارد و فقط از خدا میخواست امشب میل مردانهاش او را به هوس همخوابگی با دختری جوان بکشاند تا شب را پیش او آمده و در حجله بگذراند، که عروس خونبس بودن تنها ننگ گردنش باشد و دیگر عروس در حجله مانده لقب نگیرد. تصور یک شب بودن با آن مرد وحشتناک بود، اما هولناکتر نبودن او بود.
تا رسیدن به مقصد هیچکـس کلامی حرف نزد و ماهنگار بی هیچ توجهی به اطراف فقط افسار اسبش را گرفته بود تا پیش برود به جایی که نمیدانست کجاست، اما رفتنش به آنجا اجباری بود. تا غروب راه رفتند. هوا تاریک شده و سوز شبانه برخاسته بود. یکی از تفنگچیها به طرف آن دو سر چرخاند و گفت:
- رسیدیم گلچشمه.
پدر و دختر فهمیدند که دیگر به مقصد جدایی از هم رسیدهاند.
تا رسیدن به مقصد هیچکـس کلامی حرف نزد و ماهنگار بی هیچ توجهی به اطراف فقط افسار اسبش را گرفته بود تا پیش برود به جایی که نمیدانست کجاست، اما رفتنش به آنجا اجباری بود. تا غروب راه رفتند. هوا تاریک شده و سوز شبانه برخاسته بود. یکی از تفنگچیها به طرف آن دو سر چرخاند و گفت:
- رسیدیم گلچشمه.
پدر و دختر فهمیدند که دیگر به مقصد جدایی از هم رسیدهاند.
آخرین ویرایش: