جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,080 بازدید, 234 پاسخ و 59 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,730
مدال‌ها
3
مارال بعد از رسیدن پدر به خانه و فهمیدن قصد برادر، سریع به خانه‌ی عمو رفت و خود را به ماه‌جان رساند که روی دار بافت پشتی‌اش نشسته و با حرص آخرین رج‌های آن را می‌بافت تا هم غم خود از ازدواج قریب‌الوقوعش را فراموش کند هم دیگر دارش را با تمام شدن کار و بریدن بندهایش جمع کند.
- ماه‌جان! چطوری؟
ماه‌نگار سربلند کرد و نگاه غمگینش را به مارال ایستاده دوخت.
- چطور می‌خوای باشم؟ سه روز دیگه عروسیمه، باید خوشحال باشم.

مارال نگران درحالی که به سوی چادر بزرگ خانه‌ی عمو نگاه می‌انداخت گفت:
- بمیرم برات!
و وقتی مطمئن شد کسی در نزدیکی نیست که متوجه گفتارشان شود، خود را به ماه‌نگار نزدیک کرد و کنارش نشست.
- ماه‌جان! یه کاری می‌کنی؟
ماه‌نگار متعجب از نگرانی مارال گفت:
- چه کار؟
مارال دست روی دست او گذاشت و کمی لبش را گزید و بعد گفت:
- می‌دونم شاید زیادیه ازت بخوام، ولی چاره‌ای ندارم.
ماه‌نگار نگران شد.
- بگو چی شده؟
- من از افرا می‌ترسم.

با شنیدن نام افرا چیزی در دل ماه‌نگار تکان خورد.
- طوری شده؟
- افرا از غم اومدن پیک نادرخان دیوونه شده، رفته بیشه‌زار، می‌تونی بری آرومش کنی؟
ماه‌نگار کلافه از خواسته‌ی دخترعمویش سرش را نزدیک‌تر برد و با صدایی که سعی می‌کرد بلند نشود گفت:
- مارال! می‌فهمی چی می‌خوای از من؟ می‌خوای برم به افرا چی بگم؟ بگم غصه نخور؟ خب خودمم می‌خورم؛ بگم دلم پیشت نیست؟ که هست؛ چی بگم آرومش کنم؟
مارال دست ماه‌نگار را بیشتر فشرد.
- جان من، جان افرا، بیا برو آرومش کن، به آقام گفته بود می‌خواد بزنه دست خودشو با سنگ خورد کنه تا دیگه نره پیش خان، من می‌ترسم، می‌ترسم رفته باشه بیشه‌زار بلایی سر خودش بیاره.
ته دل ماه‌نگار خالی شد. نگاهش را به رو‌به‌رو داد.
- یا خدا! خودت بهمون رحم کن.
- ماه‌جان! تو رو خدا بیا برو آرومش کن، تو می‌تونی.
ماه‌نگار نگاه نگرانش را به سوی مارال گرداند.
- آخه... الان؟ آقام خونه‌س اگه بفهمه چیکار کنم؟
مارال دست روی سی*ن*ه‌ی خودش گذاشت.
- من یه بهونه میارم بریم بیشه‌زار، اصلاً اگه فهمیدن همه تقصیرها پای من، نمی‌ذارم کسی چیزی بهت بگه، فقط بیا تا همه سرشون گرمه بریم افرا رو ببین یه وقت نادونی نکنه.
ماه‌نگار دلخور از وضع پیش آمده و نگران از حال افرا لحظاتی هر دو لبش را به دندان کشید، فکر کرد و بعد رو به مارال که معلوم بود در آستانه‌ی اشک ریختن از ترس حماقت برادر است، گفت:
- مشک‌ها رو می‌ندازم توی خورجین، تو هم‌ میایی همه رو خودت پر می‌کنی تا من برم با افرا حرف بزنم.
مارال شاد از قبول خواسته‌اش توسط ماه‌نگار بوسه‌ای روی گونه‌اش کاشت و بلند شد.
- قربونت برم! چشم! خودم نوکریتو می‌کنم، تو فقط بیا بریم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,730
مدال‌ها
3
مارال و ماه‌نگار که به رودخانه رسیدند، افراسیاب را از دور دیدند که تکیه‌زده به تخته‌سنگ بیشه‌زار رو به رودخانه نشسته بود.
مارال بازوی دخترعمویش را گرفت.
- ماه‌جان! من همین‌جا مشک‌ها رو پر می‌کنم، تو برو پیش افرا.
ماه‌نگار مردد لب‌ها‌یش را به دندان گرفت و بعد قدم پیش گذاشت. به افراسیاب نزدیک شد و صدایش را شنید که با لحن سوزناکی در حال خواندن بود:
- عالیشدیم عشقیگدن یاندم
(شعله کشیدم از عشقت سوختم)
بو دریادَه اثر یوخدور
(این دریا را نیز اثری نیست)
سَنیگ فیکرینگه یویا بیلمز
(فکر‌ تو‌ را نمی‌تواند بشوید)
مگر اوندا وفا یوخدور
(مگر در او‌ وفا نیست)
افراسیاب هیچ متوجه بودن ماه‌نگار نبود. دخترک هم نامطمئن از کارش ایستاده بود؛ اما بالاخره لب باز کرد.
- افرا!
افراسیاب با شنیدن صدای دلدارش چون برق‌گرفته‌ها برگشت و چشمش پس از روزها به جمال یار از دست رفته‌اش روشن شد. شوقی در نگاهش جهید و با پشت دست چشمانش را پاک کرد.
- جیرانم... تویی؟
نگاه غمگین افرا دل ماه‌نگار را هم به آتش کشید.
- چرا اینجا نشستی؟
افراسیاب که هنوز در شوق شنیدن نامش از زبان او بود بی‌توجه به حرفش گفت:
- تو بالاخره گفتی افرا؟ امروز که دیگه ندارمت؟ چرا اینقدر دلت سنگ بود با من؟ چقدر می‌خواستم یه بار به جای پسرعمو بگی افرا... .
ماه‌نگار با درد چشم بست و بعد باز کرد.
- افرا... ببخش ماه‌جان رو.
افراسیاب با شوق جمع‌تر نشست و دستش را روی زمین زد.
- بیا... بیا اینجا کنارم بشین ماه!
ماه‌نگار ابتدا تردید داشت، اما بالاخره پیش رفت و کنار افراسیاب نشست. دخترک خجالت‌زده نگاهش را به زانوان جمع شده‌اش داد. افراسیاب سر چرخانده و با حسرت به نیم‌رخ جیران زیبایش خیره شد.
- ماه! چرا اینطور شد؟
بغض به گلوی ماه‌نگار هجوم آورد، اما باید خود را کنترل می‌کرد بعد از لحظه‌ای مکث گفت:
- مارال می‌گفت دیگه نمی‌خوای بری پیش خان... به خاطر رفتن من می‌خوای خدمت خان رو ول کنی؟
افرا کمی ابرو درهم کشید و رو به طرف رود چرخاند.
- عموجان حق داشت، تفنگچیِ خان بودن به هیچ دردی نمی‌خوره.
ماه‌نگار نگاهش را به طرف افراسیاب چرخاند.
- راضی نیستم به خاطر من... .
افراسیاب تند به طرف او برگشت.
- نه... به‌خاطر تو هم هست، اما دیگه خودم هم نمی‌خوام، خان می‌ذاشت همون روز نادرخان و آدماشو یکسره از دم تیر می‌گذروندم، اما ترسید، نذاشت، از جنگ ترسید و تو رو قربونی کرد، من دیگه پیش چنین خانی نمی‌مونم.
ماه‌نگار از نگرانی ابرو درهم کشید.
- افرا! من هم نمی‌خواستم جنگ بشه، نمی‌خواستم تو هم مثل لطفعلی دستاتو به خون آلوده کنی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,730
مدال‌ها
3
افراسیاب از کوره در رفت و صدایش را بلند کرد.
- پس دلت می‌خواست خون‌بس بری که از کلفتاشون هم پایین‌تر باشی؟ نه ماه! اگه اومدی منو راضی کنی برگردم پیش خان، من قسم می‌خورم از امروز دیگه پامو برای خدمت توی چادر خان نذارم، دیگه افرا یه رعیته، همین!
ماه‌نگار با غصه دوباره پلک فشرد و بعد نگاه به نیم‌رخ خشمگین افرا دوخت.
- پس می‌خوای چیکار کنی؟
افراسیاب چنگی به سنگ‌ریزه‌های کنارش زد و گفت:
- نمی‌دونم.
یکی از سنگ‌های کوچک درون دستش را به طرف رودخانه پرت کرد و بعد به طرف ماه‌نگار برگشت.
- قبول کنی از همین‌جا می‌ذارمت پشت اسبم، به تاخت از این طایفه میریم، میریم جایی که دست هیچ‌کـس بهت نرسه... .
ماه‌نگار به میان حرف‌هایش آمد.
- من راه خودمو انتخاب کردم.
افرا عصبی سرش را کمی پیش کشید.
- تو انتخاب کردی یا مجبورت کردن؟ این لباسیه که خان و لطفعلی برات دوختن و تو فقط مجبوری تنت کنی، افرا هم هیچ، اصلاً به دل افرا هم فکر می‌کنی؟
ماه‌جان هم دلخور کمی صدایش را بالا برد.
- بفهم افرا... بفهم که این تقدیر منه، هیچ راهی ندارم جز این.
افراسیاب بهت‌زده از صدای بلند شده‌ی ماه‌نگار لحظاتی سکوت کرد و به چشمان سرخ دختر نگاه کرد و بعد ناامید گفت:
- ماه! تو واقعاً اون یابو رو‌ به شوهری قبول کردی؟
ماه‌نگار شرمنده نگاه گرفت و‌ سر به زیر انداخت.
- ماه! اونا اذیتت می‌کنن، من می‌دونم، نمی‌ذارن یه روز خوش ببینی.
ماه‌نگار هم خوب می‌دانست دیگر بعد از رفتن از خانه پدر روز خوش‌ را نباید طلب کند اما هیچ نگفت و نگاهش را به نقش‌های پیراهنش دوخت.
- ماه‌جان! بیا با من بریم از اینجا، قول میدم هیچ‌وقت از گل کمتر بهت نگم، میشم غلام حلقه به گوشت، به جای این‌که بری کلفت اونا بشی با من بیا خانمی کن، افرا به شرافتش قسم می‌خوره هیچ‌وقت دلتو درد نیاره، نمی‌ذارم یه لحظه هم غصه بخوری، فقط راضی شو با من بیا.
ماه‌نگار همان‌طور‌ سر به زیر به تأسف سر تکان داد.
- بریم که آقاهامون تقاص کارمونو بدن؟ تو می‌خوای آقات پیش خان سرشکسته بشه؟ من نمی‌خوام افرا! نمی‌خوام به‌خاطر دلم به لطفعلی و آقام و عموجان ضرری برسونم.
ماه‌نگار سر بلند کرد و با چشمان پر اشک شده به طرف افراسیاب برگشت.
- افرا! منو از خاطر ببر، همین امروز ماه‌جانت رو همین‌جا دفن کن و برای مرگش نوحه بخون، اما بعدش برگرد برو سر زندگیت، خیال کن یه دخترعمویی بود که می‌خواستیش، اما درد گرفت و‌ مُرد‌. فراموشم کن. بعد من زن بگیر و‌ زندگی کن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,730
مدال‌ها
3
افراسیاب ناامید از ماه‌نگار، رو به طرف رودخانه کرد و با حرص سنگ‌ریزه‌های درون دستش را پشت سر هم به طرف رود انداخت و گفت:
- من تو رو از خاطر نمی‌برم، همیشه یادم میمونه یه ماه‌جانی داشتم که جانم بود، اما ازم گرفتنش، حتی اگه مرده بودی هم من همیشه عزادارت می‌موندم الان که دیگه زنده‌ای و دارن به زور دورت می‌کنن، دیگه بعد تو افرا باید تنها و‌ یالقوز‌ بگرده.
ماه‌نگار‌ نفس آه‌مانندی کشید.
- پس تو هم می‌خوای منو توی غربت عذاب بدی؟
افرا آخرین سنگ درون دستش‌ را هم پرت کرد، به طرف ماه‌نگار برگشت و ناباورانه گفت:
- من؟ من چرا باید تو رو عذاب بدم؟
ماه‌نگار نگاهش را به نگاه زاغ افرا دوخت.
- با یالقوز گشتنت، با عزاداریت برای مرده‌ای که دیگه نیست.
- تو نمردی ماه‌جان!
- چرا! سه‌روز دیگه میمیرم، برای ختمم هم عروسی می‌گیرن و لباس سفید جای کفن تنم می‌کنن.
صدای پرغصه «ماه» گفتن افراسیاب بلند شد و ماه‌نگار ادامه داد:
- از این طایفه که رفتم دیگه برای شما مُردم، دیگه‌ ماه‌جان که برنمی‌گرده و نمی‌بینیش، پس چه فرقی با مرده داره؟
- نگو ماه! نگو! دیوونه‌م‌ نکن! به خدا فقط به خاطر خواست خودته که نمی‌خوام ازم دلخور بشی وگرنه به زور دست و پاتو می‌بستم و با خودم می‌بردم از اینجا.
ماه‌نگار لحظاتی مکث کرد و بعد آرام گفت:
- افرا! اگه خواست من این‌قدر‌ برات مهمه پس می‌خوام یه قولی بهم بدی.
افراسیاب مشتاقانه خود را پیش کشید.
- چه قولی عزیز دلم؟ از افرا جون بخوای دریغ نمی‌کنه.
اشک‌های چشم ماه‌نگار بالاخره سرریز شد.
- بهم‌ قول‌ بده همین امروز منو فراموش کنی، قول بده بعد اینکه رفتم، زود یه دختر خوب بگیری جای من.
ابروهای افراسیاب درهم شد.
- می‌فهمی چی میگی ماه؟ من چطور‌ می‌تونم جای تو یکی دیگه رو‌ بگیرم؟
ماه‌نگار به تندی اشک‌های صورتش را پاک‌ کرد.
- باید بتونی، اگه... اگه نمی‌خوای عذاب بکشم باید بهم قول بدی بعد من زن می‌گیری تا راحت از طایفه برم.
افراسیاب کلافه شد.
- چی میگی دختر...؟
ماه‌نگار نگذاشت حرفش را کامل کند.
- باید قول بدی، تنها خواسته‌ی من ازت همینه، اگه برات مهمم بهم قول بده، سه روز دیگه من باید برم پسرعمو! ولی اگه تو بخوای همیشه عزادار رفتن من بمونی و زندگی رو‌ به خودت تلخ کنی عذاب تو بیشتر از عذاب اونا منو شکنجه میده، تو می‌خوای روز و شب با فکر تنهایی تو عذاب بکشم؟ دلت می‌خواد به‌خاطر اینکه کنارت نموندم توی غربت عذابم بدی؟
- نگو ماه‌جان! نگو! من هرگز نمی‌خوام‌ تو عذاب بکشی، من کاری نمی‌کنم اذیت بشی.
- پس قول‌ بده، تو مردی و قولت هم قول، حتی اگه نمی‌خوای پیش خان باشی ایراد نداره، اما قول بده دست از زندگی نکشی و زن بگیری تا من هم از فکرت بیام بیرون و آسایش داشته باشم، به خاطر دل‌خوشی من هم که شده عزادار من نمون.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,730
مدال‌ها
3
افراسیاب خواست دوباره اعتراض کند که ماه‌نگار نگذاشت.
- پسرعمو! اینقدر برات ارزش دارم خواسته‌مو قبول کنی؟
افراسیاب لحظاتی نگاه به چهره‌‌ی مصمم ماه‌نگار دوخت. این دختر با دختری که می‌شناخت فرق کرده بود. آن ماه‌نگاری که با کوچک‌ترین حرفی از شرم سرخ می‌شد با این دختری که با جدیت نگاهش می‌کرد فرسنگ‌ها فاصله داشت. او هرگز نمی‌خواست ماه‌جانش لحظه‌ای عذاب بکشد، حاضر بود زندگی را به خودش زهر کند اما اندکی خیال دلدارش در غربت راحت باشد. بودن هرکس غیر ماه‌نگار‌ در کنارش برای او عذاب بود، اما به خاطر دلدارش باید این عذاب را به جان می‌خرید.
- باشه، خواست من نیست، ولی اگه این‌ چیزیه که تو این دم آخری از من می‌خوای، نه نمیارم، برای تو حاضرم جونمو هم بدم، من هیچ‌وقت نمی‌تونم ماهم رو تو‌ی صورت هیچ‌ دختری ببینم، ولی اگه زن گرفتن من دلتو توی غربت قرص می‌کنه، خیالت از من راحت، میگم بعد تو یکی رو‌ برام بگیرن.
لبخندی روی لب ماه‌نگار آمد. دیگر چیزی پشت سر نداشت. باید این اندک روز‌های باقی‌مانده در خانه پدر را صرف بودن با آن‌ها می‌کرد تا بتواند خود را برای تنهایی و غربت بعد از این که تقدیر برای او‌ خواسته بود، آماده کند.
- ممنونم افرا! دیگه هیچی پشت سرم نیست که عذاب وجدانش رو‌ با خودم ببرم، منو ببخش پسرعمو! اگر می‌دونستم روزگار ما‌ رو‌ برای هم نمی‌خواد هیچ‌وقت اول باری که به مارال پیغام دادی بیام دیدنت، قبول نمی‌کردم تا دل نبندی، ماه‌جان نمی‌دونست، تو ببخش ندونسته مایه‌ی عذابت شد.
- نگو ماه! تو مایه‌ی عذاب نیستی، تو جون افرایی، افرا واسه خاطر تو حاضره... .
ماه‌نگار بلند شد.
- دیگه فراموشم کن افرا! ماه‌جان مرد، قبرشو همین‌جا بکن و دفنش کن تا دخترای دیگه هم به چشمت بیان.
افراسیاب که با بلند شدن ماه‌نگار سرش را بالا گرفته بود با دلخوری گفت:
- داری میری قره‌گُز؟
ماه‌نگار لبخند تلخی زد.
- قره‌گُز مرد! فراموشش کن... خداحافظ!
ماه‌نگار دیگر تحمل نداشت بیشتر از این بماند. سریع رو برگرداند و درحالی که دستش را مقابل دهانش گرفته بود که صدای گریه‌اش بلند نشود به طرف جایی که مارال بود تند قدم برداشت.
افراسیاب با اشکی که از چشمش پایین می‌غلتید رفتن یارش را به نظاره نشست و آرام گفت:
- بد چیزی ازم خواستی جیران! عشقت همیشه توی قلبم می‌مونه و هیچ زنی نمی‌تونه جاتو بگیره، ولی من هم مثل تو با همسری غیر خودمو عذاب میدم تا بفهمم وقتی مجبوری با یکی دیگه سر کنی چه دردی می‌کشی، اما‌ باز هم عذاب من کجا و‌ عذاب تو با همسری اون جونور‌ کجا؟
ماه‌نگار که از دیدش پنهان شد و فهمید دیگر‌ او‌ را نمی‌بیند رو‌ی از راه رفته او گرفت، دستانش را چون عزاداران به دور‌ زانوهایش گره زد. لحظاتی بعد اشک‌های عزای عزیزش را از چشم بیرون ریخت و‌ سوزش دلش را با آوازی سوزناک پاسخ داد. دیگر خوب می‌دانست که هرگز تا آخرین روز زندگی‌اش بر زبانش شادی جریان نخواهد یافت و این آواز غم همدم همیشگی‌اش خواهد بود:
- آیردیلار سَنی مَنَن
( تو را از من جدا کردند)
هامی سوزلر یالان اولده
( همه‌ی حرف‌ها دروغ شد)
مَنیم گُزیاشیما بیر باخ
( یک نظر اشک چشم مرا ببین)
نِچه پیمانه‌لَر دولده
(چندین پیمانه را پر کرد)
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,730
مدال‌ها
3
لطفعلی خوب متوجه غمگینی مارال شده بود. مارالی که هر روز برایش آب و غذا می‌آورد، با هیجان از اتفاقات پیش‌آمده حرف میزد و دلتنگی او‌ از بی‌خبری را پاسخ می‌گفت، امروز‌ بعد از یک روز‌ غیبت آمده و در سکوت دورتر از او فقط به انتظار پایان غذا خوردنش نشسته بود. مشک آب را که برایش گرفت، خوب متوجه حواس‌پرتی او شد؛ چرا که خوب نتوانست به او آب بدهد و بیشتر آب از کناره‌های دهانش بیرون ریخت. لطفعلی به زور آب را خورد و‌ مارال عقب نشست. پسر جوان دیگر طاقت از کف داد.
- مارال؟
دخترک سر بلند کرد و نگاهش را در سکوت به لطفعلی دوخت.
- چی شده مارال؟
لطفعلی به وضوح غم را درون چهره‌ی دختر می‌دید.
- چیزی نیست.
لطفعلی کمی اخم کرد.
- هست مارال! بهم بگو!
مارال نگاهش را از لطفعلی گرفت و به زمین دوخت.
- هیچی نشده.
لطفعلی مقداری تحکم را چاشنی لحنش کرد.
- بگو چی شده که دیروز نیومدی؟
مارال آب دهانش را قورت داد.
- وقت نکردم بیام.
- از دیروز افرا هم پیداش نیست، مهتر برام آب و نون آورده.
مارال نفس آه مانندی کشید.
- افرا دیگه به خان خدمت نمی‌کنه اومده بیرون.
لطفعلی متعجب ابروهایش را بیشتر درهم کرد.
- چی‌ شده که خانو ول کرده؟
مارال برای فرار از سؤال‌های لطفعلی خود را جمع و جور کرد.
- من دیگه برم دیر شده.
لطفعلی محکم گفت:
- کجا؟ باید بمونی بگی چی شده.
مارال که نیم‌خیز شده بود از تحکم لحن او جای خود نشست و لطفعلی با همان اخم و تحکم گفت:
- بگو! لب باز کن ببینم چی شده؟
مارال با زاری نگاه به پسرعمو دوخت و با التماس گفت:
- لطفی! نپرس! نمی‌خوام غصه‌دار بشی.
لطفعلی تحکم کلامش را بین نبرد.
- غصه‌دار بشم بهتر از اینه که از بی‌خبری بمیرم.
مارال مردد نگاهش را به اطراف چرخاند و ناچار گفت:
- پیک نادرخان اومد... گفتن دو روز دیگه میان ماه‌جانو ببرن.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,730
مدال‌ها
3
در لحظه تمام ابهت لطفعلی ریخت و با بهت و نگرانی گفت:
- چی گفتی؟
مارال نگاه لرزانش را به لطفعلی دوخت.
- پسرعمو... .
لطفعلی نگذاشت حرفش را کامل کند.
- میان ببرنش؟
مارال دستمال سرش را روی چشمان اشک‌ریزش کشید و سر تکان داد.
- دو روز دیگه عروسیشه، من هم دیگه نمی‌تونم بیام پیشت، ولی بعدش دیگه خان بازت می‌کنه.
لطفعلی بهت‌زده و غمگین نگاه از مارال گرفت و با چندبار «وای» گفتن پشت سر هم سرش را به تیرک‌ چوبی که به آن تکیه زده بود کوبید و هر بار ضربه را محکم‌تر از دفعه قبل کرد. شدت ضربه‌ها که بیشتر شد مارال نگران از صدمه دیدنش از جا جهید و با همان گریه گفت:
- لطفعلی! آروم‌ باش!
لطفعلی اما توجهی نکرد و فقط با «وای» گفتن سرش را محکم‌تر به تیرک کوبید. مارال شانه‌های لطفعلی را گرفت تا شاید مانع ضربه‌های شدید او شود.
- نکن لطفعلی... جان مارال نکن... جان ماه‌جان نکن!
به یک باره لطفعلی از حرکت باز ایستاد و با خشم‌ به چشمان مارال نگاه کرد و‌ فریاد کشید.
- برو، نمی‌خوام اینجا باشی، برو تنهام بذار!
مارال دل‌شکسته «ولی...» گفت اما کلامش با فریاد «برو» گفتن لطفعلی خاموش شد. توبره را چنگ زد و گریان مسیر برگشت را پیش گرفت. با رفتن او لطفعلی چندبار نام «ماه‌جان» را با غم تکرار کرد و درنهایت با فریاد دستان به هم بسته‌اش را بلند کرده و همان‌طور مشت‌شده هر دو را چندین بار بر جلوی سرش کوبید تا سوزش سی*ن*ه‌اش از خبری که شنیده بود، کم شود اما افاقه‌ای نکرد و ناچار سرش را به همان دستانش تکیه داد و با شدت گریست.
مدت زیادی را در بدترین وضع به اسارت گذرانده بود. بوی گند پهن اسب‌ها و عرق تنش او را از خود بیزار کرده و تحملش را از بین برده بود. با سوزش زخم‌هایی که هر روز به‌خاطر طناب‌های زبر و ضخیم تازه شده و شوری عرق درونشان نفوذ می‌کرد زندگی کرده بود و دیگر بوی عفونت آن‌ها نیز به مشامش می‌رسید، اما دیگر دوست نداشت بندهای دست و گردنش باز شده و به خانه برگردد. خانه‌ای که دیگر خواهر عزیزش را در آن نمی‌دید، خنده‌هایش را نمی‌شنید و صدایش را زمانی‌ که «لطفعلی‌جان» می‌گفت.
ماه‌نگار را او‌ به جهنم فرستاده بود و این عذاب برای همه‌ی عمرش کافی بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,730
مدال‌ها
3
روز قبل از عروسی، شروان به همراه اسفندیار، ارسلان، دومان، کرم و پسرش ایلدیریم به تدارک مقدمات برگزاری جشن عروسی مشغول شدند. جوان‌ها چادرهای اضافه را برپا کردند، کرم و پسرش هیزم آوردند، زن کرم و دخترش سمنبر وظیفه‌ی پخت نان را برعهده گرفته، شروان به چادرهای طایفه سر زد، همگی را برای جشن وعده گرفت و از میرآقا نوازنده‌ی طایفه هم خواست در جشن بنوازد. هنگام‌ عصر به کمک کرم و ایلدیرم سه گوسفند سرپا و جوان‌ از گله‌اش‌ را ذبح کرد‌ تا زن‌ها گوشت آن‌ها را خرد کرده، غذای شب عروسی و ظهر‌ فردا را برای مهمان‌ها بپزند. او‌ برای دل دخترش از هیچ خرجی دریغ نداشت. شرخان‌ به علت نبودن افراسیاب، کارهایش در یورد خانی‌ بیشتر شده و دیگر‌ نمی‌توانست تا شب چادر خان را رها کند، پس نتوانست به برادرش در این کارها کمکی کند. افراسیاب هم از صبح همان‌ روزی که از بیشه‌زار به خانه برگشت توبره جمع کرده و‌ به بهانه‌ی شکار‌ به کوه زده بود، اما‌ درواقع برای ندیدن بردن یارش از طایفه و عزاداری برای خودش به دل‌ کوه پناه برده بود تا دور از چشم بقیه سوگواری کند.
نگار و گل‌نگار اشک‌ریزان‌ جهاز خواهرشان را درون چهار مفرج و‌ سه جوال پر کرده و‌ به هم بستند تا فردا موقع عروس‌کِشون آماده‌ی بار‌ کردن بر قاطر باشد.
مارال کمک دست عمه‌اش بود که ماه‌نگار را برای حمام عروسی برده بود و به موهای سرش حنا می‌بستند تا شب حنابندان فقط دستانش را حنا ببندند. در حالت عادی جشن عروسی از صبحگاه در خانه‌ی پسر برپا بود و چون در خانه‌ی دختر خبری نبود شب حنابندان که موهای عروس را حنا می‌بستند، فرصت بود که صبح آن‌ها را بشویند و تا بعد از ناهار که از خانه‌ی داماد برای عروس‌بَرون می‌آمدند، می‌توانستند عروس را مهیای رفتن کنند، اما‌ اکنون که از خانواده‌ی داماد خبری نبود و عروسی در خانه‌ی دختر از صبح شروع میشد دیگر فرصتی برای حنابستن موهای او در شب حنابندان نبود، پس‌ باید موهای ماه‌نگار را از قبل حنا می‌بستند و‌ می‌شستند. شاه‌شرف از صبح با درنا و‌ مارال مشغول آماده‌سازی عروس بودند. عروسی که هرچه بیشتر به شب نزدیک‌ می‌شدند غم و غصه و ترس و اضطرابش بیشتر میشد، اما‌ به روی خود نمی‌آورد تا بقیه را دچار غصه نکند.
نزدیک غروب بود که شاه‌شرف، ماه‌نگار را که لباس سرخ‌رنگی به تنش کرده و قِزبس مشاطه‌گر طایفه، صورتش را بند انداخته، سرخاب کشیده و چون عروسان آراسته بود را به چادر کوچک برد.
مهمان‌ها در چادر‌ اصلی‌ جمع شده بودند، دل و جگر و مقداری از گوشت گوسفندهای ذبح شده را دومان و ارسلان به کمک هم به سیخ کشیده تا برای اندک مهمانی که همه از نزدیکان بودند شام مهیا کرده و‌ بعد از آن قرار بود حنابندانی بگیرند که در اصل وظیفه‌ی خانواده‌ی داماد بود، اما اکنون که دامادی نیامده بود خانواده‌ی دختر می‌خواست برای دل دخترش حنابندان بگیرد. شاه‌شرف که از ابتدای روز دیده بود آغجه‌گول به جای به عهده گرفتن‌ وظیفه‌ی مادری‌اش در‌ قبال ماه‌نگار چون بقیه روزها فقط عزاداری و گریه می‌کند، تصمیم گرفته بود حرف‌هایی که مادر در این‌ روز‌ باید به دخترش میزد را او به برادرزاده‌ی نوجوانش‌ بگوید تا فردا شب را که در تنهایی بی‌آن‌ها سپری می‌کند، بیشتر از نبودن عزیزانش غم نادانسته‌هایش آزارش ندهد.
شاه‌شرف در خلوت دونفری‌شان، چون مادری مهربان همه‌ی اصولی را که فرداشب ماه‌نگار به عنوان عروس حجله باید می‌دانست را برای او شرح داد و ماه‌نگار که با هر حرفی گرچه سرخ و سفید میشد و ترس و اضطرابش از بودن با نوروز در شب بعد بیشتر، اما چاره‌ای جز شنیدن نداشت؛ چرا که این سرنوشت محتوم او‌ بود که فرداشب را با مردی غریبه‌ که آشناترین کـس او میشد سر کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,730
مدال‌ها
3
از سوی دیگر ماه‌نگار خود را خوش‌اقبال می‌دانست که جای مادرش که در گیرودار غم دختر و پسرش خود را باخته بود، عمه‌ای داشت که بی هیچ چشم‌داشتی با خیرخواهی او را برای شبی آماده می‌کرد که برخلاف بقیه‌ی تازه‌عروسان که همراهی نزدیکانشان را در آن شب داشتند او باید به تنهایی وارد حجله میشد و همه‌ی امور آن را خود به عهده می‌گرفت.
با شنیدن حرف‌های عمه، دلشوره‌ی دختر بیشتر شد. از ته دل دوست داشت از همین‌جا فرار کرده و بگوید که پا در حجله‌ی مردی که نمی‌شناسد نمی‌گذارد، اما منطقش مانع میشد. راه برگشتی برایش وجود نداشت. خون برادر، آبروی پدر و شرافت ایل نمی‌گذاشت به فغان دلش گوش دهد و مجبور بود با این تقدیر وحشتناک روبه‌رو شود. درحالی‌که به زور جلوی اشک‌های حاصل از وحشتش را گرفته بود به خود دلداری می‌داد که «آن مرد و حجله‌اش از مرگ که ترسناک‌تر نبود؟ بود؟» و چیزی در دلش می‌گفت که «هست! بودن با آن مرد درون حجله‌اش از مرگ هم بدتر است» اما ماه‌نگار به آن صدا بی‌توجهی کرده و مدام در دل می‌گفت که «من می‌تونم هر چیزی رو تحمل کنم»
شاه‌شرف که به انتهای حرف‌ها و توصیه‌هایش رسیده بود، بوسه‌ای بر پیشانی برادرزاده‌اش زد و گفت:
- ماه‌جان! عزیزم! تقدیر هر زنی خونه‌ی شوهرشه، می‌دونم الان ترسیدی، حق هم داری، همه‌ی دخترها شب اول می‌ترسن، تو که دیگه تنهایی و جای غریب و ناآشنا هم میری، اما ترس رو بذار همین‌جا خونه‌ی آقات بمونه، این ترس رو‌ با خودت نبر خونه‌ی شوهرت، اون پسر هر کسی که باشه، هر رفتاری که داشته باشه، از فردا شب شوهرته و شوهر یه زن براش مثل خداش میمونه، باید دیگه فقط اونو ببینی و جز اون چیزی نبینی، جز شوهرت و خواسته‌های اون به چیزی فکر نکن، از فردا صاحب‌اختیار تو اونه، هر مردی هر چقدر هم بد اگر تو خوب و رام باشی آخرش رام دست خودت میشه، پس از وقتی رفتی خونه‌اش دیگه به کسی غیر اون فکر نکن، نه پدر، نه برادر، فقط و فقط به شوهرت فکر کن، روز و شب تلاش کن ازت راضی باشه، روی حرفش حرف نیار، هر چی گفت گوش کن، با جون و دل براش وقت بذار، فکر نکن به اجبار زنش شدی که اگه یه لحظه به نخواستنت فکر کنی زندگی رو برای خودت زهر می‌کنی، اون‌که طوریش نمیشه، پس هر رفتاری کرد، هر حرفی زد، تو فقط خوب رفتار کن و خوب حرف بزن. باهاش مهربونی کن، اون دیگه همه‌کـس و همه‌چیز توئه، فهمیدی دخترم؟
ماه‌نگار که لب‌هایش را از استرس به دندان گرفته بود، خود را کنترل کرده و سر تکان داد.
- خیالتون تخت عمه! نمی‌ذارم به‌خاطر ماه‌جان سرافکنده بشید.
شاه‌شرف با غم و حسرت دستی بر زلف‌های چون شب دختر کشید و بعد رویشان را بوسید.
- اونو که مطمئنم، ماه‌جان ما دختر عاقلیه.
آهی کشید و ادامه داد:
- دعا می‌کنم خدا بهت پسرهای زیادی بده که اگه شوهرت پشتت نشد اونا پشتت دربیان.
نور ضعیفی در دل دخترک روشن شد. حق با عمه بود اگر شوهرش او را نمی‌خواست پسرانش حتماً حامی مادرشان می‌شدند، پس باید از خدا می‌خواست پسران زیادی را به او بدهد تا امید زندگی تاریک او بشوند.
گل‌نگار در آستانه‌ی چادر پیدا شد.
- عمه‌جان! براتون شام بیارم اینجا؟
هر دو به طرف گل‌نگار نگاه کردند و شاه‌شرف گفت:
-نه گل‌جان! میایم همونجا.
گل‌نگار فقط سری تکان داد و بیرون رفت و شاه‌شرف دست برادرزاده‌اش را گرفت، او را بلند کرد و درحالی‌که به گرمی دستش را می‌فشرد تا چادر اصلی همراهی‌اش کرد تا بعد از خوردن شام مراسم حنا‌بندان را راه بیندازند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,730
مدال‌ها
3
شاه‌شرف دخترک را به چادر اصلی برد و در صدر مجلس، جایی که با پشتی جایگاهی مهیا کرده بودند نشاند. جمع زنانه و خودمانی بود، اما ماه‌نگار از همین جمع هم خجالت می‌کشید. اندک مردان حاضر، در چادری دورتر نشسته بودند. سمنبر آفتابه و لگن آورد و تک‌تک مهمان‌ها دستانشان را شستند. گل‌نگار، مارال و درنا با همکاری هم سفره‌ای‌ را میان چادر پهن کرده و مجمع‌هایی را که درون هر کدام تکه‌های کباب شده لای نان قرار داشت گذاشتند و بعد پیاله‌های ماست و نان‌های تازه روی سفره قرار گرفت. ماه‌نگار میلی به خوردن نداشت، اما وقتی عمه‌ که کنارش نشسته بود لقمه‌ای از نان‌ و جگر کباب شده برایش گرفت، مجبور به خوردن شد. آنقدر آهسته غذا می‌خورد تا فقط وقت بگذرد. سفره‌ی شام را که جمع کردند، مارال و سمنبر چای را گرداندند و در انتها مارال کنار ماه‌نگار نشست.
- چایی، چیزی نمی‌خوای؟
ماه‌نگار که از استرس به جان انگشت‌هایش افتاده بود رو‌ به طرف مارال کرد.
- نه، ممنون.
و دوباره سرش را زیر انداخت. مارال حال گرفته‌ی او‌ را دید اما نمی‌دانست چه بگوید. کارهای گل‌نگار و‌ درنا هم تمام شد و داخل چادر شدند تا جایی میان زن‌ها بنشینند. گل‌نگار به کنار مارال خود را رساند و درنا کنار نگار نشست که به خاطر نگرانی از وضعیتش و تکاپویی که از اول صبح داشت، از او خواسته بودند، در جایش بنشیند و تکان نخورد. همه دو به دو در حال حرف زدن بودند و کسی رمقی برای جشن نداشت. شاه‌شرف نگاهی به آغجه‌گولِ مغموم که کنار ورودی چادر نشسته و کاری نمی‌کرد انداخت. سری از تأسف تکان داد و بعد سوی مادرش که طرف دیگرش نشسته بود، سر چرخاند.
- ننه‌جان! اجازه میدی برای حنا بستن؟
پیرزن کمی جابه‌جا شد.
- ها دخترم! بگو حنا بیارن، شگون نداره همه ساکت نشستن.
شاه‌شرف رو‌ به دخترها که طرف دیگر ماه‌نگار نشسته بودند کرد.
- گل‌جان! مارال! چرا ساکت نشستین؟
هر دو دختر که سر در گوش هم درحال پچ‌پچ بودند به طرف عمه برگشتند و سوالی او‌ را نگاه کردند. شاه‌شرف ادامه داد:
- مگه قرار نیست حنا ببندیم دست ماه‌جان؟ دست بزنید، کل بکشید، بخونید برای دل ماه‌جانمون که غریب نره.
مارال و گل‌جان گرچه دل و دماغی نداشتند، نگاهی به ماه‌نگار سر به‌ زیر انداخته و‌ «چشم» گفتند. شاه‌شرف رو به دخترش و نگار که روبه‌رویشان نشسته بودند کرد.
- دخترها! مگه حنا‌ آماده نکردید؟ پاشید بیارید دیگه.
درنا‌ و نگار با «چشم» گفتن بلند شده و از چادر بیرون رفتند.
گرچه خوب می‌دانستند چیزی ماه‌نگار را شاد نمی‌کند، اما‌ مارال کل کشید و با دست‌زدن شروع به خواندن کرد:
-بی عطر سنبل اُلماز
(سنبل بی عطر نمی‌شود)
بی نغمه بلبل اُلماز
(بلبل بدون نغمه نمی‌شود)
دنیا بوتون گل آچسا
(تمام دنیا گل باز کند)
سنین تَکِه گل اُلماز
( گلی مانند تو وجود نخواهد داشت)
با تمام شدن آواز او، گل‌نگار بلافاصله شروع کرد:
- یادموشودوم اویاندوم
(خوابیده بودم بیدار شدم)
اوز دیزیمه دایاندوم
(به زانوی خودم تکیه کردم)
من دمیرم، داشام من
(من آهنم، سنگم من)
واری کسدن باشام من
(از همه کـس سرم من
)
ماه‌نگار بی‌توجه به آوازخواندن دختران و دست زدن بقیه، سر به زیر نوک انتهای چارقدش را دور انگشتش پیچانده و در خلایی از بی‌فکری سر می‌کرد. چیزی نمی‌شنید و حرفی نمی‌زد. فقط در انتظار تمام شدن مراسمی بود که گرچه به خاطر او انجام‌ میشد، اما‌ هیچ دلخوشی برای او‌ نداشت. این‌ جشن برای او‌ جز یک بدرقه چیزی نبود، بدرقه‌ای برای رفتن همیشگی از ایل، و برخلاف نظر بقیه او‌ را خوشحال نمی‌کرد. ترجیح او‌ این بود که این‌ شب آخر را در خلوت‌ خانواده در آغوش‌ مادرش بگذراند، نه میان جمعی که گرچه همه از عزیزانش بودند، اما‌ با هر نگاه، ترحم نثارش می‌کردند.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین