- Jun
- 1,897
- 34,730
- مدالها
- 3
مارال بعد از رسیدن پدر به خانه و فهمیدن قصد برادر، سریع به خانهی عمو رفت و خود را به ماهجان رساند که روی دار بافت پشتیاش نشسته و با حرص آخرین رجهای آن را میبافت تا هم غم خود از ازدواج قریبالوقوعش را فراموش کند هم دیگر دارش را با تمام شدن کار و بریدن بندهایش جمع کند.
- ماهجان! چطوری؟
ماهنگار سربلند کرد و نگاه غمگینش را به مارال ایستاده دوخت.
- چطور میخوای باشم؟ سه روز دیگه عروسیمه، باید خوشحال باشم.
مارال نگران درحالی که به سوی چادر بزرگ خانهی عمو نگاه میانداخت گفت:
- بمیرم برات!
و وقتی مطمئن شد کسی در نزدیکی نیست که متوجه گفتارشان شود، خود را به ماهنگار نزدیک کرد و کنارش نشست.
- ماهجان! یه کاری میکنی؟
ماهنگار متعجب از نگرانی مارال گفت:
- چه کار؟
مارال دست روی دست او گذاشت و کمی لبش را گزید و بعد گفت:
- میدونم شاید زیادیه ازت بخوام، ولی چارهای ندارم.
ماهنگار نگران شد.
- بگو چی شده؟
- من از افرا میترسم.
با شنیدن نام افرا چیزی در دل ماهنگار تکان خورد.
- طوری شده؟
- افرا از غم اومدن پیک نادرخان دیوونه شده، رفته بیشهزار، میتونی بری آرومش کنی؟
ماهنگار کلافه از خواستهی دخترعمویش سرش را نزدیکتر برد و با صدایی که سعی میکرد بلند نشود گفت:
- مارال! میفهمی چی میخوای از من؟ میخوای برم به افرا چی بگم؟ بگم غصه نخور؟ خب خودمم میخورم؛ بگم دلم پیشت نیست؟ که هست؛ چی بگم آرومش کنم؟
مارال دست ماهنگار را بیشتر فشرد.
- جان من، جان افرا، بیا برو آرومش کن، به آقام گفته بود میخواد بزنه دست خودشو با سنگ خورد کنه تا دیگه نره پیش خان، من میترسم، میترسم رفته باشه بیشهزار بلایی سر خودش بیاره.
ته دل ماهنگار خالی شد. نگاهش را به روبهرو داد.
- یا خدا! خودت بهمون رحم کن.
- ماهجان! تو رو خدا بیا برو آرومش کن، تو میتونی.
ماهنگار نگاه نگرانش را به سوی مارال گرداند.
- آخه... الان؟ آقام خونهس اگه بفهمه چیکار کنم؟
مارال دست روی سی*ن*هی خودش گذاشت.
- من یه بهونه میارم بریم بیشهزار، اصلاً اگه فهمیدن همه تقصیرها پای من، نمیذارم کسی چیزی بهت بگه، فقط بیا تا همه سرشون گرمه بریم افرا رو ببین یه وقت نادونی نکنه.
ماهنگار دلخور از وضع پیش آمده و نگران از حال افرا لحظاتی هر دو لبش را به دندان کشید، فکر کرد و بعد رو به مارال که معلوم بود در آستانهی اشک ریختن از ترس حماقت برادر است، گفت:
- مشکها رو میندازم توی خورجین، تو هم میایی همه رو خودت پر میکنی تا من برم با افرا حرف بزنم.
مارال شاد از قبول خواستهاش توسط ماهنگار بوسهای روی گونهاش کاشت و بلند شد.
- قربونت برم! چشم! خودم نوکریتو میکنم، تو فقط بیا بریم.
- ماهجان! چطوری؟
ماهنگار سربلند کرد و نگاه غمگینش را به مارال ایستاده دوخت.
- چطور میخوای باشم؟ سه روز دیگه عروسیمه، باید خوشحال باشم.
مارال نگران درحالی که به سوی چادر بزرگ خانهی عمو نگاه میانداخت گفت:
- بمیرم برات!
و وقتی مطمئن شد کسی در نزدیکی نیست که متوجه گفتارشان شود، خود را به ماهنگار نزدیک کرد و کنارش نشست.
- ماهجان! یه کاری میکنی؟
ماهنگار متعجب از نگرانی مارال گفت:
- چه کار؟
مارال دست روی دست او گذاشت و کمی لبش را گزید و بعد گفت:
- میدونم شاید زیادیه ازت بخوام، ولی چارهای ندارم.
ماهنگار نگران شد.
- بگو چی شده؟
- من از افرا میترسم.
با شنیدن نام افرا چیزی در دل ماهنگار تکان خورد.
- طوری شده؟
- افرا از غم اومدن پیک نادرخان دیوونه شده، رفته بیشهزار، میتونی بری آرومش کنی؟
ماهنگار کلافه از خواستهی دخترعمویش سرش را نزدیکتر برد و با صدایی که سعی میکرد بلند نشود گفت:
- مارال! میفهمی چی میخوای از من؟ میخوای برم به افرا چی بگم؟ بگم غصه نخور؟ خب خودمم میخورم؛ بگم دلم پیشت نیست؟ که هست؛ چی بگم آرومش کنم؟
مارال دست ماهنگار را بیشتر فشرد.
- جان من، جان افرا، بیا برو آرومش کن، به آقام گفته بود میخواد بزنه دست خودشو با سنگ خورد کنه تا دیگه نره پیش خان، من میترسم، میترسم رفته باشه بیشهزار بلایی سر خودش بیاره.
ته دل ماهنگار خالی شد. نگاهش را به روبهرو داد.
- یا خدا! خودت بهمون رحم کن.
- ماهجان! تو رو خدا بیا برو آرومش کن، تو میتونی.
ماهنگار نگاه نگرانش را به سوی مارال گرداند.
- آخه... الان؟ آقام خونهس اگه بفهمه چیکار کنم؟
مارال دست روی سی*ن*هی خودش گذاشت.
- من یه بهونه میارم بریم بیشهزار، اصلاً اگه فهمیدن همه تقصیرها پای من، نمیذارم کسی چیزی بهت بگه، فقط بیا تا همه سرشون گرمه بریم افرا رو ببین یه وقت نادونی نکنه.
ماهنگار دلخور از وضع پیش آمده و نگران از حال افرا لحظاتی هر دو لبش را به دندان کشید، فکر کرد و بعد رو به مارال که معلوم بود در آستانهی اشک ریختن از ترس حماقت برادر است، گفت:
- مشکها رو میندازم توی خورجین، تو هم میایی همه رو خودت پر میکنی تا من برم با افرا حرف بزنم.
مارال شاد از قبول خواستهاش توسط ماهنگار بوسهای روی گونهاش کاشت و بلند شد.
- قربونت برم! چشم! خودم نوکریتو میکنم، تو فقط بیا بریم.
آخرین ویرایش: