جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,352 بازدید, 207 پاسخ و 59 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,814
32,537
مدال‌ها
3
با رفتن بقیه، دلبر زیر دست ماه‌نگار را گرفت و او را بلند کرد. ماه‌نگار فقط مات‌زده به زمین نگاه می‌کرد و دیگر هیچ اشکی نمی‌ریخت. چقدر دلش می‌خواست به جای دلبر نوروز زیر دستش را بگیرد و بلند کند، اما او هم رفته‌بود. اشک‌های روی صورتش را پاک‌ کرد و دستش‌ را از دست دلبر جدا کرد.
- خانم! بذارید تا عمارت ببرمتون.
ماه‌نگار لنگان قدمی به طرف عمارت برداشت.
- نمی‌خواد خودم میرم.
- خانم منو ببخشید! من نباید سینی حلوا رو می‌دادم دستتون.
ماه‌نگار همان‌طور که آهسته قدم برمی‌داشت، گفت:
- تقصیر تو نیست، خان بالاخره می‌فهمید من هم میرم، خودم نباید می‌رفتم، این دردها سرنوشت ماهیه، طوریش نمیشه.
پا روی پله‌ی ورودی عمارت گذاشت.
- دلبر! تو برو من راحتم.
- خانم بذارید بیام مرهم بذارم روی پهلوتون.
ماه‌نگار همان‌طور که دست روی پهلوی دردناکش گذاشته‌بود، وارد عمارتشان شد.
- نمی‌خواد من هیچیم نیست، تو برو!
در را روی دلبر نگران بست و تا اندرونی خودش را کشاند. به دیوار کنار پنجره تکیه زد و تا روی زمین خود را سر داد. دلش از بغض و غم سنگین بود، اما اشکش خشک شده‌بود. حق با خان بود. او حق نداشت سر مزار کسی برود که دستش به خون او آلوده بود. دردناک‌تر از همه این بود که تنها مانده‌بود و تنهایی او را خفه می‌کرد. حتی نوروز هم تنهایش گذاشته‌بود. این سرنوشت ماه‌نگار بود و باید همیشه تنها می‌ماند. با همه‌ی علاقه‌ای که به نوروز پیدا کرده‌بود، اما همسری نداشت که تنهایی‌اش را پر کند. فقط اربابی داشت که باید اطاعتش می‌کرد، اربابی که اجاقش کور بود و او را صاحب فرزند هم نمی‌کرد. سرنوشت حتی داشتن پسری را هم برای او زیاد می‌دید. باید تا آخر عمر تنها و بی‌یاور می‌ماند. کم‌کم با فکر کردن به تاریکی زندگی پیش روی‌اش در این عمارت جهنمی، چشم‌های خشک‌شده‌اش تر شده و اشک‌هایش راه گونه‌هایش را پیش کشید. در میان اشک‌ریزان با صدای گرفته‌ای شروع کرد زیرلب برای بچه‌ای که هیچ وقت مادرش نمیشد، لالایی خواند:
لالا دِرم سَن یاتارانگ(لالایی می‌گویم تو می‌خوابی)
قِزل گوله سَن باتارانگ(میان گل‌سرخ فرو می‌روی)
قِزل گولینگ خَرمَنیَنگ(خرمن گل‌سرخ هستی)
واره دردلَر درمانیَنگ(برای هر دردی درمان هستی)
لالالالای کورپه قوزُم(لالالالای بره‌ی نازم)
لالالالای منم نازُم(لالالالای نازنینم)
لالا دِرم لالانگ گَله(لالایی می‌گویم خوابت بیاید)
ایراق یِردن دایینگ گَله(از راه دور دایی‌ات بیاید)
یات اوغلانوم سحر اولده(بخواب پسرم صبح شده)
سنه واروم من چوخ سوزلر(با تو حرف‌های زیادی دارم)
لالالالای عزیز بالام(لالالالای فرزند عزیزم)
لالا اد دَردینگه آلام(بخواب دردت به جانم)
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,814
32,537
مدال‌ها
3
اطراف مزار نریمان را فرش انداخته‌بودند. ملاسیدقاسم در بالای مزار نشسته و با صدای خوشی سوره‌ی یاسین می‌خواند. نیره و خانم‌بزرگ در پایین مزار نشسته و خانم‌بزرگ با نوای سوزناکی «پسرم» گفته، اشک ریخته، از نبود او گله کرده و بعد از آن به او امید گرفتن انتقام خون ریخته‌اش‌ را می‌داد.
صوت خوش قرآن پیرمرد به همراه‌ حرف‌های مادر به گوش نوروز که با فاصله‌ی کمی تکیه زده به عصا ایستاده و با اخم زیاد نگاه به پارچه‌ی ترمه‌ی روی مزار دوخته‌بود، می‌رسید. او مخاطب این انتقام‌خواهی را خودش و ماهی می‌دانست. جز ماهی چه کسی بود که خانم‌بزرگ بتواند انتقام خون نریمان را از او بگیرد؟ به یاد حال زار همسرش میان حیاط عمارت افتاد. حتی نتوانسته‌بود دست او‌ را بگیرد و از زمین بلندش کند سرش را بالا برد و نگاه به نادرخان دوخت که با اقتدار و بدون ذره‌ای اشک در فاصله‌ی بیشتری از مزار ایستاده و درحالی‌ که دستانش را پشت کمر قفل کرده‌بود، به زمزمه‌های عسکرتفنگچی در کنارش گوش می‌داد. نگاه خشمگینش را از روی پدر برداشت و میان مردم که با فاصله از مزار نشسته یا ایستاده در قبرستان جمع شده ولی هیچ‌کدام به قرآن‌خوانی ملاسیدقاسم توجه نداشتند، گرداند. برای هیچ‌کدام مرگ نریمان اهمیتی نداشت، همگی از سر ترس یا منفعت‌طلبی اینجا جمع شده‌بودند. هیچ رعیتی از خانواده‌ی خان یا نریمان دلِ خوشی نداشت و نوروز خوب این‌ها را می‌دانست؛ ولی مگر غیر از این میشد؟ همیشه رابطه‌ی ارباب و رعیت همین بود، ارباب باید با چوب و چماق رعیتش را نگه می‌داشت و رعیت هم از ترس یا منفعت‌طلبی سر به فرمان او می‌گذاشت. تفنگچی‌ها و خدمه میان مردم سینی‌های خیرات را می‌گرداندند و هر از گاهی غضنفر که بزرگ‌ تفنگچی‌ها بود و با سر تراشیده و سبیل کاملاً سفید شده‌اش، میان مردم می‌چرخید، با صدای بلند «برای شادی روح نریمان‌خان، صلوات» می‌گفت و صدای صلواتی کم‌جان از میان جمعیت برمی‌خاست. نوروز کلافه از اینکه چرا به جای بودن در نزد محبوبش و تیمار حال او باید اینجا بایستد و نظاره‌گر عزاداری برای برادری باشد که حتی بعد از مرگش نیز سایه‌اش از روی زندگی‌اش کنار نرفته، سر به اطراف چرخاند و دوباره روی پدر ایستاد. خان او را تهدید به عاق کرده‌بود. به محرومیت از همه‌چیز و او نمی‌خواست این‌بار اجازه دهد کسی مانع رسیدن او به اربابی این رعیت‌ها شود. او باید ارباب میشد تا ماهی زیبای‌اش را به خانمی می‌رساند. این شرایط را فقط به این امید تحمل می‌کرد که روزی بتواند خود و ماهی را از یوق تحقیر عمارت به بزرگی اربابی رعیت برساند، وگرنه که تمام دلش در عمارت پیش محبوب غمگینش بود.
دیگر غروب شده و خورشید آسمان سر به کوه‌ها ساییده‌بود. عسکر بعد از شنیدن امر زیر لبی خان، کمی از او‌ فاصله گرفت و بعد از بلند کردن دستش رو به مردم کرد.
- خان امر کردن مراسم ختم دیگه بعد غروب ادامه نداشته باشه. هرکـس فاتحه‌شو بخونه و‌ پاشید برید سر زندگی خودتون.
همین امر به خاتمه‌ی مراسم، برای نوروز کافی بود. دیگر‌ منتظر جمع کردن نماند، به سرعت برگشت و لنگان و با عصایی که به میان خاک‌های قبرستان میزد، راه رفتن از قبرستان را پیش گرفت. نگاه نادرخان به رفتن نوروز ماند و سری از تأسف تکان داد. نوروز به تندی از میان قبرها گذشت و مسیر عمارت را پیش گرفت. در راه هم‌ مانند همه‌ی دقایق پیش به ماه‌نگار فکر کرد و از عذاب وجدان اینکه خود ماهی را مجبور به آمدن کرده و مقصر کتک خوردنش خودش است، سوخت. باید زودتر خود را به او‌ می‌رساند و مرهم دردش میشد تا از دل او غصه‌هایش را درمی‌آورد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,814
32,537
مدال‌ها
3
نوروز درحالی‌ که تمام وجودش در نگرانی برای ماهی کوچکش می‌تپید پا به درون حیاط خالی که تاریکی دم غروب روی آن افتاده‌بود، گذاشت و تا عمارتشان به تندی قدم برداشت. دلبر را دید که جلوی عمارت با قدم‌های کوتاه مسیری را رفت و آمد کرده و پا به داخل عمارت نمی‌گذارد. متعجب از تعلل او صدایش زد و وقتی دلبر به سویش برگشت پرسید:
- چی شده؟
دلبر شتابان به طرفش گام برداشت.
- آقا! برای خانم مرهم آوردم، اما نذاشتن برم داخل، نمی‌دونم چیکار کنم؟
نوروز نگاه نگرانش را به در بسته‌ی عمارت تاریکش دوخت. تمام‌ این مدت را ماهی‌ریزه‌ی او در تاریکی و تنهایی گذرانده‌بود؟ نگاهش را به ظرف کوچک مرهم درون دستان دلبر انداخت و بعد دستش را دراز کرد.
- بدش من، خودم هستم، تو دیگه برو.
دلبر ظرف کوچک را درون دست نوروزخان گذاشت و او با قدم‌های محکم به داخل عمارت رفت. کمی که درون عمارت پیش رفت، در نور ضعیفی که از پنجره داخل میشد، ماهی را دید که به دیوار کنار پنجره تکیه داده و زیر لب با زبان خودش چیزهایی می‌گفت که برای او نامفهوم بود. نزدیکش شد و عصا و ظرف را به گوشه‌ای انداخت و کنار محبوبش نشست. ماه‌نگار بی‌توجه به او سرش را به دیوار تکیه داده، چیزهایی می‌خواند و اشک می‌ریخت. نوروز متکایی را که در فاصله‌ی کمی کنار دیوار بود را پیش کشید و گفت:
- ماهی‌جان! بیا سرتو بذار روی این دراز بکش، پهلوت رو نگاه کنم، اگه زخم و‌ کبود شده مرهم بذارم.
ماه‌نگار با چشمان بی‌حالش سر به طرف نوروز چرخاند. با صدای گرفته‌ای که از ته چاه می‌آمد گفت:
- نمی‌خواد آقا! من خوبم.
نوروز دست را به بازوی او‌ گرفت.
- خوب نیستی دختر بگیر بخواب.
ماه‌نگار برای دراز کشیدن مقاومت کرد و نوروز او‌ را کامل به طرف خود برگرداند. حال زار همسرش او را هم به بغض انداخته‌بود.
- حق داری ازم دلخور باشی ماهی! تقصیر من شد که کتک خوردی، تو نمی‌خواستی من اگه اصرار نمی‌کردم بیایی... ببخش منو، هرچی می‌خوای به من بگو ولی خودتو آزار نده، بگیر بخواب مرهم بذارم پهلوت.
ماه‌نگار فقط در میان اشک‌هایی که می‌ریخت سر بالا انداخت و امتناع کرد.
- گریه نکن ماهی! نوروز التماست بکنه راضی میشی؟ ببخش منو! هم باعث کتک خوردنت شدم، هم جلوشو نگرفتم، هم تنهات گذاشتم، من بی‌غیرت رو ببخش و بذار کاری برات بکنم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,814
32,537
مدال‌ها
3
ماه‌نگار آنقدر همسرش را می‌خواست که راضی به ناراحتی او نبود. دو دست پایین افتاده‌اش را به دستان او رساند و درمیان گرفتشان و باگریه گفت:
- نه آقا! هیچ‌وقت خودتونو سر ماهی ناراحت نکنید، سر ماهی هرچی بیاد حقشه، این زندگی تقاص کار خودمه، من خطای بزرگی کردم... .
دستش را جدا کرد و به سی*ن*ه‌اش زد.
- من دیدم لطفعلی اومد از خونه تفنگ برداشت، اما به آقام نگفتم، اگه همون‌موقع که تفنگو دیدم دستش شلوغ می‌کردم و به آقام می‌گفتم، جلوشو می‌گرفتن و برادر شما نمی‌مرد.
دو دست لرزانش را مقابل نوروز گرفت.
- خون برادرتون روی دستای منه، من باعث شدم بمیره تا آخر عمرم باید تقاصشو بدم.
گریه‌ی ماه‌نگار شدید شده‌بود و نوروز‌ نگران حالش، سریع او‌ را در آغوش کشید.
- هیچی نگو ماهی!
ماه‌نگار همان‌طور که اشک‌هایش پیراهن نوروز را خیس می‌کرد با گریه‌ای که قطع نمی‌شد گفت:
- آقا من نمی‌دونستم لطفعلی می‌خواد چیکار کنه، فکر‌ کردم دوباره هوای کوه و شکار زده به سرش، لطفعلی نباید می‌رفت سراغ گلرخ، تک پسر آقامه، خیلی عزیز برای ما، برای همین آقام راضی شد دختر علیقلی رو براش بگیره، اون قول دخترشو داد به لطفعلی، ولی شرط کرد از خودش مال داشته باشه، لطفعلیِ نازپرورده یه سال مذلت کشید تا به گلرخ برسه، ولی وقتی سر وعده‌ش اومده‌بود و دیده‌بود گلرخو‌ دادن به برادر شما دیوونه شد... .
نوروز دیگر نگذاشت حرف بزند. سر او‌ را از آغوشش جدا کرد و اشک‌های صورتش را پاک کرد.
- هیچی نگو‌ ماهی! آروم باش جان نوروز!
اما‌ ماه‌نگار آرام نمیشد. در همان تاریکی چشم به چشمان قهوه‌ای نوروز دوخت.
- تقصیر منه برادر شما مرد، من باید جلوی لطفعلی رو‌ می‌گرفتم، ماهی باید تقاص گناهشو بده.
نوروز بوسه‌ای روی پیشانی ماه‌نگار زد و دوباره سرش را در آغوش کشید و با نوازش او گفت:
- گریه نکن ماهی‌جان! هیچی تقصیر تو نیست.
بغض گلوی نوروز هم اشک شد و از چشمش غلتید.
- بی‌گناه‌ترین آدم این ماجرا تو بودی و جای همه‌ی اونایی که غلط کردن داری تاوان میدی، گناه رو علیقلی و دخترش و لطفعلی کردن، ولی تو مجبور شدی، یه شوهر علیل و‌ بداخلاق و بی‌عرضه رو توی یه عمارت جهنمی تحمل کنی.
مکث کرد انگشتش را درون موهای سر چارقدافتاده‌ی همسرش فرو کرد.
- با اینکه می‌بینم بودنت پیش من چقدر عذابه برات، ولی من خوشحالم تو رو دارم، کاش یه وقت دیگه، یه طور دیگه زن من شده‌بودی، گریه نکن تا بیشتر از این عذاب نکشم و نفهمم چقدر برای داشتنت بی‌لیاقتم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,814
32,537
مدال‌ها
3
ماه‌نگار که با نوازش او آرام‌تر شده و کلمات نوروز را با عمق جان می‌شنید، ناراحت از حرفش گریه‌اش را جمع کرد.
- نه آقا! نگید، شما خیلی خوبید، ماهی هم خوشحاله پیش شماست، غصه‌ی منو نخورید، من از شما گله ندارم، قول میدم دیگه هیچ‌وقت شکایت نکنم که ناراحت بشید، از خان و خانم‌بزرگ هم به دل نمی‌گیرم، اونا هم حق دارن، پسر از دست دادن، داغشون بزرگه، شاید زدن من دلشونو آروم می‌کنه.
- پس دل من چی که هر بار دست رو‌ی تو بلند می‌کنن آتیش می‌گیره؟
ماه‌نگار سر بلند کرد و دست روی صورت همسرش کشید و اشک‌هایش را زدود.
- آقا اونا بزرگ شمان، هر وقت دیدین سر من خشم گرفتن، بیاین داخل عمارت تا نبینید، قول میدم درد و‌ گریه‌مو نیارم توی این خونه که شما غصه‌تون نشه.
نوروز دست ماهی را که روی صورتش بود گرفت و روی انگشتان ظریفش را بوسید.
- مگه میشه؟ تو درداتو باید بیاری برای من.
ماه‌نگار نگاه از نوروز گرفت و‌ به پایین انداخت.
- ماهی رو خجالت ندید، شما ارباب ماهی هستین و‌ ماهی فقط یه کنیز گوش به فرمان.
نوروز انگشتش را زیر چانه‌ی دختر گذاشت و صورت او را بالا کشید. با لبخند محوی که از میان سبیل‌های پرپشتش زیاد مشخص نبود گفت:
- توی عمارت کوچیکه تو خانم نوروزخانی، مهم نیست بقیه چی میگن، تو کنیز من نیستی، تو زن منی، زخماتو خودم تیمار می‌کنم، دردتو‌ هم من باید بکشم.
لبخندی روی صورت ماه‌نگار نشست که شیرینی آن بعد از اشک‌هایی که ریخته‌بود، دوچندان بود. لبخند نوروز هم پهن‌تر شد و او‌ را در آغوش کشید و چشمانش را بست.
- تا وقتی توی بغلم باشی که آرومم کنی، هیچی دیگه سخت نیست ماهی، من هم قول میدم فقط خودم آرومت کنم.
نوروز، ماه‌نگار را از اغوشش جدا کرد و روی متکا خواباند.
- همین‌جا بخواب تا مرهم بذارم روی پهلوت.
تا خواست از او جدا شود. ماهی دست او را گرفت.
- نه آقا! ماهی همیشه شرمنده‌ی محبت شماست، من چیزیم نیست.
نوروز با انگشتانش موهای پریشان روی صورت او را عقب زد.
- شلاق خان نشسته روی تنت، میگی چیزی نیست؟
- باور کنید من خوبم.
نوروز آرنجش را روی متکا زد و کنار ماهی دراز کشید.
- اگه خودت میگی‌ خوبی، من هم‌ دیگه اصرار نمی‌کنم، پس بگیر بخواب.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,814
32,537
مدال‌ها
3
نوروز انگشتانش را میان موهای همسرش گرداند و لحظاتی را در سکوت به او‌ چشم دوخت تا ماه‌نگار سکوت را شکست.
- آقا شام خوردین؟
نوروز که توقع شنیدن چنین حرفی را نداشت‌ انگشتانش از حرکت ایستاد و ابروهایش بالا رفت.
- شام؟ چرا فکر‌ شام افتادی؟ بگیر بخواب! درد داری.
- آقا شب شده، اگه سر مزار چیزی نخوردید، برم‌ شام براتون بیارم!
نوروز از اینکه دل ماهی‌اش مثل قد و بالایش آنقدر ریزه است که‌ کینه‌ای درونش نمی‌ماند، لبخندی زد. خودش هم می‌خواست برای بهتر کردن حال همسرش هرچه اتفاق افتاده را به فراموشی بسپارد، پس با لحن بی‌خیالی گفت:
- چیزی که نخوردم، ولی بدجور‌ هوس کرده‌بودم، دستپختت رو بخورم، ببینم اینقدر که خودت میگی تعریفی هستی یا نه؟
ما‌ه‌نگار خنده‌ی کوتاهی کرد.
- نه آقا! تعریفی که نیستم، ولی حلوا دوست داشتین؟
- اون دفعه که حلوای ننه‌بزرگت رو خوردم‌ خوب بود، دوست داشتم ببینم خودت هم به همون خوبی بلدی که خب همش حیف شد.
ماه‌نگار نیم‌خیز شد و چارقدش را درست کرد.
- خب میرم باز هم براتون درست می‌کنم.
نوروز هم نشست.
- الان؟ بذار فردا درست کن.
ماه‌نگار بلند شد، بی‌توجه به درد پهلویش، رو به طرف بیرون گذاشت.
- نه آقا همین الان براتون درست می‌کنم، شما دلتون خواسته، زود میارم.
نوروز به رفتن او نگاه کرد.
- پس لازم شد چراغو بالا بکشم، حالاحالاها بیداریم.
ماه‌نگار در عمارت را باز کرد.
- آقا! چراغو‌ بالا بکشید، ولی‌ من زود میارم.
نوروز بالبخند به رفتن او‌ نگاه کرد. خدا با گذاشتن ماهی در زندگی‌اش به او لطف کرده‌بود، او‌ که نه کینه می‌شناخت و نه بدرفتاری.
ماه‌نگار خرسند از این‌که نوروزخان او‌ را دوست دارد، پرانرژی برای رفع خواسته‌اش پا به بیرون گذاشت. مهم نبود چه اتفاقی برای او در عمارت می‌افتد، همین که قلب نوروزخان را داشت کافی بود. نگاهش‌ به دلبر که لبه‌ی حوض متفکر‌ نشسته‌بود، افتاد که با صدای باز شدن در عمارت سربلند کرده و با دیدن ماه‌نگار بلند شد و پیش دوید.
- ماهی خانم‌! حالتون خوبه؟
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,814
32,537
مدال‌ها
3
ماه‌نگار نگاهش را روی عمارت بزرگ که هنوز در تاریکی بود، چرخاند. کسی هنوز‌ نیامده بود.
- خوبم‌ دلبر! هنوز نیومدن؟
- نه خانم! شما کجا میرید؟
ماه‌نگار لبخندی زد.
- میرم‌ حلوا‌ درست کنم، نوروزخان هوس کرده.
- الان خانم؟
- آره الان دلبرجان!
- صبح دیدم یه ساعت چطور‌ سر دیگ وایسادید با خمیرو کفگیر زدید تا حلوا درست بشه، حالا با این وضعی که دارید، باز می‌خواین این همه‌وقت وایسید سر دیگ؟ تازه خرما هم هسته نکردید.
سر و صدایی از دالان ورودی بلند شد. نگاه نگران ماه‌نگار به آن طرف چرخید. دلبر گفت:
- ماهی‌خانم ته دیگ از حلوا‌ها نگه داشتم برای شام، خان و خانم‌بزرگ یحتمل شام نخورن، خدمه هم زیاد نمی‌خوان، میارمش برای شما.
ماه‌نگار‌ نگاهش‌ را از خدمه و تفنگچی‌های جوان که وسایل برده به قبرستان را برمی‌گرداندند گرفت و به طرف دلبر چرخاند.
- نمی‌خوام‌ از غذای بقیه بگیرم، خودم درست می‌کنم.
- نگران نباشین زیاده، برای همه هست.
گاری خانم‌بزرگ و پشت سرش اسب خان که وارد شد، دلبر متوجه لرزش تن ماه‌نگار شد و گفت:
- خانم! برگردین توی عمارت براتون میارم.
ماه‌نگار که ترس دیدن خانی به جانش نشسته‌بود که در تاریکی حیاط عمارت او را ندیده‌بود. لبخندی به دلبر زد و بعد از تشکری سریع به داخل عمارت برگشت.
نوروز که دیگر با بالا کشیدن شعله‌ی چراغ در روشنایی به دیوار تکیه زده و نشسته بود، رو به طرف او که‌ وارد شده‌بود، چرخاند.
- چقدر زود اومدی!
ماه‌نگار که پا به درون اندرونی می‌گذاشت گفت:
- آقا! دلبر گفت از حلوا‌ مونده برامون میاره، ازم خواست برگردم عمارت.
نوروز یک دستش را باز کرد و ماه‌نگار را به کنارش فراخواند.
- این‌جوری بهتره، تو خانم نوروزخانی، خدمه باید برات کار بکنه.
ماه‌نگار با لبخندی متقابل در کنار نوروزخان نشست و او با قفل کردن دستش به بازوی مخالف ماهی کوچکش، او‌ را به کنار خودش کشاند و صورتش را روی سرش گذاشت. دقایقی کوتاه در سکوت کنار هم نشسته‌بودند که دلبر با مجمعی پشت در رسید.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,814
32,537
مدال‌ها
3
ماه‌نگار بلند شد و تا مقابل در رفت. مجمع را از دست دلبر گرفت.
- بهتون که گفتم خان و خانم‌بزرگ شام نخواستن، نشستن روی تخت به قلیون کشیدن، شما می‌تونید امشب راحت باشید.
ماه‌نگار لبخندی زد و با مجمع داخل شد و‌ آن را مقابل نوروز گذاشت.
- آقا بفرمایید!
درون مجمع دو بشقاب حلوا، یکی دستپخت ماه‌نگار و دیگری دستپخت دلبر، به همراه نان قرار داشت.
نوروز خود‌ را پیش کشید و‌ بشقاب حلوای ماه‌نگار را برداشت و مقابل خودش گذاشت.
- این مال من، تو حلوای دلبرو بخور.
ماه‌نگار لبخندی زد.
- آقا مطمئنید؟ شاید خوشتون نیومد، بعد دیگه حلوا ندارید ها!
نوروز لبخندی به شیطنت همسرش زد و سر بلند کرد.
- آها که اینطور... باشه، اگه خوشم نیومد که خودت باید تقاصشو بدی، چی از این بهتر؟
نگاهش را تا نزدیک صورت همسرش کشید و آرام گفت:
- می‌فهمی که چطور؟
ماه‌نگار زود از نگاه براق همسرش پی به خواست دل او برد و شرم‌زده سر به زیر انداخت.
- وای آقا! الان موقع این حرفاست؟
نوروز سرخوش خنده‌ای کرد. عقب نشست و درحالی‌ که با لذت به شرم همسرش نگاه می‌کرد، مقداری از حلوا‌ را با دو انگشت برداشت و در دهان گذاشت. از طعم آن لذت برد و «اوهوم» گفت:
- نه خوشم‌ اومد، دستپختت هم خوبه‌ ماهی‌ریزه!
ماه‌نگار خرسند از این تعریف سر بلند کرد و گفت:
- نوش جونتون آقا!
نوروز‌ که با نگاه به سرخی صورت همسرش نیرو می‌گرفت، باز خود را کمی پیش کشید.
- ولی می‌دونی‌ خوشمزگی هم تقاص داره، ماهی‌ریزه!
ماه‌نگار از این‌که امشب این‌ مرد دست بردار نیست بیشتر‌ سرخ شد.
- وای آقا بذارید غذا بخوریم!
نوروز بیشتر از قبل از او لذت برد، هوس دختر به سرش زد و بلند خندید.
- شیرین‌تر از این‌ حلوا‌ تویی!
ماه‌نگار که در‌ زیر فشار شرم‌ نمی‌توانست چیزی بخورد نگاهی‌ نگران به‌ پنجره انداخت و گفت:
- تازه از سر خاک برگشتین، یواش‌تر بخندید صداتون میره بیرون، خان و‌ خانم‌بزرگ روی تخت نشستن، یه وقت می‌شنون ناراحت میشن.
نوروز صدایش را پایین آورد و گفت:
- بی‌خیال اون بیرون، مهم این داخله که تو پیش منی، حالا غذاتو بخور که اگه نخوری... .
ماه‌نگار سریع دست به غذا برد.
- وای آقا! بذارید می‌خورم.
نوروز چشم دوخته به او لبخند رضایتی زد. این دختر با این دل کوچکش که چیزی درونش نمی‌ماند، رنگ زیبای روزهای بی‌رنگ او‌ بود.
 
بالا پایین