- Jun
- 2,020
- 37,544
- مدالها
- 3
لطفعلی همزمان که وسایل را درون توبره برمیگرداند، گفت:
- به ماهجان بگید حال همه ما خوبه، بگید آنا دیگه مثل قبل عزادار رفتنش نیست، غصه میخوره، اما آروم شده، بگید آقاجان حیوونا رو فروخت به افرا... .
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- افرا چوپون شده، از کلهسحر تا بوق سگ با گله میره کوه، دیگه فقط حیوونای گله و سنگهای کوه، صدای خوندنشو میشنوه، ولی عمو رفته براش حرف زده، قول نازلی رو گرفته، بگید گلجان رفت سر خونه زندگیش، بگید آقاجان نذاشت دومان بیاد تفنگچی بشه، اما جاش گفت بره معاملهگری کنه، بگید پسر نگار هم دنیا اومد و اسمشو گذاشتن یاشار، بگید واسه من هم آقاجان با عمو حرف زد که دومادش بشم، به ماهجان بگید خیلی دلتنگشیم، ولی غصهی ما رو نخوره، حال ما خوبه، نگران ما نباشه.
لطفعلی سر به زیر لبهایش را به هم فشرد تا بغضش را فرو بخورد. نوروز پوزخندی در دل زد و سری به تأسف تکان داد. همهی خانوادهی ماهنگار در این یک سال خوب زندگی کردهبودند، جز خودش. ماهی ریزهی او یک تنه همهی بدبختیها را به دوش کشیدهبود تا خانوادهاش در آرامش باشند. از پسر مقابلش که عامل همهی بدبختیهای محبوبش بود، متنفر بود. با لحنی که از انزجارش برمیخواست گفت:
- حرف دیگهای هم داری؟
لطفعلی که خیال کرد، نوروز از حرفهایش خسته شده سر بلند کرد و گفت:
- نه خان! لطف کردید وقت گذاشتید حرفامو گوش دادید و منت میذارید که به ماهجان میرسونید اونا رو، فقط یه درخواست دیگه دارم ازتون... .
مکث کرد و ادامه داد:
- هوای ماهجانو داشته باشید، هرچی تقاصه همینجا از من بگیرید، نه از ماهجان!
نوروز باز در دل پوزخندی زد.
- پیغاماتو با توبرهت میرسونم دستش، خودت پاشو برو!
لطفعلی سر تکان داد. برخاست و بیرون رفت، با بیرون رفتن او، پنجعلی داخل شد.
- نوروزخان اگه بیادبی کرده، برم حسابشو برسم!
نوروز سرش را بالا انداخت.
- نه، فقط نادرخان نفهمه این اومدهبود اینجا.
به توبره اشاره کرد.
- اینو هم بردار، وقتی رسیدیم عمارت بهم برگردونش.
پنجعلی با گفتن «چشم» توبره را برداشت و رفت. نوروز دیگر رمقی برای منتظر ماندن برای برگشت پدرش نداشت. چرا که با دیدن آهوی تراشخورده اسمی در ذهنش پررنگ شدهبود. بدون آنکه لباس عوض کند، روی تخت دراز کشید و چشم به سقف چادر دوخت. افرا چه کسی بود که برای زن او آهوی چوبی تراش میزد و لطفعلی احوال آواز خواندنش را برای ماهی پیغام میکرد؟
- به ماهجان بگید حال همه ما خوبه، بگید آنا دیگه مثل قبل عزادار رفتنش نیست، غصه میخوره، اما آروم شده، بگید آقاجان حیوونا رو فروخت به افرا... .
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- افرا چوپون شده، از کلهسحر تا بوق سگ با گله میره کوه، دیگه فقط حیوونای گله و سنگهای کوه، صدای خوندنشو میشنوه، ولی عمو رفته براش حرف زده، قول نازلی رو گرفته، بگید گلجان رفت سر خونه زندگیش، بگید آقاجان نذاشت دومان بیاد تفنگچی بشه، اما جاش گفت بره معاملهگری کنه، بگید پسر نگار هم دنیا اومد و اسمشو گذاشتن یاشار، بگید واسه من هم آقاجان با عمو حرف زد که دومادش بشم، به ماهجان بگید خیلی دلتنگشیم، ولی غصهی ما رو نخوره، حال ما خوبه، نگران ما نباشه.
لطفعلی سر به زیر لبهایش را به هم فشرد تا بغضش را فرو بخورد. نوروز پوزخندی در دل زد و سری به تأسف تکان داد. همهی خانوادهی ماهنگار در این یک سال خوب زندگی کردهبودند، جز خودش. ماهی ریزهی او یک تنه همهی بدبختیها را به دوش کشیدهبود تا خانوادهاش در آرامش باشند. از پسر مقابلش که عامل همهی بدبختیهای محبوبش بود، متنفر بود. با لحنی که از انزجارش برمیخواست گفت:
- حرف دیگهای هم داری؟
لطفعلی که خیال کرد، نوروز از حرفهایش خسته شده سر بلند کرد و گفت:
- نه خان! لطف کردید وقت گذاشتید حرفامو گوش دادید و منت میذارید که به ماهجان میرسونید اونا رو، فقط یه درخواست دیگه دارم ازتون... .
مکث کرد و ادامه داد:
- هوای ماهجانو داشته باشید، هرچی تقاصه همینجا از من بگیرید، نه از ماهجان!
نوروز باز در دل پوزخندی زد.
- پیغاماتو با توبرهت میرسونم دستش، خودت پاشو برو!
لطفعلی سر تکان داد. برخاست و بیرون رفت، با بیرون رفتن او، پنجعلی داخل شد.
- نوروزخان اگه بیادبی کرده، برم حسابشو برسم!
نوروز سرش را بالا انداخت.
- نه، فقط نادرخان نفهمه این اومدهبود اینجا.
به توبره اشاره کرد.
- اینو هم بردار، وقتی رسیدیم عمارت بهم برگردونش.
پنجعلی با گفتن «چشم» توبره را برداشت و رفت. نوروز دیگر رمقی برای منتظر ماندن برای برگشت پدرش نداشت. چرا که با دیدن آهوی تراشخورده اسمی در ذهنش پررنگ شدهبود. بدون آنکه لباس عوض کند، روی تخت دراز کشید و چشم به سقف چادر دوخت. افرا چه کسی بود که برای زن او آهوی چوبی تراش میزد و لطفعلی احوال آواز خواندنش را برای ماهی پیغام میکرد؟
آخرین ویرایش: