جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

نیمه حرفه‌ای [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,804 بازدید, 322 پاسخ و 65 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,108
39,252
مدال‌ها
3
نوروز به دالان رسید و ابتدای آن ایستاد. غضنفر از او پیشی گرفت تا به استقبال عشرت‌بانو برود که در حال پیاده شدن از درشکه بود. نوروز چشم به عمه‌اش دوخته‌بود که به کمک پنجعلی جوان پیاده می‌شد. نگاهش روی بهادر ایستاد که از آن سوی درشکه خود را رساند. با دیدن او یک لحظه تمام خاطرات نوجوانی‌اش با او و برادرش برهان دوباره تداعی شد و بیشتر از قبل اوقاتش تلخ شد. چقدر از طرف این دو نفر به خاطر پای کوتاه و بعد هم عصا به دست گرفتنش تمسخر و تحقیر شد! دستش را روی عصا بیشتر فشرد و با یادآوری کاری که برهان با فیروزه‌ی او کرده‌بود، از خشم لب گزید. نباید می‌گذاشت باز پای آن‌ها به عمارت باز شود. ماه‌نگار که کنار همسرش ایستاده‌بود، از ابروهای درهم، لب‌های فشرده‌ی او و خشمی که از صورتش بیرون می‌ریخت، فهمید نوروز هیچ دل خوشی از این مهمان‌های تازه ندارد. آرام پرسید:
- آقا اینا کی هستن؟
نوروز متوجه ماه‌نگار شد و فقط یک لحظه به طرف او سر چرخاند.
- اینا عمه و پسرعمه‌ی منند.
دوباره چشم به در ورودی دوخت که بهادر دست مادر درشت‌هیکلش را گرفته و آهسته با او گام برمی‌داشت تا عمه‌جان بتواند تن فربه‌اش را پیش بکشد. عمه مثل سابق نگاهش از بالا بود و تفاخر از همه‌ی جای او‌ می‌ریخت. همین که پا از در عمارت داخل گذاشتند و بهادر چشمش به نوروز در ابتدای دالان خورد. لبخند کجی زد و سرش را کمی به نشانه‌ی سلام کج کرد. نوروز که دو دستش را به روی عصا گذاشته‌بود، فقط سری تکان داد. بهادر نگاهش را روی دختر ظریف‌اندامی که کمی پشت سر نوروز خود را پنهان کرده‌بود، نشست. فاصله آنقدر زیاد بود که واضح دختر را نبیند، اما طرز لباس پوشیدنش به او می‌گفت ایلیاتی است و حکماً همان زن به خون‌بس آورده‌ی پسردایی‌اش بود. یک لحظه چیزی در دل نوروز به او نهیب زد که ماه‌نگار را از بهادر دور کند. او از بهادر برادر برهان می‌ترسید. برهان فیروزه را از او گرفت، اگر بهادر قصد ماه‌نگار می‌کرد چه؟ ابتدا تصمیم گرفت از ماه‌نگار بخواهد به عمارتشان برگشته و تا رفتن این‌ها از آن‌جا بیرون نیاید، اما خوب می‌دانست چنین امری چقدر از عقل دور است، علاوه بر آن پس نقش او به عنوان شوهر ماه‌نگار کجا باید خود را نشان می‌داد؟ یعنی نباید مردانگی خود را با حمایت از زنش اثبات می‌کرد؟ پس یکی از دستانش را از روی عصا برداشت. محکم مچ دست ماه‌نگار را گرفت و با تحکم گفت:
- پیش من بمون و اصلاً با این مردک‌ حرف نزن.
ماه‌نگار نگاهش را به بهادر دوخت که همچون مادرش درشت‌هیکل بود و با سری کم‌مو، ریش‌های انبوهی داشت. تنها قهوه‌ای‌رنگ بودن موهای او در تضاد با مادرش بود، اما در بقیه‌ی اجزا کاملاً شبیه بودند. ماه‌نگار هم از هیبت مرد ترسید و هم از نگاهی که روی او داشت، بدش آمد. بیشتر خود را پشت نوروز پنهان کرد و تصمیم گرفت امر شوهرش را به جان بخرد. نگاهش را به زمین دوخت. او هرگز به این مرد نگاه هم نمی‌کرد.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,108
39,252
مدال‌ها
3
عشرت‌بانو همین که به آن‌ها نزدیک شد، دستش را از دست بهادر خارج کرد و به تنهایی قدم برداشت. نوروز سرش را بالا کرده و بدون هیچ حسی در صورت، چشم به آن‌ها دوخته‌بود. می‌توانست پوزخند تمسخرآمیزی را روی لب‌های بهادر ببیند.
- سلام خوش اومدین عمه‌خانم!
عشرت نگاهی به سر تا پای نوروز انداخت و سری در جوابش تکان داد. بعد نگاهش را به دختری دوخت که پشت سر نوروز پنهان شده‌بود و چشم به زمین داشت. چه کسی بود که نداند برادرش خون‌بسی آورده که چون کنیز همه‌جا باید در خدمت نوروز باشد. ابروهای نازکش را درهم کرد و با صدای عتاب‌آلودی به دخترک گفت:
- دختر! ادب یادت ندادن؟
ماه‌نگار دستپاچه سر بلند کرد و چشم به زنی دوخت که با چشمان قهوه‌ای‌رنگ و بی هیچ مهری نگاهش می‌کرد.
- عذر تقصیر عمه‌خانم! خوش اومدین!
عشرت گوشه‌ی لبش را به حال انزجار بالا داد.
-چه غلطا! نوروز زبون کنیزتو کوتاه کن اونو چه به عمه‌خانم گفتن؟
ماه‌نگار پیش از نوروز لب باز کرد.
- منو ببخشید فقط خواستم... .
عشرت با عتاب میان کلامش آمد.
- از کلفت وراج هیچ خوشم نمیاد، به جای زبونت پاتو تکون بده، برو به خانم عمارت خبر اومدنمو بده.
دل ماه‌نگار ریخت. او که نمی‌توانست پا به بالا‌ی پله‌ها بگذارد، اما از خشم عشرت ترسید و لرزان «بفرمایید»ی گفت و قدم به طرف پله‌ها برداشت. عشرت رو به نوروز کرد.
- اینی که به خون‌بس آوردین آداب خدمت سرش نمیشه، تربیتش کن مثل یه کنیز رفتار کنه.
نوروز از خشم لب‌هایش را فشرد. عمه‌اش را می‌شناخت و می‌دانست نمی‌تواند حرفی در مقابل او بزند. عشرت رو به طرف پله‌ها مسیرش را کج کرد. ماه‌نگار با دیدن‌ پایین آمدن نیره که متوجه آمدن عشرت شده‌بود، نفس راحتی از سی*ن*ه بیرون داد و کنار کشید. نیره همان‌طور که باشتاب از پله‌ها پایین آمد و گفت:
- وای عمه‌جان، قدم‌رنجه کردین، خوش اومدین... .
عشرت اجازه نداد نیره بیشتر حرف بزند و قبل از اینکه به او برسد، گفت:
- آروم نیره! این طرز دویدن که مال یه خانم نیست. تو هنوز هم همون دختر سر به هوای قدیمی؟ والا خجالت داره، ناسلامتی شوهر کردی، اما رحیم هم درستت نکرده.
نیره که به عمه‌خانم رسیده‌بود، سرخ شده لب گزید.
- شرمنده عمه‌جان، خیلی وقت بود ندیده‌بودمتون، هول شدم، بفرمایید بالا، خانم‌بزرگ توی ایوون نشستن.
عشرت همان‌طور که به طرف پله‌ها می‌رفت، گفت:
- من که چهلم نریمان این‌جا بودم.
عمه با کندی حاصل از وزن زیادش پا روی پله‌ها گذاشت و ادامه داد:
- خانم هم عارش میشه بیاد استقبال، یکی نیست بگه این بزرگی رو از برادر من داری، دختر فاتح!
نیره سر به طرف ماه‌نگار متعجب برگرداند و شتاب‌زده گفت:
- ماهی‌جان! قربونت برم، برو به دلبر بگو عشرت‌خانم اومده، خودش دیگه می‌دونه چی شده؟
نیره حتی منتظر حرفی از ماه‌نگار نشد، سریع برگشت و رو به طرف پله‌ها گذاشت تا به عمه‌خانم که میان پله‌ها بود، رسیده و در بالا رفتن به او کمک کند.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,108
39,252
مدال‌ها
3
با رفتن عشرت، بهادر که با نوروز تنها شده‌بود، دو طرف جلیقه‌ی مشکی رنگش را که از زور فربه بودن شکمش، به هم نرسیده‌بودند را کنار زده و دستانش را به کمرش گذاشت. نگاهش را تحقیرآمیز روی عصای نوروز گرداند.
- اِ هنوز هم عصا داری پسردایی؟
نوروز لب فشرد، این شوخی بی‌مزه را همیشه از او و برادرش می‌شنید. بهادر بعد از مکثی نمایشی گفت:
- آها ببخشید... یادم نبود... مادرزادی چلاقی و خوب شدنی هم نیست.
پوزخندی زد و آرام‌تر از قبل ادامه داد:
- نوروزچلاق!
نوروز با شنیدن لقبی که از نوجوانی بهادر و برهان دور از چشم بقیه روی او گذاشته‌بودند. چشمانش را ریز کرد و با حفظ خونسردی‌اش گفت:
- دوست ندارم بگم خوش اومدی، اما‌ چه کنم که ادب اربابی اجازه نمیده به خواست دلم عمل کنم پسرعمه. بالاخره خان‌زاده باید یه فرقی با امثال تو و برادرت داشته‌باشه دیگه، نه؟
بهادر پوزخندی زد.
- هنوز هم گوشت‌تلخی!
- یه جوری حرف نزن انگار خیلی وقته منو ندیدی، هنوز یه سال هم نشده... راستی از برادرت چه خبر؟ اونو خیلی‌وقته ندیدم، همونطوری که تو بدزبون موندی، اونم مونده؟
بهادر اخم کرد.
- به برهان چیکار داری؟ داره زندگیشو می‌کنه.
نوروز ابرو بالا اندخت.
- زندگی؟ نمی‌دونم ولی چند سال گم و گور بودن... .
بهادر میان کلامش پرید.
- برهان گم و گور نشده، کار و بارش طوریه که جایی موندگار نشه.
نوروز پوزخند بلندی زد و سری تکان داد.
- منو سیاه نکن پسرعمه، چند سال با هم بزرگ شدیم، خوب می‌شناسمتون.
بهادر هم سر تکان داد:
- درسته، هنوز یادم نرفته مثل سگ پاسوخته پشت سر من و برهان موس‌موس می‌کردی تا بهت نگاه کنیم، اما خب برهان می‌دونست جز خان‌زاده بودن هیچی نیستی که بهت محل نمی‌ذاشت.
نوروز دلش گرفت که در نوجوانی از سر تنهایی، گدایی محبت چه کسانی را می‌کرده، اما در ظاهرش چیزی نشان نداد.
- به هرحال اینقدر عرضه داشتم که خودم تصمیم گیرنده‌ی زندگیم باشم، تو که همیشه برهان برات تعیین تکلیف می‌کرد، راستی الان اون دراز دیلاق که نیست چطور زندگی می‌کنی، اصلاً نشده هیچ‌وقت ازت بپرسم، اون موقعی که زن می‌گرفتی هم برهان بهت خط داد؟
نوروز سرش را بالا انداخت ادامه داد:
- نه! اون فلک‌زده کجاست که بیاد برای تو زن بگیره؟ خودش هم هنوز عذب مونده.
بهادر که پوزخندش جمع شده‌بود، گفت:
- نه اینکه خودت چشم بازار رو درآوردی؟ کسی بهت زن نمی‌داد که. الان هم زوری زن گرفتن افتخار نداره.
- حدأقل من هرچی هم دیر، بالاخره گرفتم، برهان چی؟ به اون هم زن نمیدن؟ شاید هم توی این سال‌ها پنهونی زن گرفته به ما خبر نمیدین؟
بهادر خشمگین شد.
- برهان شهر به شهر می‌گرده و تجارت می‌کنه کی وقت... .
نوروز سر تکان داد و خرسند از خشمی که به لحن بهادر نشسته‌بود، میان کلامش رفت و آرام گفت:
- باشه پسرعمه! تو بگو ماهم باور می‌کنیم.
و به بدون آنکه تعارفی به بهادر بزند رو به طرف پله‌ها برگرداند و بلند گفت:
- درِ عمارت نادرخان روی هر کسی بازه، خجالت نکش!
بهادر که از رفتار نوروز خشم وجودش را گرفته‌بود دندان قروچه‌ای کرد و زیر لب گفت:
- بهادر نیستم اگه تلافی نکنم چلاق!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین