جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

نیمه حرفه‌ای [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 22,194 بازدید, 431 پاسخ و 75 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,361
47,629
مدال‌ها
3
ننه‌گلی کمی عقب نشست.
- حالا انگار شق‌القمر می‌کنه، تحفه!
روغن‌ مالیدن ماه‌نگار تمام شد و سلیم درحالی که بعد از شنیدن حرف ننه سر تکان می‌داد، برای بستن دوباره دست ماه‌نگار به سمت او‌ برگشت و همراه با کارش گفت:
- همین تحفه، زمستون که سر خوردی مچ پات در رفت، پاتو‌ جا انداخت.
- حالا مگه چیکار کردی پزشو میدی؟
سلیم‌ پوزخندی زد.
- قدر نمی‌دونی زن! اگه با اون پای ور‌م کرده مجبور بودی این تن سنگینو این‌ور و اونور بکشی تا یکی پاتو جا بندازه، می‌فهمیدی زن سلیم بودن لطف خدا بوده.
ننه‌گلی کمی خود را پیش کشید.
- آهای! قرار نبود به هیکل من حرف بندازی ها!
ماه‌نگار نگران از این بگومگو‌، میان آن دو سر می‌چرخاند. سلیم که در‌ حال بستن نوار پارچه‌ای روی دست او بود، گفت:
- ماهی‌خانم شما حکم کن! من به هیکل گلی حرفی زدم؟
ماه‌نگار‌ جا خورد. نمی‌دانست چه بگوید تا آشتی برقرار شود.
- من...؟ چی بگم؟
اعظم که لحظه‌ای قبل با سینی چای آمده‌بود، قهقهه‌ای زد و نشست.
- دختر بیچاره... کپ کرد.
ننه‌گلی و سلیم هم خندیدند و ماه‌نگار متعجب آن‌ها را نگاه کرد. اعظم ادامه داد:
- دخترجون مونده آدمای این خونه رو بشناسی.
ننه‌گلی پسر اعظم را به دستش داد و گفت:
- سلیم‌ عادتشه دست بذاره روی این دو پر گوشت تن من، نه اینکه خودش نی‌قلیونه حسودیش می‌شه.
سلیم گره آخر را به نوار دور دست ماه‌نگار زد و سری به اطراف تکان داد
- معنی دو پر رو‌ فهمیدیم.
بعد خطاب به ماه‌نگار گفت:
- سفت نشده؟ انگشتاتو تکون بده ببینم.
ماه‌نگار همراه با تکان دادن انگشتانش گفت:
- نه خوبه، دستتون درد نکنه.
سلیم پارچه‌ی وبال را دور دستش قرار داد.
- بنداز گردنت، هنوز باید بمونه.
ماه‌نگار «چشم»ی گفت و به سختی وبال را دور گردنش انداخت. سلیم با برداشتن خورجینش‌ برخاست. ننه‌گلی رو به ماه‌نگار کرد که مشغول سنجاق زدن درز آستینش بود.
- سلیم هم دستتو وا نکرد ببینم دستپخت این عروسم چطوره؟ دست‌پخت اون یکی که آن‌چنان تعریفی نبود.
اعظم سریع چشم گرد کرد.
- والا بشکنه این دست که نمک نداره، ننه این همه برات غذا پختم، حالا چشمت به نو افتاد، کهنه برات دل‌آراز شد؟
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,361
47,629
مدال‌ها
3
ماه‌نگار این بار نگاهش را با نگرانی به آن دو دوخت. ننه گفت:
- اونقدری که منم‌منم داری تعریفی نیستی.
اعظم باز گردن تکاند.
- خب حالا که تعریفی نیستم، بده عروس تازه‌ت برات بپزه.
- می‌بینی که دستش بسته‌س وگرنه می‌دادم بپزه ببینم این یکی چه تحفه‌ایه؟
ماه‌نگار بلافاصله گفت:
- می‌تونم بپزم، بگید مطبخ کجاست؟
اعظم پوزخندی زد.
- دخترجان با این دست تکون هم بخوری اقباله، خودم گردنمه می‌پزم تا ننه بخوره و باز بگه اعظم بده.
ننه‌گلی هم ادامه داد:
- وقت آشپزی تو هم‌ می‌رسه، دیگه از عمارت اومدی بیرون، دم دستمی، فکر‌ کردی عروس شدی واسه چی؟
ماه‌نگار لبخندی زد.
- چشم! بذارید این دست خوب بشه، خودم همه کاراتونو می‌کنم.
اعظم خندید.
- دختره‌ی بیچاره!
ماه‌نگار متعجب به طرف او‌ سر چرخاند. اعظم با گذاشتن پسرش مقابل ننه‌گلی گفت:
- این نوه‌تو نگه دار تا غذا رو بار بذارم.
ننه‌گلی همراه‌ با در آغوش گرفتن کودک گفت:
- سارو سر دندونی که سلیم براش کشید، گوشت فرستاده، همونو بپز، چارتا نخود هم بریز تِنگش، آبگوشت کن.
اعظم با گفتن «چشم» از سوی دیگر ایوان پایین رفت تا به مطبخ که طرف دیگر حیاط بود، برسد. ننه‌گلی رو به ماه‌نگار کرد.
- حواست باشه سر ظهر برای نوروز هم غذا ببر.
ماه‌نگار لبخند پهن‌تری زد.
- چشم ننه، دستتون هم درد نکنه. برم کمک اعظم؟
- نه یه آبگوشت چیه کمک بخواد؟
- کار دیگه‌ای هست براتون بکنم؟
ننه‌گلی خندید.
- اینی که گفتم کار کنی، سر این بود که توی این خونه تعارف نکنی، جاوید خواهرزاده‌مه و مثل پسرم، نوروز هم سر سفره‌ی من و سلیم بزرگ شده و اون هم مثل پسرمه، از همون روزی که جاویدو از عمارت آوردم و پشت‌بندش نوروز دم در خونه پیداش شد، فهمیدم این دوتا برادرن. غلط هم نبود، نوروز هم شیر خواهر‌ سیاه‌روز منو خورده و یه جورایی پسر خواهرمه. اون روز فکر نکردم نوروز خان‌زاده‌س و آوردمش داخل خونه، نشوندمش روی ایوون و باهاش مثل جاوید حرف زدم. امروز هم خیال نمی‌کنم تو عروس خانی، بلکه تو عروس این خونه‌ای و نمی‌خوام با ما غریبگی کنی.
ماه‌نگار خوشحال‌تر از قبل گفت:
- این چه حرفیه ننه؟ نوروزخان همیشه از خوبی شما گفته. خوشحالم که منو هم عروس خودتون می‌دونید. الان هم محض عروس بودنم، هر چی فرمون بدین انجام میدم.
ننه‌گلی خندید.
- خدا تو رو واسه نوروز نگه داره. حالا که عروسمی پاشو از اون تشت کنار حوض دون بردار به مرغ و‌ خروسا بده. وقتی هم برگشتی چندتا تخم‌مرغ ببر واسه نوروز اشکنه بپز.
ماه‌نگار با گفتن «چشم» بلند شد تا خود را برای دان‌پاشی به محل مرغ و خروس‌ها برساند.
 
بالا پایین