- Jun
- 2,361
- 47,629
- مدالها
- 3
ننهگلی کمی عقب نشست.
- حالا انگار شقالقمر میکنه، تحفه!
روغن مالیدن ماهنگار تمام شد و سلیم درحالی که بعد از شنیدن حرف ننه سر تکان میداد، برای بستن دوباره دست ماهنگار به سمت او برگشت و همراه با کارش گفت:
- همین تحفه، زمستون که سر خوردی مچ پات در رفت، پاتو جا انداخت.
- حالا مگه چیکار کردی پزشو میدی؟
سلیم پوزخندی زد.
- قدر نمیدونی زن! اگه با اون پای ورم کرده مجبور بودی این تن سنگینو اینور و اونور بکشی تا یکی پاتو جا بندازه، میفهمیدی زن سلیم بودن لطف خدا بوده.
ننهگلی کمی خود را پیش کشید.
- آهای! قرار نبود به هیکل من حرف بندازی ها!
ماهنگار نگران از این بگومگو، میان آن دو سر میچرخاند. سلیم که در حال بستن نوار پارچهای روی دست او بود، گفت:
- ماهیخانم شما حکم کن! من به هیکل گلی حرفی زدم؟
ماهنگار جا خورد. نمیدانست چه بگوید تا آشتی برقرار شود.
- من...؟ چی بگم؟
اعظم که لحظهای قبل با سینی چای آمدهبود، قهقههای زد و نشست.
- دختر بیچاره... کپ کرد.
ننهگلی و سلیم هم خندیدند و ماهنگار متعجب آنها را نگاه کرد. اعظم ادامه داد:
- دخترجون مونده آدمای این خونه رو بشناسی.
ننهگلی پسر اعظم را به دستش داد و گفت:
- سلیم عادتشه دست بذاره روی این دو پر گوشت تن من، نه اینکه خودش نیقلیونه حسودیش میشه.
سلیم گره آخر را به نوار دور دست ماهنگار زد و سری به اطراف تکان داد
- معنی دو پر رو فهمیدیم.
بعد خطاب به ماهنگار گفت:
- سفت نشده؟ انگشتاتو تکون بده ببینم.
ماهنگار همراه با تکان دادن انگشتانش گفت:
- نه خوبه، دستتون درد نکنه.
سلیم پارچهی وبال را دور دستش قرار داد.
- بنداز گردنت، هنوز باید بمونه.
ماهنگار «چشم»ی گفت و به سختی وبال را دور گردنش انداخت. سلیم با برداشتن خورجینش برخاست. ننهگلی رو به ماهنگار کرد که مشغول سنجاق زدن درز آستینش بود.
- سلیم هم دستتو وا نکرد ببینم دستپخت این عروسم چطوره؟ دستپخت اون یکی که آنچنان تعریفی نبود.
اعظم سریع چشم گرد کرد.
- والا بشکنه این دست که نمک نداره، ننه این همه برات غذا پختم، حالا چشمت به نو افتاد، کهنه برات دلآراز شد؟
- حالا انگار شقالقمر میکنه، تحفه!
روغن مالیدن ماهنگار تمام شد و سلیم درحالی که بعد از شنیدن حرف ننه سر تکان میداد، برای بستن دوباره دست ماهنگار به سمت او برگشت و همراه با کارش گفت:
- همین تحفه، زمستون که سر خوردی مچ پات در رفت، پاتو جا انداخت.
- حالا مگه چیکار کردی پزشو میدی؟
سلیم پوزخندی زد.
- قدر نمیدونی زن! اگه با اون پای ورم کرده مجبور بودی این تن سنگینو اینور و اونور بکشی تا یکی پاتو جا بندازه، میفهمیدی زن سلیم بودن لطف خدا بوده.
ننهگلی کمی خود را پیش کشید.
- آهای! قرار نبود به هیکل من حرف بندازی ها!
ماهنگار نگران از این بگومگو، میان آن دو سر میچرخاند. سلیم که در حال بستن نوار پارچهای روی دست او بود، گفت:
- ماهیخانم شما حکم کن! من به هیکل گلی حرفی زدم؟
ماهنگار جا خورد. نمیدانست چه بگوید تا آشتی برقرار شود.
- من...؟ چی بگم؟
اعظم که لحظهای قبل با سینی چای آمدهبود، قهقههای زد و نشست.
- دختر بیچاره... کپ کرد.
ننهگلی و سلیم هم خندیدند و ماهنگار متعجب آنها را نگاه کرد. اعظم ادامه داد:
- دخترجون مونده آدمای این خونه رو بشناسی.
ننهگلی پسر اعظم را به دستش داد و گفت:
- سلیم عادتشه دست بذاره روی این دو پر گوشت تن من، نه اینکه خودش نیقلیونه حسودیش میشه.
سلیم گره آخر را به نوار دور دست ماهنگار زد و سری به اطراف تکان داد
- معنی دو پر رو فهمیدیم.
بعد خطاب به ماهنگار گفت:
- سفت نشده؟ انگشتاتو تکون بده ببینم.
ماهنگار همراه با تکان دادن انگشتانش گفت:
- نه خوبه، دستتون درد نکنه.
سلیم پارچهی وبال را دور دستش قرار داد.
- بنداز گردنت، هنوز باید بمونه.
ماهنگار «چشم»ی گفت و به سختی وبال را دور گردنش انداخت. سلیم با برداشتن خورجینش برخاست. ننهگلی رو به ماهنگار کرد که مشغول سنجاق زدن درز آستینش بود.
- سلیم هم دستتو وا نکرد ببینم دستپخت این عروسم چطوره؟ دستپخت اون یکی که آنچنان تعریفی نبود.
اعظم سریع چشم گرد کرد.
- والا بشکنه این دست که نمک نداره، ننه این همه برات غذا پختم، حالا چشمت به نو افتاد، کهنه برات دلآراز شد؟