جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

نیمه حرفه‌ای [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 20,953 بازدید, 422 پاسخ و 74 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,334
46,740
مدال‌ها
3
بعد از غذا نوروزخان فقط اندکی استراحت کرد و بعد برای کار همراه عمله‌ها شد. ماه‌نگار هم رسیدگی به اسبابشان درون کپر را آغاز کرد. وسایل را با سختی را جابه‌جا کرد و نظم داد. در انتها به خانه‌ای که سعی کرده‌بود شبیه چادر پدری‌اش بچیند، نگاه دوخت و لبخند زد. ابتدا حصیرها و پلاس‌ها را روی زمین پهن کرده و روی آن‌ها را گلیم انداخته‌بود تا خاک زمین بر آن‌ها نشیند. خوابگاه‌ها و جوال‌ها در یک ردیف چیده‌بود. رختخواب و بالش‌ها روی آن‌ها منظم کرده و درنهایت پارچه‌ای نازک روی آن‌ها کشیده‌بود تا گرد نگیرند. گنجه‌ی نوروزخان را نتوانسته‌بود زیاد تکان دهد؛ در گوشه‌ای جامانده بود، اما روی آن را هم با خرده‌ریزهایی پر کرده‌بود که به وقت نیاز دم دستشان باشد. مانده بود وسایل غذا و پخت و پزی که از خانه‌ی پدر آورده و هنوز در جوالی دست‌نخورده باقی بود. آن‌ها را هم همراه جوال تا کنار گنجه کشید و آورد. باید از فردا با سنگ‌چین جایی برای آن‌ها هم درست می‌کرد. وقتی خسته میان کپر تکیه زده به خوابگاهش نشست و با دست سالمش دست بسته‌اش را در آغوش گرفت، دلهره‌ای به جانش افتاد. کار درستی کرده‌بود که قبل از ساخته‌شدن خانه‌شان، عمارت را ترک کرده و به این کپر آمده‌بود؟ چشمانش پر اشک شد. چون به یاد آورد وقتی خانم‌بزرگ او‌ را سیلی زد، بیشتر از همیشه دلش شکست. وفتی به پدرش دشنام داد، دیگر طاقتش تمام شد و تصمیم گرفت یک شب هم در آن عمارتی که خانم‌بزرگ آن را غصب‌شده از فرزند عزیزش می‌دید، نماند. هرگز در جایی نمی‌ماند که به پدرش توهین شود. او تقاص خون‌بس آمدن و عذاب‌های این چندماه را فقط به احترام پدرش پذیرفته‌بود تا او با مرگ تنها پسرش شکسته نشود؛ اکنون چطور می‌گذاشت به او توهین کنند؟ کار درستی بود که در آن عمارت نماند. چیزی که آزارش می‌داد، نقص دستش بود. حس می‌کرد همچون وبالی به گردن نوروزخان افتاده‌است. بقچه‌ای پر از لباس روی جوالی برداشت و زمین گذاشت. با دراز کشیدن به پهلو سرش را روی آن گذاشت و به در بسته‌ی کپر چشم دوخت. نکند نوروزخان در این کپر احساس ناراحتی کند؟ نکند از اینکه با دست بسته نمی‌تواند خوب خدمتش را کند، از او دلسرد شود؟ نوروزخان خان‌زاده بود و از بچگی در رفاه عمارت اربابی بزرگ شده‌بود، نکند سختی زندگی رعیتانه او را رنجور کند؟ در آن صورت حتماً از او که عامل همه‌ی این سختی‌ها بود دل‌چرکین میشد و اگر از چشم او می‌افتاد دیگر با مرگ فاصله‌ای نداشت. در این دهات غریب، دور از خانه، فقط به آن مرد و مهرش دل‌گرم بود و اگر آن را هم از دست می‌داد، دیگر به چه امیدی باید زنده می‌ماند؟ به یاد خانه‌ی پدری افتاد که با چه غمی آنجا را ترک کرد. آن روزی که به این‌جا رهسپار بود، هیچ کورسوی امیدی در پیش نداشت. خیال می‌کرد همه‌ی آینده‌اش را همراه با افراسیاب پشت سرش گذاشته و دیگر هرگز روی خوش در زندگی نخواهددید، اما خداوند بر او منت گذاشته و قلب نوروزخان را نرم کرده‌بود و محبت او باعث شده‌بود همه‌ی آن چیزهایی را که پشت سر گذاشته‌بود، فراموش کند.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,334
46,740
مدال‌ها
3
به کمر چرخید و چشم به سقف دوخت. اکنون نوروزخان تمام کـس او بود‌؛ به جای پدر حمایتش می‌کرد، به جای برادر به او محبت می‌کرد و به جای افراسیاب در آغوش او آرام می‌گرفت. نوروزخان تمام هستی او شده‌بود. نباید کاری می‌کرد که مهر او را از دست بدهد. شاید باید در عمارت می‌ماند، خانم‌بزرگ و تلخی‌هایش را به جان می‌خرید تا مهر نوروزخان را از دست نمی‌داد. این کپر خاکی که ظهرها چون کوره گرم میشد و شب‌ها چون زمهریر سرد؛ حتماً نوروزخان نازپرورده‌ی عمارت خانی را ذله می‌کرد؟ ولی نه؛ نباید می‌گذاشت لحظه‌ای در گرما و سرما به همسرش سخت بگذرد. باید با تمام توان خدمتش را می‌کرد و کلامش با او نرم می‌ماند. چه بد که سر ناهار بدخلقی کرده‌بود و نگذاشته‌بود همسرش با دل‌خوش غذا بخورد! نباید دیگر چون زمان ظهر، دل او را با حرف‌هایش آزرده می‌کرد. از این پس غم‌های دلش را برای خودش نگه می‌داشت و خوشی‌ها را به او می‌گفت. آن‌چنان که رضایت تمام و کمال او را همراه خودش کند.
در کپر تکانی خورد. ماه‌نگار یک ضرب با دلهره بلند شد و نشست. باز در تکانی خورد، اما چون فرش لوله‌شده‌ای را پشت در تکیه داده‌بود، در باز نمی‌شد. چه کسی بود که در را تکان می‌داد تا باز کند؟
- ماهی چی گذاشتی پشت در که باز نمی‌شه؟
با شنیدن صدای نوروز سریع برخاست و با لبخند، فرش را کناری کشید و در را باز کرد.
- سلام آقا!
نوروز که در تمام مدت کار، به دل‌آزردگی‌های ماهی فکر کرده و نگران او بود، با دیدن چهره‌ی بشاش او خیالش راحت شد. ابرویی بالا انداخت و درحالی‌که یک دستش را که بقچه‌ای داشت، بالا می‌آورد، گفت:
- دلمون خوشه زنمونو آوردیم اینجا، باز دلبر برامون غذا می‌فرسته.
ماه‌نگار لب گزید و راه باز کرد. نوروز داخل شد.
- پس چرا چراغت هنوز خاموشه ماهی؟
ماه‌نگار متوجه شد غرق فکر شده و نفهمیده هوا رو به تاریکی رفته است.
- ببحشید آقا نفهمیدم.
نوروز بقچه را به طرف او گرفت.
- اینو بگیر، خودم برات فانوس آوردم.
ماه‌نگار غذا را گرفت و نوروز به بیرون کپر برگشت و فانوسی را که پشت دیوار کپر گذاشته‌بود، برداشت. داخل شد. نور سرخ‌رنگ فانوس پخش شد. نوروز تا نزدیک گلیم‌های پهن‌شده رفت و دلش نیامد فانوس را روی گلیم‌های زیبا بگذارد. به طرف گنجه پیش رفت و فانوس را میان خرت و پرت‌های روی آن جا داد.
- دستت درد نکنه دختر! اینجا خیلی خوب شده، اما هنوز کار داره تا بشه خونه.
ماه‌نگار که در حال باز کردن بقچه بود، گفت:
- آقا تا خونمون ساخته بشه، همین‌جا کافیه برامون. اگر کپر جا داشت یه اجاق داخلش برام می‌کندید، همین‌جا براتون غذا می‌پختم.
نوروز که خرسند روی گلیم‌های زیبا نشسته و به خوابگاه تکیه داده‌بود. ابرو بالا انداخت.
- توی کپر؟ نه... دوده می‌گیره، یه وقت دیدی آتیش هم گرفت.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,334
46,740
مدال‌ها
3
ماه‌نگار ظرف غذا را درون مجمعی گذاشت و گفت:
- پس چطور غذا بپزم؟ مگه نگفتید زنتونو آوردین اینجا واستون غذا بپزه؟
نوروز از اینکه از ماهی دل‌نازک ظهر خبری نبود، خوشحال شد و گفت:
- درسته... آوردمش، ولی از سر بدبختی اون هم دستش وبال گردنشه.
ماه‌نگار به سختی مجمع را با یک دست برداشت. نمی‌خواست لحظه‌ای نوروزخان را مثل ظهر دل‌آزرده کند.
- والا من که مشکل ندارم، همین‌جوری هم می‌تونم غذا بپزم، شمایید که دلتون نمی‌خواد زنتون توی چشم عمله باشه، وگرنه بیرون اجاق بکنید تا دیگه دلبر لازم نباشه غذا بفرسته.
ماهی باز شده‌بود همان زن خوش‌زبان خودش.
- باشه، من که به مروت گفتم دیگه نیاره، همین فردا اول وقت پشت کپر یه اجاق می‌کنم واسه تو، به عبدالواحد هم میگم از فردا هر وقت بار هیزم عمارتو می‌بره، یه بغل هم بیاره اینجا، فردا هم اولین بارشو بیاره، از نسار هم خواربار میارم ببینم این خانمی که این همه ادعا داره مرصع‌پلو می‌ذاره جلوی ما یا قراره بعد این گرسنه بمونیم.
ماه‌نگار مجمع را مقابل او‌ زمین گذاشت. خودش هم نشست. ابرویی تکان داد و چشمی نازک کرد.
- اینی که گفتید رو ماهی‌ریزه حتی نخورده که ببینه چیه تا بخواد بپزه. بعدش هم، خودتون مگه نگفتید چهارتا سیب‌زمینی و چغندر کافیتونه؟ خب پختن اونا هم کار نداره.
نوروز به یک‌باره بلند خندید.
- زبونتو خدا نگه داره که وقتی بخواد خوش بشه، بدجور خوش میشه، حالا حرف خودمو به خودم پس میدی؟ باشه خانم، شما همون چغندرو برای ما بپز، واسه ما از صدتا مرصع‌پلو و کبا‌ب‌بره بهتره، چون دست ماهی‌ریزه اونو پخته.
ماه‌نگار از خوشی نوروز خندید. همین که شوهرش را کپرنشینی، پکر نکرده‌بود، یک دنیا ارزش داشت.
- حیف دست ماهی بسته است، وگرنه بره رو خوب بلده کباب کنه؟
نوروز ابرویی بالا انداخت.
- عه؟ ماهی‌ریزه‌ی ما قول کباب‌بره رو داد؟ سختت نیست؟ کار کمی ادعا نکردیا؟
ماه‌نگار ابرویی بالا انداخت.
- منو از چی می‌ترسونید؟ بذارید دستم باز بشه، گوشتشو مهیا کنید، زن نیستم یه کباب‌بره بهتون ندم.
نوروز بیشتر خوشش آمد. تک‌ابرویی بالا انداخت و آرام سری تکان داد.
- واقعاً می‌تونی؟
ماه‌نگار با غرور به چشمان شوهرش نگاه دوخت.
- من دختر ایلم، حرف بزنم پاش وایمیسم.
نوروز با خوشی دستی به سبیلش کشید. ابرویی بالا انداخت.
- باشه، به وقتش ببینیم و تعریف کنیم... دختر ایل!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین