- Jun
- 2,334
- 46,740
- مدالها
- 3
بعد از غذا نوروزخان فقط اندکی استراحت کرد و بعد برای کار همراه عملهها شد. ماهنگار هم رسیدگی به اسبابشان درون کپر را آغاز کرد. وسایل را با سختی را جابهجا کرد و نظم داد. در انتها به خانهای که سعی کردهبود شبیه چادر پدریاش بچیند، نگاه دوخت و لبخند زد. ابتدا حصیرها و پلاسها را روی زمین پهن کرده و روی آنها را گلیم انداختهبود تا خاک زمین بر آنها نشیند. خوابگاهها و جوالها در یک ردیف چیدهبود. رختخواب و بالشها روی آنها منظم کرده و درنهایت پارچهای نازک روی آنها کشیدهبود تا گرد نگیرند. گنجهی نوروزخان را نتوانستهبود زیاد تکان دهد؛ در گوشهای جامانده بود، اما روی آن را هم با خردهریزهایی پر کردهبود که به وقت نیاز دم دستشان باشد. مانده بود وسایل غذا و پخت و پزی که از خانهی پدر آورده و هنوز در جوالی دستنخورده باقی بود. آنها را هم همراه جوال تا کنار گنجه کشید و آورد. باید از فردا با سنگچین جایی برای آنها هم درست میکرد. وقتی خسته میان کپر تکیه زده به خوابگاهش نشست و با دست سالمش دست بستهاش را در آغوش گرفت، دلهرهای به جانش افتاد. کار درستی کردهبود که قبل از ساختهشدن خانهشان، عمارت را ترک کرده و به این کپر آمدهبود؟ چشمانش پر اشک شد. چون به یاد آورد وقتی خانمبزرگ او را سیلی زد، بیشتر از همیشه دلش شکست. وفتی به پدرش دشنام داد، دیگر طاقتش تمام شد و تصمیم گرفت یک شب هم در آن عمارتی که خانمبزرگ آن را غصبشده از فرزند عزیزش میدید، نماند. هرگز در جایی نمیماند که به پدرش توهین شود. او تقاص خونبس آمدن و عذابهای این چندماه را فقط به احترام پدرش پذیرفتهبود تا او با مرگ تنها پسرش شکسته نشود؛ اکنون چطور میگذاشت به او توهین کنند؟ کار درستی بود که در آن عمارت نماند. چیزی که آزارش میداد، نقص دستش بود. حس میکرد همچون وبالی به گردن نوروزخان افتادهاست. بقچهای پر از لباس روی جوالی برداشت و زمین گذاشت. با دراز کشیدن به پهلو سرش را روی آن گذاشت و به در بستهی کپر چشم دوخت. نکند نوروزخان در این کپر احساس ناراحتی کند؟ نکند از اینکه با دست بسته نمیتواند خوب خدمتش را کند، از او دلسرد شود؟ نوروزخان خانزاده بود و از بچگی در رفاه عمارت اربابی بزرگ شدهبود، نکند سختی زندگی رعیتانه او را رنجور کند؟ در آن صورت حتماً از او که عامل همهی این سختیها بود دلچرکین میشد و اگر از چشم او میافتاد دیگر با مرگ فاصلهای نداشت. در این دهات غریب، دور از خانه، فقط به آن مرد و مهرش دلگرم بود و اگر آن را هم از دست میداد، دیگر به چه امیدی باید زنده میماند؟ به یاد خانهی پدری افتاد که با چه غمی آنجا را ترک کرد. آن روزی که به اینجا رهسپار بود، هیچ کورسوی امیدی در پیش نداشت. خیال میکرد همهی آیندهاش را همراه با افراسیاب پشت سرش گذاشته و دیگر هرگز روی خوش در زندگی نخواهددید، اما خداوند بر او منت گذاشته و قلب نوروزخان را نرم کردهبود و محبت او باعث شدهبود همهی آن چیزهایی را که پشت سر گذاشتهبود، فراموش کند.