جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [ماوای حرمان] اثر «تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تراژدی ، درام توسط Tara Motlagh با نام [ماوای حرمان] اثر «تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,614 بازدید, 132 پاسخ و 62 بار واکنش داشته است
نام دسته تراژدی ، درام
نام موضوع [ماوای حرمان] اثر «تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,759
46,503
مدال‌ها
7
به یاد زمانی می‌افتم که در همان بخش فیزیوتراپی بیمارستان، با شنیدن صدای پندار و صحبت‌هایش با دکتر تابنده، معصومه را به حال خود رها کرده و خود را به سالن رساندم اما باز هم پندار رفته‌بود.
صدای آرامش مرا از خاطره‌ی آن روز جدا می‌کند.
- حالا تو بگو، از خودت، از زندگیت با خانواده پیرایه، اینکه اصلاً چی شد که رفتی پیششون؟
نگاهم را به سیاهی‌های براق و منتظرش می‌دوزم. خانواده پیرایه! از چه چیزشان بگویم؟! از مهربانی‌های بی‌انتهایشان یا غریب نوازی بی‌ادعایشان؟ از انسانیت بی‌شیله و پیله‌شان بگویم یا کمک‌های مالی و معنوی بلاعوضشان؟
- گفتن ازشون سخت نیست؛ یک خانواده بی‌نظیر که اگه نبودن خدا می‌دونه چی به سرم می‌اومد. عمو رسول روانشناس همون بیمارستانی بود که من بعد اون اتفاق توش بستری بودم. مینو جون هم مددکار همون بیمارستان بود. وقتی فهمیدن چی شده و دیگه کسی سراغم نمیاد... .
درد تنهایی و غربت از تمام جانم بالا می‌آید و در گلویم قیام می‌کند. این بغض‌ها هر کدام به‌تنهایی حریف زندگی کردن و امید هستند. همان‌هایی که از حسرت روزهای گذشته سر برمی‌آورند و چیزی از آنچه بودی باقی نمی‌گذارند.
- بعد از مرخص شدن از بیمارستان من رو بردن خونه خودشون. یه سوئیت کوچولو روی پشت بومشون درست کرده‌بودن برای پسرشون تا اونجا درس بخونه که دادنش به من برای این‌که راحت باشم.
خوبی‌هایشان که با این چند جمله تمام نمی‌شود. چه بگویم از مادرانه‌ها و پدرانه‌های بی‌منتشان که ارزانیم داشتند؟! و برادرانه‌های شیرین امیرمحمد و مامان ترمه‌ای که برایش به اندازه امیرمحمد یکی یک‌دانه‌اش دوستم دارد؟!
- من از این خونواده معنی عشق و محبت بی‌چشم‌داشت رو یاد گرفتم. گفتن ازشون کمه؛ اون‌ها کاری برام انجام دادن که... که هم‌خونم... پدرم... .
جان کندن این‌گونه است؟ به این سختی که بالا بیاید و کارت را یک‌سره نکند؟ جان کندن شبیه همین کلامی‌ست که با صدای خفه از بغضی که باز می‌شکند، از زیر آواره‌های قلب بند‌زده‌ات خود را بیرون می‌کشد.
- پدری که فکر می‌کردم... که... من رو... .
تمام نمی‌شود کلامی که پشتش دردی کشنده نهفته‌است. دلگیر بودم از پدری که تنبیه اشتباه بچه‌گانه‌ام را آن‌قدر بزرگ در نظر گرفت که مرا از وجود خانواده محروم سازد. منی که حتی یک روزم را بدون آن‌ها نگذرانده‌بودم.
دستی بزرگ و مردانه با گرمایی از مهر اشک‌های جاری بر روی صورتم را پاک می‌کند و باز مرا به سی*ن*ه سترگش می‌فشارد. بوسه‌ای بر روی سرم می‌نهد و زیر لب خودش را لعنت می‌کند.
- از بابا دلخوری، حق هم داری. کار بابا درست نبود اما چرا هیچ‌وقت نرفتی تا باهاش صحبت کنی؟ خودت می‌دونی که بابا یه جور دیگه روی تو حساب می‌کرد. تو رو یه جور خاصی دوست داشت. مخصوصاً که خیلی شبیه خانوم جونی.
رنگ نسکافه‌ای آستین شومیز بلند من و تی‌شرت سفید پندار از اشک‌هایم خیس شده‌است. برای آخرین بار با همان آستین خیس، محکم روی پوست صورتم می‌کشم تا خیسی‌اش پوستم را نیازارد اما جنس کتان نرم و لطفش هم از سوختن پوستم جلوگیری نمی‌کند. بینی‌ام را پرصدا بالا می‌کشم و سرم را روی سی*ن*ه پندار جابه‌جا می‌کنم.
- اون اوایل، بعد اینکه حالم بهتر شد چند باری با عمو رسول و مینو جون رفتم دم در خونه‌مون اما یا کسی جواب نمی‌داد یا بابا از پشت آیفون خیلی محکم ردمون می‌کرد. یه وقت‌هایی صدای التماس‌ها و گریه مامان هم می‌اومد اما هیچی به هیچی‌.
صدای مامان که به بابا التماس می‌کرد بگذارد لحظه‌ای مرا ببیند هنوز در گوش‌ دلم تکرار می‌شود. هق‌هق گریه‌هایش دلم را خالی می‌کرد و دلتنگی دیدارش و عطر آغوشش که از آن محروم شده‌بودم در جانم می‌پیچید و مرا به اصرار و التماس بیشتر وادار می‌کرد اما انگار قلب پدرم، از سنگ شده‌بود. من ناخواسته خط قرمزهایش را رد کرده‌بودم و او دیگر مرا دخترش نمی‌دانست.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,759
46,503
مدال‌ها
7
دوباره بینی‌ام را محکم بالا می‌کشم. احساس می‌کنم چشم‌هایم از شدت درد و التهاب به‌زودی از کاسه در‌خواهندآمد. پیشانی پرنبضم را به سی*ن*ه‌اش می‌فشارم و انگار او حالم را خوب می‌فهمد که باز بوسه‌ای بر روی موهای بیرون آمده از زیر شال مشکی‌ام می‌زند. نفس گرمش را که در صورتم رها می‌کند، انگار امید را بار دیگر به جان خسته‌ام تزریق می‌کند. من سال‌ها نداشته‌هایم را تمرین کرده‌ام و حال بودن او مرا به رسیدن‌های دوباره امیدوار می‌کند. آن هم زمانی که دلتنگی در من، تبدیل به هیولایی بزرگ و سیاه شده که هر روز بیشتر از پیش در وجودم زخمه می‌زند، پیش می‌رود و رشد می‌کند. مثل همان شعری که می‌گوید:
دلتنگی دست و پای درازی دارد
آنقدر که از من بیرون می‌زند
موهای دلتنگی بلند است
آنقدر بلند که باد می‌شود و توی سرم
هــو می‌کشد
چشم‌های دلتنگی درشت است
نگاهش که می‌کنم از تنهایی می‌ترسم
گویا دلتنگی شبیه کسی‌ است که هرگز وجود نداشته
همان‌قدر عجیب
همان‌قدر ترسناک
همان‌قدر دور از انتظار

«نسرین قنواتی»

و کاش هر چه زودتر این فاصله چندین‌ساله و دلتنگی‌های بی‌پایان، تمام شوند. کاش از دست پندار کاری بربیاید تا شاید پدری که روزگاری دردانه‌اش بودم باز هم مرا بپذیرد. صدای گرفته‌اش توجه مرا جلب می‌کند. نگاهش می‌کنم؛ چانه جمع شده، چشمان فراری و انگشتانی که روی پاهایش مشت شده‌اند، آشوب درونش را نشان می‌دهند یا عصیان غیرتش را نمی‌دانم؛ اما می‌دانم که همان‌طور که گفتنش برای من سخت است، شنیدنش برای او هم آسان نیست.
- از... از اون شب... که... .
می‌دانم که این فاصله‌هایی که با بازدم‌های محکم بیرون می‌دهد، میان جمله ناتمامش و تپش‌های پرتوان قلبی که صدایش در گوشم می‌پیچد، از حال بدی‌ست که از یادآوری آن شب به آن گرفتار شده‌است. سر بالا می‌گیرم و نگاهش می‌کنم. انگشتانش میان موهای مرتب خرمایی‌رنگش قلاب شده، سپیدی چهره‌اش را سرخی غیرت پوشانده و چشمانش برق آتش خشم دارد. از آغوشش جدا می‌شوم و نگاهم را از او می‌گیرم. صحبت کردن از آن شب نفس‌گیر است حتی برای من که بارها و بارها مرورش کرده‌ام تا شاید آنچه را از حافظه‌ام پر کشیده و رفته را به یاد بیاورم؛ اما امروز روز واکاوی آن شب نامیمون است. اگرچه سخت و طاقت‌فرسا اما باید جایی تمام شود.
نگاهم را از شیشه کنارم، بر باغچه باریک کنار پیاده‌رو می‌دوزم. جایی که گربه سیاه و سپید لاغری نایلون سبزرنگ زباله‌ای را با چنگ و دندان دریده و زباله‌های داخلش را به‌دنبال پس‌مانده غذایی برای سیر کردن شکمش زیر و رو می‌کند و من فکرم جمع آن شب کذایی‌ست که اگرچه سال‌هاست که دیگر به پایان رسیده اما اتفاقاتش گریبان زندگی منی را گرفت که فقط می‌خواستم جلوی اتفاقات بدتر را بگیرم، اما نادانسته و ناخواسته به ورطه‌ای گرفتار شدم که مرا این‌گونه تنها ساخت. پلک می‌بندم تا نگاه خیره‌اش مرا از گفتن بازندارد؛ اویی که صدای نفس‌های بلند و پشت سر همش خبر از داغ بر غیرتش می‌دهد.
- من... من از اون شب چیز زیادی یادم نمیاد.
می‌دانستم که سخت است اما این قلبی که گویی در سرم و در گلویم نبض می‌زند، نای زندگی ندارد. باید همه‌چیز همین حالا و امروز میان من و او تمام شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,759
46,503
مدال‌ها
7
- وقتی وارد اون خونه شدم، همه چیز برام عجیب و غریب بود. صدای موزیک و فریاد آدم‌ها، تاریکی و نورهای رنگی عجیب و غریبی که هی می‌چرخیدن و بیشتر گیجم می‌کردن. ترسیده‌بودم اما نگران تو بودم و هی با خودم می‌گفتم به محض این‌که پیداش کنم از اینجا می‌ریم. جرئت اینکه جلوتر برم رو نداشتم. دلم می‌خواست معجزه‌ای بشه و تو رو از همون جلوی در ببینم و صدات کنم تا بریم اما هرچی چشم گردوندم هیچ‌کَس و هیچ‌چیز قابل تشخیص نبود.
آب دهانم را قورت می‌دهم تا شاید آن بغض تپنده، چنگک قدرتمندش را از گلویم برداشته و راه نفس کشیدن را باز کند. این حرف‌ها، خود مرگ بودند، جان می‌گرفتند و نفس حرام می‌کردند. دست روی سیب گلویم می‌کشم و اشکی که از میان پلک بسته‌ام بیرون می‌زند را با نوک انگشت‌های لرزانم می‌گیرم.
- نمی‌دونم چی شد... نمی‌دونم با اون همه ترس و لرزی که به جونم افتاده‌بود، کی تا اون ور سالن بزرگ و شلوغ خونه پیش رفتم اما فقط می‌خواستم تو رو پیدا کنم و تو نبودی.
صدای هق من را خرناس بلند و پر خشم پندار می‌پوشاند.
- صدات کردم، از چند نفری که به ظاهر حالشون روبه‌راه بود پرسیدم اما هیچ‌کَس نمی‌دونست تو کجایی. هنوز... هنوز داشتم تو تاریکی، بین اون همه آدمی که تو هم می‌لولیدن چشم می‌چرخوندم که یهو یکی... یکی بازومو کشید و بدون این‌که بفهمم کی هست و چی شده، من رو... من رو تا یک راهروی تاریک دنبال خودش کشوند. داد و بی‌داد کردم، تو رو صدا زدم، حتی تا جایی که زورم می‌رسید با دست آزادم هُلش دادم و زدمش اما... زورم بهش نرسید. راهرو خیلی تاریک‌تر از سالن بود. خیلی ترسیده‌بودم، صدام هم انگار به کسی نمی‌رسید.
دیگر یادم نمی‌آید کجا هستم، یادم نیست که دارم بدبختی‌ام را برای برادری تعریف می‌کنم که ناخواسته در آن سهیم بود. زار می‌زنم، فریاد می‌کشم تا شاید برای هزارمین بار از کابوس بی‌خوابی که سال‌هاست گرفتارش شده‌ام خلاصی یابم. شاید چشم باز کنم و همه‌چیز خوابی ترسناک باشد اما مادری را ببینم که با نگرانی سرم را نوازش می‌کند تا حالی‌ام کند کابوسی بیش نبوده و پدری که با ابروهای گره خورده درهم، با لیوانی آب به تماشای آشفتگی پس از کابوسم ایستاده‌است؛ اما می‌دانم که همه‌اش خیالات خوشی‌ست که واقعیت ندارند.
- اونقدر ترسیده بودم که نفهمیدم کی من... من رو چسبوند به دیوار و... و زیر گوشم گفت که... که بالاخره اوم... اوم... اومدی ماه... ماه‌پیشونی پن... پندار؟
دستانم را روی چهره‌ی خیس از اشکم می‌گذارم و از ته دل می‌خواهم این لحظات تمام شود. یادآوری آن شب سخت است اما تعریف کردنش جان می‌ستاند و من دلم مرگ می‌خواهد و ای کاش این مرگ همان هفت‌سال پیش نصیبم شده‌بود. همان زمان که آن مرد نامرد با نفس‌هایی که بوی ناخوشایند الکلشان داشت معده‌ام را زیر و رو می‌کرد، همانطور که تن لرزانم را میخ دیوار سرد راهروی تاریک کرده‌بود، زیر گوش یخ‌زده‌ام از سیاهی چشمانم می‌گفت که مدت‌هاست نظرش را جلب کرده‌است. کاش همان لحظه یک‌باره جان می‌دادم و همه چیز تمام میشد.
میان هق‌هق‌های پردردم، نفسی می‌گیرم تا این جان کندن را تمام کنم. می‌دانم که او هم حالش کم از من نیست اما... آن شب کذایی را همین‌جا باید تمام کنیم.
- حالم خیلی بد بود اما التماسش می‌کردم که دست از سرم برداره و بذاره برم اما انگار نمی‌شنید. نمی‌دونم... نمی‌دونم چی شد، چطور شد فقط یادمه که با همه ناتوانیم داشتم باهاش می‌جنگیدم، داشتم سعی می‌کردم که ازش دور بشم اما بعدش نمی‌دونم چی شد. فقط دردی که توی سرم پیچید و بعد... بعد نفسم رفت.
هجوم خاطرات آن شب نامیمون کام دلم را تلخ کرده، انگار که هر لحظه زهری به جان قلب سوزانم تزریق می‌شود. مرگ که نه، سخت‌تر از مرگ است جان دادن و نمردن، و من هر بار با یادآوری آن شب جان می‌کنم و باز زنده می‌مانم. مهار اشک‌هایی که صورت من و تی‌شرت پندار را خیس کرده، از اختیارم خارج است. صدای هق‌هق‌هایم را در سی*ن*ه منقبض شده‌ی پندار خفه می‌کنم و همان‌طور که با دستش سرم را به سی*ن*ه‌اش می‌فشارد، زیر لب می‌غرد و خود را لعنت می‌کند. دم و بازدمش که به پیشانی‌ام می‌خورد، ملتهب است و ببخشیدهایی که بر زبان می‌آورد مخدوش و بی‌جان. چیزی در صدایش گم شده‌است؛ شاید او هم با من هر لحظه جان می‌کند اما نمی‌میرد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین