- Dec
- 7,831
- 47,806
- مدالها
- 7
نگاه خیرهام که بر روی ریحانه میچرخد، از همان کنار در، چشمکی ضمیمهی حرفش میکند. ابرو که در هم میکشم، کولهاش را بهسرعت توی بغل میگیرد و با شتاب از کلاس بیرون میزند؛ اما صدای خندهی بلندش از راهرو به گوش میرسد. لبخندی روی لبهایم مینشیند و سری تکان میدهم. آیکن سبز را میکشم و گوشی را کنار گوشم میگذارم. پیش از آنکه دهانم به گفتن حرفی باز شود، صدای بلند بیتا در گوشی میپیچد:
- چی میکشن این طفل معصومها از دست تو! ولشون کن عامو. دو ساعته داری مغزشون رو میریزی تو فرغون. من رو هم نیم ساعته اینجا کاشتی. میری جونم هم، دیگه آبی نیست، بیچاره خودش سبز شد. الانه که عین لوبیای سحرآمیز اونقدر قد بکشه که برسه به شهر غولها. بیا بیرون دیگه، دیرمون شد.
داد و بیدادهایش به «اَه» غلیظی ختم میشود و بعد بیآنکه اجازهی صحبت به من بدهد، تماس را قطع میکند. چشمانم را لحظهای میبندم و نفسی عمیق میکشم تا آرامش، هرچند اندک به اعصاب متشنجم بنشیند. دلم میخواهد الان همینجا بود و به حساب زبان درازش میرسیدم. کیفم را برمیدارم و بهسرعت از کلاس خارج میشوم.
سروصدای بلندی که از سالن آموزشگاه به گوش میرسد، بیش از روزهای دیگر و تا حد زیادی عجیب است. صدای بلند دستزدن و سوتهای کشیدهای میآید و گاهی هم نوای هماهنگ «اوهاوه». تا به حال چنین اتفاقی در اینجا نیفتادهاست. به قدمهایم شتاب میدهم تا به سالن برسم. نزدیکتر که میشوم، صدا بلندتر و جمعیت پیش رویم بیشتر میشود. میان جمع دانشآموزانی که ایستادهاند، میخزم. گاهی هم با تنهای به سویی کشیده میشوم اما تلاش میکنم تا خود را به پیشخوان منشی برسانم و علت این تجمع و سروصدا را بپرسم. دخترک ریزه و میزهای که هیچگاه نتوانستم نامش را در خاطر نگاه دارم، در حالیکه مقنعهی مشکیاش دور گردنش افتاده و موهای فرفری مشکی و زیبایش دور چهرهی سرخ شده از هیجانش را گرفته، تا نگاهش به من میافتد، با صدای بلندی فریاد میزند:
- به افتخار خانمهاشمیان قشنگه!
با این حرفش نگاهها به سمت من میچرخد و فریادهایشان بیش از پیش در سالن میپیچد. انگار این غلیان و شور، همانند ویروسی مسری، تمام جمع را مبتلا میکند. نمیدانم چه خبر است و این، هیجانی شورانگیز به قلب و جانم انداخته و دلم میخواهد هرچه زودتر سر از این معمای جالب درآورم. راه تا پیشخوان کنار سالن، آرامآرام باز میشود و میان تشویق و هیاهوی بچهها، خود را به آنجا میرسانم، اما چیزی که میبینم فرای تمام حدسهایم است. چند تن از دانشآموزان سال پیش که میدانم رتبههای خوبی در کنکور امسال گرفتهاند، آنجا در کنار چند نفر از معلمان و اساتید ایستادهاند.
- چی میکشن این طفل معصومها از دست تو! ولشون کن عامو. دو ساعته داری مغزشون رو میریزی تو فرغون. من رو هم نیم ساعته اینجا کاشتی. میری جونم هم، دیگه آبی نیست، بیچاره خودش سبز شد. الانه که عین لوبیای سحرآمیز اونقدر قد بکشه که برسه به شهر غولها. بیا بیرون دیگه، دیرمون شد.
داد و بیدادهایش به «اَه» غلیظی ختم میشود و بعد بیآنکه اجازهی صحبت به من بدهد، تماس را قطع میکند. چشمانم را لحظهای میبندم و نفسی عمیق میکشم تا آرامش، هرچند اندک به اعصاب متشنجم بنشیند. دلم میخواهد الان همینجا بود و به حساب زبان درازش میرسیدم. کیفم را برمیدارم و بهسرعت از کلاس خارج میشوم.
سروصدای بلندی که از سالن آموزشگاه به گوش میرسد، بیش از روزهای دیگر و تا حد زیادی عجیب است. صدای بلند دستزدن و سوتهای کشیدهای میآید و گاهی هم نوای هماهنگ «اوهاوه». تا به حال چنین اتفاقی در اینجا نیفتادهاست. به قدمهایم شتاب میدهم تا به سالن برسم. نزدیکتر که میشوم، صدا بلندتر و جمعیت پیش رویم بیشتر میشود. میان جمع دانشآموزانی که ایستادهاند، میخزم. گاهی هم با تنهای به سویی کشیده میشوم اما تلاش میکنم تا خود را به پیشخوان منشی برسانم و علت این تجمع و سروصدا را بپرسم. دخترک ریزه و میزهای که هیچگاه نتوانستم نامش را در خاطر نگاه دارم، در حالیکه مقنعهی مشکیاش دور گردنش افتاده و موهای فرفری مشکی و زیبایش دور چهرهی سرخ شده از هیجانش را گرفته، تا نگاهش به من میافتد، با صدای بلندی فریاد میزند:
- به افتخار خانمهاشمیان قشنگه!
با این حرفش نگاهها به سمت من میچرخد و فریادهایشان بیش از پیش در سالن میپیچد. انگار این غلیان و شور، همانند ویروسی مسری، تمام جمع را مبتلا میکند. نمیدانم چه خبر است و این، هیجانی شورانگیز به قلب و جانم انداخته و دلم میخواهد هرچه زودتر سر از این معمای جالب درآورم. راه تا پیشخوان کنار سالن، آرامآرام باز میشود و میان تشویق و هیاهوی بچهها، خود را به آنجا میرسانم، اما چیزی که میبینم فرای تمام حدسهایم است. چند تن از دانشآموزان سال پیش که میدانم رتبههای خوبی در کنکور امسال گرفتهاند، آنجا در کنار چند نفر از معلمان و اساتید ایستادهاند.