جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

برترین [ماوای حرمان] اثر «تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تراژدی ، درام توسط Tara Motlagh با نام [ماوای حرمان] اثر «تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,206 بازدید, 151 پاسخ و 64 بار واکنش داشته است
نام دسته تراژدی ، درام
نام موضوع [ماوای حرمان] اثر «تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,831
47,806
مدال‌ها
7
نگاه خیره‌ام که بر روی ریحانه می‌چرخد، از همان کنار در، چشمکی ضمیمه‌ی حرفش می‌کند. ابرو که در هم می‌کشم، کوله‌اش را به‌سرعت توی بغل می‌گیرد و با شتاب از کلاس بیرون می‌زند؛ اما صدای خنده‌ی بلندش از راهرو به گوش می‌رسد. لبخندی روی لب‌هایم می‌نشیند و سری تکان می‌دهم. آیکن سبز را می‌کشم و گوشی را کنار گوشم می‌گذارم. پیش از آن‌که دهانم به گفتن حرفی باز شود، صدای بلند بیتا در گوشی می‌پیچد:
- چی می‌کشن این طفل معصوم‌ها از دست تو! ولشون کن عامو. دو ساعته داری مغزشون رو می‌ریزی تو فرغون. من رو هم نیم ساعته اینجا کاشتی. میری جونم هم، دیگه آبی نیست، بیچاره خودش سبز شد. الانه که عین لوبیای سحرآمیز اون‌قدر قد بکشه که برسه به شهر غول‌ها. بیا بیرون دیگه، دیرمون شد.
داد و بیدادهایش به «اَه» غلیظی ختم می‌شود و بعد بی‌آن‌که اجازه‌ی صحبت به من بدهد، تماس را قطع می‌کند. چشمانم را لحظه‌ای می‌بندم و نفسی عمیق می‌کشم تا آرامش، هرچند اندک به اعصاب متشنجم بنشیند. دلم می‌خواهد الان همین‌جا بود و به حساب زبان درازش می‌رسیدم. کیفم را برمی‌دارم و به‌سرعت از کلاس خارج می‌شوم.
سروصدای بلندی که از سالن آموزشگاه به گوش می‌رسد، بیش از روزهای دیگر و تا حد زیادی عجیب است. صدای بلند دست‌زدن و سوت‌های کشیده‌ای می‌آید و گاهی هم نوای هماهنگ «اوه‌اوه». تا به حال چنین اتفاقی در اینجا نیفتاده‌است. به قدم‌هایم شتاب می‌دهم تا به سالن برسم. نزدیک‌تر که می‌شوم، صدا بلندتر و جمعیت پیش رویم بیشتر می‌شود. میان جمع دانش‌آموزانی که ایستاده‌اند، می‌خزم. گاهی هم با تنه‌ای به سویی کشیده می‌شوم اما تلاش می‌کنم تا خود را به پیشخوان منشی برسانم و علت این تجمع و سروصدا را بپرسم. دخترک ریزه و میزه‌ای که هیچگاه نتوانستم نامش را در خاطر نگاه دارم، در حالی‌که مقنعه‌ی مشکی‌اش دور گردنش افتاده و موهای فرفری مشکی و زیبایش دور چهره‌ی سرخ شده از هیجانش را گرفته، تا نگاهش به من می‌افتد، با صدای بلندی فریاد می‌زند:
- به افتخار خانم‌هاشمیان قشنگه‌!
با این حرفش نگاه‌ها به سمت من می‌چرخد و فریادهایشان بیش از پیش در سالن می‌پیچد. انگار این غلیان و شور، همانند ویروسی مسری، تمام جمع را مبتلا می‌کند. نمی‌دانم چه خبر است و این، هیجانی شورانگیز به قلب و جانم انداخته و دلم می‌خواهد هرچه زودتر سر از این معمای جالب درآورم. راه تا پیشخوان کنار سالن، آرام‌آرام باز می‌شود و میان تشویق و هیاهوی بچه‌ها، خود را به آن‌جا می‌رسانم، اما چیزی که می‌بینم فرای تمام حدس‌هایم است. چند تن از دانش‌آموزان سال پیش که می‌دانم رتبه‌های خوبی در کنکور امسال گرفته‌اند، آنجا در کنار چند نفر از معلمان و اساتید ایستاده‌اند.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,831
47,806
مدال‌ها
7
به آن‌ها که می‌رسم، بی‌آن‌که فرصتی برای سلام کردن پیدا کنم، سه تن از دخترکان نوجوان خود را در آغوشم رها می‌کنند. از این حرکت ناگهانی چند قدمی به عقب کشیده می‌شوم اما خنده‌ام جمع نمی‌شود؛ از خوشی‌شان شادم و از این‌که این شادی را به این‌جا کشانده‌اند تا هم سپاسگزار زحمات پرسنل آموزشگاه باشند و هم به دیگر دانش‌آموزان انرژی و انگیزه‌ی بیشتر برای ادامه و تلاش بدهند، کارشان را دوست دارم. از سویی حس رضایت از ثمره‌ی کار و تلاشم، در دلم چنان جولان می‌دهد که فراتر از تمام آن چیزی‌ست که تا امروز از خود تصور می‌کردم.
سالن پس از صرف شیرینی از جمعیت خالی می‌شود. معلمان می‌مانند و دانش‌آموزانی که اصرار به گرفتن عکس دسته‌جمعی دارند. با این‌که می‌دانم بیتا به‌خاطر این همه تأخیر، برایم برنامه‌ای ویژه خواهد چید، اما دلم نمی‌آید دلشان را بشکنم. کنارشان می‌ایستم و یکی از دانش‌آموزانی که قصد خروج از آموزشگاه را دارد، وظیفه‌ی عکاسی را با گوشی مدل بالای یکی از دبیران بر عهده می‌گیرد.
از آموزشگاه که خارج می‌شوم، جلوی پله‌ها، با بیتایی که از خشم چهره‌اش حسابی درهم‌شده، روبه‌رو می‌شوم. دهانش را باز می‌کند تا احتمالاً یکی از آن جملات تخریب‌کننده‌اش را حواله‌ام کند، اما من پیش‌دستی می‌کنم. دستانم را بالا می‌برم و به سرعت «معذرت می‌خوام، توضیح میدم برات»ی می‌گویم و به سرعت از کنارش عبور کرده و خود را به ماشینش می‌رسانم. آن نگاه خیره و چشمان درانده‌شده‌اش این قابلیت را دارد که در لحظه‌ای کوتاه قلبت را به درجا زدن بکشاند، اما من او را بهتر از هر کسی می‌شناسم؛ این چهره‌ی خشمگین و نگاه‌های زیرچشمی، تنها برای این است که دست پیش را بگیرد.
صدای دزدگیر را که می‌شنوم، پرشتاب در را باز کرده و روی صندلی جای می‌گیرم. در را که میبندم، او نیز با همان چهره‌ی درهم و حرکات پرشتابی که عصبانیتش را بیشتر به چشمم می‌آورد، پشت فرمان می‌نشیند، لبه‌های شال توسی‌رنگش را که در حال افتادن است، پشت گوش‌هایش می‌گذارد و به سرعت ماشین را حرکت می‌دهد.
هر لحظه به انتظار دادو‌هوارهایش هستم اما چنان به روبه‌رو خیره شده و دنده را طوری جابه‌جا می‌کند که انگار به‌جای دنده، گردن مرا در مشت گرفته و می‌فشارد. سکوت بیش از این را جایز نمی‌دانم، پس عزم خود را جزم می‌کنم تا دلش را به دست آورم؛ کاری که می‌دانم در این حالت چندان هم ساده نخواهد بود.
- خُب من که بهت گفتم زودتر نیا که علاف نشی، چرا اینقدر زود اومدی که الان بخوای این‌جوری قر و قیافه برام بیای؟
لحظه‌ای کوتاه، چشمان درشتش را در نگاهم می‌دراند و از بین دندان‌های به هم چفت شده‌اش چیزی زمزمه می‌کند که متوجه نمی‌شوم، اما می‌توانم حدس بزنم که حتماً از همان کلمات قصار مخصوص خودش است. برای اینکه از دلش درآورم به سمتش خم می‌شوم و بوسه‌ای روی گونه‌ی برجسته‌اش می‌زنم که قیافه‌اش را بیشتر درهم می‌کند و با پشت دست، جای بوسه‌ام را پاک می‌کند.
 
بالا پایین