- Dec
- 7,757
- 46,452
- مدالها
- 7
پسرک با آن چهره مات و متحیرش، انگار تازه به خود میآید. دستهایش را بالا میآورد و روی صورت زیبایش که هنوز از سرمای بیرون سرخ است، میگذارد و بعد با ذوق و شوق و لبخند وسیعی که بر چهرهاش نشسته، بالا و پایین میپرد. با دست او را به سمت میز سفید رنگ پلاستیکی که حالا دورش پر از بادکنک و آویزهای رنگی قرمز و سفید است، فرا میخوانم و پشت میز هدایتش میکنم. روبهروی کیک قرمز رنگ با نقش مککوئینش میایستد و با ذوق و خوشحالی نگاهش میکند. پالتو و دستکشهایم را به سرعت در میآورم و روی جارختی دیواری نزدیک درب آویزان میکنم. دست در کیف شلوغم میکنم و گوشیام را که سر چهارراه، میان شلوغی محتویات کیفم رها کرده بودم، از میان آن همه کاغذ، کتاب، خودکار و چند خرت و پرت دیگر بیرون میکشم.
روبهروی میز میایستم و دوربین گوشی را باز میکنم. چند عکس از آن صورت خندان و زیبا که به کیک و هدایای رنگینش با شوق فراوان چشم دوخته است میگیرم و بعد میخواهم تا همگی کنار پسرک خوشحال در این لحظهها بایستند.
- بیا خودت هم تو عکس باشی، بقیه رو من میگیرم.
آقای نادری با گفتن این حرف از کنار الهه دور میشود، به سمت من میآید و گوشی را از دستم میگیرد و من هم به حاضرین جمع شده در پشت میز میپیوندم.
عکس و فیلم میگیریم و پابهپای پسرک شادمان میخندیم و شادی میکنیم. او دو شمع عدد یک و صفر روی کیکش را فوت میکند و بعد کیک را برش میزنیم.
نوبت کادوها که میرسد پسرک هربار با شوق یکی از حاضرین را در آغوش میگیرد و از ته دل تشکر میکند. یک ساعت مچی به رنگ مشکی، یک توپ فوتبال، یک جفت کفش کتانی سیاه و سفید، دو دست پیراهن و شلوار و یک ژاکت بافت توسی رنگ زیبای هنر دست سوسن خانم هدیههای اوست. کاپشن سورمهای رنگ هدیه من، به همراه کلاه و دستکشهای دستبافت توسی و سورمهای هدیه خانم سماوات را که باز میکند، جستی میزند و دست در گردنم میاندازد و گونههایم را بوسه باران میکند و من از خنده و خوشیای که به قلبم سرازیر میشود ریسه میروم و او را تنگ به سی*ن*هام میفشارم. میخندم، هرچند جایی میان قلبم سازی نوای دلتنگی برای عزیزی را مینوازد که پسرک خوشحال امشب ما او را به یادم میآورد.
کنار معصومه معصوم و زیبا، روی صندلی پلاستیکی سبز رنگ کنار اتاق بازی نشستهام و هر دو به قهقهههای پرشوق پسرک خوشچهره نگاه میکنیم که با امیرمحمد، اتاق کوچک بازی را روی سرشان گذاشتهاند.
- خیلی زحمت کشیدی پناه جون. ازت ممنونم. نمیدونم چهجوری محبتهاتون رو جبران کنم... .
روبهروی میز میایستم و دوربین گوشی را باز میکنم. چند عکس از آن صورت خندان و زیبا که به کیک و هدایای رنگینش با شوق فراوان چشم دوخته است میگیرم و بعد میخواهم تا همگی کنار پسرک خوشحال در این لحظهها بایستند.
- بیا خودت هم تو عکس باشی، بقیه رو من میگیرم.
آقای نادری با گفتن این حرف از کنار الهه دور میشود، به سمت من میآید و گوشی را از دستم میگیرد و من هم به حاضرین جمع شده در پشت میز میپیوندم.
عکس و فیلم میگیریم و پابهپای پسرک شادمان میخندیم و شادی میکنیم. او دو شمع عدد یک و صفر روی کیکش را فوت میکند و بعد کیک را برش میزنیم.
نوبت کادوها که میرسد پسرک هربار با شوق یکی از حاضرین را در آغوش میگیرد و از ته دل تشکر میکند. یک ساعت مچی به رنگ مشکی، یک توپ فوتبال، یک جفت کفش کتانی سیاه و سفید، دو دست پیراهن و شلوار و یک ژاکت بافت توسی رنگ زیبای هنر دست سوسن خانم هدیههای اوست. کاپشن سورمهای رنگ هدیه من، به همراه کلاه و دستکشهای دستبافت توسی و سورمهای هدیه خانم سماوات را که باز میکند، جستی میزند و دست در گردنم میاندازد و گونههایم را بوسه باران میکند و من از خنده و خوشیای که به قلبم سرازیر میشود ریسه میروم و او را تنگ به سی*ن*هام میفشارم. میخندم، هرچند جایی میان قلبم سازی نوای دلتنگی برای عزیزی را مینوازد که پسرک خوشحال امشب ما او را به یادم میآورد.
کنار معصومه معصوم و زیبا، روی صندلی پلاستیکی سبز رنگ کنار اتاق بازی نشستهام و هر دو به قهقهههای پرشوق پسرک خوشچهره نگاه میکنیم که با امیرمحمد، اتاق کوچک بازی را روی سرشان گذاشتهاند.
- خیلی زحمت کشیدی پناه جون. ازت ممنونم. نمیدونم چهجوری محبتهاتون رو جبران کنم... .
آخرین ویرایش: