جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [ماوای حرمان] اثر «تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تراژدی ، درام توسط Tara Motlagh با نام [ماوای حرمان] اثر «تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,967 بازدید, 130 پاسخ و 62 بار واکنش داشته است
نام دسته تراژدی ، درام
نام موضوع [ماوای حرمان] اثر «تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,452
مدال‌ها
7
پسرک با آن چهره مات و متحیرش، انگار تازه به خود می‌آید. دست‌هایش را بالا می‌آورد و روی صورت زیبایش که هنوز از سرمای بیرون سرخ است، می‌گذارد و بعد با ذوق و شوق و لبخند وسیعی که بر چهره‌اش نشسته، بالا و پایین می‌پرد. با دست او را به سمت میز سفید رنگ پلاستیکی که حالا دورش پر از بادکنک و آویزهای رنگی قرمز و سفید است، فرا‌ می‌خوانم و پشت میز هدایتش می‌کنم. رو‌به‌روی کیک قرمز رنگ با نقش مک‌کوئینش می‌ایستد و با ذوق و خوشحالی نگاهش می‌کند. پالتو و دستکش‌هایم را به سرعت در می‌آورم و روی جارختی دیواری نزدیک درب آویزان می‌کنم. دست در کیف شلوغم میکنم و گوشی‌ام را که سر چهارراه، میان شلوغی محتویات کیفم رها کرده بودم، از میان آن‌ همه کاغذ، کتاب، خودکار و چند خرت و پرت دیگر بیرون می‌کشم.
روبه‌روی میز می‌ایستم و دوربین گوشی را باز می‌کنم. چند عکس از آن صورت خندان و زیبا که به کیک و هدایای رنگینش با شوق فراوان چشم دوخته است می‌گیرم و بعد می‌خواهم تا همگی کنار پسرک خوشحال در این لحظه‌ها بایستند.
- بیا خودت هم تو عکس باشی، بقیه رو من می‌گیرم.
آقای نادری با گفتن این حرف از کنار الهه دور می‌شود، به سمت من می‌آید و گوشی را از دستم می‌گیرد و من هم به حاضرین جمع شده در پشت میز می‌پیوندم.
عکس و فیلم می‌گیریم و پا‌به‌پای پسرک شادمان می‌خندیم و شادی می‌کنیم. او دو شمع عدد یک و صفر روی کیکش را فوت می‌کند و بعد کیک را برش می‌زنیم.
نوبت کادوها که می‌رسد پسرک هربار با شوق یکی از حاضرین را در آغوش می‌گیرد و از ته دل تشکر می‌کند. یک ساعت مچی به رنگ مشکی، یک توپ فوتبال، یک جفت کفش کتانی سیاه و سفید، دو دست پیراهن و شلوار و یک ژاکت بافت توسی رنگ زیبای هنر دست سوسن خانم هدیه‌های اوست. کاپشن سورمه‌ای رنگ هدیه من، به همراه کلاه و دستکش‌های دست‌بافت توسی و سورمه‌ای هدیه خانم سماوات را که باز می‌کند، جستی می‌زند و دست در گردنم می‌اندازد و گونه‌هایم را بوسه باران می‌کند و من از خنده و خوشی‌ای که به قلبم سرازیر می‌شود ریسه می‌روم و او را تنگ به سی*ن*ه‌ام می‌فشارم. می‌خندم، هرچند جایی میان قلبم سازی نوای دلتنگی برای عزیزی را می‌نوازد که پسرک خوشحال امشب ما او را به یادم می‌آورد.
کنار معصومه معصوم و زیبا، روی صندلی پلاستیکی سبز رنگ کنار اتاق بازی نشسته‌ام و هر دو به قهقهه‌های پرشوق پسرک خوش‌چهره نگاه می‌کنیم که با امیرمحمد، اتاق کوچک بازی را روی سرشان گذاشته‌اند.
- خیلی زحمت کشیدی پناه جون. ازت ممنونم. نمی‌دونم چه‌جوری محبت‌هاتون رو جبران کنم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,452
مدال‌ها
7
دستم را بر روی انگشتان کشیده‌ مهتابی‌اش می‌گذارم.
- من فقط ایده‌اش رو دادم. کارها رو مینو جون، الهه و آقای نادری انجام دادن. همین که الان این‌قدر خوشحاله برای همه ما کافیه. ما یه خانواده‌ایم معصومه. اگه کاری هم برای هم‌دیگه می‌کنیم دنبال جبرانش نیستیم. درسته؟
سری تکان می‌دهد و لبخندی روی لب‌های برجسته‌اش می‌نشنید و چهره‌ زیبایش را بیش از پیش زیبا می‌کند.
- از درس‌ها چه خبر؟ همه‌چیز خوبه؟
پلک روی هم می‌کوبد و رقص مژه‌های بلند و روشنش را به نگاهم هدیه می‌دهد.
- خوب که نه، عالیه. دانشگاه رفتن اون هم تو رشته‌ای که دوستش داشتم آرزوی محالی بود که الان دارم با همه وجودم احساسش می‌کنم. از این بهتر هم مگه هست؟! پیشرفت درسی محمدرضا هم تو این مدت خیلی خوب بوده.
لبخندی می‌زنم و سری تکان می‌دهم. پرسیدنش سخت است اما... .
- از... مامانت... خبری نشد؟
لبخند از صورتش رخت می‌بندد و جایش را با حالتی از یأس و غم عوض می‌کند. با کلافگی دستی به پیشانی بلندش می‌کشد و نفسش را محکم بیرون می‌دهد.
- نه؛ کسی که با میل و اختیار خودش ما رو رها کرده و رفته چرا باید خبری ازش بشه؟! من به مینو جون هم گفتم، اون الان اون سر دنیا داره کیف می‌کنه چرا باید یاد ما بیفته؟ مامان با خواست خودش ما رو ول کرد و رفت. توی این همه وقت هم، حتی یک بار سراغمون رو نگرفته. الان برای چی باید دنبالمون بگرده؟!
نگاهم به دستش می‌افتد که با فشار زیادی مشت شده‌ و سپیدی پوستش به سرخی متمایل شده است. دست مشت شده‌اش را در دست می‌گیرم و آرام نوازش می‌کنم.
- می‌فهمم عزیزم. بهش فکر نکن. الان که وضعیت هر دوتون خوبه. هرچند من با کار کردن محمدرضا موافق نیستم، مخصوصاً با این بر و رویی که داره دلم نمی‌خواد با این جثه کوچک و سن کم که نمی‌تونه در برابر آدمایی با فکر بیمار از خودش مراقبت کنه، این‌قدر تو چشم باشه اما چون خواسته خودشه بهش احترام می‌ذارم. اگه یه حامی درست و حسابی پیدا بشه دیگه احتیاجی نیست محمدرضا بره کار کنه. شاید هم اون حامی بتونه خرج عمل پاهات رو بده و تو هم خوب شدی.
شانه‌ای بالا می‌اندازد و دست دیگرش را روی دستم می‌گذارد.
- من از شرایط الانمون راضی‌ام. تابلو فرش‌هایی که می‌بافم خوب فروش میره. اون‌قدر که تونستم یه مقدار هم پس‌انداز کنم. محمدرضا هم با اصرار خودش میره سر چهارراه وگرنه همین الانش هم احتیاجی به کار کردن اون نیست.
بعد به صندلی چرخ‌دارش اشاره می‌کند و نفسش را پرصدا بیرون می‌دهد.
- به این صندلی هم عادت کردم. دیگه تحملش برام سخت نیست. سوسن خانوم هم حسابی حواسش به ما هست؛ شکمم سیره، امنیت دارم، رشته مورد علاقه‌ام رو تو دانشگاه می‌خونم که تا یک سال پیش حتی تو خواب هم نمی‌تونستم ببینمش. محمدرضا هم مدرسه میره و درسش خوبه، یه سقف سالم رو سرمونه که نمی‌ترسم هر لحظه روی سرمون بریزه. بقیه چیزها هم مهم نیست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,452
مدال‌ها
7
با گفتن آخرین کلمات رویش را به سمت من می‌چرخاند و چشمان زیبای روشنش را به چشمانم می‌دوزد؛ و چه کسی بهتر از من حرف او را با تمام وجود درک خواهد کرد؟! لبخندی به او که لبخندی هرچند کم‌جان برلب دارد می‌زنم و سرم را تکان می‌دهم. یک سال پیش که آن‌ها را به این مؤسسه معرفی کردند حال و روزشان خوب نبود. هر دو از رفتارهای پدری که دنیایش در اعتیاد خلاصه شده بود و فرزندانش را به دست فراموشی سپرده و مادری که آن‌ها را در کودکی رها کرده بود به شدت آسیب ‌دیده بودند و در عزای پدری که به خاطر مصرف بیش از حد مواد گوشه خانه جان داده بود غمگین و بی‌پناه بودند.
حالا معصومه، با آن‌ همه عشق و علاقه به فرش و طراحی نقشه‌ فرش در همین رشته تحصیل می‌کند. بی‌شک برای او که از کودکی پای دار قالی نشسته تا کمک خرج خانواده از هم پاشیده‌اش باشد، تحصیل در این زمینه کار راحتی‌ست.
شام را در کنار هم می‌خوریم؛ میان سر‌به‌سر گذاشتن‌های امیرمحمد و خنده‌های بلند و پر شوق محمدرضا. شام را مهمان عمو رسول مهربانیم. بی‌شک جوجه کباب عمو رسول‌پز در کنار سبزی‌های گل‌خانه کوچک سوسن خانم و نان سنگک تازه، بی‌نظیرترین غذای دنیاست.
***
تعداد کسانی که برای جلسه آموزش مهارت‌ برخورد با قربانیان تعدی در این‌جا جمع شده‌اند، بسیار بیشتر از حدس و گمان‌هایمان است. آن‌قدر که حتی چند نفری در انتهای سالن ایستاده‌اند و به صحبت‌های عمو رسول گوش می‌دهند. سالن چندان بزرگ نیست و تعداد صندلی‌های پلاستیکی سپید رنگی که در آن چیده شده هم بسیار کمتر از ظرفیت سالن است. عمو رسول روی سن و پشت میز کوچک مشکی رنگی نشسته و میکروفونی را در دست گرفته است. موهای کم‌پشتش مثل همیشه کوتاه و مرتب است. مدام عینک بزرگ نیم فریمش را با انگشتان دست چپش روی چشم‌هایش تنظیم می‌کند و هر از گاهی برگه‌های روی میز را زیر و رو می‌کند. جدیت صدایش همه افراد حاضر را میخکوب کرده است.
- فردی که قربانی تعدی شده ممکنه به دلیل فشار روانی بیش از اندازه نتونه به درستی تصمیم بگیره. ممکنه تصمیم‌های هیجانی‌ بگیره و یا از اساس حادثه‌ رو انکار کنه. مثلاً سعی کنه به خودش آسیب بزنه یا خودکشی کنه. اگه از اقدامات لازم بعد از تعدی اطلاع درست داشته باشیم، می‌تونیم اثرات این اتفاق ناخوشایند رو کمتر کنیم. اقدامات اساسی و ضروری بعد از تعدی رو می‌تونیم به سه دسته‌ی پزشکی، روانشناختی و حقوقی تقسیم‌ کنیم.
و این سوال در ذهنم پر رنگ می‌شود که چرا هیچ‌وقت به یاد کسی نیامد به جای آموزش خیاطی، بافتنی و درست کردن سالاد الویه در مدرسه، چیزهای مهم‌تری یادمان دهند؟ مثل مهارت‌های درست زندگی کردن، مهارت‌های تولید، بازاریابی و فروش، یا مهارت برخورد با اتفاقات ناخوشایند. ما در این دنیای پر از اتفاقات غیرقابل پیش‌بینی، مهارت هیچ‌چیز را نداریم.
- اول از همه باید بدونیم و باور کنیم شخصی که مورد تعدی قرار گرفته، خطری برای آبروی خانواده و فامیل نیست. این باور اشتباه رو باید از اعتقاداتمون ریشه‌کن کنیم و دور بندازیمش. چنین فردی بیشتر از هر چیزی احتیاج به همراهی و همدردی عزیزان و نزدیکانش داره. حتی اگه کمی در مسئله‌ای که براش اتفاق افتاده مقصر باشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,452
مدال‌ها
7
کاش این را هم یاد بگیریم؛ صدمات روحی و روانی و حتی جسمانی این اتفاق ناخوشایند به تنهایی فرد را از پای می‌اندازد و حالا اگر حمایت عزیزانش را از دست دهد چه بر سرش خواهد آمد؟
- حمایت و همراهی فرد آسیب‌دیده توسط خانواده و دوستان خیلی مهمه. فردی که مورد تعدی قرار گرفته، ظرف مدت هفتاد و دو ساعت باید به پزشک مراجعه کنه تا آزمایش‌ها و اقدامات لازم براش صورت بگیره. اون را برای شکایت راضی کنین و همراه خودتون به نزدیک‌ترین کلانتری ببرین. برای مراجعه به پزشکی قانونی لازمه حمام نره، مسواک نزنه، و اگه لباس‌هاش رو عوض می‌کنه، حتماً اون‌ها رو در کیسه قرار بده و همراه خودش ببره. تمام این‌ها پیش از هفتاد و دو ساعت بعد از وقوع باید انجام بشه. کمکش کنید هر چیزی رو که به یاد داره یادداشت کنه. مکان، پلاک خودرو و مدل ماشین، مشخصات فرد یا افراد متعدی... .
آرام از جلوی درب سالن می‌گذرم و راه‌روی باریک را تا ابتدای آن قدم می‌زنم. صدای بم و محکم عمو رسول آرام‌آرام ‌کم‌رنگ می‌شود اما همچنان به گوش می‌رسد. از سالن مربعی شکل و بزرگ مؤسسه عبور می‌کنم و خود را به دفتر مدیریت در آن سوی سالن می‌رسانم. باید پیش از اتمام جلسه بروشور‌ها را آماده کنم تا به موقع به دست آقای نادری و الهه برسانم تا بین افراد حاضر پخش کنند.
پشت میز چوبی قهوه‌ای رنگ می‌نشینم و به انبوه بروشورهای چیده شده بر روی هم که روی میز قرار داده شده نگاه می‌کنم. چشمانم روی کلمات درشتی که تیتر بروشورهاست دودو می‌زند؛《راه‌کارهایی برای پیشگیری از عواقب جسمی و روانی تعدی》پلک‌هایم را روی هم می‌فشارم و انگشت روی چشمان خسته‌ام می‌کشم. دردی که در حدقه چشم چپم هر لحظه بیشتر از قبل می‌شود، کلافه کننده و نشان از سردرد میگرنی دارد که قرار است چند روزی حسابی مرا از خجالت خود درآورد.
چشم باز می‌کنم و اولین بروشور را برمی‌دارم و از قسمت خط‌چین‌ها تایشان می‌کنم و روی هم قرارشان می‌دهم. صدای عمو رسول همچنان واضح به گوش می‌رسد؛ حالا بحث به کودکان کشیده شده‌ است. تصورش هم وحشتناک و دور از ذهن است. چطور می‌توان به کودکانی که این‌قدر ظریف و دوست داشتنی هستند آسیب رساند؟! باید چگونه موجودی باشی که بتوانی دنیای رنگی‌شان را تیره و تار کنی؟! موجوداتی که با ذات فرشته گونه‌شان، این دنیای زشت و سیاه را قابل تحمل و زیبا می‌کنند. بی‌شک باید قلبی از جنس سنگ خارا داشته باشی؛ شاید هم از جنس فولاد. شاید هم همین که بتوان روح انسانیت را در خود کشت، کافی باشد.
نفسم را پرصدا به بیرون فوت می‌کنم و دستی بر چشم دردناکم می‌کشم و بعد گردنم را که خشک و دردناک شده، ماساژ می‌دهم.
آخرین بروشور را که تا می‌زنم، همه‌شان را مرتب داخل باکس پلاستیکی سپید رنگ می‌چینم، از جایم برمی‌خیزم و به سمت سالن آمفی‌تئاتر موسسه، در انتهای راهرو می‌روم و با خود فکر می‌کنم چند نفر از این افراد حاضر در سالن آمفی‌تئاتر خودشان تجربه‌ این اتفاق هولناک را داشته‌اند؟!
به درب سالن می‌رسم و جعبه بروشورها را روی میز کنار درب ورودی سالن می‌گذارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,452
مدال‌ها
7
نگاهی به داخل سالن می‌اندازم. جمعیت آن‌قدر زیاد شده است که به قول معروف جای سوزن انداختن هم نیست. تعداد زیادی تا جلوی درب سالن ایستاده‌اند و هیچ چیز، حتی عمو رسولی که بالای سن ایستاده در دیدرس نیست. تنها صدای بمش از پشت میکروفونی که گاه صداهای گوش خراشی تولید می‌کند، شنیده می‌شود.
- این رو هم بدونین که فرقی نمی‌کنه کودک یا نوجوان شما دختر یا پسره. هر دو این‌ها می‌تونن مورد تعدی قرار بگیرن. و این‌که حتی ممکنه این تعدی توسط یه زن انجام بشه.
به رفتارهای غیرعادی بچه‌هاتون دقت کنین. کم‌خوابی، بد‌خوابی، بی‌خوابی یا کابوس‌های شبانه، حواس‌پرتی، بی‌اشتهایی یا حتی اشتهای افراطی، نوسانات خلقی شدید، نوشته، نقاشی، بازی‌هایی که نشانه‌هایی از تعدی رو نشون بدن، ترس از آدم‌ها یا یک مکان خاص و خیلی از نشونه‌های دیگه می‌تونه دلیل بر تعدی باشه.
شنیدنش هم سخت است و خارج از تحمل. چشم‌هایم از خستگی و سردرد بی‌امانی که حالا تمام سمت چپ صورتم را گرفتار کرده است، می‌سوزند و التماس می‌کنند پلک‌هایم را روی هم بگذارم تا کمی استراحت کنند؛ اما امکانش نیست. می‌دانم اگر چشم روی هم بگذارم دنیای خوش خواب مرا محکم در آغوش می‌گیرد و با خود همراه می‌کند و این همان چیزی‌ست که به آن نیاز فراوان دارم. تمام دیشب را در حال انجام کارهای عقب افتاده‌ام بودم. لباس‌های نشسته‌ای که همچون کوهی روی هم انباشته شده بودند، لباس‌هایی که باید اتو می‌شدند، یخچالی که باید تمیز میشد و گردگیری و جاروی سوئیت کوچکم. کار در آموزشگاه و مؤسسه برایم وقتی باقی نمی‌گذارد تا به کارهای روتینم برسم. برای همین روزهای تعطیل را صرف کارهای تلنبار شده در طول هفته می‌کنم.
- خیلی خسته‌ای، آره؟
با صدای مینو‌جون، رو بر می‌گردانم و با همان چشمان خمار شده از درد و خستگی نگاهش می‌کنم. چشمان سبز رنگش حتی از پشت عینک بی‌فریم، میزان شوق فراوانش را از این استقبال بی‌نظیر به خوبی به نمایش می‌گذارد. پلک‌هایم را بر هم می‌فشارم و دستی به چشم چپ دردناکم می‌کشم.
- آره، خیلی خسته‌ام. برای یه ذره خواب هلاکم.
لبخندی روی لب‌های باریکش می‌نشیند و دستش را از زیر چادر مشکی‌ای که روی شالی به رنگ چشمان روشنش بر سر دارد، بیرون می‌آورد و روی شانه‌ام می‌گذارد.
- من که بهت گفتم از آموزشگاه این‌جا نیا. مخصوصاً امروز نباید می‌اومدی. می‌دونم که خیلی اذیت میشی. الان هم دیر نیست پناه جان. یه ماشین بگیر و برو خونه عزیزم. این‌جوری خدای نکرده مریض میشی. امیرمحمد هم خونه‌ست. قراره شام امشب رو هم مهمونمون کنه. شامت رو هم بخور و برو بخواب.
چه بهتر از این! این تنها کاری‌ست که باید در این شرایط انجامش دهم. بوسه‌ای روی گونه لاغر و استخوانی‌اش می‌زنم و تشکری می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,452
مدال‌ها
7
- قرصت رو هم فراموش نکن عزیزم.
لبخندی به مادرانه‌هایش می‌زنم و سری تکان می‌دهم. میان صدای پرقدرت و بم عمو رسول، که هنوز در حال سخنرانی‌ست، راهم را به سمت دفتر کج می‌کنم. عمو رسول مرا به یاد بازیگر سریال طنزی که چند سال پیش پخش میشد می‌اندازد که درباره یک دکتر روانشناس مثل او بود و صدای بم و زیبایی داشت و هر بار که این را به عمو می‌گویم می‌خندد و پدر صلوتی‌ای نثارم می‌کند.
در راه دفتر، درخواست ماشین می‌دهم. به دفتر که می‌رسم پالتو و کیفم را از روی پشتی صندلی برمی‌دارم و از ساختمان خارج می‌شوم. هوا سرد است و نسیم سردی میان شاخه‌های درختان مؤسسه می‌پیچد و هوهو کنان پیش‌ می‌رود. لکه‌های سپید ابر میان تیرگی بی‌انتهای آسمان، پراکنده‌اند و هیچ ستاره‌ای در آسمان پیدا نیست.
پالتویم را محکم‌تر دور خود می‌پیچم و کلاهش را روی سرم می‌کشم و به سرعت مسیر آسفالت شده تا درب را طی می‌کنم. زیر لب دعا می‌کنم که ماشین دیر نیاید و دعایم اجابت می‌شود. خوشحال می‌شوم و در عین حال افسوس می‌خورم؛ کاش در آن لحظه چیزهای دیگری هم می‌خواستم. یک پراید نوک مدادی با آرم تاکسی اینترنتی رو‌به‌روی درب ایستاده است. داخل ماشین که می‌نشینم پیامی برای امیرمحمد، سرآشپز امشبمان می‌فرستم.
- سرآشپز عزیز! یک فرشته مهربان و دوست‌داشتنی، خسته و بی‌نهایت گرسنه حوالی شما در حال فرود است. لطفاً میز شامتان برای این مهمان عزیز و گرامی آماده باشد. با تشکر!
لبخندی می‌زنم‌ و گوشی را در دستم نگه می‌دارم. پلک‌های خسته‌ام را روی هم می‌گذارم و سعی می‌کنم به هیچ‌چیز جز شام دست‌پخت امیرمحمد فکر نکنم. با صدای رسیدن پیامک چشم باز می‌کنم. گوشی را جلوی چشمانم می‌گیرم و انگشتم را برای تشخیص اثرش روی دکمه پاور نگه می‌دارم. پیام رسیده از امیرمحمد است. لبخندی بر لب می‌آورم و پیام را باز می‌کنم.
- سلام بر فرشته نیکو خصال! شام مخصوص سرآشپزِ بهشت مینو حاضر است. آماده نزول اجلال ایشان هستیم. شف امیرمحمد والا.
لبخندم قد می‌کشد. از همان‌ها می‌شود که مختص گذران وقت در کنار امیرمحمد مهربان و شوخ است. کسی که در این شش سال، برادرانه‌هایش مرا از خود درهم فروریخته‌ام بیرون می‌کشد و به زندگی در این دنیای دشوار وامی‌دارد؛ مهربانی‌ها و توجه‌های کوچک و بزرگش، شوخی‌های مبادی آدابش و خنده‌هایی که به هر بهانه‌ای بر لب‌هایم نقش می‌زند او را در نظرم به درجه برادری بالا می‌برد. او یک دل‌خوشی شیرین در روزگاری‌‌ست که تلخی‌هایش زخمه بر روح و جانمان می‌زند.
جلوی درب خانه که از ماشین پیاده می‌شوم، در حیاط با صدای تقی، باز می‌شود. از توجهی که بر روی آمدنم داشته، لبخندی روی لب‌هایم می‌دوند. به سوی درب می‌روم، آن را کمی با دست هل می‌دهم و وارد ساختمان می‌شوم. خانه یک طبقه قدیمی و بزرگی با نمای سنگ سپید که سهم ارث عمو رسول از پدر خدا بیامرزش است و چهار سال پیش با بازسازی، تبدیل به یک خانه شیک و زیبا شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,452
مدال‌ها
7
سوئیت روی پشت‌بام را هم برای امیرمحمد ساخته بودند تا با خیال راحت و در سکوت به درسش برسد؛ اما نصیب من شد و مأمن بی‌پناهی‌هایی که ناگهان بر سرم آوار شده بود.
تک پله جلوی درب را بالا می‌روم، درب آهنی با شیشه‌های مشجر را آرام هل می‌دهم و وارد می‌شوم و بعد آن را پشت سرم می‌بندم. کیف سنگینم را روی اولین پله رها می‌کنم، خم می‌شوم و بندهای کتانی سپید رنگم را باز می‌کنم. سردردم آن‌قدر پیش رفته که با خم شدن احساس می‌کنم مغزم مانند آب در کاسه جمجمه‌ام تکان می‌خورد و امواجش تا شقیقه‌هایم راه می‌گیرد و نبض جان‌داری می‌شود.
کفش‌هایم را روی جاکفشی فلزی چفت شده به دیوار می‌گذارم و به سختی از پنج پله خود را بالا می‌کشم. پایم را که روی پاگرد مقابل درب چوبی دو لنگه قهوه‌ای رنگ می‌گذارم، درب خانه باز و امیرمحمد با لبخند زیبایی بر لب، در درگاهی در ظاهر می‌شود. چشمان سیاه و براقش را اسکن‌وار روی صورتم می‌چرخاند. انگار با همان نگاه وضعیتم را می‌فهمد و کلافه کف دستش را جایی حوالی رستنگاه موهای حالت‌دار و خرمایی پیشانی‌اش می‌کشد اما همچنان سعی در لبخند زدن دارد. لبخندی خسته به رویش می‌زنم و او دو قدم جلو می‌آید. کیف سنگینم را از دستم می‌گیرد و آرام سلامی می‌کند.
- مامان گفت حسابی خسته‌ای ولی نگفته بود این‌قدر درب و داغونی. باز اون سردرد زبون نفهم سراغت اومده؟
جواب سلامش را با صدای گرفته و خش‌داری که ناشی از سردرد است می‌دهم و هم‌زمان که داخل خانه می‌شویم دکمه‌های پالتوام را باز می‌کنم.
- آره، دوباره سر و کله‌اش پیدا شد.
کیفم را روی جالباسی ام‌دی‌اف بزرگ قهوه‌ای رنگ کنار درب می‌گذارد و پالتوام را می‌گیرد و آویزان می‌کند.
- برو یه آبی به دست و روت بزن و بیا. تا اون‌موقع غذات رو می‌کشم.
دوست دارم بگویم شام نمی‌خواهم؛ دلم فقط کمی سکوت و تاریکی می‌خواهد. جایی که بتوانم با همه افکاری که در سرم موج می‌زنند و حال و گذشته را زیر و رو می‌کنند، کمی و فقط کمی چشمانم را روی هم بگذارم تا شاید خواب بیاید و چند ساعتی مرا از این دنیا جدا کند. اما در عوض سرم را تکان می‌دهم و با همان حال نزار و سری که سنگین‌تر از لحظاتی قبل شده به سمت سرویس بهداشتی می‌روم.
دست و رو شسته، با چشمانی که از زور خستگی و سردرد به سختی باز مانده‌اند پشت میز جمع و جور عسلی رنگ آشپزخانه می‌نشینم. امیرمحمد بشقاب چینی را که از خوراک خوش رنگ و لعابی که ماهرانه پخته است جلوی رویم می‌گذارد و خود روی صندلی روبه‌رویم می‌نشیند‌. دروغ چرا؟! تا لحظه نشستن پشت این میز فکر می‌کردم اشتهایم میان این سردرد نفس‌گیر و خستگی فراوان گم و گور شده‌است؛ اما حالا این خوراک خوش آب و رنگ با آن عطر بی‌نظیر قارچ و فلفل دلمه‌ای‌اش که هوش از سر می‌پراند مرا به اشتها آورده است.
- همه خوراک تو بشقابت رو باید بخوری.
قاشق را داخل بشقاب می‌زنم و تکه‌ای نان تازه بربری را به دندان می‌گیرم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,452
مدال‌ها
7
- دست‌پخت شما یه چیز دیگه‌ست شف امیرمحمدخان والا. مطمئن باش یه مولکولش رو هم از دست نمی‌دم. دست و پنجولت درد نکنه. می‌خورم به نیت شفای این سردرد لاکردار وقت نشناس که شاید دست از سرم برداره.
آرام خنده‌ای می‌کند، سری تکان می‌دهد و به چهره در هم رفته از دردم خیره می‌شود.
- نوش جونت باشه فرشته خانم.
بعد بطری دوغ را از کنار دستش بر می‌دارد و لیوانم را پر می‌کند و کنار بشقابم می‌گذارد. لیوانی هم برای خودش می‌ریزد، مقداری از آن را مهمان گلویش می‌کند و چشم‌های سیاه درشت و کشیده‌اش را از زیر سایه‌بان ابروها و مژه‌های نه چندان پرش به چهره‌ام می‌دوزد. می‌دانم این‌طور مواقع حرف‌هایی که می‌خواهد بزند را در فکرش پس و پیش می‌کند.
- تو که می‌دونستی امروز تو مؤسسه چه خبره، چرا رفتی اون‌جا که الان این حال و روزت باشه؟
لقمه داخل دهانم را می‌جوم و بعد قورتش می‌دهم. شانه‌ای بالا می‌اندازم و نگاهم را از چشمان سیاه سرشار از نگرانی‌اش چشم می‌گیرم و به بشقاب غذایم خیره می‌شوم. با قاشق محتویات داخل بشقاب را کمی پس و پیش می‌کنم که دوباره صدایش را می‌شنوم.
- پناه جان! آبجی بزرگه! حواست هست که اصلاً حواست به خودت نیست؟!
نفسم را آرام رها می‌کنم و قاشق را داخل بشقاب رها کرده و دستی به نیمه پردرد صورتم می‌کشم و گوشه چشم دردناکم را با انگشت ماساژ می‌دهم. حرف زدن آن هم الان، با وجود این سردردی که هر لحظه بیشتر می‌شود و افکار درهم و برهمی که تمام امروز مرا با خود درگیر کرده‌اند، آسان نیست. حقیقت این است که دلم تنها ساعت‌ها سکوت و تاریکی می‌خواهد؛ اما امیرمحمد همچنان در انتظار شنیدن پاسخی از سوی من، با جدیتی که چشمان سیاهش را درشت‌تر کرده است، نگاهم می‌کند.
- هر بار فکر می‌کنم این دفعه حتماً می‌تونم تحمل کنم یا دیگه برام عادی شده؛ اما... .
لیوان دوغش را روی میز می‌گذارد و ساعد دو دستش را روی میز تکیه می‌دهد و خود را جلو می‌کشد.
- شاید یه روزی برات عادی بشه و بتونی طاقت بیاری ولی تا اون روز این‌قدر خودت رو عذاب نده.
لقمه نان داخل دستم را روی میز می‌گذارم و دوباره با قاشق محتویات داخل بشقاب را، زیر و رو می‌کنم.
- شاید اگه اون‌ها... من رو... .
انگشتش را جلوی رویم روی میز می‌زند و حرف‌های زمزمه‌گونه‌ام را قطع می‌کند.
- می‌بینی؟! فقط داری خودت رو عذاب میدی. گذشته مال گذشته‌ست. اگه و اماها رو ول کن پناه. خودت رو بچسب؛ امروز مهمه، نه دیروز و نه حتی فردا. خودت هم خوب می‌دونی که چقدر برام عزیزی و دوست ندارم این‌جوری ببینمت.
نگاهش می‌کنم و لبخندی به چشمان مهربانش که نگرانی را به خوبی نمایش می‌دهند می‌زنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,452
مدال‌ها
7
- چشم، قول میدم از این به بعد بیشتر حواسم به خودم باشه.
لبخندی به لب می‌آورد و سری تکان می‌دهد و لیوان دوغش را بر می‌دارد و باقی‌اش را سر می‌کشد.
- می‌دونی مشکل چیه؟! این‌که اون‌قدر خوب می‌شناسمت که می‌دونم الان برای این‌که حرف رو کوتاه کنی و دهن من رو ببندی یه چشم الکی میگی ولی باید خدمت فرشته عزیز عرض کنم که اشتباه می‌کنی. اون درازگوشی که فکر می‌کنی منم... .
و حرفش را ناتمام رها می‌کند و میان خنده‌های ریز‌ریز اما بی‌حال من از جایش برمی‌خیزد و به عقب برمی‌گردد و به سمت کابینت پشت سرش می‌رود. درب کابینت استخوانی رنگ ام‌دی‌اف کنار آب‌چکان را باز می‌کند و چیزی از آن خارج می‌کند که نمی‌بینم چیست. قد نسبتاً بلندش جلوی دید مرا گرفته است.
سرم را گرم چند قاشق باقی‌مانده غذایم می‌کنم. شجاعانه اعتراف می‌کنم که دست‌پختش حتی از مینو جون هم بهتر است. از گوشه چشم می‌بینم که لیوانی را از شیر آب پر می‌کند.
آخرین قاشق غذایم را که می‌خورم کنار صندلی‌ام می‌ایستد و یک پیش‌دستی جلوی رویم می‌گذارد. داخلش یک لیوان آب و یک ورق قرص با شکل و شمایلی آشناست.
- قرصت رو بخور بعد برو تو اتاق مهمون بخواب. امشب رو بالا نری بهتره.
می‌خواهم چیزی بگویم که ابروهایش را بالا می‌دهد و انگشت اشاره‌اش را سمتم می‌گیرد.
- اعتراض هم نداریم.
پوفی می‌کشم و سری تکان می‌دهم.
- درسته امشب آشپزی کردی ولی دیگه این‌قدر ادای مامان‌ها رو واسه من در نیار. فسقل بچه برای من تعیین تکلیف می‌کنه. این رو همیشه یادت باشه که تو شیش سال از من کوچیک‌تری.
چینی به بینی‌ام می‌اندازم و رویم را از او می‌گیرم و صدای بلند خنده‌اش را می‌شنوم. قرصی از ورقش خارج می‌کنم و در دهان می‌گذارم و لیوان آب را برمی‌دارم و قرص را با آب پایین می‌دهم.
نه می‌گذارد بشقاب غذایم را بشویم و نه اجازه می‌دهد میز را جمع کنم؛ مرا با یک شب بخیر به سمت اتاق مهمان راهی می‌کند. اتاق کوچکی که در انتهای راه‌روی منتهی به دو اتاق خواب‌ دیگر و سرویس بهداشتی واقع شده است و با یک تخت یک‌ نفره فلزی آبی رنگ، یک آینه‌ دیواری ساده و بدون قاب و یک کمد دیواری کوچک تبدیل به اتاق مهمان شده است. لباس‌هایم را با یک دست بلوز صورتی و شلوار مشکی راحتی که همیشه در کمد شیری رنگ، برای روز مبادا گذاشته‌ام عوض می‌کنم و روی تختی که ملحفه‌های سپیدش، عطر خوش شوینده و نرم کننده می‌دهد دراز می‌کشم و تحت تاثیر قرصی که خورده‌ام و خستگی بیش از حدی که توانم را ربوده، به سرعت به خواب می‌روم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,452
مدال‌ها
7
فصل دوم
پیازهای طلایی شده را داخل تابه روی گاز با قاشق هم می‌زنم و گشت چرخ کرده را اضافه می‌کنم و زیر گاز را کم می‌کنم. صدای جلز و ولز محتویات تابه، در آشپزخانه بزرگ و روشن مینو جون پیچیده است. قارچ‌ها را از داخل آبکش کوچک شیری رنگ روی میز برمی‌دارم و روی تخته پلاستیکی سپیدرنگ می‌گذارم و به سرعت ورق‌شان می‌کنم. هر از گاهی هم نگاهی به محتویات داخل قابلمه می‌اندازم و همشان می‌زنم. قارچ‌های ورق شده را داخل کاسه‌ای می‌ریزم و چند قطره آبلیمو رویشان می‌چکانم و با تکان دادن کاسه زیر و رویشان می‌کنم تا همه قارچ‌ها به آبلیمو آغشته شوند. کاسه را همان‌جا روی میز پوشیده با رومیزی قلم‌زنی می‌گذارم و به سمت سینک ظرف‌شویی می‌روم تا فلفل دلمه‌ای‌ها را بشویم.
نگاهم از پس پرده تور شیری رنگی که سراسر پنجره را پوشانده، به دانه‌های ریز برفی که آرام و رقصان پایین می‌روند و موزاییک‌های حیاط را سپیدپوش کرده می‌افتد. لبخند پر شوقی روی لب‌هایم می‌نشیند، دستم را با شتاب دراز می‌کنم و گوشه پرده را کنار می‌زنم با شوق به منظره سپید پوشی که جلوی چشمانم است نگاه می‌کنم و فریاد می‌زنم:
- داره برف میاد.
انگار ننه سرما بالاخره دل به زمستان سرد داده است و رضایت داده تا دامن چین‌دار پر از برفش را در آسمان شهر بتکاند و اولین برف را در اولین روزهای زمستان تقدیم این شهر دودزده کند.
با شنیدن صدای پر ذوق و شوق مینو جون نگاهم را از پنجره می‌گیرم و از پس کانتر سپید سنگی آشپزخانه به سالن و مینو جونی که در کنار پنجره ایستاده نگاه می‌کنم. دست به سوی آسمان بالا برده و پرودگار را برای نزول این نعمت زیبایش شکر می‌کند. لحظاتی بعد عمو رسول و بعد امیرمحمد پشت سرش حاضر می‌شوند و صدای شادی‌شان سالن خانه را پر می‌کند. امیرمحمد خود را به درگاهی آشپزخانه می‌رساند و تکیه به ستون گچ‌بری‌شده‌اش می‌دهد و دست‌ها را بر سی*ن*ه چلیپا می‌کند.
- بالاخره بعد از چند سال یه نیم‌چه برفی دیدیم.
سرم را تکان می‌دهم و همان‌طور که از پشت پرده، بارش برف را تماشا می‌کنم فلفل‌دلمه‌ای کوچک سبزرنگی را زیر شیر آب می‌گیرم و می‌شویم.
- آره، بالاخره چشم‌مون به جمالش روشن شد. آخرین بار فکر کنم سه سال پیش بود که برف اومد.
هومی می‌کشد و تکیه‌اش را از ستون درگاهی می‌گیرد و وارد آشپزخانه می‌شود. یکی از صندلی‌ها را از پشت میز بیرون می‌کشد و رویش می‌نشیند. فلفل شسته شده را با دستمال خشک می‌کنم و به سمت میز می‌روم و روی تخته می‌گذارم و با چاقوی تیغه پهن مورد علاقه مینو جون فلفل را به دو نیمه تقسیم می‌کنم.
- یه جوری ژست گرفتی انگار قاتل زنجیره‌ای هستی! آروم باش خواهر من. ذوق برف داری چرا جو می‌گیردت؟!
بی‌آن‌که سر برگردانم و نگاهش کنم، ابروهایم بالا می‌پرند و بعد صدای خنده‌ام همه خانه باصفا و مهرشان را پر می‌کند و در میان خنده‌هایم مسخره‌ای حواله‌اش می‌کنم. هرچند به او حق می‌دهم، با آن جدیتی که تیغه چاقو را روی فلفل بی‌نوا می‌کشیدم، تصور قاتل هم بی‌معنی نیست.
- این ماکارونی‌ات کی آماده میشه؟ دارم از گرسنگی پس می‌افتم.
***
سر میز نهارخوری شش نفره چوبی قهوه‌ای رنگی که به قول مینو جون قدمتش به ابتدای زندگی بیست و چهار ساله‌شان می‌رسد و در فرو رفتگی ال شکل سالن بزرگ خانه قرار دارد، روی صندلی‌های چرم نشسته‌ایم و شاممان را که ماکارونی مورد علاقه امیرمحمد است در سکوتی که تنها صدای برخورد قاشق و چنگال‌ها بر بشقاب آن را می‌شکند می‌خوریم. امیرمحمد در حالی‌که آخرین قاشق غذایش را در دهان می‌جود، بشقاب خالی‌اش را به سمت من می‌گیرد و با چشم و ابرو اشاره به دیس پر از ماکارونی وسط میز می‌کند. هوفی می‌کشم و برای دومین بار بشقابش را از ماکارونی پر می‌کنم.
- شبه حضرت آقا، داری زیاد می‌خوری. باز مثل دفعه قبل دل‌درد نشی.
بی‌آن‌که نگاهم کند سری تکان می‌دهد و به خوردنش ادامه می‌دهد. چنان با لذت ماکارونی می‌خورد که ناخودآگاه لبخندی بر لبانم نقش می‌بندد.
- مینو جون فکر می‌کنم وقتی خواستین براش زن بگیرین باید شرط بذارین خانمش بلد باشه ماکارونی رو خوب درست کنه.
امیرمحمد بالاخره سر از بشقابش بلند می‌کند و لقمه داخل دهانش را قورت می‌دهد و با دستمال کاغذی دور دهان چرب شده‌اش را پاک می‌کند.
- اونش اصلاً مهم نیست. هر وقت هوس ماکارونی کردم خودم رو خونه تو تلپ می‌کنم. ماکارونی فقط ماکارونی پناه‌پز ولا غیر.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین