- Dec
- 7,757
- 46,452
- مدالها
- 7
لبخندی به چهرهاش که لذت خوردن ماکارونی در آن به خوبی مشهود است میزنم. بعد نگاهم به عمو رسولی که در رأس میز نشسته میافتد و او وقتی نگاهم را روی خودش میبیند چشمکی میزند و با حرکت چشم بیآنکه امیرمحمد متوجه شود به او اشاره میکند و بعد یک تای ابرویش را بالا میدهد و به او چشم میدوزد.
- یک وقت خجالت نکشی پسر. فقط بهخاطر ماکارونی خونهش میری؟ برادریت در همین حده؟
امیرمحمد دست دراز میکند کاسه بلور محتوی ترشی لیته را از وسط میز برمیدارد و باقی مانده کاسه را توی بشقابش خالی میکند و در حالیکه چنگالش را در دستهای از رشتههای بلند و نارنجی رنگ ماکارونی میچرخاند چینی به بینیاش میدهد.
- پدر من! پس فکر کردین عاشق چشم و ابروشم؟! من فقط عاشق ماکارونیها و پای سیبهاشم.
بعد چنگال پر شده از رشتههای ماکارونی را در دهانش میگذارد و با چشمان سیاهش که برق شیطنت دارند به من مینگرد و لپ پر شده از ماکارونیاش را به جویدن میجنباند. چنگال خالیاش را توی هوا تاب میدهد و دهانش را کج میکند و بینیاش را چین میدهد.
- حالا... چشم و ابروش هم... اِی... همچینی بدک نیست... .
بعد چشمکی به نگاه خیره من میزند و به جویدن ادامه میدهد. عمو رسول اخمی مصلحتی بر پیشانی بلندش مینشاند، دست دراز میکند و آرام صورت امیرمحمد را به سمت دیگر هل میدهد.
- چشمت رو درویش کن بچه. دختر من از همه نظر بیسته. چهارتا شوید روی چونهت در اومده، فکر کردی میتونی در مورد دختر من نظر بدی؟
صدای ریزریز خندیدن مینو جون را از کنار گوشم میشنوم و من دندان بر لب پایینم میفشارم و خندهام را در دهان حبس میکنم.
امیرمحمد از حرکت عمو رسول ابرو بالا میاندازد، چنگال را در بشقابش رها میکند و نگاه متعجبش را به پدرش میدوزد.
- الان شما من رو به این خاله سوسکه فروختی؟
و با حرکت سر به من اشاره میکند.
- آخه این سیاه سوله تعریف کردن نداره. فقط همین ماکارونیهاش رو با اغماض میشه قابل قبول دونست. پای سیبش هم اگه از دستش در بره و دارچینش رو بیشتر بریزه...اِی... بدک نیست.
با اغماض را با تاکید میگوید و دستش را در هوا میچرخاند. لبم را از بند دندانم میرهانم و با چشمان گشاد شده از تعجب به امیرمحمدی که همچنان با چشمان پرشیطنتش به من خیره است نگاه میکنم. چشمانم را ریز میکنم و با جدیت به او که حالا خود را عقب کشیده و با یک لنگه ابرویی که بالا داده در صندلیاش فرو رفته است میدوزم.
- میخوام ببینم جمعه بعد کی جرأت میکنه از من ماکارونی بخواد آقای با اغماض.
و با اغماض را مانند خودش با تاکید روی غین میگویم و دستم را دایرهوار در هوا میچرخانم. هولزده چشمانش را گرد میکند و با شتاب تنش را از پشتی صندلی جدا میکند به سمت عمو رسولی که لبخندی بدجنسانه بر لب دارد، میچرخد.
- ای بابا! ببین چه کار میکنی پدر من؟! همه چی... .
- یک وقت خجالت نکشی پسر. فقط بهخاطر ماکارونی خونهش میری؟ برادریت در همین حده؟
امیرمحمد دست دراز میکند کاسه بلور محتوی ترشی لیته را از وسط میز برمیدارد و باقی مانده کاسه را توی بشقابش خالی میکند و در حالیکه چنگالش را در دستهای از رشتههای بلند و نارنجی رنگ ماکارونی میچرخاند چینی به بینیاش میدهد.
- پدر من! پس فکر کردین عاشق چشم و ابروشم؟! من فقط عاشق ماکارونیها و پای سیبهاشم.
بعد چنگال پر شده از رشتههای ماکارونی را در دهانش میگذارد و با چشمان سیاهش که برق شیطنت دارند به من مینگرد و لپ پر شده از ماکارونیاش را به جویدن میجنباند. چنگال خالیاش را توی هوا تاب میدهد و دهانش را کج میکند و بینیاش را چین میدهد.
- حالا... چشم و ابروش هم... اِی... همچینی بدک نیست... .
بعد چشمکی به نگاه خیره من میزند و به جویدن ادامه میدهد. عمو رسول اخمی مصلحتی بر پیشانی بلندش مینشاند، دست دراز میکند و آرام صورت امیرمحمد را به سمت دیگر هل میدهد.
- چشمت رو درویش کن بچه. دختر من از همه نظر بیسته. چهارتا شوید روی چونهت در اومده، فکر کردی میتونی در مورد دختر من نظر بدی؟
صدای ریزریز خندیدن مینو جون را از کنار گوشم میشنوم و من دندان بر لب پایینم میفشارم و خندهام را در دهان حبس میکنم.
امیرمحمد از حرکت عمو رسول ابرو بالا میاندازد، چنگال را در بشقابش رها میکند و نگاه متعجبش را به پدرش میدوزد.
- الان شما من رو به این خاله سوسکه فروختی؟
و با حرکت سر به من اشاره میکند.
- آخه این سیاه سوله تعریف کردن نداره. فقط همین ماکارونیهاش رو با اغماض میشه قابل قبول دونست. پای سیبش هم اگه از دستش در بره و دارچینش رو بیشتر بریزه...اِی... بدک نیست.
با اغماض را با تاکید میگوید و دستش را در هوا میچرخاند. لبم را از بند دندانم میرهانم و با چشمان گشاد شده از تعجب به امیرمحمدی که همچنان با چشمان پرشیطنتش به من خیره است نگاه میکنم. چشمانم را ریز میکنم و با جدیت به او که حالا خود را عقب کشیده و با یک لنگه ابرویی که بالا داده در صندلیاش فرو رفته است میدوزم.
- میخوام ببینم جمعه بعد کی جرأت میکنه از من ماکارونی بخواد آقای با اغماض.
و با اغماض را مانند خودش با تاکید روی غین میگویم و دستم را دایرهوار در هوا میچرخانم. هولزده چشمانش را گرد میکند و با شتاب تنش را از پشتی صندلی جدا میکند به سمت عمو رسولی که لبخندی بدجنسانه بر لب دارد، میچرخد.
- ای بابا! ببین چه کار میکنی پدر من؟! همه چی... .
آخرین ویرایش: