جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [ماوای حرمان] اثر «تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تراژدی ، درام توسط Tara Motlagh با نام [ماوای حرمان] اثر «تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,967 بازدید, 130 پاسخ و 62 بار واکنش داشته است
نام دسته تراژدی ، درام
نام موضوع [ماوای حرمان] اثر «تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,452
مدال‌ها
7
لبخندی به چهره‌اش که لذت خوردن ماکارونی‌ در آن به خوبی مشهود است می‌زنم. بعد نگاهم به عمو رسولی که در رأس میز نشسته می‌افتد و او وقتی نگاهم را روی خودش می‌بیند چشمکی می‌زند و با حرکت چشم بی‌آن‌که امیرمحمد متوجه شود به او اشاره می‌کند و بعد یک تای ابرویش را بالا می‌دهد و به او چشم می‌دوزد.
- یک وقت خجالت نکشی پسر. فقط به‌خاطر ماکارونی خونه‌ش میری؟ برادری‌ت در همین حده؟
امیرمحمد دست دراز می‌کند کاسه بلور محتوی ترشی لیته را از وسط میز برمی‌دارد و باقی مانده کاسه را توی بشقابش خالی می‌کند و در حالی‌که چنگالش را در دسته‌ای از رشته‌های بلند و نارنجی رنگ ماکارونی می‌چرخاند چینی به بینی‌اش می‌دهد.
- پدر من! پس فکر کردین عاشق چشم و ابروشم؟! من فقط عاشق ماکارونی‌ها و پای سیب‌هاشم.
بعد چنگال پر شده از رشته‌های ماکارونی را در دهانش می‌گذارد و با چشمان سیاهش که برق شیطنت دارند به من می‌نگرد و لپ پر شده از ماکارونی‌اش را به جویدن می‌جنباند. چنگال خالی‌اش را توی هوا تاب می‌دهد و دهانش را کج می‌کند و بینی‌اش را چین می‌دهد.
- حالا... چشم و ابروش هم... اِی... همچینی بدک نیست... .
بعد چشمکی به نگاه خیره من می‌زند و به جویدن ادامه می‌دهد. عمو رسول اخمی مصلحتی بر پیشانی بلندش می‌نشاند، دست دراز می‌کند و آرام صورت امیرمحمد را به سمت دیگر هل می‌دهد.
- چشمت رو درویش کن بچه. دختر من از همه نظر بیسته. چهارتا شوید روی چونه‌ت در اومده، فکر کردی می‌تونی در مورد دختر من نظر بدی؟
صدای ریز‌‌ریز خندیدن مینو جون را از کنار گوشم می‌شنوم و من دندان بر لب پایینم می‌فشارم و خنده‌ام را در دهان حبس می‌کنم.
امیرمحمد از حرکت عمو رسول ابرو بالا می‌اندازد، چنگال را در بشقابش رها می‌کند و نگاه متعجبش را به پدرش می‌دوزد.
- الان شما من رو به این خاله سوسکه فروختی؟
و با حرکت سر به من اشاره می‌کند.
- آخه این سیاه سوله تعریف کردن نداره. فقط همین ماکارونی‌هاش رو با اغماض میشه قابل قبول دونست. پای سیبش هم اگه از دستش در بره و دارچینش رو بیشتر بریزه...اِی... بدک نیست.
با اغماض را با تاکید می‌گوید و دستش را در هوا می‌چرخاند. لبم را از بند دندانم می‌رهانم و با چشمان گشاد شده از تعجب به امیرمحمدی که همچنان با چشمان پرشیطنتش به من خیره است نگاه می‌کنم. چشمانم را ریز می‌کنم و با جدیت به او که حالا خود را عقب کشیده و با یک لنگه ابرویی که بالا داده در صندلی‌اش فرو رفته است می‌دوزم.
- می‌خوام ببینم جمعه بعد کی جرأت می‌کنه از من ماکارونی بخواد آقای با اغماض.
و با اغماض را مانند خودش با تاکید روی غین می‌گویم و دستم را دایره‌وار در هوا می‌چرخانم. هول‌زده چشمانش را گرد می‌کند و با شتاب تنش را از پشتی صندلی جدا می‌کند به سمت عمو رسولی که لبخندی بدجنسانه بر لب دارد، می‌چرخد.
- ای بابا! ببین چه کار می‌کنی پدر من؟! همه چی... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,452
مدال‌ها
7
آرنج‌هایم را روی میز تکیه می‌دهم و خود را کمی جلو می‌کشم و کلامش را با اخم‌هایی که در هم کشیده‌ام قطع می‌کنم.
- تقصیر عمو رسول نیست. مقصر منم که هر هفته از استراحتم می‌زنم و برای توی زبون دراز قدرنشناس ماکارونی درست می‌کنم.
دستی بر چانه‌اش می‌کشد و نگاه پرخواهشی حواله‌ام می‌کند.
- غلط کردن رو واسه همین وقت‌ها گذاشتن دیگه خواهر من. به جان خودت... .
گره پیشانی‌ام را که باز می‌کنم و ابروهایم را بالا می‌دهم، دست‌پاچه چشمان سیاهش را درشت می‌کند و انگشت اشاره‌اش را روی سی*ن*ه‌اش می‌گذارد و حرفش را عوض می‌کند.
- نباشه، به جان خودم همه‌اش یه شوخی بود. من یه تار موی... .
و چشمش که به شال سرمه‌ای رنگی که سفت و محکم دور صورتم را قاب گرفته می‌افتد، مکث می‌کند و ابرو بالا می‌اندازد.
- یعنی... یه نخ گندیده شالت... .
با دیدن چهره درمانده و هول‌زده‌اش، دیگر توان نگه داشتن خنده‌ام را ندارم و دست روی دهانم می‌گذارم و قهقهه‌ام را رها می‌کنم. صدای خنده‌های آرام عمو رسول و مینو جون را هم می‌شنوم. امیرمحمد متعجب و گیج نگاهمان می‌کند و خنده‌هایمان که آرام می‌گیرد نفسش را محکم بیرون می‌دهد و خود را با آرامش عقب می‌کشد و به صندلی‌اش تکیه می‌دهد.
- داشتی سکته‌ام می‌دادی.
با لبخند نگاهش می‌کنم و دوباره ادایش را درمی‌آورم و دستم را در هوا می‌چرخانم.
- سزای آدم ناسپاس همینه تا یادت بمونه زبونت رو نگه داری جناب با اغماض.
دستش را بالا می‌برد و روی چشمش می‌گذارد و چشم غلیظی می‌گوید.
- اصلاً هر چی شما بفرمایین. من زبونم رو غلاف می‌کنم. زبون من بی‌خود می‌کنه درباره پناه بانو حرف یا‌مفت بزنه. فقط... .
کمی روی میز، به سمت من خم می‌شود و صدایش را پایین می‌آورد.
- یادت نره خیلی وقته پای سیب هم برامون درست نکردی.
بعد لب‌هایش را روی هم فشار می‌دهد و با دست زیپ خیالی‌ دهانش را می‌بندد.
***
میز را با کمک امیرمحمد جمع می‌کنیم. شستن ظرف‌ها را هم بعد از کمی شوخی و کل‌کل با عمو رسول، به عنوان جبران حرفش خودش به عهده می‌گیرد. عمو رسول و مینو جون هنوز دور میز نشسته‌اند و محتویات پوشه‌ آبی رنگی را که روی میز باز کرده‌اند زیر و رو و گاهی آرام پچ‌پچ می‌کنند.
آشپزخانه را که مرتب می‌کنم از آن خارج و به سمت میز می‌روم تا شب به‌خیری بگویم و به سوئیت خود بروم. ساعت نُه شب است و چند مانتو و شلوار روی تخت انتظارم را می‌کشند تا با اتو صاف شوند و مرتب و نشسته بر چوب رختی، در کمد کوچک دیواری‌ام آویزان گردند.
به آن‌ها که نزدیک می‌شوم، پیش از آن‌که دهان باز کنم عمو رسول با دست مرا دعوت به نشستن می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,452
مدال‌ها
7
- بیا بشین دخترم. یک موردی هست که باید با هم درباره‌اش صحبت کنیم.
با شک و دو دلی نگاهشان می‌کنم تا شاید بفهمم آن مورد مهم چیست اما آن‌ها نگاهشان همچنان روی همان کاغذهای روی میز است. جلو می‌روم و صندلی کنار مینو جون را بیرون می‌کشم و رویش می‌نشینم. عمو رسول سرش را بالا می‌آورد و از پشت عینک، چشمان قهوه‌ای‌اش را به من می‌دوزد و همزمان برگه‌ای را به سمتم می‌گیرد.
- یه نگاهی به این بنداز پناه جان. رزومه پزشکیه که درخواست همکاری با مؤسسه رو داده. به نظر من که خوب که نه عالیه. متخصص جراحی داخلیه و تازه از آلمان برگشته.
برگه را می‌گیرم و نگاهی به مشخصات درج شده در برگه می‌کنم. سیامک ملک‌پور، متخصص جراحی داخلی از دانشگاه توبینگن آلمان، با بیش از سی مقاله در زمینه تخصصی‌اش. نگاهم رنگ تعجب می‌گیرد. یک جراح متخصص که به تازگی به ایران برگشته تقاضای همکاری و کمک با مؤسسه را داده است!
- قراره با مؤسسه همکاری کنه؟
خاله مینو سری به تایید تکان می‌دهد. افکار مزاحم و منفی که به ذهنم هجوم آورده را کنار می‌زنم و به حضور معجزه‌آسای پزشکی متخصص می‌اندیشم که می‌تواند بسیاری از مشکلات پزشکی بیماران تحت پوشش مؤسسه را برطرف کند.
- این‌که خیلی خوبه. حالا در مورد چی می‌خواین تصمیم بگیرین؟
عمو رسول عینک نیم فریمش را با انگشت اشاره به بالا هل می‌دهد.
- آره بابا جان این خیلی برای مؤسسه خوبه. حضور یک پزشک جراح و متخصص می‌تونه حلال خیلی از مشکلات باشه. اما چیزی که باید براش تصمیم بگیریم اینه که ایشون می‌خواد معصومه و محمدرضا رو هم تحت سرپرستی بگیره. تو تماسی که امروز صبح باهاش داشتم گفت خرج عمل معصومه رو هم میده. فقط چون جوونه و مجرد، بهزیستی اجازه نمی‌ده بچه‌ها رو پیش خودش ببره ولی میشه بچه‌ها توی مؤسسه پیش سوسن خانم بمونن و این آقای دکتر تازه واردمون هم نظارت کنه و خرجشون رو بده.
از شنیدن خبر جور شدن خرج و شرایط عمل معصومه شادی در قلبم نبض پرتپشی می‌شود و تا لب‌هایم بالا می‌آید و لبخندی بزرگ روی لب‌هایم می‌نشیند. چه چیز از این بهتر که معصومه معصوم و زیبایمان بالاخره بتواند روی پاهایش بایستد و بی‌نیاز از آن صندلی چرخ‌دار شود.
برگه مشخصات را روی میز می‌گذارم و دست‌هایم را روی میز در هم گره می‌زنم و خود را کمی جلو می‌کشم.
- این‌که عالیه. پس چرا دست‌دست می‌کنین؟ از این بهتر دیگه چی می‌تونه باشه. ما این همه دنبال یه حامی برای بچه‌ها می‌گشتیم. حالا که پیدا شده، اون هم با این شرایط خوب، چرا... ؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,452
مدال‌ها
7
عمو رسول لبخندی به این همه هیجان و خوش‌حالی‌ام می‌زند.
- آروم باش باباجان، ما که نگفتیم نه و نمی‌شه. گفتم نظر تو رو هم بدونیم. به هر حال بهزیستی همین‌طوری کسی رو معرفی نمی‌کنه. امروز تلفنی صحبت کردیم و قراره فردا بیاد که از نزدیک با هم آشنا بشیم و اون هم بچه‌ها رو ببینه.
میان این همه شوق و خوش‌حالی، ناگهان فکری در سرم جولان می‌دهد که لبخند را از لبانم دور می‌کند و شک را در دلم جا می‌دهد. نمی‌دانم گفتنش درست است یانه. برای گفتنش دو دل هستم و انگار مینو جونی که با آن چشمان خوش رنگ به من خیره شده است حالم را می‌فهمد که دست روی دست‌های در هم چنگ شده‌ام می‌گذارد.
- چی فکرت رو مشغول کرده مادر؟
نگاهم را به او و بعد به عمو رسولی که از پس عینکش نگاهم می‌کند می‌دوزم.
- نمی‌دونم گفتنش درسته یا نه. یه چیزی فکرم رو مشغول کرده. عمو رسول! شما درباره معصومه و محمدرضا با این آقای دکتر صحبت کرده بودین؟
عمو رسول سری بالا می‌اندازد، آرنجش را روی میز اهرم و چانه‌ مملو از ریش‌های مرتب و کوتاه جوگندمی‌اش را روی دستش سوار می‌کند.
- چی می‌خوای بگی بابا جان؟
لب به دندان می‌گیرم و گره دستانم را باز می‌کنم و انگشتان دستم را روی پیشانی چین افتاده از تفکرم می‌کشم و نگاهم را به برگه مشخصات می‌دوزم و لب از لب می‌گشایم.
- به این‌که این آقا هنوز نیومده از کجا از وضعیت معصومه و محمدرضا خبر داره عمو؟
عمو رسول لبخندی بر لب می‌نشاند.
- فکرت این بود بابا جان؟! خوب حتماً تو سازمان بهش گفتن. وگرنه علم غیب که نداره.
نفس عمیقی می‌کشم و سعی می‌کنم تا فکر جولان دهنده را عقب بزنم. بعد صندلی را عقب می‌کشم و از جایم برمی‌خیزم.
- خوب اگه این‌طوره که خیلی هم عالیه. دقیقاً همون چیزی که مدت‌هاست منتظرشیم داره اتفاق می‌افته. اگه اجازه بدین من دیگه برم مینو جون. هنوز کمی از کارهام مونده که باید قبل از خواب تمومشون کنم.
بعد نگاهم را به سمت آشپزخانه می‌گردانم و صدایم را بلندتر می‌کنم.
- امیرمحمد! یادت نره باقی‌مونده ماکارونی‌هات رو توی یخچال بذاری.
امیرمحمد در حالی‌که دست‌هایش را با حوله زیتونی رنگ آویزان از گیره روی دیوار کنار سینک خشک می‌کند، سرش را برمی‌گرداند و نگاهم می‌کند.
- گذاشتم، خیالت راحت. فکر می‌کنی من ماکارونی عزیزتر از جانم رو همین‌طوری به امون خدا ول می‌کنم؟! حالا کجا با این عجله؟ بشین یه دست شطرنجِ رو کم کنی بزنیم که بدونی شطرنج یعنی چی!
با انگشت اشاره دم ابرویم را می‌خارانم و لبخندی به پر رویی و زبان درازی‌اش می‌زنم.
- برو بچه پر‌رو، این‌قدر کُری نخون. تو یه ماه گذشته چهار بار مات شدی. نمی‌دونم چرا هنوز زبونت این‌قدر درازه و روت کم نمی‌شه؟!
عمو رسول خنده بلندی سر می‌دهد و تکیه‌اش را به پشتی صندلی می‌دهد و دستانش را از دو طرف می‌کشد. بعد عینکش را از روی چشمان درشتش برمی‌دارد و روی میز می‌گذارد.
- راست میگه دیگه پسر، این‌قدر پررو نباش. چهار دفعه بازی کردی و عین چهار دفعه رو هم تو ده دقیقه مات شدی.
سرم را بلند می‌کنم و ابروهایم را برای امیرمحمدی که حالا پیش آمده و تنش را بر روی کانتر خم کرده و با لبخندی بر لب به عمو رسول نگاه می‌کند بالا می‌اندازم.
- خوب مربی‌م شما بودین بابا.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,452
مدال‌ها
7
عمو رسول قاب عینک خالی‌اش را بر می‌دارد و به سمت امیرمحمد پرت می‌کند.
- روت رو کم کن بچه. مربی پناه هم من بودم. بی‌استعدادی خودت رو گردن من ننداز. هر دوتون با هم یاد گرفتین.
امیرمحمد با خنده بلندی قاب قهوه‌ای رنگ عینک را در هوا می‌گیرد و روی کانتر می‌گذارد. مینو جون که تا الان در حال زیر و رو کردن کاغذهای داخل پوشه آبی رنگ بوده و تنها با لبخندی بر لب شوخی‌هایمان را همراهی می‌کرد، سر بلند می‌کند و از پشت عینک بزرگ قاب مشکی‌اش عمو رسول را نگاه می‌کند.
- رسول جان! بچه‌ام استعدادش تو چیزهای دیگه‌ست. مثلاً این‌که شما نتونستی اون جارو‌برقی رو که چند روز هی دل و روده‌اش رو ریختی بیرون درست کنی اما امیرمحمدم درستش کرد.
امیرمحمد بلند می‌خندد و جلو می‌آید و پشت سر مادرش می‌ایستد. کمی خم می‌شود و دست‌هایش را دور شانه‌های مادرش حصار می‌کند و بوسه‌ای بر روی موهای روشن کوتاه و لختش که حالا تعداد زیادی موی سفید لا‌به‌لای‌شان نشسته‌اند، می‌زند.
- قربون مامان گلم بشم که حواسش به قند عسلش هست. این بابای ما از شانسمون به شدت دختر دوسته.
مینو جون دست بر دستان گره خورده امیرمحمد بر روی سی*ن*ه‌اش می‌گذارد و سرش را به شانه پسرکش تکیه می‌دهد. عمو رسول هم با خنده پدر صلواتی‌ای نثار امیرمحمد خندان می‌کند.
***
وسایلم را به سرعت توی کیف می‌ریزم و با یک خداحافظی سرسری و پرشتاب زودتر از دانش‌آموزانم از کلاس خارج می‌شوم. در حال عبور از راهروی خلوت، بند کیف بزرگ و سنگینم را دور گردنم آویزان می‌کنم و کاپشن مشکی رنگم را به تن می‌کنم. یک طرف بند کیف را از روی سر رد کرده و به سمت پشت می‌اندازم تا یک طرفی روی شانه‌ام بنشیند. صدای قدم‌های پرشتابم در میان دیوارهای به رنگ کرم راهرو می‌پیچد و هراس و نگرانی‌ام را چند برابر می‌کند.
از راهرو خارج و به سوی وسط سالن، جایی که در پشت میز پذیرش، خانم سماوات نشسته است پیش می‌روم. به میز که می‌رسم تبلت را از کیف خارج و روی میز می‌گذارم.
- دعا کنین خانم سماوات. دعا کنین خوب پیش بره.
خانم سماوات با آن چهره مهربان که آرامش در آن پیداست، از جایش برمی‌خیزد و دستم را در دست می‌گیرد و آرام فشار می‌دهد.
- آروم باش عزیزم. بسپر دست خدا، خودش حواسش به همه چیز هست.
بغض گلوله شده در گلویم که از شب قبل مدام قورتش داده‌ام، خود را بالا می‌کشد و با همه سعی‌ام برای خودداری ترک برمی‌دارد و چشمانم را تار می‌کند. پلک‌هایم را روی هم فشار می‌دهم و باز می‌کنم. بغض اجازه حرف زدن نمی‌دهد. می‌دانم اگر دهان باز کنم سیل می‌شود و راه می‌گیرد و بند آمدنش با این حجم از نگرانی غیرممکن خواهد بود. سری به نشانه خداحافظی تکان می‌دهم و به سمت درب می‌روم. شال‌گردن مشکی و سفیدی که دو سال پیش با سر و کله زدن زیاد خانم سماوات با من بی‌استعداد در هنر بافتنی، بافتم را دور گردنم می‌پیچانم و دو سرش را توی یقه کاپشنم فرو می‌کنم و با شتاب از در بیرون می‌زنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,452
مدال‌ها
7
سه پله ورودی را با شتاب پایین می‌روم و عرض پیاده‌رو را به قصد رسیدن به حاشیه خیابان رد می‌کنم و از حاشیه خیابان قدم‌هایم را به سمت چهار‌راه تند می‌کنم. هوا سرد است و ذرات ریز برف هر از گاهی روی صورتم می‌نشیند اما حال و روز من سرما حالی‌اش نمی‌شود.
هر از گاهی برمی‌گردم تا اگر تاکسی‌ای از این‌جا گذر کرد، سوارش شوم. دست چپم را بالا می‌آورم و به ساعت بند مشکی‌ام نگاهی می‌اندازم. ساعت از پنج گذشته و بعید می‌دانم در این ساعت که خیابان‌ها خلوت هستند تاکسی گیرم بیاید و بتوانم به موقع خود را برسانم. نظر دُرسای شیطان کلاسم این است که در این خیابان همیشه شلوغ و پر تردد، شاید درشکه بسته به دو اسب پیدا شود اما تاکسی... نه! و من فکر می‌کنم حرفش با تمام شیطنت و طنزی که در خود دارد، درست‌ترین تعریف از وضعیت این خیابان نسبتاً عریض است. هر چند دقیقه یک بار نگاهی به صفحه کوچک ساعت نگاه می‌کنم و بیشتر از پیش از گیر آوردن تاکسی مأیوس می‌شوم.
نزدیک چهارراه صدای بوق ماشینی از پشت سر، ناخودآگاه مرا از جا می‌پراند و قلبم به تندی ضربان می‌گیرد. قدم‌هایم را به سوی جدول کنار خیابان می‌کشانم اما انگار دست بردار نیست. بوق دیگری می‌زند و من با هراس از این‌که درگیر مزاحمی خیابانی شوم، از یافتن تاکسی‌ای که انگار نسلش منقرض شده‌ است پشیمان می‌شوم و به سرعت قدم در پیاده‌رو می‌گذارم. این‌بار صدایی نامم را فریاد می‌زند.
- خانم هاشمیان!
صدا آن‌قدر آشنا هست که باعث شود سر برگردانم و فرزام حق‌گو را سوار بر اتومبیل سپید رنگ گران‌قیمتش ببینم. دانش‌آموزی که چند سالی از بقیه دانش‌آموزان کلاسم بزرگ‌تر است و البته ثروتمند. چهره‌اش هم به قول درسای طناز و خوش صحبت کلاس، به چشم برادری خوب تکه‌ای است. چشمان سیاه در زمینه صورت روشنش و موهای صاف و نسبتاً بلندی که همیشه سشوار کشیده و آلاگارسون کرده بود و ته‌ریشی که همیشه بر صورت داشت ترکیب زیبا و البته چشم‌نوازی به وجود آورده بود.
پیاده که می‌شود می‌بینم که قد نسبتاً بلندش را پالتوی بلندی هم‌رنگ ماشینش که بسیار خوش‌ دوخت و زیباست زینت بخشیده است. به گفته خودش به اصرار پدرش پس از دیپلم، درس را رها می‌کند و وارد بازار کار می‌شود و در شرکت واردات و صادرات پدرش مشغول کار می‌شود؛ اما پس از چهار سال، علاقه‌اش به تحصیل او را وامی‌دارد تا درس خواندن را دوباره شروع کند.
- خانم هاشمیان! هوا سرده و تاکسی سخت گیر میاد. بفرمایین تا یه جایی می‌رسونمتون.
از پیاده‌رو خارج و به سمت اویی که میان ماشین و درب بازش ایستاده و آرنجش را بر بالای درب ماشین تکیه داده است می‌روم.
- ممنون آقای حق‌گو، بهتون زحمت نمیدم. تا سر چهارراه بالاخره تاکسی گیرم میاد.
از لای در بیرون می‌آید، درب را می‌بندد و از جلو ماشین را دور می‌زند و به سمت من می‌آید. درب شاگرد را باز می‌کند و با دست بفرمایید می‌زند.
- تعارف نمی‌کنم خانم. بفرمایین هر جا بخواین برین، می‌رسونمتون. هوا خیلی سرده، خودتون هم می‌دونین که تاکسی هم این‌طرف‌ها نیست.
نمی‌دانم پی این شرم و خجالتی که نفسم را بند آورده بگیرم و یا نگرانی و هراس از دیر رسیدن.
- آخه... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,452
مدال‌ها
7
- بفرمایین خانم هاشمیان. شما معلم من هستین و به گردنم حق دارین.
با تمام دو به شکی که در سرم دور می‌زند نگاه خجولم را از او می‌گیرم، از کنارش عبور می‌کنم و روی صندلی شاگرد می‌نشینم. دست دراز می‌کنم تا در را ببندم اما او خود در را می‌بندد. فضای داخل اتوموبیل با تودوزی چرم و مخمل مشکی آن‌قدر گرم و راحت است که در لحظه از این‌که شرم و خجالت را کنار زده و از سرمای بیرون رها شده‌ام خوشنود می‌شوم.
حق‌گو به سرعت ماشین را دور می‌زند، پشت فرمان اتومبیلش می‌نشیند و حرکت می‌کند. سکوت بینمان را آوای ملایم استاد شجریان که مرغ سحر را می‌خواند می‌شکند و من در پس و پیش ذهنم دنبال جملاتی برای تشکر از او هستم.
- ببخشین آقای حق‌گو، باعث زحمتتون شدم.
حق‌گو نگاهی به آینه سمت راننده می‌اندازد و لبخند کوچکی بر لب می‌آورد.
- خواهش می‌کنم، این چه حرفیه. مسیرتون رو بفرمایین، هر جا باشه می‌رسونمتون.
صدایش هم همچون رفتارش آرام و مؤدب است و همین حس معذب بودن و شرم را در من کمتر می‌کند و نفسی که داشت رو به تنگی می‌رفت را آرام بیرون می‌دهم و هوای مطبوع داخل اتومبیل را به سی*ن*ه می‌کشم.
- لطف می‌کنین. خیلی دور نیست. همین بیمارستان دوتا چهارراه بالاتر.
سرش را آرام تکان می‌دهد، راهنمای راست را می‌زند و سرعتش را بیشتر می‌کند.
- می‌دونم کجا رو می‌گین، سر راهمه ولی... اتفاقی افتاده؟ خدای نکرده کسی طوری‌ش شده یا شما... .
با انگشت گوشه چشمانم را فشار می‌دهم. سردردی که از شب قبل آرام‌آرام در نیمه چپ صورتم جا خوش کرده، هر لحظه شدیدتر می‌شود و تحملش سخت‌تر و نوید این را می‌دهد که تا ساعاتی دیگر بلایی به سرم می‌آورد که آن سرش ناپیداست.
- نه طوری نیست. یه عزیزی این‌جا بستریه و الان توی اتاق عمله. جراحی مهمی داره، بهش قول دادم قبل از این‌که از اتاق عمل بیرون بیارنش خودم رو برسونم.
هومی می‌کشد و سری تکان می‌دهد.
- خدا سلامتی بده بهشون.
اوی کم حرف و من کم‌ حرف‌تر وقتی کنار هم باشیم چیزی جز آوای خوش استاد که حدیث کوی دوست را زمزمه می‌کند فضا را پر نمی‌کند‌. او حواسش را به رانندگی‌اش داده است و من درگیر دل‌آشوبه و اضطراب بی‌پایان درونم، بند کیفم را دور انگشتم می‌تابانم و در دل هر چه دعا بلدم می‌خوانم.
وارد خیابانی که بیمارستان در آن قرار دارد می‌شود و من از دور ساختمان بزرگ و پر نور بیمارستان نوساز را با نمای سنگ سپیدش می‌بینم و دل‌شوره بیش از پیش پنجه‌اش را دور قلبم می‌پیچد و می‌فشارد. آن‌قدر که اشک تا پس چشمانم بالا می‌آید و تصویر بیمارستان را تار می‌کند.
حق‌گو اتومبیلش را جلوی بیمارستان نگه می‌دارد و من پس از تشکری کوتاه خداحافظی می‌کنم و به سرعت پیاده می‌شوم. قدم‌هایم را با سرعت در پیاده‌روی کم‌عرض به سوی درب کوچک آهنی و نرده‌ای شکل آدم‌رو، خود را به حیاط بیمارستان می‌رسانم. سوز سرما که به سر و صورتم می‌زند، شال‌گردن را بالاتر می‌کشم و سرعت قدم‌هایم را بیشتر می‌کنم. از کنار آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند می‌گذرم، صدای آمبولانسی که هر لحظه نزدیک‌تر می‌شود در همهمه باد می‌پیچد و بعد ناگهان خاموش می‌شود و لحظاتی بعد به سرعت از نزدیکی‌ام می‌گذرد و رو‌به‌روی درب اورژانس می‌ایستد. نگاهم را می‌گیرم و به سمت درب ساختمان اصلی بیمارستان می‌روم. در امتداد باغچه بزرگ پر دار و درختی که لباس بی‌برگی بر تن دارند می‌گذرم و از دو پله بالا می‌روم. درب باز و من به سرعت وارد می‌شوم. گرمای داخل سالن پذیرش، به صورتم برخورد می‌کند و من شال گردن را از روی صورتم پایین می‌کشم و میان شلوغی و رفت و آمد بیماران، همراهان و پرسنل سپیدپوش بیمارستان چشم می‌چرخانم تا پذیرش را بیابم. صدای خانمی که در بلندگو دکتر لبافی نامی را به بخش جراحی می‌خواند، میان همهمه بلندی که در سالن پیچیده گم شده است.
چشمم که به تابلوی پذیرشی که با زنجیر از سقف آویزان شده می‌خورد، به سویش پا تند می‌کنم. از میان جمعیتی که جلوی پذیرش جمع شده‌اند به سختی عبور می‌کنم و سرم را خم می‌کنم و از دریچه شیشه‌ای به زن جوانی که با هد و مقنعه‌ مشکی رنگ، صورت سبزه و استخوانی‌اش را قاب گرفته و انگشتانش را پرشتاب روی کیبورد روبه‌رویش می‌گرداند نگاه می‌کنم.
- خانم! ممکنه راهنمایی‌م کنین؟ اتاق عمل کدوم طبقه‌اس؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,452
مدال‌ها
7
زن بی‌آن‌که سرش را بلند کند، همان‌طور که به تایپ کردن ادامه می‌دهد با صدای بلند می‌گوید:
- طبقه سوم، راهروی سمت راست.
تشکری سرسری بر زبان می‌آورم و خود را از میان جمعیت بیرون می‌کشم و با سرعت از کنار آسانسور انتهای سالن رد می‌شوم. سوار شدن به آسانسور آخرین کاری‌ست در این دنیا که ممکن‌ است انجامش دهم. راهم را به سوی پلکانی که در کنار آسانسور است می‌گیرم و سه طبقه را بی‌وقفه از پلکان بالا می‌روم.
به آخرین پله که می‌رسم، دیگر نفسی نمانده است. کمی می‌ایستم تا نفسم راحت‌تر بالا بیاید و بعد به سمت راهروی سمت راست که اتاق عمل را در خود دارد پا تند می‌کنم. وارد راهروی منتهی به اتاق عمل که می‌شوم عمو رسول، مینو جون، الهه و آقای نادری و دکتر ملک‌پور را می‌بینم که روی نیمکت‌های پشت اتاق عمل نشسته‌اند.
نزدیک که می‌شوم، اولین نفر دکتر ملک‌پور است که با شنیدن صدای پاهایم بر روی سرامیک‌های سفید و تمیز کف سالن، سر می‌چرخاند و مرا که می‌بیند، از جایش برمی‌خیزد. در این یک ماه که همکاری‌اش را با مؤسسه شروع کرده، رابطه خوبی با تک‌تک کارکنان و مددجویان برقرار کرده است. به خصوص با محمدرضا که حالا با اصرار و خواهش‌های آقای دکتر یک ماهی‌ست دست از کار کردن در سر چهارراه برداشته و انرژی‌اش را بیشتر از پیش صرف درسش کرده‌ است. آخر این آقای دکتر خَیِر به شدت خوش سر و زبان، مهربان، شوخ و خوش انرژی‌ست و البته یک توانایی بسیار جالب هم دارد؛ در کمترین زمان متقاعدت می‌کند که حرف و نظرش درست است و بی‌‌آن‌که متوجه شوی تحت تأثیر حرف‌هایش آن‌چه می‌گوید را بی‌چون و چرا انجام می‌دهی.
دو قدم به سمتم می‌آید و من ناخودآگاه دست‌هایم را بالا می‌آورم و لبه‌ مقنعه مشکی‌ رنگم را لمس می‌کنم و نامحسوس نفسی می‌گیرم. در سالن کم عرض چشم می‌چرخانم. عمو رسول و آقای نادری روی صندلی‌های آبی رنگ نزدیک درب اتاق عمل نشسته‌اند و با هم صحبت می‌کنند. مینو جون و الهه هم روی نیمکت روبه‌رویشان، سر در کتاب دعایی که در دست مینو جون است زیر لب زمزمه می‌کنند.
- سلام آقای دکتر، چه خبر؟
سری تکان می‌دهد و دست چپش را بالا می‌آورد و به ساعت بند مشکی با عددهای طلایی‌اش که گران‌قیمت به نظر می‌رسد نگاهی می‌اندازد.
- سلام، حدود دو ساعت و نیمه که جراحی شروع شده، فعلاً که خبری نیست. بیا بشین.
و دست در جیب‌های پالتو قهوه‌ای رنگ بلندش که دکمه‌هایش را باز گذاشته می‌کند.
چیزی که در اولین دیدار باعث می‌شود این چهره را در خاطر مخاطبش ماندگار کند، ترکیب پوست گندمی روشن و چشمان سبز رنگ و موهای مشکی‌ نسبتاً بلندی‌ست که به بالا و کمی مایل به راست حالت داده است. همین‌طور فارسی حرف زدنش که در عین اِشراف کامل بر روی کلمات و دستور زبان، همراه با لهجه جالبی‌ست که برای فردی که بیشتر از نیمی از سال‌های زندگی‌اش را در کشوری دیگر زندگی کرده چندان عجیب نیست.
سری تکان می‌دهم و به سمت بقیه می‌روم و نرسیده به آن‌ها سلام می‌کنم. جواب سلامم را آرام و زمزمه‌وار و با تکان سر می‌دهند. کیفم را که حالا انگار سنگینی‌اش چند برابر شده از روی شانه‌ام برمی‌دارم و روی نیمکت می‌گذارم. شال گردنم را هم از دور گردنم باز می‌کنم و به سختی داخل کیفم جا می‌دهم و زیپ کاپشنم را باز می‌کنم و کنار الهه، روی نیمکت می‌نشینم.
سکوتی که بینمان در جریان است مملو از دلهره و نگرانی‌ست و این را حرکت پاندول‌وار بدن مینو جون، تکان پای عمو رسول که گاهی روی سرامیک‌ها ضرب می‌گیرد و راه رفتن‌های مدام دکتر ملک‌پور به خوبی نشان می‌دهد.
انگار دقایق و ساعت‌ها در این سالن کوچک کش آمده‌اند و زمان نمی‌گذرد. دل‌آشوبه و اضطراب، هر لحظه بیشتر از قبل معده خالی‌ام را به جنب و جوش اسیدی‌اش وامی‌دارد و سردردی که لحظه به لحظه شدیدتر می‌شود کلافه‌ام کرده و مرا مطمئن می‌کند چند روزی را مهمانم خواهد بود و تا حد توان، نیرویم را می‌گیرد.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,452
مدال‌ها
7
ساعت‌ها و دقایق آن‌قدر سخت و کش‌دار می‌گذرند که انگار زمان دچار ایستایی ناتمامی شده است. عقربه‌های ساعت دیواری که نام بیمارستان بر پشت عقربه‌هایش نقش بسته، به کندی تکان می‌خورند و جلو می‌روند. انگار نیرویی زمان را سفت در آغوش گرفته تا نگذرد، تا این دلشوره و نگرانی تمام نشود، تا درب‌های اتاق عمل باز نشوند و نوید حال خوب معصومه به گوشمان نرسد. آقای نادری و الهه، آخر شب به خاطر دختر و پسر دو قلوی‌ ده ساله‌شان به خانه برگشته‌اند و حالا ما چهار نفر در پشت درب‌های بسته اتاق عمل به انتظار پایان بی‌خبری و دلهره‌مان هستیم.
کلافه خم می‌شوم و آرنج‌هایم را بر زانوهایم اهرم می‌کنم، سر دردناکم را در دستانم می‌فشارم. درد آن‌قدر زیاد شده است که احساس می‌کنم جای‌جایش نبض می‌زند و مغزم خود را به در و دیوار جمجمه‌ام می‌کوبد. قرصی که ساعتی پیش دکتر ملک‌پور به خوردم داد کمی و فقط کمی از حجم درد کاسته است اما درد همچنان با شدت و حدت فراوانی می‌نوازد.
در دل برای معصومه و همه بیماران اسیر بستر بیماری، امن یجیب می‌خوانم. شاید هم باید والعصر بخوانم و به صبوری ته کشیده‌ام فوت کنم. با پیچیدن صدای باز شدن درب دو لنگه اتاق عمل، سرم را به ضرب بالا می‌آورم و به سرعت از جایم برمی‌خیزم. انگار بالاخره انتظار به پایان می‌رسد و پس از هشت ساعت سخت، طولانی و پر اضطراب، درب اتاق عمل باز و سه مرد سبزپوش از آن خارج می‌شوند. دکتر ملک‌پور که بر دیوار کنار درب اتاق عمل تکیه زده است، زودتر خود را به آن‌ها می‌رساند. عمو رسول و مینو جون هم پشت سر دکتر ملک‌پور می‌ایستند و آخرین نفر من هستم که با قلبی که در دهانم می‌زند، در کنار مینو جون می‌ایستم. کسی که زودتر از همه دهان باز می‌کند و سوالی که در سر همگی‌مان می‌چرخد را می‌پرسد، دکتر ملک‌پور است.
- چی شد ماهان؟ عمل معصومه چه‌طور بود؟
دکتر ماهان ایرانی، جراح و متخصص مغز و اعصاب و دوست دکتر ملک‌پور که درمان معصومه ما را بدون حق عمل پذیرفته است. دکتر ایرانی به سمت دوستش رو می‌کند و قدمی به او نزدیک می‌شود و دست دور شانه‌اش می‌اندازد و با دست دیگر چشمانش را کمی فشار می‌دهد. خستگی را می‌توان در چشمان درشت و قهوه‌ای نه‌چندان تیره‌اش به وضوح دید. سری هم برای دو همکار سبز‌پوش دیگرش تکان می‌دهد و آن‌ها از جمع ما دور می‌شوند. بعد نفسی می‌گیرد و سرش را از پوشش سبز رنگ آزاد می‌کند و موهای خرمایی کوتاه و به هم ریخته‌اش بیرون می‌ریزد. پنجه در موهایش می‌کشد و کمی سر و سامان‌شان می‌دهد و بعد صدای زخمی از خستگی ساعت‌ها جراحی‌اش به گوشمان می‌رسد.
- عملش خوب بود. جای هیچ نگرانی نیست. تیم پزشکی خیلی به خوب شدنش امیدواره. روند درمانی یه مقدار طولانیه و صبر و تحمل زیادی می‌طلبه. بعد از دوره نقاهت هم فیزیوتراپی رو شروع می‌کنیم. نگران نباشین معصومه خوب میشه. تا یک ساعت دیگه هم به بخش منتقل میشه.
همین اطمینان دکتر برایمان کافی‌ست تا نفس‌هایمان محکم و پرصدا، آزاد شود و لبخند پربغضی جای نگرانی را بگیرد. سر بالا می‌گیرم تا سوالی بپرسم اما با نگاه خیره دکتر ایرانی مواجه می‌شوم. دست‌پاچه، نگاهم را می‌دزدم و دستی به مقنعه‌ام می‌کشم تا موهایی که بیرون نیست را به داخل آن هل دهم؛ اما باز هم چیزی به سرعت نوری کم‌سو، از ذهن خواب رفته‌ام عبور می‌کند. چیزی که این نگاه قهوه‌ای به خون نشسته و خسته را از پس ابروهای مشکی نسبتاً ضخیم، آشنا می‌داند؛ اما او هم مانند دکتر ملک‌پور سال‌های تحصیلش را در آلمان گذرانده و بی‌شک من اشتباه می‌کنم و هرگز او را ندیده‌ام. ذهنی که سال‌هاست به خواب رفته، بی‌شک اشتباه کرده‌است. حتماً همین‌طور است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,452
مدال‌ها
7
نفسی می‌گیرم و افکار حجوم آورده به سرم را پس‌می‌زنم. دوباره سرم را بالا می‌گیرم اما به جای چهره دکتر ایرانی به جایی حوالی گلویش و آن سیب برجسته آدمش زل می‌زنم.
- این خوب شدنی که می‌گین چند درصده آقای دکتر؟ اون‌قدر هست که بتونه بعدها بدون عصا و کمک راه بره؟
چشمانم حرکت سیب‌ آدمش را دنبال می‌کند و بعد صدای نفس محکمی که می‌کشد را می‌شنوم. خستگی‌اش را درک می‌کنم و در دل خود را برای سؤالی که پرسیده‌ام و وقتی که از او گرفته‌ام ملامت می‌کنم.
- اگر همه چیز خوب پیش بره در آینده می‌تونه بدون عصا هم راه بره. زمان می‌بره خانم پیرایه، فقط باید صبور باشین. پروسه درمان طولانیه و ممکنه یک سال شاید هم بیشتر طول بکشه. باید حوصله کنین و روحیه معصومه رو بالا نگه دارین تا از پس سختی‌های بعد از عمل بربیاد. بعد از این، مهم‌ترین چیز روحیه معصومه‌ست.
بی‌آن‌که سرم را بالا بگیرم و به چهره‌اش نگاه کنم، سری تکان می‌دهم و فکر می‌کنم با روحیه‌ای که از معصومه سراغ دارم این کار چندان هم سخت نیست. معصومه ثابت کرده است که در هر شرایطی محکم و با اراده است و در برابر سختی‌ها مقاوم.
دکتر ایرانی از ابتدا فکر می‌کرد من دخترِ عمو رسول هستم و مرا به نام خانوادگی او می‌خواند و این‌که هیچ‌کداممان برای تغییر نگرش او چیزی نگفتیم هم شاید به آن حس شیرینی برمی‌گردد که در من طعم خوب خانواده داشتن و در عمو رسول و مینو جون حس خوب داشتن دختری از پوست و گوشت خودشان را برمی‌انگیزد. حسی شیرین و خوشایند که لبخندی هر‌چند کنترل شده بر لبم می‌آورد اما در دلم غوغایی به پا می‌کند از آرزویی که قلبم را به تپشی پرشور وامی‌دارد.
***
دست‌های کفی‌ام را زیر شیر آب روشویی می‌گیرم و هم‌زمان در آینه به چهره‌ام نگاه می‌کنم. آثار بی‌خوابی و خستگی شب قبل و آن سردرد بی‌پیر که حاضر نیست حتی لحظه‌ای دست از سرم بردارد، مشکی‌ چشمانم را کدر کرده است و سفیدی چشمانم به سرخی می‌زند.
مشتی آب به صورتم می‌زنم و با کف دست رویش می‌کشم. شیر آب را می‌بندم و با دستمال کاغذی که از رول تعبیه شده بر روی دیوار جدا می‌کنم، صورت و دست‌هایم را خشک می‌کنم. دستمال خیس و مچاله شده را روانه سطل زباله سپید رنگ و کوچک کنج دیوار می‌کنم و دوباره نگاهم را به آینه می‌دوزم. دستی زیر چشمان به گود نشسته‌ام می‌کشم. و از فکرم می‌گذرد که همیشه همین‌طور است؛ بی‌خوابی و بدخوابی به سرعت زیر چشمانم را گود می‌کند. حالا که دیگر نور علی نور است و سردرد هم به آن اضافه شده است. دستی به ابروهای پر پشت خرمایی رنگم می‌کشم و مرتبشان می‌کنم. لب‌هایم هم انگار خونی در خود ندارد و رنگ سپید بیمارستان را به خود گرفته است.
مقنعه بلند مشکی رنگ را از سرم بیرون می‌کشم و روی‌ چوب رختی فلزی کوچک روی دیوار آویزان می‌کنم. موهای بی‌نوایم زیر مقنعه‌ای که ساعت‌هاست به سر کرده‌ام، وز کرده و چند جایش شکسته و بد حالت شده‌ است.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین