جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [متلاشی شده] اثر «joke کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Joki با نام [متلاشی شده] اثر «joke کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 580 بازدید, 12 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [متلاشی شده] اثر «joke کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Joki
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
نام رمان: متلاشی شده
ژانر: عاشقانه، درام
نویسنده: کیانا میرزاپور
عضو گپ نظارت: S.O.W (۳)
خلاصه: و من در نقطه عطف زندگی ام تو را یافتم، چشمان آهویی تو ای مارال من! زیباترین تصویر بود، اما چه بی رحمانه می تازد بازی سرنوشت و تو را به بدترین شکل از من خواهد گرفت.
خلاصه: امیر علی پسری که توی بیزینس و کارهای مهم زندگیش آدم خیلی موفقیه، زمانی که اتفاقی با مارال آشنا میشه توی نگاه اول یه حس عمیق توی قلبش به وجود میاد، غافل از اینکه خانواده امیر علی خواهر مارال رو به عنوان نامزدش انتخاب میکنن و..
امیر علی چیکار میکنه؟ آیا قید مارال رو میزنه و با میانا ازدواج میکنه؟ چه اتفاقی برای این عشق پیچیده به وجود میاد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,878
39,313
مدال‌ها
25
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
دستم رو حصاری محکم دور فنجون گرم قهوه که تضاد خاصی رو با سرمای تنم داشت قرار دادم، کارهای امروز شرکت بدجوری من رو خسته کرده بود و فقط یه دوش آب گرم توی خونه خودم می‌تونست حالم رو بهتر کنه.
- آقای سپهری؟
به عقب برگشتم، منشی در حالی‌که سعی داشت پوشه‌های توی دستش رو نگه داره بهم خیره شده بود
- بفرمائید.
چند قدم جلو اومد، نگاهی به پنجره انداخت با لحنی رسمی گفت:
- شرکت تصویر سازی چند تا کتاب رو برای قرار داد جدید فرستادن، خواستم برای تایید نهایی اون‌ها رو بررسی کنید.
سری تکون دادم که نگاهی به ماگ‌ قهوه‌م انداخت و ادامه داد:
-قهوه‌تون سرد شده عوضش کنم؟
سری به نشونه منفی تکون دادم و با لبخندی گوشه لبم گفتم:
- نیازی نیست خانم کرمی، شما میتونی بری از طرف من هم صورت دختر خوشگلت رو ببوس.
متقابلا لبخندی زد و با گفتن با اجازه‌ی آرومی زیر لب از اتاق بیرون رفت.
یکی از پوشه‌ها رو برداشتم و مشغول مطالعه شدم، قطره‌های بارون بی مهابا روی پنجره فرود می‌اومدن و صداشون خیلی دلنشین به نظر می‌رسید.
- فکر کرده کیه ها؟ رییس جمهور که نیست.
- خانم محترم لطفا آروم باشید، آقای رئیس سرشون شلوغه.
صدای نزدیک شدن قدم‌هایی که خیلی محکم روی سرامیک کشیده می‌شدن باعث شد متعجب از جام بلند شم، این همه سر و صدا برای چی بود؟
با باز شدن در و دیدن دختری نسبتا قد بلند که هر لحظه داشت بهم نزدیک تر می‌شد، تعجبم رو بیشتر می‌کرد.
وقتی که به میز رسید نگاهش سر تا پام رو بر انداز کرد و با لحنی تحقیر آمیز برگه‌ای که توی دستش بود رو بالا آورد و گفت:
- که حالا من رو اخراج می‌کنی آره؟
ابرویی بالا انداختم و جدی گفتم:
- خانم محترم این همه سر و صدا برای چیه؟
پوزخندی زد، دستش رو دور دهنش کشید و با صدای نسبتا بلندی داد زد:
- اصلا تا حالا به این فکر کردید که با تبادل نیرو چه بلائی سر کارمندهاتون میاد؟ آخه وسط سال کار از کجا گیر بیارم، ها؟
کنجکاو برگه رو از دست‌هاش بیرون کشیدم که نفس عمیقی کشید و منتظر بهم خیره شد، بدون اینکه سر بلند کنم می‌تونستم متوجه نگاه‌های کنجکاو کارمندهای دیگه بشم
- خب گویا شما کارمند یکی از زیر مجموعه‌های من هستید درسته؟
دستی به کمرش زد و با حرص گفت:
- بله.
لبم رو داخل بردم و کاغذ رو به طرفش گرفتم، نگاهم قیافه‌ش رو نشونه گرفت، دختری با چشم‌های درشت عسلی، پوستی گندمی و ابروهای پر و لب و دهن متناسب با صورتش به حساب میومد، نگاه خیره‌م رو که حس کرد کلافه گفت:
- الان نظرتون چیه؟
سریع نگاه ازش گرفتم و با جدیت لب زدم:
- خانم قانون، قانونه شما به خاطر اینکه وضایفتون رو به درستی انجام ندادید تبادل نیرو شدید و خب شرکت نویسندگی که زیر نظر منه از اون‌هایی که قوی ترن بیشتر استقبال میکنه، شما هم بهتره به فکر یه شغل دیگه‌ باشید.
بعد از گفتن این حرف از کنارش رد شدم که باز هم صدای جیغ جیغوش شنیده شد
- ولی من محل کارم رو دوست دارم، فقط به خاطر اینکه به پیشنهاد برادرتون جواب رد دادم لایق یه همچین چیزیم؟
تند به طرفش برگشتم و لب زدم:
- چی؟ مهران چیکار کرده؟
لبخند پیروزمندانه‌ای زد و چند قدم بهم نزدیک شد
- بهتره از این به بعد بیشتر با برادرتون صحبت کنید، شاید در مورد گند کاری هاش باهاتون صحبت کنه.
پوزخندی چاشنی حرفش کرد و خواست از کنارم رد بشه که پاش به پارکتی که کمی ازش بلند شده بود برخورد کرد و شوکه به عقب برگشت، منم که حسابی توی فکر مهراد بودم سریع برگشتم تا ازش سوالی بپرسم که با برخورد چیزی توی صورتم تعادلم رو از دست دادم و روی زمین افتادم، بیشتر که دقت کردم صورت دختره رو دیدم که با ترس چشم‌هاش رو بسته بود و توی فاصله نیم‌ میلی‌متری از من قرار داشت، نگاهم روی اجزای صورتش چرخید و همین موضوع باعث شد یه حس خاصی بهم دست بده، سری تکون دادم و با یه حرکت اون رو به یه طرف پرت کردم، خودم هم از جام بلند شدم که زیر لب زمزمه کرد
- ای خدا کمرم شکست.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
کراواتم رو مرتب کردم و در حالیکه به طرف در حرکت میکردم گفتم:
- دیگه این‌طرف‌ها پیداتون نشه، موفق باشید!
بعد از گفتن این حرف دستگیره رو فشار دادم و بیرون اومدم، خانم مرادی که از کارمندهای قدیمی و یه زن میانسال بود با دیدنم از جاش بلند شد و مصتعد گفت:
- آقای سپهری مادرتون زنگ زدن و بهم خبر دادن که گویا امشب توی عمارت پدر بزرگتون مهمونی خوانوادگی گرفتن و شما هم دعوتید.
سری تکون دادم و بدون حرف از کنارش رد شدم، نگاهی به ساعت لروکس طلایی رنگم انداختم که حضور شخصی رو کنارم حس کردم، از بوی عطرش متوجه شدم رادانه پس گفتم:
- امشب تایم خالی دارم؟
با صدای جدی که خودم ازش خیلی خوشم میومد گفت:
- آره، قرار شرکای عرب فردا راس ساعت هفته.
سری تکون دادم و نیم نگاهی بهش انداختم، مرد قد بلند و چهارشونه با ته ریش بور و چشم‌های آبی و موهای هم‌رنگ ریشش داشت، این ویژگی اروپایی به خاطر این بود که مادر رادان یه ایتالیایی اصیل از شهر سیلیس به حساب میومد.
به پارکینگ که رسیدیم اون به طرف سمند مشکیش و من پرشیای نقره‌ای رنگم حرکت کردم، چون هردوتامون از بچگی باهم بزرگ شده بودیم و مثل هم خیلی جدی و بدون هیچ شوخی‌ای توی محل کار رفتار می‌کردیم بهمون لقب ترکیب ظالم رو توی شرکت داده بودن، کیفم رو روی صندلی عقب نشستم که صداش شنیده شد
- قضیه اون کارمنده رو درستش کردی؟
پوزخندی زدم و با غرور گفتم:
- هیچ کاری برای من نشد نداره.
پشت بندش چشمکی زدم که خندید و سوار ماشینش شد.
بعد از حدود یک ربع ماشین رو کنار خونه آپارتمانی که خیلی دوستش داشتم و بعد از مرگ پدرم به من از رسیده بود، پارک کردم.
پدرم دو سال پیش فوت کرد و مدیریت تمام بیزینس هاش رو من به عهده داشتم، چون اصولا مهران آدم خوشگذرون و عیاشی بود چندان روش حساب باز نمیکرد.
وارد خونه که شدم دکور سراسری سفید و طلایی توجهم رو جلب کرد، مبل‌های سفید راحتی و پارکت طلایی که با گلیم دست‌بافت قدیمی مزین شده بود همیشه حس خوبی رو بهم القا میکرد، کوسن سفید رو برداشتم و خودم رو روی مبل انداختم، حوصله عوض کردن لباس‌هام رو نداشتم، پس با بی حوصلگی دستی به کراواتم کشیدم و به تاج مبل تکیه دادم.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
[ مارال ]

دستمال کاغذی برداشتم و با حرص گفتم:
- مرتیکه عنتر، فکر کرده به همین راحتیا کنار میکشم، ولی انگار هنوز مارال رو نشناخته، تا زمانی که دوباره کارم رو بهم برگردونه همین آش و همین کاسه‌ست.
میانا دستی به کمرم کشید و با دلخوری گفت:
- ولی مطمئنم نامزد من یه همچین آدمی نیست، اون یه مرد فوق العاده جنتلمنه.
چینی به بینیم انداختم و دست‌هام رو توی هم قلاب کردم.
- خدایی فازت رو خریدارم، تو از کجا نامزدت و می‌شناسی وقتی که خانواده‌ها یه همچین کاری کردن؟
از جاش بلند شد و دستی به کمرش زد
- اتفاقا هرچقدر ازدواج سنتی تر باشه پایداریش بیشتره.
با قیافه مچاله ازش رو برگردوندم، مانیا همیشه همین بود.
دختر با ادب و با حیا که توی سن کم هم کلی خواستگار داشت و چهارسال از من کوچیک‌تر بود، اما من همیشه دختر بده‌ی فامیل بودم، اولین دختری که سرکار رفت و دستش توی جیب خودشه و از همه مهم‌تر تا سن بیست و شیش سالگی هنوز هم مجرد بود.
از فامیل که هیچ حتی از غریبه هم چندان خواستگاری نداشتم و خودم اصلا از این موضوع شاکی نبودم، والا دختر هرچه قدر توی خونه باباش بمونه براش بهتره!
مانیا روبه‌روی آینه قدی ایستاد، دستی به موهای فر بلندش کشید، نکبت از قیافه من صدبرابر قشنگ‌تر بود، چشم‌های کشیده طوسی که از بابام بهش رسیده و پوستی سفید که حتی یک‌دونه جوش یا لک هم نداشت، لب‌های کوچولو که بعضی وقت‌ها برام سوال پیش میومد چطوری باهاشون غذا می‌خوره؟ و در آخر بینی قلمی که من توی حسرت مونده بودم چرا انقدر کوچولو و خوشگله!
دست از دید زدنش برداشتم و به طرف پنجره رفتم، لب و لوچه‌م رو آویزون کردم و گفتم:
- یعنی واقعا تصمیم گرفتی با این پسره که تا حالا ندیدیش ازدواج کنی؟ دوست نداری توی زندگیت عشق واقعی رو تجربه کنی؟
عقب گرد کرد، نگاه مهربونی بهم انداخت و جواب داد:
- مامانش عکسش رو بهم نشون داده، انقدر خوشتیپ و قشنگه که واقعا یه حس‌هایی بهش پیدا کردم.
اخمی کردم و به طرفش برگشتم، در حالی‌که با انگشتم روی طاقچه آهنگ ریتم‌دار می‌زدم گفتم:
- خب تو فقط قیافه‌ش رو دیدی، شاید اصلا اخلاق درست و حسابی نداشته باشه!
میانا پوف کلافه‌ای کشید و به طرف در رفت:
- مارال، من خودم می‌دونم چه چیزی برای زندگیم بهتره لطفا انقدر بهم انرژی منفی نده.
در رو باز کرد و با دل‌خوری بیرون رفت، نفسم رو بیرون فرستادم، خواهر ساده‌ی من هیچ چیزی از این جامعه گرگ نمی‌دونست، البته حق هم داشت، همیشه تنها مسیر بیرون رفتنش از مدرسه تا خونه بود و بعد از دیپلم گرفتن هم مثل یه دختر خوب توی خونه آشپزی و گلدوزی و هزار جور چرت و پرت دیگه که برای زندگی زناشویی باید بدونه توسط مادر گرامی بهش آموزش داده شده بود.
بعد از عوض کردن لباس‌هام از اتاق بیرون اومدم که با بابام روبه‌رو شدم، از دستشویی بیرون اومد و در حالی‌که دست‌هاش رو با حوله خشک می‌کرد جدی گفت:
- فردا شب مراسم نامزدی میاناست به نفع خودته رعایت کنی وگرنه به اولین خواستگاری که برات بیاد جواب مثبت میدم، فهمیدی مارال؟
با کلافگی سری تکون دادم که بدون هیچ حسی توی نگاهش از کنارم رد شد، همیشه تنها چیزی که براش مهمه آبروشه، به خاطر سنگینی و خانمی مانیا همیشه اون رو توی سر من می‌کوبید و سعی داشت منم مثل اون رفتار کنم، بی خیال از فکر کردن بیشتر وارد آشپزخونه شدم که مامان رو دیدم، داشت نگاهی به محتویات داخل فر می‌نداخت و هرزگاهی به تایمرش زل میزد.
وضعیت خانوادگیمون خوب بود و بابام یه حجره بزرگ فرش داشت، دکور خونه کرم و قهوه‌ای سوخته که پله‌های مارپیچ سفید رو به بالا داشت و لوستر بزرگ طلایی کنارش آویزون بود محسوب می شد، دکور آشپزخونه هم قهوه‌ای رنگ بود و کابینت‌های طرح هخامنشی زیبایی خاصی بهش می‌بخشید.
صندلی رو عقب کشیدم و نشستم که مامان با مهربونی به طرفم برگشت و پرسید:
- امروز چطور بود دخترم؟
دستم رو زیر چونه‌م زدم و با کلافگی جواب دادم:
- رفتم و از رییس شرکتشون پرسیدم که چرا من رو اخراج کردن، اما چندان فایده‌ای نداشت.
میانا در حالی‌که کاهوها رو توی ظرف سالاد ریز می‌کرد گفت:
- آخه مادر جان، رفته توی شرکت پسره و کلی داد و بیداد راه انداخته بعد توقع داره مثل ملکه الیزابت ازش قدردانی هم بکنه.
چشم غره‌ای به میانا رفتم که مامانم آروم خندید و گفت:
- آخه تو چرا انقدر کله خرابی دختر؟ والا دکترها حق داشتن که تا شیش ماهگی به من می‌گفتن بچه‌ت پسره.
میانا متعجب به طرف مامان برگشت و داد زد:
- وای خدا پشمام، راست میگه مارال؟
یه دونه سیب از ظرف پر از میوه روی میز برداشتم و با حرص گفتم:
- خودت چی فکر می‌کنی خواهر عزیزم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
میانا سری به نشونه تاسف برام تکون داد و دوباره مشغول انجام دادن کارش شد، بی حوصله از اینکه اینجا هم چیزی آیدم نمیشه از جام بلند شدم که مامان گفت:
- حالا که انقدر بیکاری، برو یه خورده خرید کن، شب خانواده عمه پرور می خوان بیاد زشته اگه میوه و غذای خوب نداشته باشیم.
به طرف اتاق عقب گرد کردم و توی همون حالت داد زدم:
- تا لباس می پوشم لیست رو آماده کنید.
داخل اتاق شدم، دکورم یاسی رنگ بود و یه گلیم فرش پشمی سفید هم کف اتاق روی پارکت‌های قهوه‌ای پهن‌شده بود، یه میز مطالعه گرد با تخت یاسی و کمد هم‌رنگش هم کناره‌ها قرار داشت و فضای وسط کاملا خالی بود.
در کمد رو باز کردم و یه مانتوی سیاه و سفید که آستین‌هاش آزادانه تا مچ، بند می‌خورد و از پایین نوار مشکی تا بالاش قرار داشت به همراه یه شلوار لجنی تنگ پوشیدم، کشوی شال‌هام رو باز کردم و یه زرشکیش رو برداشتم و روی سرم آزادانه انداختم، بعد از برداشتن کیف کوچیک ورنی مشکی، از اتاق بیرون اومدم.
وارد آشپز خونه شدم و گفتم:
- لیست کجاست؟
میانا به میز ناهارخوری اشاره کرد و گفت:
- دوباره چیزی رو فراموش نکنیا!
با یادآوری خرید دفعه قبل که فراموش کرده بودم برای سالاد الویه سس و تخم مرغ بخرم نفسم رو کلافه بیرون فرستادم.
لیست رو برداشتم و از خونه بیرون اومدم، اوایل پاییز بود و هوا چندان سرد نبود که به فکر کاپشن و این چیزها باشم، با قدم‌های محکم توی پیاده رو به سمت سوپری محل به راه افتادم، او مای گاد چقدر شلوغ بود!
یعنی سوزن می‌نداختی پایین نمیومد، مردم انگار قحطی زده شده بودن و به طرف قفسه‌ها حمله می‌کردن، سری به نشونه تاسف تکون دادم و در شیشه‌ای رو پایین کشیدم و داخل شدم.
یه دونه از سبدهای گوشه مغازه برداشتم و بعد از اینکه چند بار لیست رو چک کردم و مطمئن شدم کاملا درسته حسابشون کردم، با دیدن رسید نفسم رو کلافه بیرون فرستادم.
اینم از خوبی‌های عمه داشتنه دیگه، یعنی مامانم می گشت تا بهترین چیزها رو بخره و چشم عمه پرور و بچه‌هاش رو در بیاره.
سه تا کیسه پر رو توی دست‌هام گرفتم و از مغازه بیرون اومدم، اون قدر سنگین بودن که هی داشتم با خودم کلنجار می‌رفتم تا یه جوری این نکبت‌ها رو بگیرم و نیفتن.
توی همین فکرها بودم که یه دفعه با کشیده شدنم توسط کسی شوکه به عقب برگشتم و همون موقع یه موتوری با سرعت بالا از کنارم رد شد، ترسیده پلاستیک‌ها از دستم افتادن و حالا من توی بغل کسی بودم که نمی‌دونستم کیه!
سرم رو بلند کردم تا از نجات دهنده‌م تشکر کنم که با آقای رئیس روبه رو شدم، شوکه بهش زل زدم، چند بار پشت سر هم پلک زدم اما واقعا خودش بود دستم رو روی دهنم گذاشتم و داد زدم
- تو؟
انگار همزمان همین حرف رو زده باشیم با چشم‌های گرد شده بهم زل زدیم، به سرعت ازش جدا شدم که اونم چند قدم عقب رفت و کلافه دستی توی موهاش فرو برد
-حواست کجاست؟ اگه به موقع به دادت نرسیده بودم اون موتوری لهت میکرد.
پوزخندی زدم و طلبکارانه گفتم:
- حاضر بودم بمیرم، اما آدمی مثل شما من رو نجات نده.
بعد از گفتن این حرف خم شدم تا محتویات ریخته شده از پلاستیک رو جمع کنم که اونم روی زانو خم شد و بدون حرف مشغول جمع کردن چیزها شد، سعی کردم هیچ ارتباط چشمی باهاش نداشته باشم و بیشتر از این اعصابم رو خرد نکنم.
آخه خدای من این ‌همه آدم توی این شهر اد باید دستت بخوره روی دکمه این لندهور، پوف کلافه‌ای کشیدم و دستم سمت قوطی رب گوجه رفت تا ورش دارم که همون موقع اونم دستش رو روی دستم گذاشت، ای خدا!
هردوتامون مثل برق گرفته‌ها دستمون رو عقب کشیدیم، نیم‌نگاهی بهش انداختم که اونم بهم نگاهی انداخت و بی خیال گفت:
- من دیگه میرم، امیدوارم دوباره هم رو نبینیم.
لبخند تصنعی زدم و سری تکون دادم
- منم همین آرزو رو دارم.
از جاش بلند شد که منم قوطی رب رو توی پلاستیک انداختم و بلند شدم، هنوز هم ایستاده بود، نگاهش روی کفش های مشکی واکس زده‌ش مانور داده شده بود و توی همون حالت با گیجی گفت:
- خب دیگه.. خداحافظ.
لبام رو روی هم فشار دادم که به سرعت جت از کنارم رد شد، نفسم رو بیرون فرستادم و به طرف خونه حرکت کردم، به هرحال اگه اون نبود شاید واقعا یه بلائی سرم میومد.
ایش بلندی گفتم و دوباره به خودم نهیب زدم، آخه اون کسیه که وسط سال تو رو اخراج کرده بعد حالا ازش تشکر هم میکنی؟
درسته، من نباید کارهای بدش رو فراموش کنم اگرچه دیگه هیچ‌وقت نمی‌بینمش.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
با رسیدن به خونه در رو باز کردم و داخل شدم، توی وهله اول بوی خوش فسنجون بینیم رو نوازش کرد، عمیق توی ریه‌هام فرستادمش و جلو اومدم.
مامان و میانا همچنان مشغول درست کردن غذا بودن، پلاستیک ها رو روی میز گذاشتم و گفتم:
- خب اینم از خریدهاتون چیز دیگه‌ای نیاز ندارید؟
میانا به عقب برگشت با دیدنم لبخندی زد و مادرانه گفت:
- آبجی، فقط یه دوش بگیر و لباس مناسب بپوش، شاید سیاوش بیشتر از همیشه با دیدنت قند توی دلش آب شد.
اخمی بین ابروهام نشست و با انزجار لب زدم:
- تورو خدا اسم اون موجود رو نیار که کهیر میزنم.
مامانم آروم خندید و روبه میانا کرد و گفت:
- به خاطر همین اخلاقشه که تا این سن مجرد مونده.
پوف کلافه‌ای کشیدم، یعنی این خانواده من تمام هم و غمشون این بود که من رو شوهر بدن و انگار جز این وظیفه دیگه‌ای نداشتن، بی حوصله وارد اتاقم شدم و بعد از دوش گرفتن پای میز آرایشم نشستم و مشغول آماده کردن خودم شدم،اگرچه نظر بقیه چندان اهمیتی نداشت، اما آدم همیشه باید توی جمع شیک و مرتب به نظر برسه و منم از این قاعده مستثنی نبودم.


[ امیرعلی]

روبه‌روی آینه ایستادم، کراوات نقره‌ای رنگم، هارمونی جالبی رو با کت و شلوار سرمه‌ای که پوشیده بودم ایجاد کرده بود، موهای مشکیم رو بالا زده بودم و به خاطر همین چشم‌های مشکی درشتم، پوست برنزه‌م و مژه‌های فری که داشتم بیشتر من رو جذاب‌تر نشون می‌داد، بینی قلمی و باریک با لب‌های نازک و کوچیک داشتم و هزار ماشالله و چشم حسودای مجالس کور، جز جذاب‌های فامیل محسوب می‌شدم.
اگرچه رادان و پسر داییم، شایان هم قیافه خیلی خوب و شاید بهتری داشتن، اما به نظر زن های فضول فامیل من از همشون جذاب تر بودم.
بعد از باز کردن پپسی‌های بسیار از اتاق بیرون اومدم، ریموت رو برداشتم و با عجله خودم رو به پارکینگ رسوندم که صدای گوشیم باعث شد پوف کلافه‌ای بکشم، مطمئنا باز هم مامانم بود.
با دیدن اسمش چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و روی دکمه اتصال زدم.
- جانم مامان؟
بلافاصله صدای کلافه‌ش شنیده شد:
- معلومه کجایی تو پسر؟ همه اینجا منتظر تواَن!
- باشه عزیزم الان توی ماشینم و دارم میام.
- دیر نکنی‌ها، من اینجا کلی ازت تعریف کردم.
آروم خندیدم و گفتم:
- باشه الان میام.
قطع کردم و سریعا سوار ماشین شدم، چون دوست نداشتم پیش بقیه آدم بدقولی به نظر برسم و مادرم تنها آدم ارزشمند زندگیم بود با سرعت بیشتری رانندگی می‌کردم.
حالا که مهران چندان به خانواده اهمیت نمی‌داد و توی مهمونی‌های شبانه غرق شده بود، من باید به همه چیز رسیدگی می کردم و مامانم هم جز اصلی‌ترین هاش به حساب میومد.
با رسیدن به عمارت بزرگ پدر بزرگ که قبلا توی روستای اطراف تهران از خان‌های معروفی محسوب میشد، دستی بین موهام کشیدم و بعد از نگاه کردن به آینه و مطمئن شدن از اینکه همه چیز مرتبه پیاده شدم و به طرف در سنگی و مشکی به راه افتادم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
با ورودم مامان و خاله‌هام رو دیدم که توی حیاط مشغول صحبت با همدیگه بودن، پدربزرگ روی مبل سلطنتی بزرگی بالای سکو نشسته بود و کنارش لامپ‌های بزرگی قرار داشت، حیاط عمارت اونقدر بزرگ بود که می‌شد همزمان دو یا سه تا عروسی داخلش گرفت، سنگینی نگاه دخترهای جوون کمی من رو معذب می‌کرد، اصولا توی کار و رفتار با خانوم ها جدی بودم؛ اما توی برخورد با خانواده امیر علی دیگه‌ای می‌شدم.

با رسیدن به مامانم که زنی قد بلند و توپر با پوستی سفید و چشم‌های مشکی که من ازش به ارث برده بودم و خوش اخلاق که همیشه روی لب‌هاش خنده رو می‌تونستم ببینم سلام کردم.

با دیدنم فنجون قهوه رو روی میز کنارش گذاشت و محکم من رو بغل کرد.

- قربون پسر گلم بشم من.

لبخندی زدم و آروم گفتم:

- خدا نکنه ماه منیر جون.

ازم جدا شد که به خاله لیلا و ریحانه هم که شباهت زیادی به مامانم داشتن سلام کردم که با خوش اخلاقی جواب دادن، خاله ریحانه با لحنی مرموز روی شونه‌م کوبید و گفت:

- راستی مبارک باشه شاه داماد.

متعجب به طرفم مامانم برگشتم که هول شده گفت:

- پسرم، آقاجونت منتظر توئه بهتره یه سری بهش بزنی.

آروم سرم رو تکون دادم و به طرف پدر بزرگ حرکت کردم، همون موقع شایان و رضا که پسرهای دایی برزو بودن با دیدنم دست از صحبت با دوتا دختر خوش پوش کشیدن و بهم نزدیک شدن.

آرمان- به_به ببین چشممون به جمال کی روشن شده.

نگاهی بهش انداختم و جدی لب زدم:

- نمی‌دونم بازم مامانم چه نقشه‌ای برام کشیده، باید از پدربزرگ بپرسم.

رضا متعجب و در حالی‌که جرئه‌ای از نوشیندنیش رو می‌خورد گفت:

- یعنی تو نمی‌دونی که یه دختر رو به نافت بستن؟ همه فامیل از این موضوع باخبر شدن.

اخمی بین ابروهام نشست و از حرکت ایستادم، دستی دور دهنم کشیدم و جدی پرسیدم:

- منظورت چیه؟ کدوم دختر؟

شایان نفسش رو کلافه بیرون فرستاد و با دلسوزی روی شونه‌م چند ضربه زد.

- بهت تسلیت میگم داداش جون، چون فردا شب به طور رسمی نامزد اون دختر اعلام میشی و آزادیت رو کاملا از دست میدی.

با کلافگی دستی بین موهام کشیدم، این مسخره بازی‌ها چی بود؟ اصلا چرا مامانم باید دور از چشم من یه همچین تصمیم ابلهانه‌ای رو بگیره؟ یعنی باید افسار زندگیم رو به دست پدربزرگ و مادرم می‌سپردم؟

سرم داغ شد و بدون توجه به اینکه کارم ممکنه چه عواقبی داشته باشه به طرف پدربزرگ که مغرورانه روی مبل نشسته و عصاش رو تکون می‌داد دویدم.

با شنیدن صدای کفش‌هام سرش رو برگردوند و با دیدنم لبخندی زد

- چه عجب یادی از من کردی نوه عزیزم.

بدون اینکه جواب لحن سرتاسر کنایه‌ش رو بدم گفتم:

- بابا بزرگ این کارها چه معنی‌ای میده؟ نامزد چیه، آرمان و رضا راست میگن؟

از جاش بلند شد، تکیه‌ش رو به عصای طلایی رنگش که اون رو با صلابت‌تر نشون میداد داد و گفت:

- دختر یه خانواده با اصل و نسبه، شرم و حیا حالیشه و ماشالله از هر انگشتش یه هنر می‌باره، پدرش رو می‌شناسم از حجره دارای با آبروی این شهره؛ توام باید کم_کم به فکر تشکیل خانواده باشی پسرم، مطمئن باش من و مادرت بهترین تصمیم رو گرفتیم‌.

با کلافگی دستی به کمرم زدم، با صدایی که سعی داشتم محترمانه جملات رو ادا کنم، اما چندان موفق نبودم لب زدم:

- ولی من حق دارم که عاشق یه دختر بشم و بعد با هاش ازدواج کنم، نود درصد ازدواج های اجباری به طلاق منتهی میشه چرا متوجه نیستید؟

لب‌هاش رو داخل برد، دستی به پیشونی بلندش که چین و چروک زیادی روش افتاده بود کشید، چشم های سرد و جدی آبی رنگش رو بهم دوخت، سعی داشت با سکوتش جملات زیادی رو بهم بفهمونه، اما من با عصبانیت عقب گرد کردم، از مادرم توقع نداشتم که این‌طوری با سرنوشتم بازی کنه.

- فردا شب به اون مراسم میای، وگرنه تمامی بیزینس های سپرده شده رو ازت می‌گیرم و حتی از ارث هم محروم میشی.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
پوزخندی زدم و به طرفش برگشتم، هیچ ک.س نمی‌تونست من رو با اموالم تهدید کنه.

- بابا بزرگ احترام خودت رو نگه دار، شما نمی‌تونید با سرنوشت من بازی کنید.

انگشتم رو که به نشونه تهدید بالا آوردم همچنان نگه داشتم، تحکم صدام به حدی بود که چند نفر از آدمای مراسم دورمون جمع شده بودن، هیچوقت از پدربزرگم مهربونی و لطف ندیدم، همیشه کنایه میزد و تیکه می‌پروند.

حتی زمانی که پدرم مرد هم چندان اهمیتی براش نداشت.

- بسه امیرعلی!

به طرف صدا برگشتم که به مامانم رسیدم، با نگرانی بهم خیره شده بود که آروم و پر حرص زمزمه کردم:

- مامان، من با دختری که دوستش ندارم ازدواج نمی‌کنم، شما هم بهتره زودتر این مراسم مسخره رو تمومش کنید.

خاله لیلا معترض اسمم رو صدا زد، حق داشت چون هیچ‌وقت تا اون موقع با غیض با بزرگترم صحبت نکرده بودم، اما الان فرق می‌کرد؛ به نگاه خیره مامانم توجهی نکردم و بدون اینکه منتظر حرفی از جانبش باشم از بین جمعیت جمع شده دورمون رد شدم و به سرعت خودم رو به ماشین رسوندم، چرا زندگی من آروم و قرار نداشت؟ چرا باید احساس حقارت همه وجودم رو بگیره؟ ولی من بچه نبودم که بقیه برام تصمیم بگیرن، این موضوع هیچ رقمه توی کتم نمی رفت و من رو راضی نمی‌کرد.

[ مارال ]

نگاهی به آینه انداختم، ای قربون این همه جذبه برم من.

شومیز گلبه‌ای رنگ که روی قسمت قفسه سی*ن*ه‌ش گل‌های ریز قرار داشت و آستینش از پایین توسط دو تا بند گره میخورد به همراه یه شلوار لی تنگ یخی و شال خاکستری که خط‌های زرد و مشکی داشت هم سرم کردم.

بعد از یه نگاه اجمالی دیگه از اتاق بیرون اومدم که همون موقع زنگ آیفون رو زدن، کلافه نفسم رو بیرون فرستادم، واقعا دیگه تحمل نگاه‌های سیاوش رو نداشتم، با کلافگی و به بهونه درست کردن شربت مامان و میانا رو برای استقبال ازشون بیرون فرستادم.

روی سینی ده تا لیوان بلند شیشه‌ای قرار دادم و بعد از درست کردن شربت آلبالو که از قصد نیم ساعت لفتش دادم از آشپزخونه بیرون اومدم، صدای حرف زدنشون شنیده میشد، اول به طرف خسرو که شوهر عمه‌م بود رفتم و بهش تعارف کردم که با لبخند ژکوندی لیوان شربت برداشت و گفت:

- ممنون دخترم، ایشالله عروسیت.

و آخر جمله‌ش رو با کنایه ادا کرد که نیم نگاهی به بابام انداختم، با کلافگی پاهاش رو، روی هم انداخت که پر حرص لبخندی زدم و به عمه و دخترش تارا که مثل ملخ بازوی شوهر تازه به دوران رسیده مهندسش رو گرفته بود رسیدم، بعد از اون‌ها نوبت

سیاوش قورباغه بود که عین وزغ بهم نگاه میکرد، به طرفش خم شدم که به چشم هام خیره شد و نیمچه لبخندی زد

- ممنونم.

صداش زمزمه‌وار بود که سری تکون دادم، از لحاظ قیافه ایرادی نداشت، پسری با پوستی سفید و چشم های سبز و لب های قلوه‌ای با دماغی که کمی قسمت بالاش قوش داشت بود.

ازش فاصله گرفتم و سینی رو روی میز عسلی گذاشتم که عمه گفت:

- شنیدم فردا مراسم نامزدی میاناست، خان داداش چرا بهمون خبر ندادید؟
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
بابام لبخند ملیحی زد و در حالی‌که نگاهش هم‌زمان بین همه ما می‌چرخید گفت:

- آبجی جان، گفتم تا زمانی که علنی نشده کسی توی جریان قرار نگیره، راستش از حرف مردم می‌ترسیدم.

عمه پرور عینک روی چشمش رو جابه‌جا کرد و با صدایی که سعی داشت حرصی نباشه و مثل شوهرش کنایه نزنه، اما اصلا این‌طور نشد گفت:

- ولی خان داداش، ما که مردم نیستیم، در ضمن اول باید دختر بزرگ خانواده ازدواج کنه؛ این یه رسمه.

مامانم از شدت کلافگی از جاش بلند شد و گفت:

- من برم براتون میوه بیارم.

با عصبانیت چشم‌هام رو بستم، آخه چرا خانواده من باید تا انقدر افکار قدیمی داشته باشن؟ مگه چه ایرادی داره که یه دختر مجرد بمونه؟ مگه همیشه باید یه آقا بالا سر داشته باشیم؟

دست‌هام مشت شده بودن و از شدت عصبانیت رو به قرمزی می‌رفتن که با نشستن دست میانا روی دستم سر بلند کردم، لبخند ملیحی زد و زمزمه کرد:

- ناراحت نباش آبجی قشنگم، من بیشتر از همه بهت افتخار می‌کنم، لطفا به حرف‌هاشون اهمیت نده!

متقابلا لبخندی زدم، میانا دختر خیلی عاقلی بود، همیشه رفتارش خیلی بیشتر از سنش نشون میداد و همین موضوع باعث میشد بهش افتخار کنم.

بالاخره با کلی حرف و نگاه‌های سیاوش مهمونی هم تموم شد و رفتن، با بسته شدن در خسته خودم رو روی مبل انداختم، خدایا با این جماعت باید چیکار میکردم؟

ای کاش میشد همه چیز رو رها کنم و برای یه مدت طولانی از هرچیزی که اذیتم میکرد دور می‌شدم و این‌طوری شاید کمی به آرامش می‌رسیدم.

از جام بلند شدم و به طرف اتاق عقب گرد کردم که همون موقع صدای شاکی و جدی بابام که مامانم رو خطاب قرار داد شنیده شد‌.

- همش تقصیر توئه زن، اگه از همون بچگی جلوی این زبون درازی و شیطنت‌هاش رو می‌گرفتی و مثل میانا بارش میاوردی یه همچین اتفاقی نمیوفتاد.

دست‌هام بی مهابا مشت شد، اونقدر عصبانی بودم که می‌تونستم همه مجسمه‌های کنار نرده بون که شیرهای طلایی بودن رو بشکنم، به عقب برگشتم، نیم نگاهی به چهره عصبانی من انداخت و سری به نشونه تاسف تکون داد، مامانم با غم بهش خیره شده بود و میانا برای آروم کردن بابام روی بازوش چنگ می‌نداخت، انگار چاره‌ی دیگه‌ای نداشتم، با جدیت و مصمم گلویی تازه کردم و گفتم:

- بابا، من مارالم، هیچ ک.س نمی‌تونه من رو تغییر بده، اگه هم سربارتونم خیلی زود یه خونه برای خودم می‌گیرم تا بیشتر مزاحمتون نشم.

نگاهی خشمگین رو به چهره‌ی سرخ شده‌ش دوختم و بدون توجه بهش به طرف اتاقم دویدم، خیلی خودم رو نگه داشتم تا اشک‌هام نریزه و به محض ورود به اتاق اجازه‌شون رو صادر کردم
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین