روحاء
سطح
7
مدیر ارشد بخش فرهنگ و هنر
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده حرفهای
کاربر ویژه انجمن
خاطره نویس انجمن
- May
- 3,416
- 21,161
- مدالها
- 15
نصفِشب، وقتی بیدار شدم بروم آب بخورم، صدای آقا جان از توی ایوان درآمد که برایش آب ببرم. درِ یخچال را که باز کردم، ملیحه و مامان و بیبی هم آب خواستند. آدم توی خانه ما گناهکار میشد که نصفِشب آب بخورد! تنها کسی که آب نخواست محمد بود. خواستم با او شوخی کنم و تهِ آبِ لیوانِ آقا جان را روی صورتش بریزم؛ ولی دلم نیامد. برای همین، آبِ تهِ لیوان را ریختم روی صورت ملیحه و گفتم: «اینم آب!». قبل از اینکه ملیحه بلند شود و بیاید دنبالم، توی همان تاریکی پریدم تو رختخواب محمد و پشتش پناه گرفتم. ملیحه هم اشتباهی اول نصف لیوان آب سرد را ریخت روی بیبی، که هر شب کنار من میخوابید، و بعد هم که فهمید پیش محمد خوابیدهام نصف دیگرش را باز هم اشتباهی ریخت روی محمد! جفتمان، بدون هیچگونه اعتراضی، از آقا جان کتک خوردیم و دوباره خوابیدیم.
@Shooka
@Shooka