جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [مثل بامدادی که گذشت] اثر «زری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات توسط itszari. با نام [مثل بامدادی که گذشت] اثر «زری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 790 بازدید, 21 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات
نام موضوع [مثل بامدادی که گذشت] اثر «زری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع itszari.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط itszari.
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,750
32,314
مدال‌ها
7
دیروز به یاد دردها و آوازهای غم‌انگیز
و فردا به یاد امید‌های پوچ و تو خالی دلگیر
بر پیکر بی‌جانم خروارها خاک پاشیدم
و بند بر سر گیسوبانم آهسته گشودم
و عطر گل رازقی را بر روی خاک‌های سرد پاشیدم
و چشمان آغشته به اشکم را با غم، طولانی فشردم
گیسوبان و زلف‌های مشکی رنگم را بر سر شانه انداختم
به شاد‌ی‌های دنیا و خنده‌‌های گوش‌خراشش افسوس خوردم
دنیا دستی بر روی گیسوبانم می‌کشد و زمزمه‌وار می‌گوید
ای کاش نمِ باران دردهایش را بشوید، با خنده چه زیبا می‌شود
گویی اشک در مردمک چشمان قهوه‌ایم، همانند قطرات باران
و خنده‌های تلخ روی لبانم طرح زیبایی می‌بندد
و دنیا عطر دلاویز تنش را، همچنان افشارگونه به رخم می‌کشد
من به تماشای خنده‌های جنون‌وار دنیا، و دنیا در آیینه خیره به من
من به آواز دلنشین او گوش می‌سپارم
و او به دردهایم نیشخند می‌زند
دنیا باعث‌بانیِ شکست و فغانِ غمِ خویش شد
ای دنیا چه بگویم؟ که زندگی‌ام به دست تو آوار شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,750
32,314
مدال‌ها
7
دردهایِ خیس شده از قطرات باران
چشمان گرگ‌های بیابان را
به دریای خروشان و به زلالی آب بدل می‌کند
و در کنار جویبار پر از نم‌نمک‌های باران
ارواح بیدها، با چشمانی خون‌آلود خفته‌اند
و گویی دردها، به جانم رخنه کرده‌اند
و گویی دردها، از جهانی متفاوت می‌آیند
و نیش این دردها، همانند نیش مار کشنده‌ست
و این جهان پر از صدای پرندگان بال شکسته‌ایست
که همچنان بر روی دردهایم مرهم می‌گذارند
بر روی دردهایم ب*وسه می‌زنند و اشک می‌ریزند
و دنیا همراه با دردها، با دستان زمختش
طناب‌دار را برایم می‌بافد
آن‌گاه به‌جای گلوبند او را به گردن می‌اندازم
اما او چاقویی گلو آویز بیش نیست.
خنده بی‌غم، برایم جز خیال نیست
 
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,750
32,314
مدال‌ها
7
من پرنده‌ی کوچک و بال شکسته‌ای را
می‌شناسم که کورسویی از امید دارد
و با همان امید، در یک نی‌لبک چوبی
آواز غمگینی سر می‌دهد
پرنده‌ی کوچکی که با فکر پرواز می‌میرد
و صبح سحرگاه، با کورسویی از امید زنده خواهد شد
 
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,750
32,314
مدال‌ها
7
در یک شیشه‌ی کوچک
به دنبال روشنایی مهتاب می‌گشت
ناگهان پنجره شد پر از غم
شب سرشار از انبوهی از پرندگان بال شکسته
شب سرشار از سکوت حزن‌آلود
زنی خسته دل، قلب خود را زیر پاهایش له می‌کرد
باران بغضش را شکست و بارید
مغز آن زن بر روی دیوارهای خونین، متلاشی می‌شد
بر روی خط‌های صاف سقف خانه‌ای که فروخته ریخته شده بود
نم‌نمک‌های باران همانند مروارید زمین را فرش می‌کرد
و اما آن زن، همانند آبی راکد و زلال ته‌نشین میشد
به صدای آشنایی گوش سپرد
صدای جیرجیرک‌هایی که بی‌نوا آواز می‌سرودند
آه آن زن، س*ی*نه‌اش پر از بغض و درد است
پر از درد یک دوری، درد یک نبودن، درد یک فراموشی!
او به یاد آورد روزهایی که گذشتند
او گذشت از گذشته‌ای که گذشت!
در آن شیشه که حکم قفس داشت
با یک قطره اشک چشمانش را برای همیشه بست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,750
32,314
مدال‌ها
7
در این میکده، زنی غمگین‌تر از او نیست
نمی‌خندد، نمی‌گرید، دیگر امیدی در دلش نیست
وز گوشه‌نشین‌تر از او در این دیار نیست
هر ک.س در پناهگاهی است
او هم آغوش کسی نیست
در این گلدان، گلی شاداب نیست
گل رازقی از آن لعل شفقگون می‌نوشد آب باران
در این میکده آن زن می‌شود مدهوش
همه در آن پناهگاه آفاق و سیه پوش
جان به جانش کنند، کی از او مجنون‌تر است؟
اشک‌هایی که در چشمانش هویداست
همانند مروارید زمین را فرش می‌کند
در میکده باده فروش نگاهش به سمت اوست
آن زن از دوری او می‌میرد.
اما خاطره‌های آن مرد،
لحظه‌ای از ذهنش وداع نمی‌کند
آن مرد از زن گذشت، ولی آن زن گویی مُرد
 
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,750
32,314
مدال‌ها
7
راز صدف‌ها را می‌دانم
آن‌ها گویی در دل دریا
که گور مانندی بیش نیست خفته‌اند
شانه‌های دریا، صدف‌ها را مجاب می‌کند
در شن‌های ریز دریا صدف‌های تشنه لب
زلالِ شانه‌های آب دریا،
هم‌چنان به آن‌ها عطش می‌دهد.
در دریایی که صدف‌ها از غم خفته‌اند.
و دریای بی‌کرانی که به عظمت خود می‌بالد
جایی برای امیدی تازه و نو نیست
دریایی که از دور آرام‌بخش است
اما امواجش ماهی‌ها و صدف‌ها را می‌کُشد
 
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,750
32,314
مدال‌ها
7
دلی دارم دور از خوشی‌ها
و به هنگامی که پرستوهای مهاجر
در دریاچه‌ی غم پارو می‌کشند
بیداری را تا صباحی از خواب ترجیح می‌دهند
آن‌ها مرگ را زیسته‌اند
آن‌ها مرگ را آرزو کرده‌اند
با آوازی غمناک از دریا وداع می‌کنند
دریایی که طوفانی است
دریایی که آرامشش یک دروغ شیرین است
و شمعی که ز عشق پروانه می‌سوزد
اما با وزش بادی رهگذر، خاموش می‌گردد
و پروانه به دنبال روشن شدن شمع
و بادی که خبر نبود او را به گوشش می‌رساند!
 
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,750
32,314
مدال‌ها
7
در سی*ن*ه‌ی من دردی لانه کرده بود
اشک‌های تو چو سیلی به سوی من جاری شد
و غم مرا همچو عروسکی در آغوش کشید
در دامانش که گهواره‌ی رویایی‌ای بود
و خواب برای من لالایی خواند
و من به خواب شیرینی فرو رفتم
خوابی که دیگر پس از آن فردایی نبود
مرگ همچو حریری گِرداگِردم حصار کشیده است
خروارها خاک بر روی تن بی‌جانم بریز
آن زن با آرزوی نرسیدن‌ها به خوابی فرو رفته است
 
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,750
32,314
مدال‌ها
7
فریادهایتان را از آن زن دور کنید
آن زن خسته‌دل، می‌خواهد بخوابد
آرام‌تر
بی‌رحم‌ها
خنجرهایتان را
بر تن تکه‌تکه شده‌ی آن زن ننشانید
هر آن‌چه تیغه زدید بس است
به نوسان او را در چنگال مرگ انداختید
دیگر بس است
او در چنگال مرگ جان باخت!
آرام‌تر، بی‌رحم‌ها!
 
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,750
32,314
مدال‌ها
7
ای ساحتِ شب
بیا و ببین که تمام شده‌ام
بیا که خنده‌ام را به دست باد داده‌‌ام
 
بالا پایین