لبخند زد و حرکات قلم را روی بوم سپید نقاشی نمایان ساخت. نقاشیهایی به ظاهر ساده ولیکن... !
اشکالی که طرح زد، مردی را نشان میداد که با صورتی بشاش زنی که رخساری غم زده و دو بال شکسته و آکنده به خون داشت را در آغوش کشیده بود.
نیشخندی زد و دست در جیب پالتوی مخملیش، خیره به ایفل به آوای ویالونی که رقاصهی خیابانی را به رقص وادار نموده است گوش سپرد.
دستی بر روی شانهاش نشست و صدای بم مرد؛ نیشخندش را پررنگتر ساخت.
- انجام دادی؟
به بومش که گهگاه بچههای خردسال و بزرگتران از دنیا غافل نیم نگاه خریدانهای به آن میانداختند چشم دوخت:
- انتظار چی رو داری؟ که قاتل جانی بشم که تو میخوای؟
حرفش خندهدار بود دگر... خندهدار!
مرد با رگههای هویدای خنده در چشمان و مولودی کلامش لب گشود:
- بیخیال مرد! تو همین الانش هم کم قتل نکردی.
سپس بیتوجه به تیلههای درشتِ متفکر مرد چشمکی نثار او کرد.
دروغ که بر زبان جاری نساخته بود! آن مرد همین حالا نیز قاتلی پنهان شده پشت رنگها به حساب میآمد.
- حالا بگو؛ میکشی یا... .
ابروانش را بالا پراند و پوزخندی صدا داری زد، خوب میدانست که مرد نقاش منظورش را از یا فهمیده و... چهقدر دلش خواهان این بود که مردک گزینهی دوم را انتخاب کند.