جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه [مجسمه‌ای که نمی‌خواست بمیرد.] اثر «Yalda.Sh نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط SHAHDOKHT با نام [مجسمه‌ای که نمی‌خواست بمیرد.] اثر «Yalda.Sh نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 471 بازدید, 12 پاسخ و 29 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [مجسمه‌ای که نمی‌خواست بمیرد.] اثر «Yalda.Sh نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع SHAHDOKHT
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط SHAHDOKHT
موضوع نویسنده

SHAHDOKHT

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,818
39,047
مدال‌ها
25
حین بلند شدن دستی به پشتش برای پاک کردن خاک کشید و با قدم‌هایی بلند خودش را به کنج دیوار رساند و به سمت چپ نگاه کرد. انگشتانش را چندبار هستریک تکان داد، نگاهی به اطراف که خالی از سکنه بود انداخت و فاصله‌ی کمش را با پنجره‌ی کوچکی که نور کم‌سویی از راهش بر روی زمین می‌رقصید، با پایان رساند.
کمی کمرش را برای بهتر دیدن خم کرد و چشم در محیط ساختمان چرخاند. ساختمان نیمه‌کاره‌ای که پاتوق برخی هنرمندان ناسالم جامعه شده‌بود لحظه‌ای نفس را در سی*ن*ه‌اش اسیر کرد.
با قدم‌هایی که آرامششان برای عدم اطمینان و جوانه‌ی شک در دلش بود، همانطور که دستش به دیوار سیمانی کشیده‌ می‌شد به درب آهنی نیمه‌باز ساختمان نزدیک شد. دستی به عرق‌ نشسته‌اش را به شلوار مام استایل ذغالی‌اش کشید و درب زنگ زده‌ای که تکه‌ی آجر جلوی بسته شدنش را گرفته‌بود را با پا کمی هل داد.
هوای سنگین و غبارآلود، چنان بر فضای داخلی ساختمان سنگینی می‌کرد که انگار خود دیوارهای ناتمام، نفس می‌کشیدند. نور کم و ناچیز از لامپ‌های کم مصرفی که از سقف آویزان بودند و به پنکه‌ی سقفی می‌رقصیدند، نقوش سایه‌های بلند و کج‌ومعوجی را بر روی زمین خاکی و پراکنده‌ی خاکی و سیمان می‌انداخت. بوی سیمان تازه، با بوی تند و گزنده‌ی رنگ‌های روغنی و عطر تلخ و گاه شیرین مواد مخدر، در هم آمیخته بود و هاله‌ای از بی‌نظمی و آشفتگی را بر فضا حاکم کرده‌بود. زمزمه‌اش ناخواسته از لبان باریک خشک شده‌اش خارج شد.
- لعنتی!
در گوشه و کنار، مجسمه‌های ناتمام، همچون ارواح نیمه‌جان، در میان انبوهی از ابزار و مواد اولیه‌ی هنری، پراکنده بودند. گل رس خشک شده، بر روی پالت‌های رنگ‌آمیزی قدیمی و پوسیده، مانند جراحتی کهنه بر روی پوست ساختمان، خودنمایی می‌کرد. برخی مجسمه‌ها، با سرهایی بریده یا دستانی قطع شده، به سان مومیاهای کهنه، داستانی از بی‌ملاحظگی و یا شاید از تلاشی ناموفق برای خلق زیبایی می‌گفتند. آثار هنری نیمه‌تمام، همچون سایه‌های این خانه‌ی نیمه‌جان، داستان غم‌انگیز ساکنانش را بازگو می‌کردند.
- عضو جدیدی؟ برای کدوم گروهی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

SHAHDOKHT

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,818
39,047
مدال‌ها
25
نفسی که به‌خاطر ترکیب بوی غبار، رنگ و سیمان و... تنگ شده بود را رها کرد و به جنگل نیمه مرده‌ی چشمان دخترکی که سیاهی دورش را احاطه کرده‌بود، نگاهی انداخت.
- گروه؟
دختر جوانی که از دخترانگی فقط قیافه و اندام را داشت، نگاه بی‌تفاوتی به تیپ و قیافه‌ی مرتب جردن انداخت.
- به فیست نمیخوره که از اعضای گروه اینوری باشی.
چشمانش رد گردن خم شده‌ی دختر را گرفت و به سمت فضای ساختمان رسید. در میان این آشفتگی هنری، زندگی نامنظم معتادان هم در جریان بود. تکه‌های پارچه‌های کهنه و پتوهای پاره، به عنوان پناهگاهی ناقص، در گوشه و کنار پراکنده شده‌بودند و هر گوشه‌ای، به داستانی از یک زندگی شکست خورده، تبدیل شده‌بود. سرنگ‌های استفاده شده، با بی‌رحمی خاصی، کنار مجسمه‌های باشکوه و نیمه‌تمام قرار داشتند، گویی دو دنیای متضاد، در کنار هم در صلحی ناآرام زندگی می‌کردند. صدای زمزمه‌های نامفهوم، سرفه‌های خشک و خش‌خش ناشی از کشیدن سیگار، فضای سنگین را به لرزه می‌انداخت... .
با صدای بشکن زدن کایرا نگاه ماتش از سرنگ به روی دست آلوده به گِل که مقابل چشمانش تکان می‌خورد، پرید.
- هپروتی؟ تازه واردی یا از اعضای گروه؟
نگاهش جست‌وخیزکنان از گیسوان طلایی دختر که بالای سرش نامرتب جمع شده‌بودند، روی تیشرت و شلوار پاچه‌گشاد ست کالباسی‌اش نشست. « نکنه لباساش صورتیه و این واقعا چرک باشه؟ مثل صورتش که اگه یکم پاک بشه دخترونه میشه.»
دستش را درون جیب هودی‌اش کرد و غبار نگاهش را در محیط مزخرف ساختمان چرخاند.
- جدیدم، برای اونور... .
کایرا تابی به لبان‌ غنچه‌ای خشکش داد، بعد از اینکه با نوک آل‌استار‌های یخی‌رنگش به زمین ضربه‌ای زد روی پاشنه‌ی پا چرخید و بی‌میل گفت:
- آها، خب... خوش‌اومدی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

SHAHDOKHT

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,818
39,047
مدال‌ها
25
هر گوشه‌ای از آن مکان، یادآور خلاقیت و مبارزه‌ای خاموش بود. تکه سنگ‌های نیمه‌تراشیده، طرح‌هایی بی‌انتها بر دیوارها، و بوی تند خاک رس و چسب که در هوا پیچیده بود. اما در پس این شور و هیجان هنری، رگه‌هایی از یأس و انزوا پنهان بود. چهره‌هایشان، حکایت از شب‌های بی‌خوابی و روزهای طاقت‌فرسای مبارزه با مواد اولیه و مبارزه با نبودِ امکانات می‌کرد. صدای ناخوانده‌ای در مغزش می‌پیچید و او و دنیای تاریک درونش را به بازی کثیفی دعوت می‌کرد. « تو می‌تونستی مکان و امکانات رو داشته‌باشی. ولی ناتوانی جسمیت مثل همیشه جلوت رو گرفت. راسل... .» صدا که به مرور زمان بلندتر میشد، با کلام کایرا سرنگون شد.
- چیزی از این هنر میدونی؟ تجربه داشتی؟
به افرادی که در تاریکی زندگی خود، به دنبال نوری بودند که شاید در فراتر از سنگ و چوب، در اعماق روحشان نهفته باشد، چشم دوخت. شخصیت‌هایشان، آمیزه‌ای از شورِ آفرینش و یأسِ ناکامی بود؛ همچون مجسمه‌های ناتمامی که در گوشه و کنار پراکنده بودند... . آدامس نعنایی‌اش را به‌سختی قورت داد و زبانی به لبانش کشید و صدایی که گرفتگی‌اش به‌خاطر دلخوری بود را بلند کرد.
- مجسمه‌سازی نه، تجربه‌ی چندانی هم ندارم.
کایرا نگاهی به چشمان جردن انداخت و غم و مات شدن نگاهش را به وضوح حس کرد. لعنتی، چشمانش حرف‌ها را زودتر از زبانش لو می‌دادند.« بازم یه شکست‌خورده؟ واقعا؟» نفس عمیقی کشید و حینی که تلاش می‌کرد غبار غم را از صورت کک‌ومکی‌اش پاک کند، گفت:
- مجسمه‌سازی نه؟
روی چهارپایه‌ی قرمزرنگ پشت میز چرخان مخصوص سفالگری نشست و بی‌توجه به محیط شلوغ اما آرام، نگاهش را قفل رفتارهای جردن کرد. غم پنهان چشمانش همچو قماربازی بود که تمام زندگی‌اش را در یک بازی ناجوانمردانه باخته و خودش مانده و ماتم سنگین دنیا بر دوشش.
دستش را همانطور که انگشت سبابه‌اش درگرد کندن پوست کنار شستش بود، در جیب هودی‌اش گذاشت و معذب از یادآوری شکستی که در هنر قبلی خورده‌بود، کلمات را کنار هم چید.
- آره، مجسمه‌سازی نه.
« اون یه شکست‌خورده‌س که از زندگی فقط نفس کشیدن رو داره، بیا و با نمک ریختن به زخم اذیتش نکنی.» سرش را در جواب صدای مغزش تکان داد و با چشمانش به چهارپایه‌ی آبی‌رنگی که جلوی پای جردن بود اشاره کرد و گفت:
- یاد میگیری، بشین.
و دستش را جلو برد و گفت:
- کایرا هستم.
لحظه‌ای با دیدن دست گلی خود صدای سرزنشگری او را احمق خطاب کرد. همینکه دستش را کمی عقب برد، دست جردن دستش را محکم گرفت.
- خوشبختم، منم جردنم، جردن کافمن.
 
بالا پایین