جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ مجموعه رمان کابوس افعی _ جلداول] اثر « سادات.82 نویسنده حرفه‌ای انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سادات.82 با نام [ مجموعه رمان کابوس افعی _ جلداول] اثر « سادات.82 نویسنده حرفه‌ای انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,700 بازدید, 33 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ مجموعه رمان کابوس افعی _ جلداول] اثر « سادات.82 نویسنده حرفه‌ای انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سادات.82
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
نام مجموعه: کابوس افعی

جلد اول: پیشگویی در رویا

نویسنده: فاطمه السادات هاشمی نسب

ژانر: تخیلی/فانتزی، معمایی، عاشقانه
عضو گپ نظارت: S.O.W(۱)


ساعت پارت گذاری: روزانه

خلاصه:
در جهان حومورا در خاندانی اصیل زاده، حاصل ازدواج ملکه و پادشاه پرنسسی متولد شد، با تولد پرنسس درختان راش پژمرده شدند و برگ هایشان همچون باران شهاب سنگ سقوط کردند، حواصیل ها همراه پرستو ها کوچ کردند و خشکسالی همه جا را فرا گرفت، چشمه های آب باز در زمین فرو رفتند و مخفی شدند تا شاهد آن پرنسس نباشند!​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,583
مدال‌ها
6
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان




با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
مقدمه:


آن بود که با خیره شدن به چشمان اش، هر ک.س را به عالم اموات راهی می کرد!


آن بود که نژآد بریل را سرافکنده و شرمسار کرد و به شایعات پر و بال تازه ای داد تا آزتلان را باری دگر دگرگون کند.


آن کسی بود که به عنوان پرنسس اصیل آزتلان از او انتظارات فراوانی داشتند و افسوس که او تنها قاتلی در جلد یک طفل معصوم بود!
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
#پارت یک#


سخن نویسنده:

سلام و درود بر خوانندگان عزیزم

برای این رمان خیلی وقت گذاشتم و قراره بزارم، امیدوارم بتونم تمام تلاشم رو بکنم تا براتون دلنشین و جذاب واقع بشه. این رمان واسم معنای خاصی داره، شاید بشه گفت از یه رمان برام فرا تر رفته...


"برای ایجاد استانداردی جدید، تنها چیزی که کمی متفاوت باشد کافی نیست، بلکه نیاز به چیزی واقعا تازه است که به راستی قدرت تخیل مردم را تحت تاثیر قرار دهد."

بیل گیتس

نکته:

حتما به یاد داشته باشید که دفترچه لغات را در سرزمین حومورا بخوانید تا در صورت رو به رو شدن با حیوانات خطرناک دست و پایتان را گم نکنید!

به نام آنکه تخیل را آفرید.

(سوم شخص)

قصر طلایی آزتلان در آتشی سیاه فرو رفته بود که لحظه به لحظه بیشتر از قبل به نابودی کشیده میشد. خدمه و سرباز ها همه با فریاد و جیغ از اتاق ها و سالن های قصر بیرون می آمدند و با گریه و نگرانی، ترسیده از دروازه شمالی قصر بیرون می رفتند.

گویی در آن لحظه به یاد نداشتند ملکه و پادشاهی هم وجود داشتند که در تالار اصلی در میان آن آتش سیاه گیر کرده بودند و راه فراری نداشتند. آسمان قصر به خاطر آتش به سیاهی کشیده شده بود و پرندگان با استشمام دود بر زمین سقوط می کردند.

پادشاه چشمانش را به سختی باز کرد، پلک زد و به اطرافش نگاهی انداخت، حرارت زیاد آتش مانع درست دیدنش میشد و این یعنی عمق فاجعه، او بلاخره آمده بود، گویا تهدید هایش پوچ و توخالی نبوده اند و چه اشتباه بزرگی کرده بود که آن ها را جدی نگرفته بود! شاید باید الان از کار و تصمیم اشتباه اش پشیمان شده بود اما در چشم هایش چیز دیگری می دیدم، انعکاس غم و عشق در چشم هایش موج می زد!

همچون دریایی که در اواخر روز عجیب آرام می شود به همسرش که کنارش افتاده بود چشم دوخته بود. لباس های ملکه پاره و سیاه شده بودند، با آن همه پارچه، اگر آتش می گرفت به حتم ملکه زنده زنده کباب میشد و این در جلوی چشم های معشوق اش بسیار دردناک بود!

پادشاه کمی خود را تکان داد تا به ملکه که در یک متری اش بود برسد، اما با حس سنگینی زیادی که پاهایش تحمل می کردند، سرش را به عقب برگرداند تا مانع را ببیند. با دیدن آن شعی نفس عمیقی کشید و بغض اش را فرو داد. لوستر بزرگ طلایی قصر بر روی پاهایش افتاده بود و او را زمین گیر کرده بود. آن قدر نگران دختر و همسرش بود که به ناگاه درد را حس نکرده بود و گویی فراموشش شده بود.

پادشاه با بستن چشم هایش آرام سرش را روی زمین های براق یشمی گذاشت و از گوشه چشم به همسرش خیره شد. ملکه هنوز هم نفس می کشید اما انگار بی هوش شده بود چرا که چشم هایش بسته بودند.

قصر با صدا های دلخراشش لحظه به لحظه بیشتر در آن آتش سیاه می سوخت و به سوی نابودی قدم بر می داشت، پادشاه که گویی از نجات ناامید شده بود اینبار فکرش به طرف پرنسس پر کشید، پاره تنش که سال ها ازش مواظبت کرده بود ولی اکنون گویی حماقت کرده بود و جانش را بیشتر به خطر انداخته بود... امیدوار بود اکنون در این آَشغته بازار جایش امن باشد و دست آن شیطان به او نرسد.

قطره اشکی از گوشه چشمانش چکید و خواست چشم هایش را برای وداع ببندد که با صدای جیغ بلندی چشم هایش را مجدد گشود. وحشت زده از شنیدن آن اسم سرش را بالا گرفت و به دختری که در میان آتش می دوید و به او نزدیک میشد چشم دوخت.

در لحظه با دیدن آن دختر و دویدنش میان آتش، قلبش به لرزش در آمد، مگر دیوانه بود که با جان و دل بر آغوش آتش قدم می گذاشت! پادشاه که از آمدن و نزدیک شدن آن دختر ترسیده و وحشت کرده بود، به سختی نفس عمیقی کشید و از ته دل فریاد زد:

- هایدرا برو! فرار کن، هایدرا فرار کن!

پرنسس اما با چشمانی اشک آلود و ترسیده به سختی از مسالح خراب شده قصر می گذشت تا به پدر و مادرش برسد. پادشاه از درد دست زخمی اش را روی قلبش نهاد و با خود زمزمه کرد:

- چرا کسی نیست...

با رسیدن هایدرا به بالای سر پدرش، پادشاه به چشم های اشکی و گونه های سیاه اش نگاه کرد. موهای بلند و طلایی اش بهم ریخته بودند و چشم های خاکستری اش از غم سیاه شده بودند.

پادشاه آرام دست زخمی اش را با درد زیاد بالا آورد و بر گونه راست هایدرا نهاد و زمزمه کرد:

- هایدرا فرار کن، اون اینجاست به خاطر تو اومده، باید بری، برو دخترم اینجا نمون...

پرنسس اما سریع و مردد سرش را به چپ و راست تکان داد و با گریه و هق هق گفت:

- بابا بلند شو، شماهام باید بیایید من بدون شماها نمیرم. مامان...

هایدرا سریع از جایش برخواست و به سمت ملکه رفت، با لمس کردن صورت ملکه با دو دستش، پلک های ملکه تکان خوردند و لحظه ای بعد چشم گشود. مردمک قرمز رنگ ملکه لرزش زیادی داشت و خبر از بدخیم بودن اوضاعش می داد. ملکه با تمانینه ارام زمزمه کرد:

- برو... دیگه نمی تونیم ازت... محافظت کنیم... برو هایدرا... برو...
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
#پارت دو#


هایدرا که اصلا قصد رفتن نداشت مجدد جیغی کشید و با گریه گفت:

- چرا میگید بدون شماها برم؟ نه من نمیرم، بدون شماها هیچ جا نمیرم. نه...

ملکه غمگین با نگاهی پر از درد و عشق چشم هایش را برای همیشه بست و نگاه آخرش را به دخترش تقدیم کرد. هایدرا با ظاهر شدن فلس قرمز بزرگ اژدها در بالای بدن مادرش، از ته دل جیغی کشید و خودش را روی بدن مادرش انداخت، شاید باورش نمی شد که مادرش را برای همیشه از دست داده بود و اکنون دیگر مادری نداشت که از دستورات او نافرمانی کند!

دلش نمی خواست مادرش برود، می خواست هر روز صبح مثل قبل با عصبانیت مادرش بیدار شود و مثل همیشه مسخره بازی در بیاورد و مادرش حرص بخورد که یک پرنسس باید با وقار باشد، اما هایدرا که پرنسس نبود، او تنها دختر مادر و پدرش بود که او را بسیار لوس کرده بودند...

با انفجار عظیمی در بالای قصر و لرزش دیوار ها، هایدرا سرش را بالا آورد و به سقف نگاه کرد. تیکه های طلای سقف همه داغ شده بودند و در حال ریزش بودند. اگر طلای داغ روی بدنش می چکید به حتم همچون نانی در کوره از درون می پخت!

هایدرا ترسیده از جایش بلند شد و به طرف پای پدرش رفت که میان راه، شخصی از پشت دستانش را دور کمرش حلقه کرد و او را همچون چتری از پشت در آغوش کشید تا مانع از ریزش قطرات طلا بر سر و کولش شود، هایدرا که از این کار شوکه شده بود سریع به عقب بازگشت تا آن شخص را ببیند که با دیدن فرمانده قصر ادوارد عصبی جیغ کشید:

- فرمانده چی کار می کنی؟ ولم کن باید بابام رو نجات بدم ولم کن! بهت دستور میدم...

هایدرا جیغ می کشید و در آغوش فرمانده دست و پا میزد اما گویا فرمانده قصدی برای رها کردن او نداشت، ادوارد با اندوه به پادشاه چشم دوخت، پادشاهی که دگر چیزی از ابهتش باقی نمانده بود و تمام بدنش در خون قرمزش غرق شده بود!

پادشاه با شنیدن جیغ های هایدار به سختی سرش را بالا آورد، او پاهای فرد جدیدی را دیده بود و اکنون با دیدن ادوارد بسیار خوشنود شده بود. ادوارد با نگاه خیره پادشاه محکم تر از قبل پرنسس را با دستانش گرفت و گردنش را برای احترام به شاه خم کرد، مصمم و غمگین گفت:

- اعلاحضرت ببخشید که دیر رسیدم.

شاه اما در دل خود او را از آمدنش هر چند دیر تحسین می کرد با سرفه ای، آرام و با مکث های پی در پی که ناشی از آسیب دیدن زیاد بدنش بودند، گفت:

- ادوارد های.. درا رو ب..ببر، اون رو ببر... ن..نزار به دستش بیوفت...ه، دختر..م رو نجات بده... ا..ازت خواهش م..می کنم...

فرمانده که بین نجات شاه و پرنسس گیر کرده بود با بالا آمدن خون از دهان پادشاه، چشم هایش را با افسوس بست و با باز کردنشان، گردنش را تا کمر به سختی در میان لگد و تکان های پرنسس به نشانه تعظیم خم کرد و با غم گفت:

- پرنسس رو نجات میدم و برمی گردم تا شما و ملکه رو ببرم.

شاه اما در حالی که مزه شوری خون را می چشید، به سختی لب زد:

- برنگرد... ای..ن آ..آخرین دستو..رم به توست...

با بالا آوردن مجدد دریایی خون، سکوت اختیار کرد و سرفه های پی در پی اش شروع شدند، شوری بسیار خون در دهانش، به او حس خفت باری داده بود. به سختی آن ها را قورت داد و با خس خس میان سرفه ها گفت:

- ه..هایدرا ر..و به ا..رو..بام..با ببر... ا..لف ها و ان..سان ها ا..ون جا... جا..ش امنه... او..ن باید مخ...فی... بشه...

افسوس که شاه نتوانست حرف هایش را تمام کند و با آخرین نفس اش، برای همیشه از سرزمین حومورا جدا شد. هایدرا که با شوک به صحنه خیره بود با دیدن فلس اژدهای قرمز و طلایی پدرش، اینبار بیشتر از قبل شکست و خواست به طرف پدرش حجوم ببرد که ادوارد با یک ضربه محکم به گردنش، او را بی هوش کرد و هایدرا در آغوشش افتاد.

ادوارد به اطراف نگاهی انداخت، قصر در حال فرو پاشی بود و دگر جای ماندن نبود، او سریع پرنسس را محکم در آغوش گرفت و با تبدیل شدن اش به اژدهای آتشین زیبا، بال های قرمز خونین اش را گشود...

***
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
#پارت سه#

*دفترچه لغات*

سرزمین حومورا( Land of Humura):

سرزمینی متشکل از سیزده پادشاهی بزرگ و مستقل است که در هر پادشاهی آن حیوانات و مخلوقات منحصر بفردی پادشاهی می‌کنند، اما لازم به ذکر است که بیشتر پادشاهی‌ها در اختیار اژدهایان است که قدرت مطلق را در حومورا تشکیل می‌دهند.

پادشاهی آزتلان( Kingdom of Aztelan):

این پادشاهی در مرکز سرزمین حومورا قرار دارد که در اختیار اژدهایان بریل می‌باشد. پادشاه آن شاه جورمونند و ملکه آن ملکه رایو هستند. همچنین پادشاهی آزتلان به دلیل موقعیت خاص جغرافیایی و در مرکزیت حومورا، رونق بسیاری دارد و یکی از پادشاهی‌های معروف است که همه علاقه زیادی برای سفر به آن دارند. آزتلان نیز از نظر محیط، دارای دشت‌های سرسبز با گل‌های نیلوفر در مرداب‌های اطراف و کوه‌های بارانی زیبا است که دیدنشان خالی از لذت نیست. امیدواریم در مدتی که در آزتلان به سر می‌برید نهایت لذت را تجربه کنید.

(سوم شخص)

ملکه همراه با پادشاه با قدم‌های سنگین و باوقار پا به باغ سلطنتی نهاد و دست در دست معشوقه‌اش به طرف میز و صندلی‌های طلایی و با شکوه باغ رفتند. هر دو به آرامی از کنار درختان اقاقیای بنفش و قرمز باغ سلطنتی گذشتند و با استشمام بوی دلنشین گل‌های نسترن و ارغوان به آلاچیق میان باغ رسیدند. ملکه دست پادشاه را با رسیدن به پل طلایی باغ رها کرده و با خوشحالی اما همچنان آرام و با وقار به طرف پل قدم برداشت. پادشاه در جایش ایستاد و با لبخند به ملکه زیبایش خیره شد که چگونه از این منظره نهایت لذت را می‌برد.

ملکه با رسیدن به پل چوبی و ایستادن در راس آن، با خوشحالی با دستانی قفل شده در جلوی دامنش، به آب زلال زیر پاهایش که از زیر پل می‌گذشتند و به باغ آبیاری می‌کردند، خیره شد. نفس عمیقی کشید تا هوای سرد و متعادل باغ را به جان بخرد.

مدتی نگذشت که پادشاه هم قدم نهاد و کنار ملکه روی پل جای گرفت و هر دو با لبخند در آغوش هم به منظره جلویشان که ترکیبی از ادغام بسیار زیبا و دلنشین درختان اقاقیا و شاه پسند را تشکیل داده بود و به باغ زینت بسیاری بخشیده بود، خیره شدند.

خدمه‌ها با خوشحالی به عشق میان سرورانشان خیره بودند و هر از گاهی می‌خندیدند و فکرهای زیادی در سرشان پرورش می‌دادند که بازگو کردنشان قابل ذکر نبود.

پرندگان چلچله باغ با خوشحالی به این طرف و آن طرف پرواز می‌کردند و با جان دل برای اهالی باغ می‌خواندند و اطراف را طنین زیبایی می‌بخشیدند.

هر چند این فضای لذت بخش مدتی بیشتر پایدار نبود، چرا که با ورود پرنسس آزتلان و جیغ‌های پی در پی‌اش، سکوت زیبای باغ شکسته شد و پرندگان از ترس پای به فرار گذاشتند.

هایدرا با خوشحالی و سر و صدای زیادی وارد باغ شد و با شادی و سرعت زیادی به طرف مادر و پدرش دوید. با هر دویدنش دامن بزرگ سیاه‌اش این طرف و آن طرف می‌شد و در خودش موج می‌ساخت. هایدرا با رسیدن به پل، دامنش را بالا گرفت و تند- تند از شیب پل طلایی بالا رفت و در آغوش پدرش جای گرفت. مادرش با اخم و عشق به او خیره شده بود و پدرش، با آغوشی سرشار از محبت پذیرای حضور گرم او بود.

هایدرا پس از دقایقی از آغوش مادرش جدا شد که صدای عصبی ملکه به گوشش رسید.

- پرنسس! مگه ده بار بهت نگفتم این طرز برخورد در شان تو نیست!

هایدرا با خنده با حالتی بچگانه دستان مادرش را گرفت و در حالی که تکان می‌داد، گفت:

- مامان اذیت نکن دیگه، الان که جلوی بقیه نیستیم! درضمن...

سرش را جلو آورد و کنار گوش ملکه ادامه داد:

- شما واسه من فقط مامانمی نه ملکه آزتلان! دلت میاد من رو این‌جوری مورد عصبانیتت قرار بدی؟

ملکه با حرف‌های شاد هایدرا، نفس عمیقی کشید و اخمهای خود را از روی صورتش زدود و آرام، در حالی که تنها دخترش را در آغوش می کشید، زمزمه کرد:

- برای خودت میگم عزیزم، ما که همیشه کنارت نیستیم.

هایدرا بی‌توجه به حرف‌های ملکه خندید و در حالی که دستانش را دور کمر باریک مادرش قفل می‌کرد گفت:

- اما من همیشه کنارتونم و دور نمیشم، نگران نباشین.

ملکه با حرف پرنسس بیشتر از قبل در دلش ترس رخوت کرد، اما به روی خود نیاورد و با لبخندی سکوت اختیار کرد. مدتی نگذشت که هایدرا از آغوش ملکه دل کنده و از وی جدا شد.

با خوشحالی و چشمانی درخشان به اطراف نگاه کرد و با دیدن میز غذای طلایی، جیغی از ته دل اش کشید، در حالی که به طرف میز می‌رفت و از روی پل عبور می‌کرد گفت:

- وایی چه غذاهایی! وای کباب بره، عاشقشم!
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
#پارت چهار#

پدرش از ابرازعلاقه بی‌پرده دخترش خندید و درحالی که یکی از دستان‌اش را پشت کمر ملکه‌اش می‌گذاشت و او را به طرف میز هدایت می‌کرد، گفت:

- من یا کباب بره؟ زود باش!

هایدار با دو راهی پدرش سرجایش میخکوب ایستاد و پس از مکث تقریبا طولانی‌ای پاسخ داد:

- اومم... سوالت مثل این بود که به یه بچه بگی بابات رو بیشتر دوست داری یا مامانت؟

سپس در کسری از ثانیه به طرف پدرش بازگشته و درحالی که عقب-عقب به میز نزدیک‌تر می‌شد، خندان پاسخ داد:

- ببخشید اما الان از پاسخ گویی معذورم.

مجدد خندید و سریع رویش را برگرداند، با رسیدن‌اش به میز، بدان نشستن دستش را به سوی ران گوسفند دراز کرد و تکه بزرگی را از آن جدا کرده و با خوشحالی دندان‌های تیزش را در آن فرو برد. مزه آبدار و سوخاری شده کباب بره، به خصوص ران آن به شدت در دهانش جولان می‌داد و او را از این لذت بی‌نهایت سرشار از انرژی می‌کرد.

درحالی که هایدرا سرگرم خوردن بود، ملکه و پادشاه در جایگاهشان در دو راس میز دوازده نفره جای گرفتند. با نشستن پادشاه بر صندلی طلاکوبی شده، ملکه نیز آرام نشست و با تأسف و افسوس به هایدرا و روش خوردنش خیره ماند.

با خود می‌گفت چگونه او را این‌گونه تربیت کرده است؟ و خود از پاسخ سؤالش آگاه بود. چراکه تربیت او بر عهده پدرش بود! هایدرا به شدت لوس پادشاه بود و این ملکه را می‌ترساند، چراکه به حتم در آینده نه چندان دور دچار مشکلات زیادی میشد، به خصوص که با حضور آن ناشناس، مشکلات بیشتر، مهلک‌تر و حتمی‌تر بودند...

ملکه از غم و نگرانی آهی کشید و خطاب به شلخته غذا خوردن هایدرا، عصبی گفت:

_ پرنسس! درست بشین و اصول رو رعایت کن!

هایدرا با شنیدن صدای عصبی ملکه دست از خوردن آن ران لذیذ برداشت و کمی به اطراف نگاه کرد، با دیدن نگاه متعجب و ترحم‌آمیز خدمه، در دل خود را لعنت کرد، چراکه قول داده بود در جلوی خدمه این کار را انجام ندهد و اکنون به حتم مادرش از خجالتش بیرون می‌آمد!

هایدرا آرام ران مرغ را بر داخل بشقاب جلویش نهاد و دستش را به طرف جعبه دستمال کاغذی دراز کرد. آهسته و با مکث از داخل آن مکعب زیبای براق که با جواهرت گران‌قیمتی کار شده بود، برداشت و با آن دستان کثیفش را که پر از ادویه بودند تمیز کرد. زیر چشمی به ملکه نگاه کرد که سریع از نگاه عصبیش چشم بست. کارش ساخته بود!

خودش را سرزنش کرد، به حتم بعد از این حسابی مادرش او را مؤاخذه می‌کرد.

آهی کشید و آهسته و با وقار لباس زیبای مشکین‌اش را کمی بلند کرد و روی صندلی، کنار مادرش نشست، کمرش را صاف کرده و سی*ن*ه‌اش را جلو داد، گردنش را به زیبایی و طبق آموزش های اختصاصی ملکه کمی کشیده بالا گرفت و با نگاهی زیبا و مصمم به غذای آبدار جلویش که بدجور شکمش را تحریک می‌کرد، چشم دوخت.

ملکه با این رفتار هایدرا این‌بار لبخندی زد و با همان وقار کلامش گفت:

_ هایدرا، شیش ماه دیگه تولدته برای هدیه چی می‌خوای؟

هایدرا با شنیدن حرف مادرش و نام تولد، گویی که در لحظه چشمان‌اش از آتش ذوق روشن شدند. در دلش پای کوبی می‌کردند و فریاد شادی سر می‌دادند.

او بلافاصله‌ با لحنی خوشنود پاسخ داد:

_ خب معلومه! اون اسب های بالدار رو می خوام! یه پگاسیس!

ملکه با شنیدن نام پِگاسیس (Pegasis) اخمی کرده و پاسخی به او نداد، در دلش خودش را از پرسیدن این سؤال و بی‌فکری هایدرا سرزنش کرد. چرا باید این‌قدر به اطرافش بی‌اهمیت باشد که پگاسیس را برای تولدش درخواست کند؟ هرکس دیگر بود اشکال نداشت اما هایدرا نمی‌توانست پگاسیس را بخواهد!

هایدرا که متوجه واکنش عصبی و تلخ ملکه شده بود، نیم نگاهی به پدرش انداخت، پادشاه نیز در فکر بود و کمی اخم روی ابروان خوش فرمش جای گرفته بود.

هایدرا مجدد آهی کشید، باز هم مثل همیشه آن‌ها هم از طرز فکر بقیه ترسیده بودند، یا نه شاید خودشان هم همین‌گونه فکر می‌کردند! افکار خلایق چیزی نبود که با چند حرف و احساس قوی بتوان آن را تغییر داد. هایدرا از این فکر، عصبی از پشت میز بلند شد و خطاب به خدمه گفت:

_ مدتی ما رو تنها بزارین.
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
#پارت پنج#


خدمه که متوجه بد بودن وضعیت شده بودند، سریع تعظیم کردند و هر دوازده نفرشان با دامن‌های سفید و صورتی خوش دوختشان که توسط خیاط های سلطنتی آماده شده بود، سریع از باغ خارج شدند.

با تنها شدن این خانواده، هایدرا با بغض خطاب به مادرش گفت:

_الان که دیگه کسی نیست! چرا راحت حرفت رو نمی‌زنی مامان؟ من چند ساله یه پگاسیس می‌خوام اما شما ها هربار باهام اینجوری رفتار می‌کنین!

هایدا بغض داشت و این به وضوح مشخص بود، پدرش با دیدن بغض دخترکش طاقت نیاورد و سریع از جایش بلند شد، خواست بگوید باشد و برایش پگاسیس را فراهم کند که ملکه ذهن شاه را خواند، پس سریع و قاطع مانع او شده و گفت:

_ پادشاه!

شاه با صدا زده شدن‌اش توسط ملکه، اخمی کرده و سکوت اختیار کرد، می‌دانست این‌گونه صدا زده شدن‌اش توسط ملکه عاقبت خوشی نداشت! پس حرفش در دلش مانده و چیزی نگفت.

ملکه با سکوت شاه، با حفظ همان اخم غلیظش خطاب به هایدرا گفت:

_ مگه نمی‌دونی بقیه دربارت چی میگن؟ می‌خوای شایعه ها رو تایید کنی؟ فکر نمی‌کردم این‌قدر بی‌فکر باشی هایدرا! تو دیگه بچه نیستی شیش ماه دیگه تولد هجده سالگیته و هنوز مثل بچه‌ها هرجا هر حرفی رو می‌زنی، پس کی قراره بزرگ بشی؟

هایدرا اما به حرف‌های مادرش گوش نمی‌داد، تمام فکر و ذکرش نزد بخش اول حرف‌ها بود، شایعه هایی که مادرش از آن‌ها حرف می‌زد، پس او هم به شایعه‌ها اهمیت می‌داد، وگرنه برای چه باید او را بخاطر درخواست پگاسیس سرزنش می‌کرد؟ هر چند خودش هم می‌دانست و البته فهمیدنش هم سخت نبود.

شایعه پرنسس وُرتلس (Wortles) همه‌جا پیچیده بود، به قدری که دیده بود حتی خدمه‌های قصر هم در موردش حرف می‌زدند، پس به حتم به گوش مادر و پدرش هم رسیده بود. دروغ چرا، قلبش بدجور شکسته بود، پدر و مادرش همیشه می‌گفتند به شایعات اهمیت نمی‌دهند اما گویا آن‌ها هم تافته جدا بافته نبودند.

هایدرا درحالی که در تلاش بود تا بغض‌اش نشکند، آرام پرسید:

_ مگه نگفتین شایعه ها واقعی نیستن؟ مگه نگفتین بهشون اهمیت نمی‌دین؟

پادشاه با این حرف او سریع واکنش نشان داده و گفت:

_ معلومه که اهمیت نمی‌دیم، مادرت فقط یکم...

هایدرا با شنیدن آن کلمه 'فقط' پوزخندی زده و دست‌اش را محکم مشت کرد، صدای شکستن چیزی از درون‌اش به گوشم خورده و سپس، به طرف خروجی باغ قدم برداشت.

با بیرون آمدن‌اش از باغ سر پوشیده از شیشه، خدمه جلویش تعظيم کردند. بی‌توجه به آن‌ها با چشمانی سرشار از بغض و اشک که هر لحظه در آستانه شکستن بودند، تبدیل به اژدهای درونی‌اش شد، بال‌های زیبایش را گشود و به آسمان سعود کرد، سپس درحالی که پرواز می‌کرد نگاه اشک‌آلودش را به خدمه دوخت، نگاه ترحم‌آمیزشان او را به شدت آزار می‌داد و باعث رنجش قلب کوچک‌اش می‌شد. هایدرا بیچاره توان تغییر وضعیت را نداشت. چه می‌توانست بکند وقتی خودش را هم قبول نداشت؟ وقتی خودش هم به بقیه حق می‌داد و حرف هایشان را از اعماق دلش باور داشت.

پرنسسی که قرار بود از حاصل ازدواج دو اژدهای بِریل (Beril) قدرتمند به دنیا بیاید و همه منتظر وجود و قدرت با شکوه‌اش بودند، اکنون به یک اژدهای ورتلس تبدیل شده بود و به دنیا آمده بود. این برای پادشاهی آزتلان یک فاجعه بود و او هیچکاری از دست‌اش بر نمی‌آمد. شایعه پرنسس ورتلس آزتلان، در کل پادشاهی پیچیده بود و هر کجا که می‌رفت، با تبدیل شدن‌اش او را سریع می‌شناختند.

پگاسیس را می‌خواست تا بتواند به راحتی به همه‌جا برود بدان آن‌که مجبور به تبدیل شدن بشود اما فایده‌ای نداشت... در هر صورت باز هم او تنها کسی می‌شد که در آزتلان یک پگاسیس داشت و حتی شاید بیشتر انگشت نشان می‌شد. آنکه پرنسس خودش نیز شرم دارد. اما اخلاق او در ظاهر و برخورد با بقیه این‌گونه نبود، همیشه جلوی دیگران با وقار و مغرور بود و این شاید او را در نزد بقیه جور دیگه‌ای جلوه داده بود.

از نگاه ترحم‌برانگیز بقیه آهی کشید و با قدرت بیشتری بال‌های سبز رنگ بزرگ زیبایش را برهم زد تا با سرعت بیشتری از باغ دور شود، تا آن نگاه‌ها را نبیند و حس‌شان نکند. هرچند در تمام مکان‌ها این نگاه‌ها پایدار بودند و تمامی نداشتند.

به اطراف نگاهی انداختم، گویا به سوی کوهستان پرواز می‌کرد، آری آنجا برایش بهترین جا بود، مناطق کوهستانی آزتلان جایی بود که مردم عادی در آن زندگی می‌کردند و از شایعه ها دور بودند، حدود بیست روستای کوچک در آن‌جا بود که مردمش به ندرت برای خرید لوازم به شهر‌ها می‌رفتند و از شایعه‌ها دور بودند. بودن‌اش در آن‌جا، به حتم برایش بهترین انتخاب بود.

***
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
#پارت شیش#

با سرعتی همچون باد و رعد، از کنار قصر طلایی و بزرگ آزتلان گذشت، از زیر آبشارهای ورودی قصر عبور کرد و با پرواز از بالای پایتخت، به سوی کوهستان روانه شد. او در آن‌جا به حتم در آرامش بود و کسی آزارش نمی‌داد.

از این سوی با رفتن هایدرا، ملکه ناراحت و پریشان، دستان‌اش را قامت صورت‌اش کرده و صورت‌اش را پوشاند، آهی کشید و زمزمه کرد:

- تا کی باید باهاش در مورد این‌چیز ها بحث کنیم؟ یه روز شاید اون واقعا بیاد‌‌‌...

با حرف ملکه که تنها پادشاه متوجه منظور‌ش می‌شد، شاه سریع از جایش برخواست و عصبانی خطاب به ملکه گفت:

- اون نمیاد، اصلا شاید حرف‌هاش دروغ باشه. تو از کجا می‌دونی درست گفته؟ بس کن رایو، با این رفتارهات فقط هایدرا رو بیشتر می‌رنجونی.

ملکه رایو (raiv) که با حرف‌های شاه عصبی شده بود، سریع از جای خود برخواست و درحالی که دامن بزرگ طلایی‌اش را با هر قدمش به حرکت در می‌آورد، گفت:

- جورمونند (Jormonnd) اگر واقعی باشه چی؟ پدرت اسمش رو هایدرا گذاشت، اگر واقعا اون افسانه واقعی باشه... یعنی پادشاه سابق از ماجرا مطلع بوده.

شاه با حرف ملکه به سوی منظره پشت سرش چرخیده و با قدمی به نرده‌های آلاچیق طلایی نزدیک شد، آرام درحالی که به آبشار باغ، که از ابر کوچکی به پایین می‌ریخت، خیره شده بود گفت:

- رایو، چرا اوقات خودت رو تلخ می‌کنی عزیزم؟ بزار همراه زمان حرکت کنیم، سرنوشتش هرچی که باشه من و تو قادر به تغییرش نیستیم.

ملکه با حرف غم‌آلود شاه، به اون نزدیک شد و کنارش جای گرفت، آرام سرش را به شانه های او تکیه داد و با بغض گفت:

- اما پس هایدرا چی؟ اون دختر چه تقصیری داره. آزتلان، اون به تنهایی نمی‌تونه آزتلان رو بچرخونه.

شاه با حرف ملکه خسته چشمان‌اش را بست، ملکه درست می‌گفت، آن‌ها تنها یک دختر داشتند که به حتم وارث تاج و تختشان میشد، اما هایدرا با آن روحیه مغرور و بچه‌گانه‌اش ممکن نبود بتواند با سیاست وزرای آزتلان و دشمنان خارج از پایتخت دست و پنجه نرم کند. اما مگر چاره دیگری هم بود؟

پادشاه نفس عمیقی کشید و آرام دست‌اش را پشت کمر ملکه نهاد، پولک‌های طلایی لباس ملکه با لمس دست شاه، کمی ترتیب شان بهم ریخته و در دست شاه فرو رفتند، پادشاه اما بی‌توجه به آن‌ها ملکه را به طرف درب خروجی باغ هدایت کرد و مصمم زمزمه کرد:

- فعلا بزار به تولدش برسیم، اون روز مشخص میشه که همه چیز واقعیه یا دروغ، اگر دروغ بود که خیلی خوبه، می‌تونیم براش یه همسر اتتخاب کنیم تا در امور کشور بهش کمک کنه. اگرهم نبود...

ملکه سرش را پایین انداخته بود و در سکوت به سخنان شاه گوش می‌داد که با سکوت او، سرش را ناامید بالا آورد و گفت:

- اون‌وقت طبق حرف‌هاش، کل کشور نابود میشه.

شاه با حرف ملکه چروکی بر ابروان‌اش نشست و پاسخ داد:

- بیا فعلا در مورد آینده حرف نزنیم.

ملکه شاید در ظاهر به حرف شاه گوش داده بود و سکوت اختیار کرده بود، اما در دلش آشوبی همچون سونامی شکل گرفته بود که به حتم آرام گرفتنش به همین سادگی نبود، باید بیشتر در مورد آن افسانه تحقیق می‌کرد، افسانه‌ای که سال‌ها به گفته آن فرد، از یاد همه رفته بود و در هیچ کجا نوشته نشده بود، اما اگر واقعا این چنین بود، پس آن ناشناس چگونه از این افسانه مطلع شده بود؟ موضوع به شدت مشکوک بود، اما اینکه پادشاه تا آن حد سعی داشت موضوع را ساده جلوه بدهد نیز عجیب‌تر بود.

با رسیدن به درب ورود و خروج باغ سلطنتی، پادشاه دست‌اش را از کمر ملکه جدا کرد و دستان‌اش را پشت کمر خود بهم دیگر قفل کرد. سپس درحالی که از ملکه جدا میشد، آهسته گفت:

- شب می‌بینمتون.

ملکه با رفتن پادشاه، دامن‌اش را به سرعت کمی با دستان‌اش بالا گرفت، سپس به زیبایی و نرمی زانوان ظریفش را خم کرده و برای شاه تعظیم کرد. با تعظیم ملکه، تمام خدمه باقی مانده اعم از سربازان محافظ باغ و ندیمه‌های ملکه، سریع تا کمر خم شده و دستان خود را روی قلب‌شان نهادند. با دور شدن پادشاه ملکه مثل همیشه با وقار ایستاد و دامن بزرگ‌اش را رها کرد، دامن طلایی چهل تکه‌اش با رها شدنش به زیبایی موج بزرگی در خود ایجاد کرده و صدای پولک‌های زیبا و براقش پل باغ را به طنین زیبایی آراسته کرد.

ملکه اما بی‌توجه به این زیبایی‌ها، به طرف راست حرکت کرد و کنار نرده‌های پله آینه‌ای ایستاد. با نگاهی ناامید و قلبی ناراحت، به منظره روبه‌روی خود خیره ماند. در رو‌به‌رو قصر طلایی آزتلان با برج های تیز و بزرگ‌اش به زیبایی خودنمایی می‌کرد، آبشارهایی که دورتادور قصر از صخره‌های معلق در هوا فرو می‌ریختند نیز بسیار محیط را لذت‌بخش کرده بودند. پرنده‌های حواصیل به زیبایی به این‌طرف و آن‌طرف پرواز می‌کردند و با پرستوها مسابقه می‌دادند، اما ملکه حواس‌اش به هیچ کدام از آن‌ها نبود، او در ذهن خود به دنبال جست‌وجوی جواب آن معما مشکوک بود و تا آن را پیدا نمی‌کرد دست بردار نبود.

ندیمه مخصوص ملکه که همیشه سمت چپ او می‌ایستاد، با لحنی زیبا و متین که حاصل وسوسه‌های بسیار ملکه بر آموزش وی بود، خطاب به ملکه گفت:

- بانو، پرنسس چند دقیقه پیش ناراحت تبدیل شدن و به سمت کوهستان رفتن، بفرستم برشون گردونن؟

ملکه با شنیدن نام کوهستان، اخمی کرده و عصبی درحالی که نگاه‌اش را از منظره قصر می‌گرفت و در پل قدم بر می‌داشت گفت:

- خودت برش گردون!
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
#پارت هفت#

ندیمه به سرعت چشمی گفت و به طرف نرده‌ها دوید، در لحظه از بالای نرده‌ها پرید و در شرف سقوط بود، که بال‌های زیبای قرمزش را باز کرده و در آسمان اوج گرفت، ملکه با نگاهی به آن اژدهای قرمز براق آهی کشید و به راهش در پل آینه‌ای که تنها راه متصل باغ به قصر بود، ادامه داد.

پلی که از آینه ساخته شده بود و به طرز وحشتناکی زمین آن نیز از شیشه بود، به گونه‌ای که ارتفاع پانصد پایی زیر قصر به خوبی از آن بالا مشخص بود، برای افرادی که قادر به پرواز نبودند به حتم وحشتناک و جالب بود، اما برای اژدهایان تنها چیز بی‌اهمیتی بود که در کنار هزاران شیء درخشانی که در اختیار داشتند به چشم نمی‌آمد.

در دو طرف پل آینه‌ای ستون‌های آینه کوبی شده، زیبایی ساخته شده بود که سقف شیشه‌ای حرمی پل را نگه می‌داشتند تا در برابر باران و رعد، از صاحبان خود محافظت کند. پل به شدت بلند و زیبا بود، اما برای ملکه که فکرش به هزار جا پر می‌کشید اصلا جذابیتی نداشت.

ملکه با ده‌ها خدمه‌ای که پشت دامن طلایی‌اش راه می‌رفتند به طرف اتاق‌اش که در بالاترین قسمت برج های دو قلوی قصر قرار داشت، رفت. آرام و با تمانینه در سالن‌های داخلی قصر قدم می‌گذاشت و با غرور، بدان توجه به دیگران که با حضورش تا کمر خم می‌شدند و تعظیم می‌کردند به راهش ادامه می‌داد، به راستی که ملکه بود!

از پله‌های مارپیچ طلایی برج دو قلو بالا رفت و به اتاق بزرگ‌اش رسید، درب بزرگ اتاق اکنون در جلویش قرار داشت. دربی که با طلا و جواهرات ارزش‌مند زینت داده شده بود و به زیبایی می‌درخشید. خدمتکار نزدیک ملکه، سریع درب را برایش گشود و کناری ایستاد. ملکه آرام و با افکاری درهم وارد اتاق شد و دستور بسته شدن درب را صادر کرد.

ندیمه ملکه وارد شده و درب را به آرامی بست، به طرف ملکه که اکنون روی تخت دو نفره سلطنتی نشسته بود رفت و آرام گفت:

- اعلاحضرت، بانوی ارشد به دنبال پرنسس رفتن و تا بازگشتشون بنده شما رو همراهی می‌کنم.

ملکه نیم نگاهی به او انداخت، دختری که مونیکا (Monika) او را برای آموزش به قصر آورده بود و قرار بود جانشین او باشد. گویا خواهرزاده او بود که از نژاد پایین رتبه تر بریل بود.

ملکه کلافه دستی بر موهای بهم پیچیده شده‌اش کشید و خسته گفت:

- موهام رو باز کن باید یکم استراحت کنم.

مینا (Mina) سریع چشمی گفته و به سوی ملکه قدم برداشت. آرام کنارش ایستاده و با دستانی ظریف، شروع به باز کردن گیره‌های تاج طلایی و جواهرنشان ملکه کرد، دقایقی طول کشید تا بتواند آن همه گیره را باز کند. با برداشتن تاج ملکه لبخندی زد و آرام موهایش را درحالی که در پشت‌اش تاب می‌خوردند، به چپ و راست تکان داد.

مینا تاج را با دو دست‌اش گرفته بود و آهسته و با دقت زیاد آن را به طرف جای خودش می‌برد، تاج واقعا سنگین بود و مینا برای اولین بار بود که به یک شیء سلطنتی دست می‌زد، برای همین برایش بسیار جذاب و تازه بود.

با دقت و به آرامی، تاج را روی پایه طلایی که رویش را مخمل قرمزی پوشانده بود نهاد و به طرف ملکه بازگشت. سپس مجدد تعظیم کرده و گفت:

- بانو امر دیگه ای ندارین؟

ملکه درحالی که روی تخت بزرگش دراز می‌کشید و لحاف طلایی و مشکین‌اش را کنار می‌زد تا جواهرات کار شده رویش بر داخل بدنش فرو نرود، پاسخ داد:

- فقط لباسم مونده که تو اجازه کمک کردن نداری، هنوز در اون سطح نیستی، می‌تونی بری.

مینا با حرف ملکه به سرعت چشمی گفت و عقب-عقب، درحالی که تعظیم کرده بود از اتاق خارج شد و دو درب بزرگ طلایی را آرام باز و بسته کرد.

با بسته شدن درب‌ها، ملکه سریع از جایش بلند شده و به طرف کمد طلایی و سیاهش رفت. در آن را به سرعت باز کرده و نگاهی اجمالی به لباس‌های سلطنتی انداخت. نه آن‌ها برای هدف الانش مناسب نبودند، مجدد به دنبال لباس مناسب گشت که با دیدن یک لباس ساده و غیر اشرافی در انتهای کمد، لبخندی زد و لباسش را به سرعت، تعویض کرد.

با تعویض لباس بدان آنکه لباس قبلی‌اش را داخل کمد بگذارد، همان‌جا روی زمین رهایش کرد و به طرف کمد شنل هایش رفت، او در حالت عادی از بی‌نظمی متنفر بود. اما اکنون وقتی برای نظم نداشت، باید برای دختر خود کاری انجام می‌داد، چراکه او هنوز هم قبل از آن‌که ملکه یک کشور باشد، یک مادر بود.

با پوشیدن شنل توسی رنگ، بر روی لباس ساده و رعیتی آبی و سورمه‌ای، به طرف پنجره رفت، ماسک ساده‌ای را از کنار کمد کوچک پنجره برداشت و آن را بر روی دو چشم مشکین‌اش نهاد، تا کسی او را نشناسد. با تکمیل شدن استتارش، سریع پنجره بزرگ مستطیل شکل و زیبای اتاق‌اش را باز کرد، با آرامش تمام خود را از برج به پایین پرت کرد و لحظه‌ای بعد، به اژدهایی قرمز، با بال‌هایی بلند، تبدیل شده و بر فراز آسمان‌، به پرواز در آمد.

همراهش حرکت کردم تا نظارگر آن باشم که به کجا می‌رود، او به سرعت در پایین قصر فرود آمد و در جنگل کناری قصر، باز به جسم خود بازگشت، مرموز به اطراف نگاهی انداخت تا کسی او را پیدا نکند و پس از اطمینان حاصل کردن از نبود کسی، نفس عمیقی کشید.

با قدم‌های کوچکی از جنگل بیرون آمد و به شهر جلوی خود خیره شد. شهری که پایخت پادشاهی کشورش آزتلان بود، شهر آزتلان بسیار زیبا بود. مردم‌اش در دشت بزرگی که جلوی قصر قرار داشت زندگی می‌کردند، مردم از تمام کشور‌ها به آزتلان می‌آمدند و پارچه‌های نفیس آزتلان را که به پارچه‌های سلطنتی معروف بودند، خریداری می‌کردند تا برای پادشاه‌های خود هدیه ببرند.

ملکه آرام از آن شلوغی و جمعیت زیاد، با لبخند پای به داخل مسیر سنگ فرش شده شهر گذاشت، درخت‌های اقاقیا به زیبایی دو طرف مسیر را آراسته بودند و همچون چتری در بالای مسیر شکل گرفته بودند.

بوی دلپذیر گل‌های اقاقیا، ملکه را مجبور به کشیدن نفس های عمیقی می‌کرد تا بتواند نهایت استفاده و لذت را از آن‌ها ببرد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین