هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایلهایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کردهاند حذف کنند.
بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود.
https://t.me/iromanbook
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly. You should upgrade or use an alternative browser.
در حال تایپ[ مجموعه رمان کابوس افعی _ جلداول] اثر « سادات.82 نویسنده حرفهای انجمن رمان بوک»
آرام سرش را به نشانه تأسف به چپ و راست تکان داد و دامن بالا رفتهاش را درست کرد، سپس سعی کرد بلند شود که با دیدن دامن طلایی ملکه در جلوی صورتاش، قلباش برای لحظهای از کار افتاد، اینبار دیگر بدجور خراب کرده بود! اگر تا دقایقی قبل، هنوز دلش گواهی خوش میداد اکنون با این شاهکار، دیگر هیچ گواهی خوبی صادر نمیشد!
هایدرا سریع از جای خود بلند شده و جلوی مادرش کمی به نشانه احترام خم شد. ملکه عمیق به او خیره شده بود و چهرهاش از عصبانیت در عمق سکوت فریاد میزد. قلب هایدرا به شدت تند میکوبید، استرس و ترس از عصبانیت مادرش با آن گندی که زده بود برایش بسیار مهیج بود. ملکه دقایقی نگذشته بود که با نفس عمیقی خطاب به ندیمهها دستور داد:
- ما رو تنها بزارین!
ندیمهها که از قبل نیز متوجه عصبانیت بیحد و مرز ملکه شده بودند، سریع چشمی گفته و همگی عقب-عقب به قصر اصلی بازگشتند. با خالی شدن پل آینه، ملکه در سکوت وارد باغ سلطنتی شده و هایدرا نیز او را همراهی کرد.
هر دو آرام در مسیرهای سنگ فرش شده باغ قدم میزدند. ملکه چند قدمی جلوتر میرفت و هایدرا از پشت او را دنبال میکرد. عطر گلهای نسترن و ارغوان تمام منطقه را در بر گرفته بود، سقف شیشهای باغ نیز مانع از عبور نور دلانگیز و گرمابخش آفتاب نشده بود و این گلها را بسیار خوشنود و سرزنده کرده بود. اما زیبایی و بوی معطر یک گل برای چیست؟ برای آنکه پرورش دهندگان خود را شاداب کند، اما اینک گویی هیچ کدام از گلهای باغ در انجام درست کار خود موفق نبودند، چراکه هم ملکه و هم هایدرا هر دو در دنیای خود و افکار خود سیر میکردند و متوجه اطرافشان نبودند.
با رسیدن به میز سلطنتی، ملکه از کنارش گذشته و به طرف نردههای شمالی آن رفت. با ایستادن در جلوی نردههای طلایی، به منظره مرتفع زیبای آبشار جلویش خیره شد. هایدرا نیز از آنجایی که میدانست چه در انتظارش هست، سریع پشت سر مادرش، مثل همیشه روی زانواناش زانو زده و با بغض گفت:
- مامان... بب...
ملکه سریع کلامش را قطع کرده و با اخم گفت:
- چرا بزرگ نمیشی؟
هایدرا غمگین سرش را بیشتر پایین انداخته و پاسخ داد:
- اینکه از قصر بیرون برم و یکم آزاد باشم نشونه بچه بودنه؟
ملکه با پاسخ هایدرا سریع به طرفش بازگشت و عصبی ادامه داد:
- مگه متوجه نیستی؟ تو یه پرنسسی نه یه فرد عادی. تو باید توی قصر بمونی هایدرا، اون بیرون صدها خطر وجود داره که جون تو رو به عنوان یه پرنسس به خطر میاندازه...
هایدرا با این حرف، به سرعت میان حرف ملکه پاسخ داد:
- شده یه بار بگی به عنوان دخترت نگرانمی؟ اگر نخوام یه پرنسس باشم باید کی رو ببینم؟ من نخواستم این مقام رو داشته باشم پس چرا هی با اون محدودم میکنین؟ مامان منم بچتم، نه یه پرنسس! تو مادرمی نه ملکه!
ملکه در دل خود از حرفهای هایدرا خندید، چه کسی داشت این حرفها را به او میزد؟ او که خود همین افکار را داشت و بخاطر همان روز و شباش ادغام شده بودند، اکنون داشت سرزنش میشد.
رایو اما بیتوجه به حرفهای غمگین اما حقیقی هایدرا، عصبی پاسخ داد:
- اینکه خودت خواستی یا نه مهم نیست، الان و در این لحظه تو یه پرنسسی پس باید مثل یه پرنسس رفتار کنی.
هایدرا که فکر میکرد مادرش اصلا متوجه حرفهای او نمیشود و یک دنده هست، سرش را بالا گرفته و با چشمانی که اشکهای بیرنگ از آنان میچکید به رایو زل زده و با بغص گفت:
- من این رو نمیخوام، نه این مقام و نه این قصر، چرا نمیفهمی مامان من... یه ورتلسم! من...
ملکه که ادامه حرفهای هایدرا را خوانده بود، سریع پاسخ داد:
- چی میگی هایدرا؟ تو پرنسس آزتلانی! تو جزو نوادگان خاندان سلطنتی بریل هستی!
دروغ چرا، از این حرف دلاش خشنود گشت اما نمیتوانست خودش را گول بزند، چراکه اگر واقعا اینگونه بود مادرش با پگاسیس مخالفت نمیکرد، بنابراین او نیز به حرفهای خود اطمینان نداشت.
هایدرا با کمی تعلل، غمگین پاسخ داد:
- شاید شما اینطور بگی اما بقیه این رو نمیگن! خسته شدم... واقعا دیگه خسته شدم. از این همه تظاهر به چیزی که نیستم خستم. من نه با شکوه ام، نه با دقت و نه محترم، حتی یه رگ قرمز هم توی جسم اصلیم ندارم چرا من رو برکنار نمیکنین و یه پرنسس دیگه...
رایو سریع به هایدرا نزدیک شده و با خم شدناش، دستاش را جلوی دهان هایدرا گذاشت، هایدرا که از کار مادرش شوکه شده بود، کلاماش را بریده و با چشمانی ورم کرده به او خیره شد. ملکه که بغض در نگاهاش فریاد میزد، با دست آزاد دیگرش بازوی هایدرا را گرفته و او را بلند کرد، اکنون هایدرا در جلویش رخبهرخ قرار داشت. رایو دو دستاش را بر بازوان هایدرا نهاده و محکم فشار داد، سپس آرام زمزمه کرد:
هایدرا که هنوز متوجه موضوع نشده بود همچنان با تعجب به مادرش خیره بود که رایو با چند بار پلک زدن و نفس عمیق کشیدن، ادامه داد:
- تو دیگه بزرگ شدی... باید بفهمی چیمیگم، تا شیش ماه دیگه هجده سالت تموم میشه و قدرتهای واقعی و همیشگیت رو به دست میاری. اون روز تو به عنوان ولیعهد منصوب میشی...
هایدرا از حرفهای ملکه آرام سرش را تکان داد، گویا متوجه شده بود اما هنوز نفهمیده بود چه ربطی به حرفاش داشت! او ولیعهد شدن را نمیخواست و این که اجبار نبود، بود؟ اما طولی نکشید که این ابهامات با ادامه حرف ملکه از بین رفتند چراکه...
- اگر این حرف تو جایی به بیرون از اینجا درز پیدا کنه...
ملکه میان کلاماش سرش را به چپ و راست تکان داده و با افسوس ادامه داد:
- کل کشور بهم میریزه. اشرافزاده های بریل برای تصاحب قدرت به قصر حمله میکنن و من، تو و پدرت رو میکشن تا قدرت رو به دست بگیرن. میفهمی؟ نداشتن یه وارث، بزرگ ترین ضعف یه پادشاهیه.
هایدرا اکنون میدانست حرفی که در لحظه و از روی خستگیهای مکرر به زبان آورده بود، ممکن بود چه عواقبی را در بر داشته باشد و ندانسته آن را بلند فریاد زده بود! لحظهای از نبود مادر و پدرش ترس در دلاش رخوت کرد. او نمیتوانست بدان آنها زندگی کند، خود به خوبی میدانست که شاید حرفی از روی عصبانیت میزد اما فرد عمل آن حرف نبود و تنها حرفهایش پوچ و توخالی بودن.
آرام سرش را بالا و پایین کرده و گفت:
- ببخشید من...
ملکه سریع با به حرف آمدن او، مجدد میان کلاماش گفت:
- قول بده دیگه هیچ وقت این حرف رو نمیزنی، نه بخاطر حفظ جون من و پدرت و یا نه بخاطر این پادشاهی... بلکه بخاطر خودت، من فراموش نکردم کی هستم!
هایدرا که از این حرفها دلگرم شده بود، سریع سرش را بالا و پایین کرده و گفت:
- قول میدم. من... من اشتباه کردم لطفا من رو ببخش مامان.
ملکه که از شنیدن این حرفها خشنود شده بود، سریع هایدرا را در آغوش کشیده و در کنار گوشش زمزمه کرد:
- واقعا بزرگ شدی...
هایدرا از حرف ملکه لبخندی زده و پاسخی نداد، چراکه این حرف به حتم از آن حرفهایی بود که سکوت برایش بهترین پاسخ بود. آنقدر حرف در دل هایدرا نهفته بود که نمیتوانست در کلمات بگنجاند، بنابراین سکوت زحمت فهماندناش را میکشید.
ثانیههایی بعد، ملکه آغوشش را باز کرده و کمی عقب رفت. به چشمان خاکستری هایدرا خیره شده و زمزمه کرد:
- مطمئنم انرژی و قدرت تو از هممون قدرتمند تره. بهت قول میدم.
هایدرا آرام خندید، اگر مادرش اینگونه میگفت به حتم چیزی فهمیده بود، چون از آنجایی که مادرش را خوب میشناخت، میدانست او حرفی را ندانسته و از روی احساس نمیزند.
آهسته سرش را بالا و پایین کرده و به اطراف نگاهی اجمالی انداخت. باغ در سکوت با صدای آبشار و طنین زیبای چلچلهها زینت داده شده بود. به طرف ملکه بازگشته و آرام گفت:
- بابا کجاست؟
رایو با آن سوال هایدرا، چشم از چشمان خاکستری زیبایش گرفته و رویش را برگرداند، به آبشار زیبای باغ خیره شد و گفت:
- مثل همیشه، مشغول کارهای کشور...
گویی که چیزی را به یادآورده باشد، سریع به طرف هایدرا بازگشته و نگران گفت:
- راستی فردا جشنه، یادت باشه باید خوب رفتار کنی، الان که دلیل رو میدونی ازت انتظار بیشتری دارم.
هایدرا آهسته سرش را تکان داد، سپس بیپاسخ در کنار مادرش ایستاد و به آبشار خیره شد. دیدن آبشاری که بخاطر ارتفاع زیادش در پایین دریاچه باغ، کف و مه ایجاد کرده بود، بسیار زیبا و لذت بخش بود.
هایدرا اما در این فکر نبود، به آن فکر میکرد که اکنون که میداند چه خبر هست، باید فردا چگونه رفتار کند؟ مثل همیشه هرکس به او طعنه و کنایه زد سریع با او دعوا کند و تا آخر میهمانی گوشهای اخمو بنشیند، یا نه اینبار باید متفاوت رفتار میکرد؟ اما چگونه؟ یعنی باید گارد خود را پایین میآورد و میگذاشت هرکس از راه رسید او را مسخره کند؟ اما اخلاق او که اینگونه نبود!
کلافه سرش را به چپ و راست تکان داده و آهی کشید، نمیدانست و به حتم نمیتوانست از مادرش بپرسد. چراکه به کل از او نا امید میشد. دوستی هم نداشت که بتواند از او کمکی بگیرد و این او را سردرگم کرده بود.
دقایقی هر دو در کنار هم از منظره لذت بردند که هایدرا با احترامی به ملکه از حضورش مرخص شده تا به اتاقش برود و استراحت کند. آرام-آرام بر روی شیشههای کف پل آینه قدم میگذاشت و به اطراف و منظره زیبای مرتفع پل نگاه میکرد.
ابر ها گهگاهی کنار قصر معلق بودند و هوا را بسیار دلپذیر و کمی سرد کرده بودند. آرام-آرام با آن لباس مشکین طلاییاش به طرف اتاقش که در کنار اتاق ملکه در برج قصر بود رفت. از کنار ورودی سالن اصلی گذشته و از پلههای زیبای قرمز بالا رفت.
با افکاری آشفته به اتاقش رسیده و آرام در نقرهای رنگ اتاق را باز کرد. با ورودش به اتاق، بوی عطر همیشگیاش که از گلبرگهای گل نرگس عصاره گیری میشد بر مشامش خورد. با بوییدن آن عطر، گویی که آرامش بسیاری جذب کرده بود.
خوشنود به طرف پنجره بزرگ شش متری اتاقش رفته و در لبه آن نشست. پنجره را با حرکتی باز کرده و کمی سرش را از آن بیرون برد. باد ملایمی میوزدید و موهای بسته شده طلاییاش را همراه با آویزهای تزئینی نقرهای اش به بازی گرفته بود.
هایدرا اما از آنجایی که حوصله صدای آن تزئینات و زنگولهها را نداشت، با یک حرکت آنها را کنده و به طرف دیوار اتاق پرت کرد. اینبار با آزاد شدن موهایش از بند زنجیرها، دستهای از موهای طلاییاش به دستان باد به بازی گرفته شدند و به رقص در آمدند. رقص موهای هایدرا در آن ارتفاع زیاد پانصد متری، بسیار صحنه زیبا و با شکوهی ایجاد کرده بود. که میگفت هایدرا با شکوه نیست؟ او حتی نامی پر آوازه دارد، چه بسا که شکوه و جلال را او آفریده است!
لحظات طولانی در همان جا نشسته بود و به منظره کشورش از آن بالا خیره شده بود. حس زیبایی داشت، یک جور حس قدرت مطلق که گویی خدایی توانا بود. دقایقی بعد، با دل کندن از آن منظره زیبای شب که چراغها همچون ستارهای در آسمان، آن را زینت بخشیده بودند، از کنار پنجره بلند شده و به طرف کمد لباسهایش رفت.
آرام در کمد چوبی نقرهای را گشود. لباسهای سلطنتی و پرنسساش با نظم و ترتیب خاصی، بر چوب لباسی آویزان شده و برق میزدند. دستاش را جلو برده و لباس معمولیای که در گوشه کمد جا خوش کرده بود را برداشت، با حرکتی لباس سفید خواباش را با آن لباس پف دار بزرگ عوض کرده و آن را همان جا جلوی کمد رها کرد، عادت همیشگیاش بود، چراکه ندیمهها وظیفهشان بود لباسهای او را جمع کنند.
با خستگی به طرف تخت نقرهای و سفیدش رفته و خود را روی آن رها کرد. سپس بندهای بسته شده در بالای تخت را باز کرد که تورهای دورتادور تاج تخت فرو ریخته و همچون پوششی او را در بر گرفتند. خشنود از کارش و مهیا شدن جای راحتی برای خواب، سرش را آرام بر بالشت نقرهای گل دار تخت گذاشت.
با آن لبخندی که بر لب داشت، به حتم خوب میخوابید و نگرانیهای روزانهاش بر خوابش تأثیری نداشتند. اما چه بود که او را اينگونه خوشنود کرده بود؟ شاید حقیقتی که مادرش بلاخره با او در میان گذاشته بود. اما چرا تا الان نفهمیده بود؟ شاید... واقعا تازه بزرگ شده بود و شاید اصلا متوجه این چیزها نبود. گویی آنقدر درگیر فرار از قصر و خوش گذرانیهایش بود که مسائل داخلی را فراموش کرده بود.
از هجوم افکار زیاد، سریع مشتی بر پیشانی خود زده و بر روی شکمش خوابید، سپس با زمزمه چیزی زیرلب چشماناش را آرام بست. گویی که خوابیده بود و دیگر از هوش رفته بود. امیدوارم بتواند به خوبی از آرامشهایی که در اختیارش قرار داده شده است نهایت استفاده و لذت را ببرد، چراکه تا شش ماه دیگر، به حتم اوضاع آرام نخواهد ماند.
صدای زیبای جغدان قصر، آسمان آرام شب را نوازش میدادند و همچون لالایی برای ساکنین قصر روح بخش بودند، چراکه به امید فردایی بهتر تمام قصر به خواب رفته بود.
***
با طلوع زیبای خورشید، پرستوهای قصر آواز خبری صبحگاهی را به تمام ساکین رساندند، صدای زیبای پرستوها تمام قصر را آراسته بود و این نیز به گوش هایدرا رسید. با چشمانی خمار آرام کمی تکان خورد. خوابیدن های هایدرا افسانهای بودند، به گونهای که اگر با خستگی زیاد میخوابید، بیدار کردناش دشوارترین کار آن روز بود. هر چند امروز روز خاصی بود و باید هر طور شده زودتر از همیشه بیدار میشد تا بتواند انتظارات مادرش را برآورده کند.
اتاقش در سکوت مطلق به سر میبرد و هر از گاهی با صدای پرستوها شکسته میشد که در باز شده و هشت ندیمه به ترتیب وارد اتاق شدند. هر هشت نفر لباسهای سفید و نقرهای پوشیده بودند که نشان از مالکیت هایدرا بر آنان بود، به گونهای که کسی اجازه امر و نهی کردن به آنان را جز هایدرا، پادشاه و ملکه نداشت.
در قصر هر رنگ مختص به یک بالا مقام بود، برای وزرا و اشرافزادگان لباس خدمه به رنگ آبی و سفید بود که تنها اعضای والا مقام خانواده سلطنتی مجاز به دستور به آنها بودند، برای پادشاه و ملکه نیز به رنگ قرمز و طلایی بود که تنها آن دو اجازه دستور دادن داشتند و حتی هایدرا هم قدرت مطلقی در این باره نداشت. خدمه دیگر که از همه خدمهها پایین تر بودند لباسهای قرمز و مشکی بر تن داشتند و اصولا کارهای کل قصر را انجام میدادند. اکنون گویا این خدمهها از طرف ملکه آمده بودند، چراکه به حتم هایدرا به آنان دستور نداده بود وگرنه آنقدر از حضورشان متعجب نمیشد.
یکی از ندیمهها که رایکا (Rayka) نام داشت و دستیار هایدرا بود، به تخت نزدیک شد و آرام گفت:
- پرنسس، پرنسس بیدار شید ملکه گفتن باید برای جشن لباستون رو بپوشین.
هایدرا اما بی خبر از امروز و طلوع خورشید، در لذت خواب به سر میبرد و ترجیح میداد همچنان در خواب غرق باشد که با کوبیده شدن مجدد درب، آرام چشماناش را باز کرد. ملکه بود که در ورودی درب نمایان شده بود و با عصبانیت به هایدرایی که آنگونه بر روی تخت دراز کشیده بود، خیره شده بود.
هایدرا با دیدن صورت برافروخته ملکه، سریع در جای خود نشسته و بلند پاسخ داد:
- من بیدارم، فقط... داشتم خودم رو آروم میکردم.
به ملکه نگاه نمیکرد، چراکه میدانست به حتم او را مجدد سرزنش میکند. نمیخواست بعد از حرفهای دیشب که مادرش با او راحت صحبت کرده بود، باز دیواری میانشان قرار بگیرد. پس تمام تلاشش را میکرد تا به بهترین شکل ممکن رفتار کند و گند نزند.
هایدرا درحالی که همانطور به رایکا خیره بود، ادامه داد:
- لباس رو بیار همینجا.
رایکا با لبخندی بر لب، سریع تعظیم کرده و با گفتن چشمی، همراه با ندیمهها از اتاق بیرون رفت. با خالی شدن اتاق ملکه جلو آمده و درب را محکم بست، هایدرا با صدای محکم کوبیده شدن درب، چشماناش را بسته و با نفسی عمیق، سریع پاسخ داد:
- مامان واقعا بیدار بودم.
مدتی گذشت و انتظار داشت صدای ملکه کل قصر را در بر بگیرد اما به شکل عجیبی سکوت اتاق همچنان پایدار مانده بود. بنابراین چشماناش را باز کرده و با دیدن ملکه که کنار پنجره ایستاده بود، متعجب گشت! چه شده بود که آنقدر آرام شده بود؟
از روی تخت بلند شده و به طرفش رفت. کنار مادرش ایستاده و درحالی که به نیم رخ زیبای ملکه نگاه میکرد، پرسید:
- مامان؟
ملکه پلک زده و نفس عمیقی کشید. آرام پاسخ داد:
- هایدرا، چرا بهم نگفتی دیروز یه دختری رو توی کوهستان دیدی؟
با اتمام حرف ملکه، هایدرا لحظهای خشکش زد. مگر باید میگفت؟ آن دختر تنها یک ورتلس بود که از او کوچکتر بوده و برای درمان مادر مریضاش به کوهستان آمده بود. واقعا چیز مهمی نبود که بخواهد آن را به ملکه گزارش دهد!
خواست پاسخی بدهد که مجدد با صدای ملکه سکوت کرد.
- مونیکا بهم گفت تو رو تعقیب میکرده! چرا نگفتی؟
هایدرا سری از روی تأسف تکان داده و با خود گفت آن مونیکا هم کاسه داغتر از آش شده است، به حتم به گونهای به ملکه گزارش داه بود که همه چیز را ده برابر جدی تر نشان داده بود. هایدرا با لبخند درحالی که با دستاناش موهای زیبای خوش فرم خود را به بازی گرفته بود، پاسخ داد:
- اینجوریها نیست، لیلی گفت مامانش مریضه و دنبال گیاه پنجه شیطان میگرده، که خب من اصلا این مدت، توی اون منطقه این گیاه رو ندیده بودم. بعدش هم که برگشت چیز خاصی نبود! تعقیب کجا بود اصلا؟ مونیکا دیگه خیلی بزرگش کرده!
ملکه با گوش دادن به سخنان هایدرا اخم غلیط اش کمی محو شده و مدتی بعد اثری ازش نماند. اما نگرانی همچنان در چهرهاش فریاد میزد. دستان هایدرا را گرفت و نگران گفت:
- به هیچکس اعتماد نکن، همون دختر ممکن بود تو رو بکشه. میفهمی چیمیگم؟ اشراف زادههای بریل خیلی خطرناکن باید خیلی مواظب باشی.
هایدرا با حرف ملکه گویی متوجه عمق موضوع و دلیل نگرانی مادرش شده بود. او توجهاش به چیز دیگری بود و ملکه نیز به چیز دیگری اهمیت میداد.
سریع سرش را بالا و پایین کرده و پاسخ داد:
- نگران نباش مامان حواسم هست. از امروز حواسم رو بیشتر جمع میکنم.
ملکه خوشنود از هوشیاری هایدرا و مطیع بودناش، سری تکان داده و سپس درحالی که به طرف درب ورودی باز میگشت، خطاب به هایدرا گفت:
- برات یه محافظ میذارم تا همراهت باشه، تا هجده سالگیت که قدرت هات فعال بشن، همراهی و ازت محافظت میکنه.
هایدرا با آنکه از دم داشتن خوشش نمیآمد، اما برای آنکه مادرش را ناامید نکند، سریع چشمی گفته و بدون مخالفت مادرش را بدرقه کرد.
با خارج شدن ملکه از اتاق، با پوف عمیقی روی زمین نشسته و به سقف زل زد، عجب بساطی داشت، نه میدانست دقیق چه خبر است، نه فهمیده بود. اما تنها میدانست جان مادر و پدرش در خطر است و همین کافی بود تا مطیع آنان عمل کند...
کلافه دستی بر پیشانیش کشیده و از روی سنگهای مرمر سفید اتاقش، بلند شد. به محض ایستادناش، درب مجدد باز شده و رایکا همراه با بقیه خدمه وارد اتاق شد. هایدرا بیحوصله به وارد شدنشان خیره شد.
هر هشت نفر داخل شدند، دو نفرشان دامن بزرگ کرمی رنگ لباس را میآوردند و دو نفر دیگر بالا تنه دکلته سنگ دوزی شده را، دیگری هم تاج نقرهای بزرگ را بر روی بالشتک قرمز مخملی حمل میکرد تا آسیبی نبیند.
با بسته شدن درب اتاق، همه به ترتیب کنار هم ایستاده و دو نفر که چیزی در دستشان نبود به طرف هایدرا قدم برداشتند. هایدرا کلافه اخمی کرده و سری تکان داد. به خوبی میدانست الان وقت آن بود که مثل همیشه قبل از میهمانی، دو ساعت کامل صامت بایستد و لباسهای سلطنتی را بپوشد تا درخور یک پرنسس باشد.
خدمه با اجازهاش جلو آمدند و مشغول پوشاندن و آماده سازی لباس شدند، دو نفر بالاتنه سنگ دوزی شده سنگین را گرفته بودند و یک نفر بندهای پشت آن را باز میکرد، به راستی که این تجملات واقعا برازنده یک پرنسس اصیلزاده بود.
هایدرا اما بیحوصله و بدان توجه به آنان چشماناش را بسته و به فکر فرو رفت. الان که فکر میکرد، میدید مادرش حق داشت آن همه برای یک مراسم دورهمی خاندن بریل برایش تدارک ببیند! چراکه اکنون میفهمید ماجرا چیست.
اگر او این چنین لباس نمیپوشید، به حتم شایعهها بیشتر شده و اینبار بزرگان خاندان دهانشان باز میشد! چه قدر خندهدار بود، بزرگان خاندان چه کسانی بودند؟ مگر جز سه عمو، دو خاله، یک دایی، پدربزرگ و مادربزرگ مادر و پدرش شخص دیگری هم بود؟ خیر، همه نزدیک بودند اما چه جالب بود که انگار صدها فرسنگ میانشان فاصله افتاده بود، چراکه همه در پی کسب قدرت بچه هایشان را آماده میکردند تا بتوانند مقام برتر این پادشاهی را از هایدرا بگیرند!
مجدد بغض کرده بود، دختر بیچاره، گاهی اوقات واقعا دلم برایش میسوزد. بغضاش در آستانه شکستن بود که با حرف رایکا، آن را به سختی قورت داده و چشماناش را باز کرد.
- پرنسس، کار لباستون تمومه، لطفا بشینین تا موهاتون رو هم آماده کنن.
بدان هیچ مخالفتی آرام سرش را بالا و پایین کرده و به طرف میز نقرهای و طلایی سمت چپ تختاش رفت. در آن اتاق خالی سوت و کور بیست متری، با آن تخت چهار متری هنوز هم صدای قدمهای برهنهاش، اکو میشد و روانش را به بازی میگرفت.
با هر قدم که بر زمین مینهاد، سردی سنگها او را بیشتر مضطرب و نگران میکرد، قرار بود امروز چه کند؟ نمیدانست... با چند قدم خود را به میز رسانده و در جلوی آینه مجلل دو متریاش با سر تاج اژدهای نقرهای، نشست. به خودش نگاه کرد، دختری با بغض سنگین که لقب پرنسس را یدک میکشید.
رایکا با نشستن هایدرا بر روی صندلی، به خدمه اشاره کرد تا هر چه سریعتر مشغول شوند، چراکه مراسم به زودی شروع میشد و هنوز هایدرا موهایش را آماده نکرده بود!
دو تا دیگر از خدمه، سریع با دستور رایکا مشغول شده و موهای زیبا و بلند یک متری هایدرا را به بازی گرفتند. یکی موها را میبافت و دیگری ریسههای زیبای نقرهای که طرح فلس اژدها داشتند را بر موهایش میآویخت.
این آویزها ساخت دست طراحان برتر آزتلان بودند که اختصاصی در قصر ساخته میشد و تنها والا مقامها حق استفاده از آن را داشتند، چقدر ملکه حواساش جمع بود، به حتم کار خودش بود تا به عموی دوم هایدرا بفهماند جایگاه پرنسس هیچگاه نیازی به یک همراه ندارد تا آنقدر آن پسر مغرورش را به هایدرا نچسباند و اوقات دخترش را تلخ نکند.
هایدرا با یادآوری تمام اتفاقات گذشته لبخندی زده و پلک زد. چشمان خاکستریاش با آن لباس کرمی نقرهای کمرنگ، از همیشه دلنشین تر و زیبا تر شده بودند. ابروهای نازک و پرپشتاش به زیبایی با آن لبهای قلوهای و بزرگاش مسابقه میدادند و هیچکدام از برتری کم نمیآوردند.
هایدرا همچنان خیره به آینه، درحال کاوش صورت خود بود که با حرف رایکا، به او نگاه کرد. عجب عادت عجیبی داشتند این دخترها که خود را زیر زرهبین میبردند.
- پرنسس، آرایشتون...
نه، هایدرا هیچگاه آرایش نمیکرد و این را رایکا به خوبی میدانست. چراکه دوست نداشت مثل آن دختر خالههایش کسی او را پس از پاک کردن آرایشش دیگر نشناسد. بنابراین آرام سرش را به چپ و راست تکان داده و گفت:
- میدونی که، به یه آرایش ساده بسنده کن.
رایکا سریع چشمی گفته و خودش جلو آمد، کنار پای هایدرا روی زانو نشسته و وسایل به دست، مشغول آراستن صورتاش شد. زیاد طول نکشید که سریع از روی زانواناش بلند شده و گفت:
- فقط یه خط چشم و رژلب صورتی براتون زدم.
هایدرا خود را در آینه نگریست و راضی سری تکان داد، با اتمام کار، رایکا به طرف ندیمهای که تاج را دو ساعت کامل نگه داشته بود، رفته و آن را با لطافت برداشت، تاج زیبایی بود. همچون اشکی با فلز نقره شکل داده شده بود و در درون آن فلسهای اژدها به زیبایی آویزان بودند که با برخورد به يکديگر، طنین زیبایی ایجاد میکردند.
رایکا آن را آرام-آرام به طرف هایدرا آورده و با ظرافت تمام آن را روی موهای طلایی و اکلیل زده هایدرا نهاد. تاج به زیبایی بر سر هایدرا نشسته بود و زیباییاش را دو چندان کرده بود. هایدرا آرام بلند شده و به خود نگاه کرد. زیباییاش انکار ناپذیر بود.
راضی لبخندی زده و به طرف رایکا بازگشت، با چرخشاش، دامن بلند لباس موجی ایجاد کرده و به زیبایی زمین را تمیز کرد. راه رفتن با آن لباس بلند و سنگین سخت نبود؟ واقعا که نمیخواستم جای او باشم...
رایکا قدمی جلو نهاد و شنلی را که دقایقی پیش از روی چوب لباسی جواهر کوبی شده، برداشته بود را به طرف هایدرا گرفت، هایدرا به شنل نقرهای براق خیره شده و مدتی بعد، آن را پوشید سپس در کنار پنجره بزرگ اتاقاش ایستاد.
شنل را به زیبایی روی شانههای برهنهاش انداخته بود تا بالا تنه بدناش را بخاطر دکلته بودن لباس بپوشاند، شنل با هر تکان ریز، بخاطر آویزهای زیبایی که در لبه خود از جنس نقره داشت، صدای زیبایی ایجاد میکرد و اتاق را طنین زیبایی میبخشید.
هایدرا همانطور که به بیرون خیره بود، زمزمه کرد:
- رایکا... دیروز که نبودی یه دختری رو دیدم، اسمش لیلی بود.
رایکا که سریع متوجه شده بود هایدرا نیاز به هم صحبتی دارد، کنارش ایستاده و با لحنی دلنشین، پاسخ داد:
- یه دختر؟ مگه باز به کوهستان رفته بودی؟
بدان پاسخی، دوبار پلک زده و ادامه داد:
- مونیکا اومده بود دنبالم، یه دختر انگار اونجا توی کوه دنبال یه گیاه دارویی میگشت.
رایکا با حرف هایدرا، با تعجب ادامه داد:
- گیاه دارویی؟ اونجا که اصلا گیاه دارویی نداره!
هایدرا با حرف رایکا خندید و به طرفش برگشت، بلاخره خندیده بود! گویی بودن با رایکا حالش را بهتر میکرد، چراکه هر چه نباشد از کودکی در کنار یکدیگر بزرگ شده بودند. درست بود که رایکا خدمتکار شخصی و ویژه هایدرا بود و از کودکی تعلیم دیده بود، اما در خلوت خودشان، برای هم دیگر خواهر بودند و هایدرا به حتم، تنها فرد نزدیکی که داشت، او بود.
خندان سرش را تکان داد و با نگاهی به چشمان قهوهای تعجب برانگیز رایکا، پاسخ داد:
- دقیقا! به محض اینکه گفت فهمیدم یه چیزی مشکل داره.
رایکا سریع پاسخ داد:
- مونیکا، اون چی گفت؟ فهمید؟
هایدرا سرش را به چپ و راست تکان داده و پاسخ داد:
- نه بابا، اون که اصلا اون طرفها نمیاد.
سپس دستاش را به زیر چانهاش برده و گفت:
- یه چیزی بنظرم مشکوکه...
با حرفاش رایکا کنجکاو سریع میان ادامه سخناش گفت:
- چی؟
هایدرا به گونهای که انگار میخواهد حرف محرمانهای بزند، به رایکا نزدیک شده و فیس در فیساش ایستاد، سپس زمزمه کرد:
- اون گفت طبیب گفته برای درمان مادرش دنبال گیاه پنجه شیطان میگرده، در صورتی که تمام طبیبهای آزتلان میدونن این گیاه چقدر کمیاب و خاصه، همچنین میدونن توی کل آزتلان فقط یه جاست که این گیاه پرورش داده و ازش نگهداری میشه!
رایکا با حرفهای هایدرا، لحظه به لحظه درحالی که چشماناش رنگ تعجب و شوک میگرفتند، زمزمه کرد:
- و اونجا، به حتم میدونن که کوهستان شرقی نیست!
هایدرا سرش را عقب آورده و به رایکا خیره شد، درست بود، مشکوکترین چیز به دنبال گیاه پنجه شیطان بودناش، نبود. موضوع اصلی آن بود که گفته شده طبیب به آن دختر یا لیلی گفته بوده است و ممکن نیست طبیبی از آزتلان این حرف را بزند که صرفا آن دختر و مادر را از سر خود باز کند!
رایکا عمیق در فکر فرو رفته بود و با دست راستاش دماغش را مالش میداد. هایدرا با دیدناش لبخندی زده و چیزی نگفت، چراکه میدانست این یکی از عادات رایکا موقع تفکر و مشغولی ذهنی بود.
دقایقی هر دو سکوت کرده بودند و سکوت مطلع اتاق، تنها هر از گاهی با صدای چه-چه بلبلها و طنین آویزها شکسته میشد که ناگهان درب اتاق به صدا در آمد.
هر دو سریع سرفهای کردند، هایدرا به سرعت رویش را به طرف پنجره برگرداند و به بیرون خیره شد، رایکا نیز به طرف درب رفته و با نفس عمیقی، درب را آرام گشود. با باز شدن درب، چهره عصبی و کلافه مونیکا، در پشت درب اتاق ظاهر شد، مونیکا در حالت عادی مقاماش از رایکا بالاتر بود، بنابراین سریع از جلوی درب کنار رفته و کمی خم شد تا احترام بگذارد.
مونیکا عصبی و مشکوک به رایکا نگاه کرد که رایکا نگاهاش را دزدیده و پایین انداخت. مشام مونیکا بسیار تیز بود و گویی حس کرده بود یک چیز در اینجا نرمال نیست! اما به حتم مدرکی وجود نداشت.
هایدرا از آنجایی که متوجه شده بود رایکا در وضعیت خوبی قرار ندارد، سریع به طرف مونیکا بازگشته و با اخم گفت:
مونیکا با حرف هایدرا نگاه تیزش را از روی رایکا برداشته و به هایدرا احترام گذاشت، سپس گفت:
- پرنسس، ملکه صداتون کردن، همه توی جشن منتظر شمان تا مراسم رو شروع کنن، خیلی دیر کردین!
هایدرا ناگهان وایی گفته و آرام لعنتی بر خود فرستاد، گند زده بود، به خوبی میدانست چقدر مادرش دیر کردن را بد و ناپسند میدانست! به حتم پس از میهمانی، مجدد دعوایی در راه بود. چراکه این در شأن یک پرنسس وقت شناس نبوده است!
با افکاری مشغوش گفت:
- باشه، میتونی بری الان میام.
مونیکا با حرف پرنسس، سریع مخالفت کرده و گفت:
- نمیتونم من...
هایدرا عصبی به طرفاش غرید و گفت:
- گفتم برو، خودم میام!
مونیکا که در آن مرحله دیگر قدرتی نداشت و اگر غیر از آن عمل میکرد سرپیچی از دستور محسوب میشد، سریع چشمی گفت و با تعظیم دیگری از اتاق بیرون رفت. در هنگام رد شدن از کنار رایکا به خوبی غضبش را میشد حس کرد! مگر رایکا چه هیزم تری به او فروخته بود که اینگونه با او کج افتاده بود؟
با رفتن مونیکا و بسته شدن درب، رایکا نفس عمیقی کشید و دستاش را روی قلباش گذاشت، سپس نفس زنان گفت:
- وای نزدیک بود بمیرم، هنوز به این مرموز بازی هاش عادت نکردم.
هایدرا آرام خندید و به رایکا نزدیک شد، کنارش ایستاد و گفت:
- موینکا شک کرده، به کارینا (Karina) بگو بیاد، باید ببینیم چی پیدا کرده.
رایکا متعجب به چشمهای خاکستری هایدرا خیره شده و گفت:
- کارینا؟ اون که تازه فرستادیش! بخاطر اون دختره و طبیب میگی؟ بابا سخت نگیر زیادی...
هایدرا سری به چپ و راست تکان داده و نگران ادامه داد:
- دیشب که برگشتم، توی باغ باهم دعوا کردیم، یکهو در مورد مشکلات داخلی بهم گفت، همون چیزی که کارینا برامون خبرش رو آورده بود!
رایکا با حرف هایدرا حیرت زده پرسید:
- تو چی کار کردی؟
هایدرا آرام خندید و گفت:
- نگران نباش اونقدر احمق نیستم که، چیزی رو لو ندادم، گفتم نمیدونستم. اونم گفت چون بچه بودی چیزی بهت نگفتم. اما خوب میدونم یه خبری شده که اون موضوع رو بازگو کرده! رایکا اصلا حس خوبی ندارم.
رایکا با حرفهای هایدرا، نفس عمیقی کشیده و عصبی گفت:
- تف فقط یه روز نبودم، ببین چقدر اتفاق افتاده، عمرا دیگه برم مرخصی...
هایدرا بیتوجه به خود درگیری رایکا، درحالی که به زمین خیره بود، ادامه داد:
- از اون عجیبتر، مادر در مورد مراسم تاج گذاری من به عنوان ولیعهد گفت. انگار برنامه دارن به محض فعال شدن قدرتهام من رو منصوب کنن تا شورش نشه.
رایکا درحالی که دست راستاش را محکم به پیشانیش میکوبید، پوفی کشیده و گفت:
- اَه چه وضعیتیه، همین امشب به کارینا میگم بیاد، فعلا بیا بریم تا باز این مونیکا نیومده.
هایدرا با افکاری درگیر سری تکان داده و به طرف درب رفت، رایکا نیز جلوتر حرکت کرده و سریع درب را برایش باز کرد. با باز شدن درب، هشت ندیمه هایدرا که چهار تا در راست و چهار تای دیگر در چپ ایستاده بودند تا کمر خم شده و تعظیم کردند.
با خارج شدن هایدرا از اتاق، دربها توسط رایکا بسته شده و شش ندیمه به همراهی ارشدیت رایکا، پشت سر هایدرا راهی سالن مراسم شدند. دو نفر دیگر نیز ماندند تا از اتاق نگهداری کنند.
هایدرا به آرامی و قدمهای استوار در راهروهای طلا کوبی قصر قدم بر میداشت، هرکس با دیدناش سریع جلویش تعظیم میکرد و زیر چشمی به او خیره میشد، به حتم نگاه نکردن و بیتوجه بودن به آن همه زیبایی غیرممکن بود!
برایم سئوال است، چگونه با آن کفشهای نقرهای اکلیلی پاشه بلندش، که ده سانت نیز ارتفاع داشت، راحت راه میرفت؟ آن هم با آن دامن سنگین و دنباله دار دو متریاش که زمین را جارو میکرد.
هایدرا تمام مدت با اظطراب و استرس، اما ظاهری کاملا خنثی و اخمی غلیظ که همیشه، هنگامی که در برخورد با دیگران به خصوص خاندان بریل قرار میگرفت، بر صورت داشت، به سمت مراسم میرفت. از رفتارهایی که باید تغییر میداد ترسی نداشت، گویا نگران آن بود که مادرش چه فکری دارد.
ولیعد؟ او؟ ممکن نبود. او هنوز این مقام را نمیخواست چراکه برای اثبات قدرتاش، سالها بود از پانزده سالگی افرادی را پنهانی استخدام کرده بود تا دلیل را بفهمند، اما متأسفانه هنوز متوجه چیزی نشده بود.
به دنبال حقیقت کارهای زیادی کرده بود، از جمله پخش کردن آن شایعات دروغین، که پرنسس یک شیطان و طلسم شده است، تا مردم متوجه حقیقت واقعی نشوند و اگر کسی پشت ماجرا هست خودش را نشان دهد، اما نه تنها همه چیز بدتر شده، بلکه فشار بیشتری برخاندان بریل و جنگهای داخلی وارد شد، به راستی که این نقشهاش افتضاح بود.
دلم برای آن ملکه بیچاره میسوزد که آن همه بخاطر شایعات و دل شکستگی ظاهری دخترش گریه میکند، هرچند که دل شکستگی هایدرا تماماش دروغ نبود، اینکه او یک ورتلس بود و پست و پایین بود هیچ تردیدی در آن نیست، اما اینکه او سبز بود و گفته میشد طلسم شده است را خودش بین مردم انداخته بود، چراکه این رنگ خالص در حومورا شوم و خطرناک بود، مردم حومورا هم که در انتظار پیدا کردن بهانه بودند تا داستان هایشان را بسرایند و مخاطبان خود را شوکه و هیجان زده کنند. هر چند که این خصوصیت بد آنها، با آن گند هایدرا مقداری به درد پرنسسمان خورد...
با رسیدن به در اصلی کاخ آینه (Ayeneh)، که تنها محل اقامت خاندان سلطنتی بود، لحظهای ایستاد. به جلو نگاه کرده و نفس عمیقی کشید، تفکر کافی بود. الان باید باز به نقش خود باز میگشت تا کسی به او شک نکند، چرا که اگر کسی شک میکرد به حتم زحمات و تلاشهای این همه سالاش به باد میرفت.
آهسته پلکی زده و از بین ستونهای کاخ آینه گذشت، دامن زیبایش به زیبایی با آن دنباله بلندش روی زمینهای پوشیده شده از سنگ مرمر کشیده شده و از کاخ خارج شد. با همان اخمش، مسیر سنگ فرش شدهای که میان چمنهای سبز با سنگهای یاقوتی آبی زینت داده شده بودند را پیش گرفته و به طرف کاخ آپادانا (Apadana) حرکت کرد. چرا که بیشتر مراسمها در آن کاخ مجلل و بزرگ برگذار میشد و محل اقامت بیشتر میهمانان بزرگی بود که برای بازید به پادشاهی میآمدند.
به نرمی قدم بر میداشت و از مسیر زیبای سنگ فرشها میگذشت، سپس بعد از ده دقیقه، بلاخره به کاخ شورا (Shora) رسیده و لحظهای با دیدن آن نماد بزرگ اژدهای قرمز که خودش را جمع کرده بود و سرش را زیر بالهایش پنهان کرده بود، ایستاد.
جلوی ورودی کاخ ایستاده بود و به آن مجسمه طلاکوبی شده اژدهای قرمز خیره شده بود. رایکا با ایستادن هایدرا به او نگاه کرده و رد نگاهاش را گرفت. با رسیدن به کاخ شورا، غمگین جلوتر رفته و آرام گفت:
- پرنسس... دیرمون میشه.
هایدرا که گویی با صدا زده شدناش توسط رایکا باز به خود آمده بود، نگاهاش را غمگین از کاخ گرفته و مجدد آهسته شروع به حرکت کرد. گویی که سعی داشت به آرامی و کندی از کنار این کاخ عبور کند... با آنکه برای خودش زیاد برنامه دارد و همه را فریب میدهد اما دروغ چرا، باز دلم واقعا برایش میسوزد.
دخترک بیچاره چارهای جز بیتوجهی و تظاهر به خنثی بودن در جلوی بقیه ندارد، وگرنه هر که نداند من و رایکا به خوبی میدانیم چقدر در حسرت آغوش صاحب کاخ شورا هست...
با گذر از کاخ شورا، بیحوصله به راهش ادامه داد، باید زودتر خود را به کاخ آپادانا برساند تا از دست غرغرها و شکایتهای ملکه خلاص شده و باز به دیدار کارینا برود! به حتم امروز از آن روزهایی بود که بسیار خستهاش میکرد.
با رسیدن به کاخ آپادانا، مجدد ایستاده و به تاج درب ورودی کاخ خیره شد، طرح اژدهای بریل با آن بالهای آتشین باز شده، به زیبایی به تصویر کشیده شده بود و در بالای تاج ورودی قصر، به شکل مجسمه قرار داده شده بود. به گونهای که برای دیدناش و حفظ ابهت نژاد بریل، باید سر خود را بسیار بالا ببرید تا بتوانید شکوه آن را لمس کنید.
هایدرا اما لحظهای به آن مجسمه نگاه کرده و توجهاش، به آسمان جلب شد. سربازهای بریل بودند که برای نگهبانی از مراسم و حفظ امنیت، بر فراز آسمان کاخ پرواز میکردند تا کسی به آن ساختمان گرد مانند قرمز که بسیار بزرگ بود نزدیک نشود.
چقدر او نیز دلاش میخواست پرواز کند و آزادانه در آسمان چرخ بخورد اما انگشت نشان شدن را اصلا نمیپسندید، تا به یاد داشت تنها یک بار با پرواز به همین مراسمها آمده بود و همه مسخرهاش کرده بودند؛ چراکه همه اژدهای قرمز بودند که بر سکوهای ویژه کاخ فرو میآمدند و او سبزی بود که نماد پایین ترین طبقه را یدک میکشید و چقدر متفاوت بودن از لحاظ قدرت و موقعیت سخت است. پرنسس یک پادشاهی باشی اما از دیدگاه همه، یک نژاد پست و حقیر باشی که لیاقت آن مقام را نداری، مقامی که سومین در پادشاهی بزرگ آزتلان بود.
با تکان دادن سرش به چپ و راست، سعی کرد افکار بیخودش را دور کند. اکنون باید تمرکز میکرد تا از هر چیز مشکوکی که میدید سر در بیاورد. وقت غصه خوردن و ترحم جمع کردن نبود. با نفس عمیقی، پای به داخل کاخ آپادانا نهاد و با قدمهای کوتاه اما استوار، پای بر روی فرش قرمز ابریشمی که تا ورودی تالار مراسم ادامه داشت، گذاشت.
با سر و گردنی بالا گرفته، به طرف تالار میرفت و به بقیه توجه نمیکرد، سربازهای بریل و محافظان شخصی خاندان بریل، بعضی با تعجب و بعضی با ترحم و نفرت همراه با چاشنی تمسخر به او نگاه کرده، سپس با یکدیگر پچ-پچ میکردند و به او میخندیدند.
هایدرا به وضوح حرفهای پچ-پچ وارشان را میشنید، چراکه گوشهای بسیار تیزی داشت، اما به روی خود نمیآورد، چون در دل میدانست حرفهایشان تنها کلمات پوچی بودند که خود در میان مردم رواج داده بود و این حقه، حتی به محافظان سلطنتی و خانداناش به خوبی راه پیدا کرده بود.
با گذر از فرش قرمز، ندیمههای زن که در حال بردن تدارکات به مهمانی بودند به کنار فرش دویدند و با آن سینیهای بزرگ طلایی که در دست داشتند، جلویش تعظیم کردند. همگی زیر چشمی به هایدرا نگاه میکردند و میخندیدند و چه جالب بود که حقه هایدرا، آنها را هم اسیر دروغ و تظاهرش کرده بود.
هایدرا اما با پوزخندی در دل، بیتوجه به آنان به درب تالار آرگا (Arga) رسید. ندیمه ارشد که در جلوی در ایستاده بود و حضور افراد را به میهمانی اعلام میکرد، با دیدن پرنسس، سریع کنار رفته و نام او را با صدایی بلند، اعلام کرد:
- پرنسس آزتلان، هایدرا بریل تشریف فرما میشوند!
هایدرا اما بیتوجه به آن صدای بلند که در تمام سالن اکو شده بود، نگاهاش به باغچههای کنار فرش قرمز افتاد، درخشش رنگ نارنجی و قرمز گلهای آرگا خیلی زیبا و دلپذیر بودند، به خصوص که بوی خوب و دلنشینی هم داشتند. بخاطر وجود درختهای اقاقیا، گلهای آرگا توانسته بودند به راحتی رشد کنند و این، آنها را سر زنده و بزرگتر کرده بود که زیبایی کل کاخ را افزایش داده بودند.
با حرف ندیمه ارشد، نگاهاش را از گلها گرفته و به سر درب تالار نگاه کرد.
- پرنسس، بفرمایید.
سر دربی از طلای اصل که کلمه آرگا را با خط زیبای میخی زینت بخشیده بود و میدرخشید. آرگا، نامی که به خاطر گلهای این کاخ به این تالار اختصاص داده بودند واقعا درخور و برازندهاش بود. لحظهای نگذشته بود که سرش را پایین آورده و به جلو نگاه کرد، دربهای بزرگ برنزی، با طرحهای اژدهای آتشین، گشوده شده بودند و همه به او نگاه میکردند.
سالن بزرگی که تا انتها آن فرش قرمزی پهن شده بود و اشراف زادهها در کنار فرش، دور هر میز طلایی گرد، ایستاده بودند. سپس با جامهای بزرگ که کمی پر شده بود با ترحم به هایدرا نگاه میکردند.
هایدرا با مشت کردن دستهایش، نفسی گرفته و وارد تالار شد، با ورودش همه جامها را کنار گذاشته و با پوزخند، به او با خم کردن سر هایشان تعظیم کردند. هایدرا اما همچنان با همان شکوهی که داشت، به طرف انتهای سالن، که جایگاه خاندان سلطنتی بود رفته و با نگاهی تحقیرآمیز به بقیه نگاه کرد.
حق داشت، اگر آنها با تمسخر به او نگاه میکردند پس او نیز میتوانست از بالا به آنها خیره شود، پوزخندی که بر لبهایش نشسته بود به حتم سرچشمه واضحی داشت، آنکه کل خاندان بریل، جز پادشاه و ملکه، به او که یک ورتلس بود تعظیم کرده بودند، واقعا خندهدار و لذتبخش بود. قدرت واقعی این بود، نه آن نژادی که برتر باشد و همچون نژادهای پست رفتار کند.
با هر قدماش در تالار، صدای دینگ-دینگ زیبای برهم خوردن فلسهای روی تاجاش، در کل سالن اکو شده و به گوش همه میرسید، سکوت مطلق تالار با آنها شکسته میشد و ابهتش را بیشتر میکرد.
با عبور از آن مسیر طویل داخل تالار و رسیدن به انتهای آن، از سه پله شاه نشینی تالار بالا رفته و به ملکه و پادشاه که کنار هم دیگر روی یک کاناپه بزرگ طلایی قرمز نشسته بودند؛ تعظیم کرد، سپس آرام گفت:
- عذر میخوام کمی دیر کردم.
ملکه با اخم درحالی که سعی داشت وقارش را حفظ کند، به آرامی پاسخ داد:
- لطفا بشینین پرنسس!
گویا ملکه بسیار بیشتر از آنچه تصور میشد، عصبی بود. هایدرا اما بدون پاسخ، سریع چشمی گفته و به طرف صندلی خودش، که در سمت راست تخت پادشاهی بود رفت. صندلی زیبا و با شکوهی به رنگ نقرهای که تاج اژدهایی داشت و تشکهای آن به رنگ قرمز مخملی بودند. آرام روی آن نشسته و با اخم به دیگران خیره شد، هنوز همه سر هایشان پایین بود! پوزخندی زده و بلند با لحنی محکم گفت:
- راحت باشین.
با حرفش، همه سرشان را بالا آورده و با گفتن چشمی باز مشغول شدند، گهگاهی با همدیگر حرف میزدند و با نگاهی به هایدرا باز میخندیدند! به حتم هرکس جای هایدرا بود، هيچگاه پایش را اینجا نمیگذاشت، آن هم برای صدمین بار در یک سال جاری، اما هایدرا هر کسی نبود. او پرنسس این کشور بود و حضورش واجب بود، وگرنه به حتم نزاع داخلی سر گرفته و شورش میشد که بسیار برای امنیت پادشاهی مضر و خطرناک بود.
با نشستن هایدرا روی صندلی سلطنتی، رایکا و ندیمههایش پشت سر او قرار گرفته و سرشان را پایین انداختند، تنها رایکا بود که کنار هایدرا ایستاده و با لبخند به جشن نگاه میکرد. هایدرا اما همچنان اخمو به جلو خیره بود و کمرش را صاف نگه داشته بود تا مبادا ملکه بهانه بگیرد، که با صدایی چشماناش را عصبی و کلافه بهم فشار داد!
- به به پرنسس، دو هفتهای هست ندیدیمت!
صدای لوس و نازک وارنا (Varna) بود که مثل همیشه روان هایدرا را چنگ میانداخت. چشماناش را باز کرده و سرش را به طرف راست که وارنا دست به سی*ن*ه با پوزخندی برلب ایستاده بود، چرخاند. با آن رژ قرمز که بر روی لبهای باریک و بزرگاش بود و آن آرایش غلیظ روی چشمهایش، اصلا به دل نمینشست و اصلا شبیه خود واقعیاش نبود، قیافه واقعی خودش در زیر آن همه آرایش به حتم زیباتر از این بود. هایدرا کلافه لبخندی زده و پاسخ داد:
- هنوز دو هفته پیش هم رو دیدیم!
وارنا با حرف هایدرا قه-قهای زده و گفت:
- بیا بریم پیش بچهها، سراغت رو میگرفتن! گفتم بیام ببرمت وگرنه خودت که شعور نداری نمیدونی باید بیای! خیلی خودت رو دست بالا میگیری ها!
هایدرا با آن حرفهای توهینآمیز وارنا، عصبی دستاناش را مشت کرده و خواست پاسخی دهد که با سرفه آرام ملکه، سرش را به چپ چرخاند، ملکه بود که با اخم به او خیره شده بود. گویی انتظار داشت هایدرا با او مخالفت نکند و همراهش برود! اما هایدرا که اینگونه نبود!
چشماناش را عصبی بسته و از جایش بلند شد، نباید فراموش میکرد برای چه اینجا حضور دارد، چشم باز کرده و با لبخندی متظاهر خطاب به وارنا گفت:
- بریم.
وارنا سری تکان داده و با همان پوزخندش، درحالی که باسنش را به چپ و راست حرکت میداد، از سه پله شاه نشینی پایین رفته و به طرف انتهای سالن رفت. از اينگونه راه رفتنها متنفر بود و متاسفانه عادات خاندان بریل اینگونه راه رفتن بود!
کلافه از پلهها پایین آمده و با دستانی که در جلوی شکمش قفل کرده بود، با وقار به طرف آن قسمت قدم برداشت. همه با حضورش کمی احترام گذاشته و باز به کار خود مشغول میشدند. اولین بار بود به میان جمعیت میرفت، چراکه اگر بخواهد اخلاق اصلیاش را رو نمایی کند، به حتم همانجا با وارنا دعوایش میشد و تا آخر میهمانی، کسی به پر و پایش نمیپیچید. هرچند که ارزش دعواهای بعد میهمانی را نداشت، چراکه ملکه به زیبایی و کاملا از خجالتاش بیرون میآمد.
با رسیدن به میز طلایی که همه دورش ایستاده بودند و جامهای بزرگی در دست داشتند، ایستاده و با تعلل به آنها نگاه کرد. وارنا به آنجا رسیده بود و به بچهها خبر آمدن هایدرا را داده بود، همه با تمسخر به او نگاه میکردند که وارنا مجدد جلو آمد. بازوی هایدرا را گرفته و درحالی که با بیاحترامی او را میکشید، با لحنی تمسخرآمیز گفت:
- بیا دیگه چته پرنسس؟
هایدرا کلافه لبخندی زده و دو قدم دیگر جلو رفت، سپس کنار وارنا ایستاده و حرفی نزد. همه بهم دیگر نگاه میکردند و چیزی نمیگفتند. جو حاکم، بسیار سنگین و خفقانآور بود. وارنا احترامی برای هایدرا قائل نبود و انگار تنها به تمسخر کلمه پرنسس را بیان میکرد تا او را بیشتر از قبل تحقیر کند.
لحظاتی در سکوت سپری شده تا آنکه وارنا مجدد زبان باز کرده و خندان گفت:
- چرا همتون ساکت شدین؟ تا الان که خوب در مورد قیافه درب و داغون هایدرا نظر میدادیم، بابا نگران نباشین اون خودشم مشکلی نداره.
سپس سرش را به سرعت به طرف هایدرا برگردانده و با لبخندی شیطانی گفت:
- مگه نه پرنسس!؟
پرنسس گفتنهایش، خارج از آن حرفهای مزخرفاش، بیشتر روی اعصاب هایدرا خط میکشیدند و اعصاباش را تحریک میکردند. اما او قول داده بود و باید تحمل میکرد، باید نیمه پر لیوان را میدید، شاید میتوانست چیزی از این ماجراهای داخلی و چیزهایی که مخفیانه به دنبالاش بود را با حرف زدن با آنان میان سخنانشان بفهمد! آنگونه یک تیر و دو نشان زده بود.
لبخندی زده و آرام سرش را تکان داده و پاسخ داد:
- بله. مشکلی ندارم.
وارنا با پایان سخناش قه-قهای زده و گفت:
- وای چرا اینطوری حرف میزنی؟
سپس ادایش را در آورده و گفت:
- بله مشکلی ندارم!
و مجدد با خنده ادامه داد:
- بابا انگار زیادی توی فاز پرنسس بودن رفتی ها، چه خبرته؟ یواش تر برو!
بچهها با آن تحقیرهای مستقیم وارنا، خندیدند، گویی که خط قرمز هایشان را وارنا شکسته بود و دیگر میدانستند هایدرا آنچنان هم که اخم میکند و سعی دارد با وقار باشد، نیست و تنها ظاهر است، باطنتی ندارد! باطن، یا قدرتی که بتواند با آنان مقابله کرده و مجازاتشان کند را به حتم بخاطر ملکه نداشت...