هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایلهایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کردهاند حذف کنند.
بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود.
https://t.me/iromanbook
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly. You should upgrade or use an alternative browser.
در حال تایپ[ مجموعه رمان کابوس افعی _ جلداول] اثر « سادات.82 نویسنده حرفهای انجمن رمان بوک»
چقدر از بودن در اینجا لذت میبرد، هرچند اکنون وقتی برای هدر دادن نداشت، چشماناش را لحظهای باز و بسته کرد و به طرف مسیری نامشخص قدم تند کرد.
به سرعت از کنار مردم میگذشت و شنلاش را بیشتر روی صورتاش میکشید تا کسی او را نشناسد. چراکه تمام مردم، ملکه بزرگ و خردمند پادشاهی آزتلان را میشناختند. ملکه همیشه در مراسمهای بزرگ با مردم دیدار میکرد و این اکنون برای او یک ویژگی منفی بود، هرچند برای پرنسس این خصوصیت، خاصیت برعکسی داشت.
چراکه هایدرا هيچگاه در مراسمها حضور نداشت و همیشه در پی گشتوگذار و تفریحات جوانی خودش بود. هرچند که دوستی نداشت اما با لیتلی (Litly) های سلطنتی، بسیار صمیمی بود و این گویی او را سرگرم و راضی نگه داشته بود.
*دفترچه لغات*
نژادهای اژدها، به چند دسته تقسیم میشوند که معیار اصلی آنها رنگهای خالص هر نژاد است. (رنگ خالص: قرمز مطلق، آبی مطلق، سفید مطلق، سیاه مطلق...) این نژادها برترین نژادهای اژدهایان، در تمام سرزمین حومورا (Homora) هستند که رگ اصیل دارند و خالص هستند. (خالص و اصیل: یعنی از ابتدای خلقت با نژاد دیگری ادغام و ترکیب نشدهاند.) خصوصیت مشترک آنها تبدیل شدن به جسم انسانی و شناسایی نشدن است که بسیار به آن ها کمک میکند. درمیان آنها، سه نژاد، جزو نژادهای اصیل هستند که بخاطر کارهای گذشتگانشان به این درجه رسیدهاند و بسیار مورد احترام هستند.
نژاد بریل (Braille Dragon) : این اژدهایان سلطنتی، به رنگ قرمز خالص و بسیار با شکوه و زیبا هستند. از خصوصیت آنها میتوان به بسیار دانا بودن و توانا بودن آنها اشاره کرد. از قدرتهای اختصاصی این نژاد شعلههای آتش قرمز و نارنجی است که بسیار سوزان و قویترین نوع آتش در حومورا است. این نژاد در پادشاهی آزتلان (Aztelan) حکومت میکنند و نسل در نسل به رونق و کشور گشایی آزتلان، کمک کردهاند.
لیتلی (Little): آنها موجوداتی کوچک هستند، که تنها به شصت سانتیمتر میرسند. لیتلیها انواع و گونههای مختلفی دارند که هر کدام بسته به منطقهای که در آن زندگی میکنند متفاوت هستند. خصوصیت بارز این گونهها چشمهای بسیار بزرگ و زیبا و بدنی پر از موهای بلند است. آنها بسیار خون گرم و مهربان هستند که ساعتها بازی کردن با آنها، اصلا شما را خسته نخواهد کرد.
پِگاسیس (Pegasis): گونهای از اسب، با دو بال بزرگ و زیبا که میتواند با کوبیدن سُم خود بر روی زمین، چشمهای از آب شیرین و لذیذ ایجاد کند.
نژاد وُرتلِس (Wortless) : باید گفت حدود دو چهارم حومورا را این نژاد تشکیل میدهد. تعداد آنها به بیش از دو میلیارد میرسد که در تمام پادشاهیهای تحت حکومت اژدهایان زندگی میکنند. این نژاد خالص نیست و انواع رنگهای زیادی را شامل میشود. به طوری که بعضی از این اژدهایان به رنگ آبی و سبز ترکیبی، یا بنفش و نارنجی هستند که تعداد رنگ ترکیبی این نژاد از دو رنگ تا دویست رنگ متغیر است. به همین دلیل آنها پایینترین نژاد در هرم حومورا هستند. آنها قدرتهای خاصی ندارند و خیلی کم مشاهده میشود جز دو بال و شاخ، آتش درونی داشته باشند.
ملکه با رسیدن به یک ساختمان چوبی هکاکی شده زیبا، جلوی درب آن ایستاد و به ساختمان نگاه کرد، گویی دو طبقه بود و به زیبایی با چوب، طرحهای گل را بر روی آن هک کرده بودند. بالکن کوچکی داشت که نردههای زیبایش محافظ ساکنانش بودند.
ملکه نفس عمیقی کشید تا آشوب دلش را آرام کند، سپس قدمی به جلو نهاد و به درب نزدیک شد. آرام دستاش را بالا آورد و به درب کوبید. مدتی نگذشت که درب کمی باز شده و چشمی از لابهلای آن به ملکه خیره نگاه کرد. صدای زخیمی داشت و کمی ترسناک بود.
_ فرمایش!
ملکه آرام دستاش را به زیر دامناش برد و نشانی را از جیب مخفی داخل دامن بیرون آورد، با نشان دادن آن نشان طلایی که طرح اژدهای بریل قرمز، در آن دایره کوچکش هک شده بود، مرد سریع در را کامل گشود. جلوی ملکه با دو زانویش روی زمین نشسته و دستاناش را بالا آورد، محکم دو دستاش را بر سی*ن*هاش کوبید، سپس سرش را پایین انداخت و آرام زمزمه کرد:
_ ملکه!
ملکه اما سریع وارد ساختمان چوبی شد و درب را بست، صدای محکم بسته شدن درب، در تمام ساختمان پیچید و سپس اکوی آن به گوش ملکه بازگشت. ملکه سریع دستاناش را بر روی شانه مرد نهاد، غمگین و دلتنگ گفت:
_ برادر لازم به تعظیم نیست، لطفا بلند شو.
برادر ملکه، که استیو (Stiv) نام داشت سریع بلند شد و با چشمانی براق به خواهر بزرگاش خیره شد. به طرفش قدمی برداشت و او را محکم در آغوش مردانهمردانهاش گرفت، آرام با لحنی دلتنگ در کنار گوشوارههای بلند و زنگولهای ملکه زمرمه کرد:
_ دلم برات تنگ شده بود خواهر...
ملکه که مدتها بود از فراغ دوری برادرش رنج میکشید، بدان توجه به تشریفات و هویت فعلی خود دستهای لرزاناش را دور کمر برادرش حلقه کرد و سر خود را روی سی*ن*ههای مردانه او نهاد. سپس درحالی که بخاطر عطر خوشبوی برادرش مدام نفسهای عمیقی از روی لذت میکشید، پاسخ داد:
_ مدتها بود که نتونستم به دیدنت بیام. چقدر عوض شدی! چقدر گذشته...
استیو با لحن بغضآلود خواهرش، او را از آغوش خود جدا کرد و به چشمهای تیلهای او که به رنگ شب بودند، خیره شد. قلبش محکم به سی*ن*هاش میکوبید و بیتابی میکرد، با هیجان پاسخ خواهرش را داد:
_ از وقتی دخترت پونزده ساله شد و تبدیل به بدن اصلیش شد دیگه نیومدی!
ملکه با یادآوری مشکل اصلی و دلیل اینجا بودناش آهی کشید، نگاهاش در لحظه مجدد رنگ غم به خود گرفته و گفت:
_ برادر، برای همین الان اینجا هستم. هایدرا، اون...
استیو که از لحن غمگین ملکه نگران شده بود، دستاش را گرفت و او را به طرف میز کوچک سمت چپ خانه راهنمایی کرد، ملکه نیز بدان مخالفت همراهش کشیده شد و آرام روی صندلی چوبی قدیمی نشست. استیو سریع به طرف اتاقک کنار قفسههای کتاب رفت، دو لیوان چای از سماور گوشه میز برای خواهرش و خودش ریخته و سریع بازگشت.
او یک مرد کاملا عادی بود که علاقه زیادی به کتاب خواندن داشت، به قدری که او حاضر شده بود از خانواده سلطنتی و خون سلطنتیاش بگذرد، تا بتواند آزادانه زندگیاش را در خانهای چوبی بگذراند. هرچند آنکه از آن همه طلا و تجملات دل خوشی نداشت هم شاید منبع این خواستهاش بود. به حتم او هنوز آن دختر زیبا را که از نژاد ورتلس بود فراموش نکرده بود...
بگذریم، او با سینی چای بازگشت و روی میز نهاد، کنجکاو و نگران روی صندلی جلوی خواهرش نشست و منتظر به او و نگاه غمگیناش خیره شد. دستان رایو مدام میلرزیدند و پیدرپی در هم فرو میرفتند. مدتی بود سکوت اختیار کرده بود که استیو عصبی گفت:
_ خواهر بگو دیگه، هایدرا چی؟ نکنه باز گند زده؟ ماشالله اینقدر خراب کاری کرده که دیگه خودت استادی شدی توی گند جمع کردن، چرا به اینجا اومدی...
رایو در دلش لبخندی زد و با خود گفت، ایکاش باز مثل همیشه خراب کاری کرده بود، چراکه او با جان و دل خراب کاری هایش را جمع میکرد اما این گونه نبود، اوضاع بد تر از آن بود که بتواند خودش با همسرش آن را جمع و جور کند.
ناامید سرش را به چپ و راست تکان داده و زمزمه کرد:
- نه... کاش مثل همیشه فقط یه گند بود...
استیو که با حرف ملکه، بیشتر از قبل نگران شده بود، کلافه با صدایی تقریبا بلند گفت:
- دِ بگو خب چی شده؟ خواهر!؟
ملکه باز در فکر فرو رفته بود، طفل بیگناهاش بدان آنکه بتواند زندگی شاهانه خود را داشته باشد، محکوم به مرگ بود و چه زجرآور تر از آن بود که ملکه باشی و نتوانی فرزندت را نجات بدهی.
رایو با صدا زده شدنهای مکرر اسماش توسط استیو، نفس عمیقی کشید و به چشمهای مشکین استیو خیره شد، آرام لب زد:
- اگر بهت بگم، ممکنه توهم توی خطر بیوفتی اما... اما واقعا دیگه ک.س دیگهای نبود تا ازش کمک بگیرم... مامان و بابا که مردن و از بین خواهر و برادر ها تنها تو کنارم موندی... برادر، ببخشید اما...
رایو همچنان درحال مقدمه چینی بود که استیو بیحوصله و نگران میان حرفهای مضطربش پرید و عصبی پاسخ داد:
- اه رایو ول کن اینا رو، برو سر اصل مطلب هایدرا، براش اتفاقی افتاده؟ وای نکنه... نکنه دزدیدنش؟
ملکه از حدسهای برادرش لبخندی زد، چه جالب بود، او پس از چند ماه در نزد کسی جز همسرش و دخترش میخندید، چراکه او هر ک.س نبود، برادرش بود. چقدر از دیدن خندههای خوشنوداش خوشحال بودم، او همیشه سرد و با وقار بود و اکنون گویی برای لحظهای گرم شده بود، ایکاش هایدرا هم این صحنه را میدید تا کمی دلش گرم بشود...
ملکه آرام سرش را به طرف انبوه قفسههای کتاب کج کرد و گفت:
- نه... از چند سال پیش شروع شده، درست روزی که هایدرا تبدیل شد. شخصی ناشناس هر روز برامون نامهای میفرسته، مبنی بر این که باید هایدرا رو بکشیم، میگه اون خطرناکه و دنیا رو نابود میکنه، میگفت اگر تا تولد هجده سالگیش هنوز زنده باشه خودش به آزتلان میاد و قصر رو به آتش میکشه و اون رو میکشه تا دنیا رو نجات بده!
با تمام شدن حرفش، ناخواسته با کلمه مرگ و حس آن، بغض گلویش شکسته شده و به گریه افتاد. هق-هقاش در کل خانه پیچید و گلدانهای شمعدانی اطراف خانه که به آن زیبایی بخشیده بودند، از اندوه او، پژمرده شدند.
استیو با شنیدن آن حرفها و آگاه شدن از ماجرا، دستاناش را در هم قفل کرده و زیر چانهاش نهاد. در فکر فرو رفته بود و عمیق به دلیل و علت آن فکر میکرد، آن ناشناس که بود که همچون پیشگویان رفتار میکرد؟ در این سرزمین افراد زیادی ادعای پیشگویی میکردند اما هیچکدام واقعی نبودند، طبق چیزهایی که در کتاب هایش خوانده بود، پیشگویان خیلی کم بودند و در واقع اگر میگفت اصلا وجود ندارند، اغراق نبود! گویی باید خیلی طالع والایی داشته باشید تا بتوانید با یکی از آنها روبهرو بشوید.
ملکه گریه میکرد و استیو به فکر کردن ادامه میداد. باید یک راهی پیدا کند تا هایدرا را نجات بدهد، از آن گذشته اگر راهی پیدا نمیکرد، خواهرش تا چند ماه دیگر به حتم دق میکرد. او نگران خطری که پادشاهی آزتلان را تهدید میکرد نبود، چراکه خیلی وقت بود از سلطنت و این پادشاهی روی برگردانده بود، شاید از همان روزی که آن دختر را به دلایل مسخره خون اصیل اژدها، به دور دست ترین نقطه حومورا فرستاند و شاهزاده استیو را به مدت چندین ماه در اتاقش حبس کردند، تا مبادا باز به دیدن آن دختر برود.
سپس ماهها بعد، پس از آزاد شدناش، خبر رسید که افراد پادشاه به دستور ملکه که مادرش بود، آن دختر را کشته و سوزانده بودند تا حتی قبری برای وداع، برای استیو به جای نگذارند.
استیو از آن روز به بعد، هفتهها عزادار شده و سپس تصمیماش را گرفت، او از آن خون به اصطلاح سلطنتی اژدها هیچگاه سودی نبرده بود و اکنون نیز به آن نیازی نداشت، او در حضور پادشاه و ملکه زانو زده و درخواست خلع مقام کرد، پادشاه با درخواستش بسیار مخالف بود اما آن ملکه بود که بیشترین سر و صدا را در قصر ایجاد کرده بود.
او آن کار را کرده بود تا پسرش به پادشاهی برسد و با شاهدخت راذان، که یک نینفو بود، ازدواج کند. این گونه میتوانست آزتلان را گسترش دهد اما اکنون تمام کارها و آرزوهایش در آستانه نابودی بودند و او تمام تواناش را به کار گرفته بود تا استیو از آن تصمیم به اصطلاح احمقانه منصرف شود، اما فایده نداشت، چراکه او یک عاشق زخم خورده بود.
زخمی که از عشق بر جای میماند، مهلک تر از آن بود که بتوان آن را به راحتی، حتی با خون اصیل اژدها ترمیم کرد. او بریل بودن را نمیخواست، همیشه آرزو میکرد تا میتوانست یک ورتلس باشد و با آرورا (Aurora) ازدواج کند اما گویی سرنوشت برای او گونه دیگری رقم زده بود.
آن سالها استیو با قهر و دعواهای مادرش و مخالفتهای پدرش، بلاخره کار خودش را کرده و از مقام پرنس آزتلان، کنارهگیری کرد. او بخاطر آرورا عاشق کتاب خواندن شده بود، بخاطر همان از قصر به داخل شهر نقل مکان کرده و خانه چوبی زیبایی خرید، داخل آن را از انبوه کتاب پر کرد و به عشق آرورا شروع به مطالعه کرد تا یاد او را همیشه در قلبش زنده نگه دارد...
هرچند شاید به ظاهر آرام گرفته بود، اما در دلش غوغایی از افسوس موج میخورد، آرورا بخاطر او مرده بود و این هیچگاه تغییر نمیکرد. از آن طرف آزتلان دیگر وارثی برای پادشاهی نداشت و این ملکه و پادشاه را نگران کرده بود، سپس پادشاه که در پیری بود و از کهولت سن رنج میبرد، برادر زاده کوچک خود را از مرکز پایخت به قصر فراخواند و او را پس از تشریفات مورد نیاز، به پادشاهی منصوب کرد تا بجای او آزتلان را اداره کند. چراکه او فردی لایق بود و در جنگهای بسیار برای آزتلان موفقیت کسب کرده بود، یا به روایتی دیگر، یک فرمانده توانا بود.
جورمونند نیز با مطلع شدن از تصمیم پادشاه، با کمی تعلل فرمان سلطنتی را پذیرفت و بر تخت پادشاهی نشست. مدتی بعد، با پرنسس رایو که دختر پادشاه قبلی و به گویی دختر عمویش بود، ازدواج کرده تا خون خاندان سلطنتی را حفظ کنند.
آن دو پس از ازدواج با یکدیگر سالیان سال بچه دار نشدند تا آنکه پس از بیست سال، کودکی را هدیه گرفتند. آنها صاحب فرزندی زیبا و دختری لایق شده بودند. تمام آزتلان که مجدد در طی آن سالها از نبود وارث میترسیدند باز خوش حال شده بودند و آزتلان برای هفتهها هر شباش را در جشن و پای کوبی به سر میبرد.
اما این شادیها زیاد طول نکشید، چراکه با فرا رسیدن سن پانزده سالگی هایدرا و تبدیل آن به جسم واقعی و اصلیاش، تمام آینده آزتلان به یکباره نابود شده و امیدها فرو ریخت. او به جای یک اژدهای اصیل بریل، یک ورتلس به دنیا آمده بود و این به شدت عجیب بود. مگر او فرزند پادشاه جورمونند از خاندان سلطنتی و پرنسس رایو نبود؟ پس چگونه او یک ورتلس دونپایه شده بود؟
به راستی که برای آزتلان یک فاجعه بود، ملکه و پادشاه تمام تلاششان را کردند تا راهی پیدا کنند و وجود اصلی هایدرا را تغییر بدهند، اما فایده نداشت. چراکه هایدرا ریشه قویای داشت و این باعث تاسف بود. گویی قدرت سلطنتی او در پایداری و استواری روحش جمع شده بود.
ملکه و پادشاه که ناامید شده بودند، تلاش کردند تا مجدد بچه دار شوند اما پس از گذشت دو سال، آنها نیز ناامید شدند، چراکه فایدهای نداشت، آنها دیگر از محبت حومورا برخور دار نمیشدند.
هایدرا بزرگ شده بود و زمزمههای آزتلان را میشنید، شایعه نابودی پادشاهی در تمام سرزمین پیچیده بود و پادشاهیهای مجاور آماده حمله میشدند تا هر کدام زود تر آزتلان را فتح کنند. اما ملکه و پادشاه نگران آنها نبودند، بیشتر در جستجوی دلیل آن نامهها و آن فرد ناشناس بودند، او که بود که آنقدر مطمئن بود هایدرا نابود کننده آزتلان است؟ ملکه و پادشاه ابتدا حرفهای او را قبول نکرده بودند اما با پانزده ساله شدن هایدرا، تردید در دلشان جوانه زد، اما یک اژدهای ورتلس چگونه میتوانست دنیای حومورا را نابود کند؟ انگار تنها حرفی توخالی بود...
فضای خفقانآور خانه چوبی و حقیرانه استیو، دیگر بیشتر از آن قابل تحمل نبود، اندوهی که از احساسات ملکه به اطراف سرایت کرده بود، خانه را سرشار از تاریکی کرده بود و نور امید را برای همیشه نابود کرده بود. استیو که همچنان در فکر بود، با صدای زخیم و بغضآلود ملکه که از گریه و اندوه زیاد، گرفته بود، از فکر بیرون آمد و به ملکه چشم دوخت.
- جورمونند میگه من زیادی نگرانم، میگه شاید الکی بوده و فقط تهدید توخالی بوده، اما، اما اگر نبود چی؟ اونم شک داره میفهمم اما نمیخواد قبول کنه... هایدرا، اون خیلی به باباش وابسته هست...
و باز با یادآوری آن که ممکن است دخترش ضربه روحی بدی بخورد، مجدد بغض مهار شدهاش میشکند و اتاق باری دیگر در اندوه غرق میشود. استیو نفس عمیقی کشید و به جلو خیره شد. افکارش درهم شده بودند، با آن همه کتابی که خوانده بود، باز هم نمیدانست برای چه باید یک ورتلس دنیا را تهدید کند.
آرام چشماناش را بست و از روی صندلی بلند شد، این گونه فایده نداشت، نشستن، گریه و فکر کردن چیزی را درست نمیکرد. مسئله در مورد هایدرا بود، در بین اقوام باقیمانده از خاندان بریل، استیو تنها به هایدرا همچون آرورا اهمیت میداد، شاید چون او هم همچون آرورا یک ورتلس در میان اشرافیان بد عنق بریل گیر افتاده بود و مثل آرورا راه فراری نداشت.
یا نه وضعیت او به حتم از آرورا بد تر بود،. چراکه آرورا میتوانست برود اما بخاطر عشق به استیو ماند، ولی هایدرا نه راه رفتن داشت و نه راه ماندن، تمام خانداناش او را زیر سئوال میبردند، اما او هنوز هم پرنسس آزتلان است و مسلط بودن به وقار و شکوه بر او واجب است. استیو آهی کشید و خطاب به رایو گفت:
- فعلا به قصر برگرد، باید یکم تحقیق کنم، شاید بتونم چیزی پیدا کنم که بهمون کمکی بکنه. متاسفانه از بین این همه کتابی که خوندم، هیچی در مورد این اتفاق اونم خطر یه ورتلس ندیده بودم. ناامید کنندست...
رایو با شنیدن این حرفها، بیشتر از قبل رنگ امید در دلش جان باخت، آرام سرش را بالا آورد و به برادرش خیره شد، چشمان زیبای مشکیناش بخاطر گریههای بیوقفه قرمز شده و ورم کرده بودند. از جایش بلند شده و به بردارش نزدیک میشود. امیدوار دستان سرد استیو را میگیرد و زمزمه میکند:
- تو چی؟ امید داری؟
استیو در دل خود پاسخی قاطع به او داد، نه، چراکه هیچ کجا ندیده بود و راه دومی برای کسب اطلاعات نداشت، او تمام کتابهای حومورا را از هر بازرگان جمع آوری کرده بود و دیگر کتابی نمانده بود که او نخوانده باشد، اما خواهرش که این را نمیدانست! آرام خندید و گفت:
- بهم اعتماد کن، هر طور شده یه راهی پیدا میکنم.
رایو با شنیدن آن جمله، گویا بار سنگینی از روی شانههایش برداشته بودند، چراکه مجدد اشک هایش طغایان کرده بودند. البته اینبار بخاطر امید زیاد بود، دستان استیو را بیشتر فشرد و سپس درحالی که شنلاش را مجدد از روی شانههایش بر روی موهای پریشان و بهم ریخته خود میکشید، گفت:
- استیو منتظر خبر خوبم، هایدرا اون، اون هر چی بیشتر این طوری بمونه بیشتر آسیب میبینه، شاهزادهها، همیشه اذیتش میکنن... دختر بیچارم...
استیو با اینکه این موضوع را پیش بینی کرده بود، اما باز هم با شنیدن آن توسط ملکه، انگشتاناش را محکم مشت کرده و عصبی گفت:
- اون اشرافزاده های بریل، هنوز هم عوض نشدن!
رایو که منظور استیو را به خوبی درک میکرد، آرام پلک زد و در دل گفت آنها هیچگاه تغییر نمیکنند، نه تا زمانی که بزرگان خاندان، این بازی قدرت را تمام نکنند. اما به استیو اینگونه پاسخ داد:
- برادر فعلا باید برم، هر چیزی پیدا کردی من رو هم در جریان بزار.
استیو که متوجه شده بود خواهرش نمیخواست گذشته را مرور کند، خسته و غمگین باشهای گفت و به رفتن خواهرش خیره ماند. رایو آهسته درب چوبی را باز کرد که گرد و غباری از آن بر پا شد. با سرفهای از خانه بیرون رفته و درب را به آرامی بست. با بسته شدن درب، استیو بدن سنگیناش را روی میز رها کرده و دستاناش را ستون سرش کرد.
سعی کرده بود جلوی خواهرش محکم باشد، اما استیو را چه به محکمی؟ او در خاندان بریل آسیبپذیر ترین فرد بود و آن را همه میدانستند حتی رایو، اما گویا رایو آنقدر خود حالش بد بود که چیزی از خصوصیات برادر عزیز دردانهاش، به یاد نمیآورد.
استیو به فکر فرو رفته بود. چه میتوانست بکند؟ راهی نداشت، او تمام کتابها را خوانده بود و جایی از همچون خطری نام نبرده بود. اما سوال اصلی آن بود، مگر قدرت هایدرا چه میتوانست باشد که دنیا را به نابودی میکشاند؟
*دفترچه لغات*
در حومورا جوانان خاندان اژدهایان در سن پانزده سالگی به بدن اصلی خود یعنی بدن اژدها تبدیل میشوند و سپس پس از تکمیل شدن سن هجده سالگی خود، قدرتهای الهی خود را به دست میآورند. بسته به خون و قدرت پدر و مادر آن اژدها، قدرت او نیز از همان سر چشمه میگیرد.
پاسخ این سوال را تنها آن فرد ناشناس میدانست و گویا تنها شش ماه تا فهمیدن کل جهان باقیمانده بود. خطر در کمین بود و حومورا در آستانه نابودی بود. در مرض انفجار ایستاده بود و منتظر گذر زمان بود تا هایدرا، قدرتهای خود را به دست آورد، به راستی که موعود این بود!
آرام آهی کشیده و از خانه بیرون میروم. به دنبال رایو حرکت کردم، آهسته و با اندوه بسیار هر قدماش را بر روی زمین میگذاشت و باز بلند میکرد. چقدر ناراحت بود، به قدری که اگر نمیتوانست آتش دروناش را کنترل کند، به حتم تمام گلهای رز قرمز و زرد داخل باغچههای کنارش را میسوازند و تبدیل به خاکستری سرد و بیروح میکرد. به او حق میدهم، او هرچه نبود یک مادر بود و این تغییر ناپذیر بود.
شنل مشکیناش روی چهره آشفته اش به آرامی به چپ و راست تاب میخورد و موج کمی از باد را ایجاد میکرد. رایو دوباره از همان مسیر زیبای قبلی باز میگشت، اما اینبار اصلاً حواسش به اطراف نبود، چراکه حتی متوجه آن فردی که با سرعت از جلو به طرفش می دوید، نشد.
پسر جوان بیتوجه به رایو، گویی که کسی دنبالاش کرده است، خواست با سرعت از کنار رایو بگذرد که ناخواسته و با شدت زیاد به شانه رایو برخورد کرد. رایو که تا آن لحظه عمیقا در افکار خود غرق بود، هین بلندی کشیده و محکم به زمین افتاد، پسر اما آنقدر عجله داشت و ترسیده بود که بیتوجه به او، سریع از روی زمین خاکی و کثیف برخواست و به دویدن و فرار ادامه داد.
چه کرده بود که آنگونه مضطرب درپی گریختن بود؟ توجهام مجدد به رایو جلب شد، نگهبانانی که به دنبال آن پسر بودند تمام منطقه را با سر و صداهایشان روی سر گذاشته بودند و توجه همه مردم را به خود جلب کرده بودند. نگهبانان با سرعت زیاد، به دنبال آن پسر در تعقیب و گریز بودند و فریاد میزدند تا مردم از جلوی راهشان کنار بروند. ده نگهبان با رسیدن به رایو، بدان نگاه انداخت به او از کنارش گذشتند و او را تنها گذاشتند، اما نگهبان آخری که گویا مرد جوانی بود، با دیدن رایو که بر زمین افتاده بود و دامن و شنل تیرهاش به رنگ خاک در آمده بودند، از سرعتاش كاسته و با رسيدن به او ایستاد.
سپس سریع جلوی رایو خم شده و خواست بازوی او را بگیرد، دستاش را به طرف بازوی ملکه برد که با دیدن چهره غم زده و سرخ شده رایو، وحشتزده دستاش میان راه خشک شد. هدفش تنها کمک بود اما تعجب در چشمانش موج میزد، آیا آن زن، واقعا ملکه بزرگ آزتلان بود؟ اما در میان مردم چه میکرد؟
تا به یاد داشت، ملکه هر وقت میخواست بیرون بیاید با خدم و هشم زیادی راهی میشد. اما الان این گونه و در این مکان! این برایش بسیار عجیب و شوکآور بود! مرد سریع دستاناش را عقب آورد و خواست احترام بگذارد که ملکه به سرعت و با لحنی کلافه، زمزمه کرد:
- لازم نیست، اسمت چیه؟
مرد با حرف ملکه درحالی که همان گونه جلوی ملکه زانو زده بود، سریع پاسخ داد:
- آیکان (Akan) هستم اعلاحضرت. شما اینجا چی کار می کنین؟
ملکه که حال و حوصله پاسخ دادن به سوالهای بعدی او را نداشت، آرام لب زد:
- کمک کن بلند بشم، هیچکس نباید بفهمه من امروز اینجا بودم و چه اتفاقی افتاده! متوجهای که؟
سپس به چشمهای قهوهای آیکان خیره شده و منتظر پاسخ او ماند، آیکان که به خوبی متوجه مفهوم نهفته در حرف ملکه شده بود، لحظهای ترسید. او تازه ازدواج کرده بود و به حتم همسرش را دوست داشت و نمیخواست حالا-حالا ها تنهایش بگذارد! پس سریع سرش را خم کرده و پاسخ داد:
-بله اعلاحضرت.
ملکه آهسته سرش را بالا و پایین کرده و دستاش را در هوا معلق نگه داشت، آیکان با دیدن دست ملکه، سریع انگشتان ظریف او را در دست بزرگاش گرفته و به او کمک کرد تا بلند شود. با بلند شدن ملکه، سریع خم شده و به آرامی دامن و شنل ملکه را که پر از خاک شده بود تکاند، سپس دو قدم از او فاصله گرفت و سرش را بدان حرفی، پایین انداخت.
ملکه کمی به صورتاش خیره ماند، سعی کرد در این حال و احوال ناخوشایندش، چهره گرد و تپلی او را در خود ذهن به یاد بسپارد تا مبادا اگر چیزی به بیرون درز پیدا کرد سریع مقصر را پیدا کند! او همیشه محتاط بود، حتی در این مواقع که حالش بد بود و واقعاً تحسینبرانگیز بود.
مدتی نگذشت که ملکه، بدان آنکه حرفی بزند، به طرف قصر قدم برداشت و آیکان را تنها گذاشت. با رفتن و دور شدن ملکه، آیکان لبانش را بهم فشرده و نفسی از سر آسودگی کشید، پیچاره گویا بسیار تحت فشار بوده است!
باز با رایو همراه شده و آیکان را با آن افکار ترسیده، تنها گذاشتم. ضربان قلب رایو گویا در هر لحظه صدها بار به سی*ن*هاش میکوبید، ترسیده بود، نگران بود اما نه نگران حضور مخفیاش در شهر، نگران هایدرا بود، اما واقعا خسته نشده بود؟ شاید واقعاً به قول پادشاه، بیش از حد اهمیت میداد!
پس از گذشت دقایقی و رسیدن به آن جنگل خارج از شهر، رایو باری دیگر به اژدها تبدیل شده و دوباره بر فراز آسمان به پرواز در آمد. با نعره هایی که میکشید گویا اندوهاش را فریاد میزد، او ملکه بود و اجازه نداشت با صدای بلند گریه کند، اما میتوانست نعره بکشد. چراکه نعره کشیدن در حومورا تنها دو دلیل داشت، یکی در هنگام درد و یکی در راس قدرت!
مردم با دیدن آژدها قرمز آتشین بر فراز آسمان شهر، خوشحال با دستانی نقابزده بر پیشانی، به آسمان خیره شدند. درخشش یک آژدهای بریل سلطنتی در فراز آسمانی که با نور زیبای خورشید روشن شده بود، بسیار زیبا و با شکوه بود. به خصوص با آن نعرههای بلند و قوی، که همه را مجذوب خود کرده بود.
به گونهای که کودکان هم دست از بازیهای خود کشیده بودند و با شوق و آرزوهای بسیار، به اژدهای بزرگ بریل خیره شده بودند. آنها نعرههای با شکوه و قوی رایو را از سر قدرت میدیدند، اما تنها جورمونند که از پشت شیشههای قصر این صحنه را نظاره میکرد، میدانست این نعرهها چه حرفهای زیادی را در پشت خود پنهان کردهاند...
نگران و غمگین نگاهم را از آن شکوه زیبا گرفتم. رایو به حتم اینکار را کرده بود تا بتواند راحت تر در برج قصر فرود آید و کسی به حضور مخفیانهاش شک نکند. چراکه به حتم نمیتوانست با آن جثه بزرگاش مخفیانه مثل قبل، وارد اتاقش با آن پنجره کوچک شود.
از میان مردم گذشتم و بیتوجه به نگاههای ذوقزده شان، به طرف کوهستان پرواز کردم. با سرعت باد خود را به مکان همیشگی هایدرا که در آنجا مینشست رساندم. دخترک بیچاره مثل تمام این چند سال، زانوان باریکاش را در آغوش گرفته بود و به جلویش خیره بود. به جلو نگاه کردم. یک رشته کوه بسیار وسیع، که این کوه بلندترین آنها بود و به زیبایی به تمام کوهستان و رشته کوههایش دید داشت. مه زیبایی تمام منطقه را در برگرفته بود و باد به آرامی، میوزید.
هایدرا آرام آهی کشید، در دلش آشوبی بسیار بود، از تمام دردهای دنیا خسته شده بود و دلش کمی شادی میخواست. او لیتلیها را داشت اما باز هم یک اژدها بود و لازم داشت با اژدهایان رابطه داشته باشد نه آنکه با حیوانات معمولی رفت و آمد کند.
اما در آزتلان کی میخواست با او همراه شود؟ شایعه پرنسس شیطانی در تمام کشور پیچیده بود و چه بسا که بسیاری پیاز داغش را هم زیاد کرده بودند و دیگر کسی نمیدانست کدام راست است و واقعیت چیست؟
اندوه بسیاری از هایدرا ساطع میشد. خسته سرش را روی زانواناش گذاشت و چشماناش که سرشار از بغض بودند را آرام بست. دستاناش بیشتر از قبل زانواناش را محکم در آغوش گرفتند. موهای زیبای طلاییاش به زیبایی همراه با باد میرقصیدند اما کاش هایدرا نیز حال خوبی داشت تا بتواند از این صحنه زیبا، نهایت لذت را ببرد. افسوس که آنقدر درگیر مشکلات و تمسخرهای دیگران شده بود که زیباییها را فراموش کرده بود.
مدتی گذشته بود و همچنان هایدرا در آن کوهستان سرد که لحظه به لحظه به غروب زیبای خورشید نزدیک تر میشد، نشسته بود. ساعت ها از حضورش در آنجا میگذشت و او تکانی نخورده بود، هرکس نمیدانست فکر میکرد او سال هاست مرده و در این حالت خشکیده است.
اما نه، این خصوصیت هایدرا بود. هرگاه در فکر بود و یا از چیزی رنج میبرد، اینگونه در افکار درهماش غرق میشد و ساعتها نه چیزی میخورد و نه سخنی میگفت.
در فکر بود، داشت با خود فکر میکرد اگر فرار کند، شاید از این وضعیت اسفبار راحت شود، اما پدرش چه گناهی داشت؟ او از دست مادرش و اشرافزادههای بریل عاصی شده بود نه از دست پدر مهربانش! خود میدانست که چقدر وابسته پدرش است و نمیتواند او را رها کند. اما از طرفی این آزار و اذیتهای اشرافزاده ها، به خصوص پسر عموها و دختر خالههایش بسیار او را تحت فشار گذاشته بود.
هر هفته مراسمهای مختلفی توسط عموها و خاله هایش برگذار میشد و چون او پرنسس کشور بود، باید در این مراسمها همراه ملکه و پادشاه حضور پیدا میکرد. ولی به وضوح با حظورش در مراسم، نگاههای تمسخرآمیز و ترحمانگیز خانواده سلطنتی و وزرا را حس میکرد و کاری جز لبخند زدن به بقیه از دستاش بر نمیآمد. به راستی که این گونه تظاهر کردن بسیار وحشتناک و دردناک بود.
از طرفی نیز اگر نمیرفت، او را بیشتر مسخره میکردند و ارزش ملکه و پادشاه را پایین میآوردند. به گونهای که یکبار با مریض بودن هایدرا و نرفتناش دعوای بدی بین پدربزرگ ملکه با پادشاه رخ داد، چراکه اشراف گفته بودند عدم حضور هایدرا در این مراسمها پرنسس بودن او را نقص میکند و او لیاقت عنوان پرنسس پادشاهی را ندارد. از آن پس به بعد، هایدرا حتی اگر به خاطر بیماری تا پای مرگ جلو برود، باید در این مراسمها حضور داشته باشد. همچنین اگر بقیه او را مورد تمسخر قرار بدهند او باید با وقار رفتار کند و اجازه پاسخ دادن ندارد. چراکه ملکه بعد از آن حسابی او را تنبیه میکند که چرا در شأن یک پرنسس رفتار نکرده است!
این وضعیت به حتم برای پرنسسهای سرزمینهای دیگر وجود نداشت، شرایط اسفناک هایدرا تنها بخاطر ورتلس بودن او بود و اگر تا هجده سالگیاش قدرت آتش خالص را به ارث میبرد، تمام این محدودیتهای زجرآور تمام میشدند و دیگر کسی جرئت مسخره کردن او را نداشت. اما نکته این بود که آیا او تا هجده سالگی زنده میماند یا به دستان آن فرد ناشناس کشته میشد؟
هایدرا عمیق در فکر بود که با صدای بال یک اژها، چشماناش را باز کرد. سرش را بالا آورده و با دیدن مونیکا، اژدهای بریلی که از خاندانهای فرعی این نژاد بود و خدمتکار مادرش بود، سریع از جای خود برخواست. به حتم آمده بود تا او را به خانه بازگرداند. اما او نمیخواست فعلا در آن قصر خفقانآور باشد، چراکه میخواست بیشتر از این آزادی لذت ببرد. هرچند اگر حقیقی نباشد.
مونیکا با بدن بزرگاش جلوی هایدرا روی صخره بلند کوه فرود آمده و در لحظه به جسم انسانیاش تبدیل شد. با دامن زیبای قرمز و مشکیناش قدمی به جلو برداشته و جلوی هایدرا تعظیم کوتاهی کرد. سپس دستاناش را روی قلباش گذاشته و آرام زمزمه کرد:
- پرنسس ملکه گفتن برتون گردونم. لطفا همراه من بیاین.
سپس رویش را به طرف منظره کرده و از مونیکا روی برگداند. مونیکا اما میدانست اگر تنها به قصر بازگردد ملکه به حتم او را مجازات خواهد کرد. پس درحالی که همچنان سرش خم بود، گفت:
- پس تا برگردین همراهتون میمونم.
هایدرا با شنیدن این حرف و فهمیدن آنکه قرار است مجدد مثل همیشه یک دم داشته باشد که دم به دقیقه به او یادآوری کند باید به قصر بازگردد و یک پرنسس است، با عصبانیت به طرف مونیکا بازگشت و خشمگین پاسخ داد:
- چرا نمیفهمی؟ میگم برو خودم میام! اگر میخواستم تو همراهم باشی که توی همون قصر نفرین شده میموندم! برو!
مونیکا اما از هایدرا ترسی نداشت. چراکه او هنوز قدرتی نداشت تا بتواند حتی با مونیکا مبارزه کند! آرام در دلش خندید و پاسخ داد:
- پرنسس لطفا شرایط رو واسه من سخت نکنین. من به ملکه قول دادم تا شما رو برگردونم. اگر تنها برگردم مجازات میشم.
هایدرا که به خوبی خود اخلاق مادرش را میدانست، بیحوصله گفت:
- بهش بگو من بهت دستور دادم!
مونیکا اما هنوز هم مردد نشده بود. چراکه این کارها را قبلا انجام داده بود و واکنش ملکه به شدت بد بود. به چشمان خاکستری هایدرا خیره شده و گفت:
- من رو ببخشید!
این جمله مفهوم بسیاری داشت و از مهمترین و واضحترین آن، این بود که حرفهای هایدرا چندر غازی برای مونیکا مهم نبود، چون حامی پشت هایدرا از خود او وحشتناکتر و قدرتمندتر بود!
هایدرا آرام و غمگین از ناتوانی خود بر سر قدرت، برای آخرین بار نفس عمیقی کشید، میخواست در این لحظات آخر بازگشت، تمام انرژی این منطقه و منظره زیبایش را بگیرد تا برای مدتی از آن، در قصر تاریک لذت ببرد.
چشماناش را بسته و با لبخند سرش را بالا گرفت. مونیکا نیز از دیدن همچون آرامشی در صورت هایدرا لبخندی بر لب هایش نشسته و به منظره خیره شد. غروب بسیار دل انگیزی بود و هوا نیز با آن به آرامی همراهی میکرد. سردی و گرمی هوا به شدت لذت بخش بود، به شکلی که میخواستی ساعتها در آن لحظه از زمان خنثی بمانی! هر دو داشتند از آن هوا لذت میبردند که ناگهان با شنیدن صدایی از پایین کوه و افتادن چند سنگ از ارتفاع، مونیکا سریع به سمت لبه صخره دوید. هایدرا نیز از این واکنش شدید مونیکا، ترسیده چشماناش را باز کرده و به طرفاش رفت که مونیکا سریع گفت:
- پرنسس جلو نیاین. یکی اینجا بوده و شما رو تعقیب میکرده! همینجا بمونین تا پیداش کنم.
هایدرا تا خواست پاسخ دهد، مونیکا سریع به جسم اصلیاش تبدیل شده و با سرعت به پایین صخره پرواز کرد. هایدرا به سمت لبه صخره آمد و شاهد پرواز زیبای مونیکا شد. سپس در دل خود گفت کاش میتوانستم اینگونه آزادانه پرواز کنم! اما او نمیتوانست چراکه همه او را میشناختند و بیشتر مسخرهاش میکردند.
با نعره بلند مونیکا، هایدرا از فکر بیرون آمد و به پایین خیره شد. مونیکا با سرعت به بالا پرواز میکرد و انسانی در بین پاهایش بود که با چنگالهای بزرگ خود، او را اسیر کرده بود! متعجب به او خیره بود که مونیکا به بالا رسیده و جلوی هایدرا در جسم اژدهاییاش نشست. سپس یک پایش را جلو آورده و درحالی که با سر اژدهایی وحشتناکاش که پر از دندانهای تیز به رنگ سفید براق بودند، به آن انسان نگاه میکرد، گفت:
- پرنسس، اون داشت جاسوسی تون رو میکرد! باید به قصر ببریمش!
هایدرا درحالی که عمیق به آن دختر با موهای قهوهای اش خیره بود، گفت:
- بزارش زمین!
مونیکا چشمی گفته و سریع چنگالهای بزرگاش را باز کرد که آن دختر، درحالی که جیغ میکشید، از ارتفاع دو متری به زمین افتاد. گویا دستاش به سنگی برخورد کرده بود که جیغش بیشتر به هوا رفت و درحالی که گریه میکرد، گفت:
- چرا آخه اینقدر وحشی هستی! اه دستم شکست لعنتی!
مونیکا که از حرف و طرز برخورد آن دختر عصبی شده بود، خواست نعرهای بکشد که هایدرا آرام گفت:
- ولش کن مونیکا!
مونیکا با عصبانیت نفس آتشیناش را فرو خورده و به جسم انسانیاش تبدیل شد. سپس کنار هایدرا ایستاده و گفت:
- اون مشکوکه، باید به قصر ببریمش!
هایدرا اما بیتوجه به حرف مونیکا، چند قدم به آن دختر ترسیده که موهای بلنداش بهم ریخته بودند، نزدیک شد و گفت:
- تو اینجا چی کار میکردی؟
آن دختر با شنیدن صدای آرام و خوش آوای هایدرا، دست از جیغ زدن برداشت و با چشمانی پر از اشک به هایدرا خیره شد. سپس آرام لب زد:
- من... من...
او که از صدای آرامشبخش هایدرا در شوک فرو رفته بود و نمیدانست چگونه باید پاسخ بدهد، بیشتر مورد شک مونیکا قرار گرفت. مونیکا با خشم مجدد گفت:
- پرنسس اون به وضوح داشته ما رو تعقیب میکرده! شاید نیت پنهانی داشته باشه!
دختر با حرف مونیکا، سریع به خود آمده و با ترس جواب داد:
- نه، نه من، من فقط داشتم از کوه بالا میاومدم که یه اژدهای قرمز رو اون بالا دیدم. من... کنجکاو شدم ببینم چه خبره که یه بریل اینجاست که دیدم یکی دیگه هم هست و اون رو... اون رو پرنسس صدا میزنین. من واقعا هدف بدی نداشتم. من...
مونیکا که بیشتر شک کرده بود، عصبی گفت:
- برای چی از کوه بالا اومدی؟
هایدرا با سوال بجای مونیکا، مجدد به چشمهای قهوهای دختر چشم دوخت. دختر غمگین اینبار بر خلاف روحیه پر انرژی چند دقیقه قبلش، پاسخ داد:
- برای چیدن گیاه دارویی... مادرم مریض بود، اومدم تا این گیاه رو براش ببرم. گفتن... گفتن شاید این بتونه خوبش کنه.
هایدرا با شنیدن این حرف، آرام گفت:
- چه گیاهی؟ اسمش چیه؟
آن دختر که مجدد از صدای هایدرا در لذت غرق شده بود، با تردید و کمی تاخیر پاسخ داد:
- گیاه پنجه شیطان، طبیب گفت اگر بتونم اون رو پیدا کنم ممکنه مادرم زنده بمونه! اما...
هایدرا کمی در فکر فرو رفت. او قبلا نام این گیاه را شنیده بود. این گیاه جزو گیاهان کوهستانی آزتلان بود که به شدت نادر بود. چیدن آن نیز بسیار خطرناک بود چراکه آن در قله مرتفع ترین کوه رشد میکرد.
آرام سرش را تکان داده و گفت:
- اما چی؟ اون گیاه اینجا نیست، من چندین ماهه که به این قله میام. این گیاه رو ندیدم!
دختر سری از روی تایید سخنان هایدرا تکان داده و گفت:
- منم نمیدونم کجاست، طبیب گفت باید به این کوهستان بیام. گفت قبلا یه دونه ازش رو اینجا دیده. منم اومدم تا پیداش کنم که به شماها برخوردم.
هایدرا آرام سری تکان داد، اما مونیکا هنوز آن دختر و هدفاش را بارو نکرده بود! چراکه میدانست او یک اژدها است، پس چرا باید اينگونه از کوه آويزان شود؟ با شک و تردید سوالاش را پرسید:
- تو یه اژدهایی، چرا پرواز نکردی تا راحتتر بهش برسی؟
دختر از سوال مونیکا لبخندی زده و گفت:
- چون من هنوز به جسم اصلیم تبدیل نشدم. برای همین مجبور بودم اینجوری از کوه بالا برم.
هایدرا لبخندی از کوچک بودن آن دختر زده و گفت:
- اسمت چیه؟ از کجا میای؟
دختر خوشنود خندیده و پاسخ داد:
- اسمم لیلی (Lyli) هست، از روستای کنار شهر آگاذ (Agaz) میام.
هایدرا با شنیدن نام شهر آگاذ متعجب شد. چراکه از آزتلان تا آگاذ ساعتها راه بود! به شکلی که اگر او واقعا تمام راه را پیاده آمده بود، الان جانی برای بالا آمدن از کوه برایش باقینمانده بود!
هایدرا کمی برای پاسخ تعلل کرد که مونیکا مجدد سوالهای مرموز و مشکوکاش را از سر گرفت:
- از روستای کناری آگاذ؟ میخوای بگی این همه راه رو پیاده اومدی؟ انتظار داری باور کنیم؟
لیلی که با لحن خشن و عصبی مونیکا ترسیده بود، سریع دست راستاش را به نشانه سوگند، روی قلباش گذاشته و با صدایی لرزان گفت:
- باور کنید دروغ نمیگم، گفتم که مادرم مریضه برای اون گیاه این همه راهرو اومدم، باید سریع واسش ببرم وگرنه میمیره! خواهش میکنم بزارید برم. به کسی نمیگم امروز شما رو اینجا دیدم.
هایدرا که از التماسهای آن دختر بيچاره بیشتر از قبل غمگین شده بود، خطاب به مونیکا گفت:
- بزار بره. اگر درست بگه ما باعث میشیم یکی جونش رو از دست بده!
مونیکا اما سریع و مصمم پاسخ هایدرا را داد:
- نه پرنسس نمیشه، اون به شدت مرموزه باید به قصر ببریمش تا ازش بازجویی کنیم و...
هایدرا کلافه از حرفهای مونیکا پوفی کشیده و میان حرفاش درحالی که به طرف لیلی میرفت تا او را از روی زمین بلند کند، گفت:
- بس کن، این یه دستوره.
مونیکا که تا آن لحظه به شدت عصبی بود با حرف دستوری هایدرا بیش تر از قبل واکنش نشان داده و سریع گفت:
- باید به ملکه گزارش بدم.
هایدرا با شنیدن نام ملکه، بالای سر لیلی ایستاده و چشماناش را محکم بست. مونیکا به خوبی نقطه ضعف او را میدانست! اما نه اگر لیلی واقعا درست میگفت، ممکن بود بخاطر بزدلی او، جان یک نفر از دست برود! آرام چشماناش را باز کرد. خم شده و دست لیلی را گرفت و او را بلند کرد. لیلی درحالی که بغض داشت، خواست حرفی بزند که هایدرا رویش را برگرداند و گفت:
لیلی که گویا متوجه وضعیت شده بود بدان حرف اضافه دیگری سریع چشمی گفت و با احترامی مجدد به سرعت به طرف مخالف صخره دوید تا از کوه پایین برود. عجیب بود، او مگر به دنبال آن گیاه نیامده بود؟ پس چرا به پایین دوید؟
مونیکا که گویی متوجه این موضوع شده بود خواست به هایدرا بگوید اما هایدرا بیتوجه به حرف او، گویی که دلخور شده بود، به اژدها تبدیل شده و بلافاصله بالهای سبز روشناش را باز کرد. سپس به زیبایی به آسمان صعود کرد. مونیکا از آن رفتار هایدرا اخمی کرده و او نیز به اژدها تبدیل شد تا به دنبال هایدرا برود. هم به او حق میداد و هم نمیداد، انگار خودش هم نمیدانست با خود چند-چند است!
هر دو در کنار هم در آسمان آبی و زیبای پادشاهی پرواز میکردند و در سکوت از منظره لذت میبردند. از آن بالا دشتهای آزتلان به زیبایی همچون فرشی زمین را پوشانده بودند و آن خانههای زیبای چوبی بود که همچون طرحی در قالی، آن دشت را زینت بخشیده بود. هایدرا سرش را بالا گرفته به دور دست خیره شد. قصر طلایی آزتلان با آن آبشارهای معلق معروفاش از دور مشخص بود. عظمت قصر، زبان زد تمام پادشاهیهای مجاور بود و آنها در تلاش برای تصاحب همیشگی آن بودند. اما نه تا زمانی که پدرش بر تخت سلطنت نشسته بود، هیچگاه به آرزوی خود نمیرسیدند. چراکه شاه جورمونند، یکی از بهترین پادشاهان چند سال گذشته بود که به آزتلان رونق بسیاری بخشيده بود.
هایدرا مجدد بال زده و باز بالهایش را ثابت نگه داشت تا سرعتاش بیشتر نشود. چراکه شاید میخواست دیر تر به قصر برسد و آرامش را بیشتر برای خود نگه دارد.
هر دو پس از چند دقیقه با رسیدن به آسمان پایتخت توجه مردمان را به خود جلب کردند. مردم با شادی و گاهگاهی با ترحم و تمسخر به آسمان خیره شده بودند. اژدهای ورتلسی که همراه با یک محافظ بریل بود بسیار دیدینی و تعجب برانگیز بود. همه میدانستند تنها اژدهای ورتلسی که اجازه دارد همراه با اژدهایان بریل پرواز کند کسی جز پرنسس آزتلان نیست و چه خندهدار است که بریلها باید به او خدمت کنند. واقعا شرمآور است!
هایدرا که به خوبی با آن گوشهای تیزش زمزمههای مردم را از آن ارتفاع شش متری میشنید، با درد بالاش را محکم بالا و پایین کرده و به طرف قصر سرعت گرفت. اعصابش مجدد با حرفهای بد و زننده مردم بهم ریخته بود. قلباش مجدد مجروح شده بود و حال باید با مادرش نیز روبهرو میشد!
کلافه و با افکاری درهم از دروازه بزرگ طلایی قصر عبور کرده و از زیر آبشارهای ورودی گذشت. با ورودش به محوطه معلق قصر، همه سربازان برایش تعظیم کردند. او اما بیتوجه به آنان به طرف اتاقش بال زد. تنها میخواست با نهایت سرعت خود را به اتاقش برساند تا با ملکه روبهرو نشود. اما تنها خیال واهی بود. چراکه با عبور از کنار باغ سلطنتی، نعره بلند ملکه او را مورد هدف خود قرار داد. ملکه با بدن اژدها، در بالای سقف پل آینه نشسته بود و با اخم و ابهتی دلفریب، به هایدرا نگاه میکرد.
نعره عصبی ملکه، وضعیت وخیم اوضاع را بازگو میکرد. به حتم آشوبی در راه بود. هایدرا با دیدن مادرش، عصبی زمزمه کرد:
- باز شروع شد.
مونیکا که متوجه حرفاش شده بود کنارش قرار گرفته و آهسته پاسخ داد:
- ایشون خیلی نگرانتونن، کاش یکم درکشون کنین.
هایدرا با حرف مونیکا به طرفش نعرهای کشیده و فریاد زد:
- تو در جایگاهی نیستی که به من دستور بدی.
مونیکا با اخم به او خیره شد. او تنها یک ورتلس بود؛ اگر پرنسس نبود حتی لایق هم پروازی با او هم نبود، اما حیف که نمیتوانست چیزی بگوید، چراکه ملکه به حتم او را میکشت. بنابراین سریع کمی به عقب پرواز کرده و پاسخ داد:
- عذرمیخوام اعلاحضرت. قصد بدی نداشتم.
هایدرا اما به عذرخواهی لازم نداشت، الان به شدت تحت فشار قرار گرفته بود و ناخودآگاه واکنشهای بدی نشان میداد. به خصوص که با حرفهای مردم بیشتر عصبی شده بود و اکنون نیز در دیدرس تمامی افراد قصر قرار گرفته بود! به راستی که چقدر سخت است مورد توجه افراد زیادی باشی که ریز به ریز رفتارهایت را برای خود تعبیر و تفسیر میکنند.
هایدرا مجدد نگاهاش را از مونیکا گرفته و با اخم به ملکه دوخت. حسی همچون حقارت داشت. اینکه ملکه از آن بالا به او نگاه میکرد خوشایند نبود، آرام میان دندانهای تیز و برندهاش گفت:
- دلخور نشو، فقط یکم حالم خوب نبود...
مونیکا با حرف هایدرا، با همان اخمی که داشت آرام پاسخ داد:
- من اجازه ندارم دلخور بشم پرنسس.
هایدرا با طعنه مونیکا، پنجههایش را در پوست ضخیم پای خود فرو کرده و بدان حرف دیگری به طرف باغ پرواز کرد. ملکه با حرکت هایدرا به سمت خود، بالهای بزرگ قرمز زیبایش را باز کرده و از روی پل بلند شد، چرخی در هوا زده و با نعرهای به طرف داخل پل پرواز کرد. در لحظه درحالی که نزدیک بود با آن جثه غولآسایش به پل برخورد کند به انسان تبدیل شده و به زیبایی با مهارتی بالا، پاهای پنهان شده در زیر دامن طلاییاش را روی شیشههای پل نهاد. سپس با غرور درحالی که به طرف باغ میرفت، به هایدرا نگاه کرد که با اخم به طرف باغ میآمد. دهها ندیمه در پشت ملکه حرکت میکردند و شاهد عصبانیت او بودند. به حتم امروز کار هایدرا ساخته شده بود اما چرا؟ او که همیشه از قصر بیرون میرفت، چه شده بود امروز اینقدر رایو عصبانی شده بود؟ نکند باز کسی چیزی گفته بود؟
با رسیدن ملکه به ورودی باغ، هایدرا نیز رسید و به سختی با عدم توانایی به شکل انسانیش در آمد. با برخورد پاهایش به شیشهها، گویی پایش پیچ خورده و بر روی شیشهها محکم سقوط کرد. با درد چشماناش را باز کرد و لعنتی بر خود فرستاد. باز هم جلوی دیگران خراب کرده بود و باز شایعهها پر و بال میگرفتند. شاهزاده ورتلسی که حتی توان کنترل تعادل خود را ندارد. واقعا که خنده دار بود.