- May
- 339
- 1,845
- مدالها
- 3
#پارت بیست و هشت#
هایدرا عصبی نفس عمیقی کشیده و تنها به خندهای بسنده کرد، هر چند کار دیگری هم از دستاش بر نمیآمد.
وارنا که با چشمانی تیز به او خیره بود، با دیدن واکنش آراماش و آن لبخند سطحی روی لبهایش، مجدد با کنایه گفت:
- انگار خودشم قبول داره. خوبه پس حرف حق زدیم!
با حرفاش، لحظهای بچهها در سکوت به هایدرا خیره شده و ناگهان قه-قهای زدند که اشخاص اطرافشان نیم نگاهی به آنان کرده و پس از مدتی باز مشغول کار خود شدند. هایدرا اما دستاناش را که در هم قفل شده بودند را به شدت به یکدیگر فشار میداد تا بتواند خودش را در برابر آن رجز خوانیهای وارنا کنترل کند!
مجدد پاسخی نداده و همچنان با آن لبخندش، نگاهاش به آن رومیزی قرمز روی میز بود که اینبار صدای لیماک (Limac)، پسر عموی بزرگاش به گوش رسید.
- وارنا بس کن، داری زیاده روی میکنی. اون پرنسس کشورمونه، دختر خالته پس درست رفتار کن...
وارنا با همان خندههای روی اعصاباش، دستاناش را به سی*ن*ه گرفته و با تمسخر پاسخ داد:
- اوه ببییند کی داره ازش حمایت میکنه. معلومه دیگه اگر منم پشتم به بابام گرم بود و هی به این به اصطلاح پرنسس میچسبیدم و اسمم روش بود، به حتم این وسط خودنمایی میکردم و دو کلوم چرت و پرت میگفتم!
لیماک عصبی خواست پاسخ آن حرفهای زنندهاش را بدهد که باز صدایی مانعاش شد.
- این لیماک رو مگه نمیشناسید؟ تا حالا صد تا دوست دختر داشته پیش همشون هم همینطوری خود شیرینی میکرد عادیه بابا...
صدای روژان (Rozhan) بود که با کنایه به هایدرا، حرفاش را به لیماک زده بود. هدفاش از آن حرفها، به حتم تحقیر هایدرا بود. آنکه او به اندازه چند دختر معمولی پایین آورده شده بود و نام این پسر روی آن هک شده بود! خندهدار بود، آنها مگر با یکدیگر فامیل نبودند؟ پس چگونه اینچنین همدیگر را به رگبار کلمات میبستند؟!
لیماک با حرف روژان با خنده گفت:
- بابا شماهام که مهلت نمیدید حرف بزنم و از خودم دفاع کنم، رگباری حمله میکنین. اَه آره درسته با اونا زیاد بودم اما هایدرا که مثل بقیه نیست! اون خیلی خاصه... خیلی...
لحن حرفهایش، به گونهای بود که لحظهای بدن هایدرا به لرزه افتاد، حالش دگرگون شده بود و تند-تند نفس میکشید تا خودش را کنترل کند و مشتی بر دهان نجس آن پسر که پسر عموی بزرگاش بود نزند!
وارنا و روژان هر دو با خنده خواستند حرفی بزنند که اینبار صدای ساتیا (Satia) به گوش رسیده و کل جمع با حرفاش منفجر شد.
- برو گمشو توهم، هر بار از یه جمله تکراری استفاده میکنی، اون دفعه هم سر اون یکی گفتی اون خاصه و فلانه. گمشو اه...
این یعنی دیگر آخر توهین بود، هایدرا؟ چرا چیزی نمیگویی دختر؟ تا کی قرار است این همه توهین و تمسخر را تحمل کنی؟
همه با حرف ساتیا به خنده افتادند و نگاهشان بین هایدرا و لیماک در گذر بود! هایدرا اما هنوز کمی تحمل داشت، چشماناش را بسته و آرام زیرلب یا خود زمزمه کرد:
- منتظر باشید...
وارنا که کنار هایدرا بود، با دیدن تکان خوردن لبهایش، سریع دستاناش را جلو آورده و بلند گفت:
- هیس خفه شید ببینم چه زری زد!
چقدر وقاحت کلام داشت! او چگونه یک اشرافزاده بود!؟ خاندان بریل واقعا دیگر داشت شکوه خود را با تربیت همچون فرزندانی زیر سوال میبرد!
همه با حرفاش سکوت کرده و به آنان با ذوق خیره شدند. وارنا به طرف هایدرا برگشته و با لحنی مشکوک و طلبکار پرسید:
- چه زری زدی پرنسس؟ صدا زیاد بود نفهمیدم! لطفا دوباره امر کنید!
تمسخر و نفرت در کلاماش موج میزد و این هایدرا را بیشتر از قبل عصبانی میکرد. اما به طرز عجیبی به طرفاش برگشته و با لبخندی سطحی گفت:
- گفتم بهتره به جایگاه برگردم تا شماهام راحت در موردم حرف بزنید!
طعنه زده بود و گویا بقیه متوجه شده بودند. چراکه بلافاصله پس از اتمام حرفاش، راشین (Rashin) پسر عموی سوماش با تمسخر گفت:
- نگران نباش دختر، همینطوری هم راحتیم. معذب نباش!
هایدرا با آن پاسخ سریع، کمی مکث کرده و مجدد بدان دیدن آنان درحالی که نگاهاش به چشمان قهوهای وارنا بود، گفت:
- میدونم، مشخصه! اما فکر بعد خودتون رو هم بکنید! اینکه به پدرم بگم شماها رو مجازات کنه، کار راحتیه!
وارنا، ساتیا، لیماک، روژان و بقیه بچهها، با حرفاش از خنده منفجر شده و تا کمر خم شدند تا بتوانند راحت تر بخندند. هایدرا کلافه و عصبی به آنان خیره بود که با حرف لیماک ناخنهایش بیشتر در دستان ظریفاش از حرص فرو رفتند.
- بابا کی رو تهددید میکنی؟ همه میدونیم تو هیچ پخی نیستی! جان ما جک نگو همه از خنده میمیرن.
هایدرا عصبی نفس عمیقی کشیده و تنها به خندهای بسنده کرد، هر چند کار دیگری هم از دستاش بر نمیآمد.
وارنا که با چشمانی تیز به او خیره بود، با دیدن واکنش آراماش و آن لبخند سطحی روی لبهایش، مجدد با کنایه گفت:
- انگار خودشم قبول داره. خوبه پس حرف حق زدیم!
با حرفاش، لحظهای بچهها در سکوت به هایدرا خیره شده و ناگهان قه-قهای زدند که اشخاص اطرافشان نیم نگاهی به آنان کرده و پس از مدتی باز مشغول کار خود شدند. هایدرا اما دستاناش را که در هم قفل شده بودند را به شدت به یکدیگر فشار میداد تا بتواند خودش را در برابر آن رجز خوانیهای وارنا کنترل کند!
مجدد پاسخی نداده و همچنان با آن لبخندش، نگاهاش به آن رومیزی قرمز روی میز بود که اینبار صدای لیماک (Limac)، پسر عموی بزرگاش به گوش رسید.
- وارنا بس کن، داری زیاده روی میکنی. اون پرنسس کشورمونه، دختر خالته پس درست رفتار کن...
وارنا با همان خندههای روی اعصاباش، دستاناش را به سی*ن*ه گرفته و با تمسخر پاسخ داد:
- اوه ببییند کی داره ازش حمایت میکنه. معلومه دیگه اگر منم پشتم به بابام گرم بود و هی به این به اصطلاح پرنسس میچسبیدم و اسمم روش بود، به حتم این وسط خودنمایی میکردم و دو کلوم چرت و پرت میگفتم!
لیماک عصبی خواست پاسخ آن حرفهای زنندهاش را بدهد که باز صدایی مانعاش شد.
- این لیماک رو مگه نمیشناسید؟ تا حالا صد تا دوست دختر داشته پیش همشون هم همینطوری خود شیرینی میکرد عادیه بابا...
صدای روژان (Rozhan) بود که با کنایه به هایدرا، حرفاش را به لیماک زده بود. هدفاش از آن حرفها، به حتم تحقیر هایدرا بود. آنکه او به اندازه چند دختر معمولی پایین آورده شده بود و نام این پسر روی آن هک شده بود! خندهدار بود، آنها مگر با یکدیگر فامیل نبودند؟ پس چگونه اینچنین همدیگر را به رگبار کلمات میبستند؟!
لیماک با حرف روژان با خنده گفت:
- بابا شماهام که مهلت نمیدید حرف بزنم و از خودم دفاع کنم، رگباری حمله میکنین. اَه آره درسته با اونا زیاد بودم اما هایدرا که مثل بقیه نیست! اون خیلی خاصه... خیلی...
لحن حرفهایش، به گونهای بود که لحظهای بدن هایدرا به لرزه افتاد، حالش دگرگون شده بود و تند-تند نفس میکشید تا خودش را کنترل کند و مشتی بر دهان نجس آن پسر که پسر عموی بزرگاش بود نزند!
وارنا و روژان هر دو با خنده خواستند حرفی بزنند که اینبار صدای ساتیا (Satia) به گوش رسیده و کل جمع با حرفاش منفجر شد.
- برو گمشو توهم، هر بار از یه جمله تکراری استفاده میکنی، اون دفعه هم سر اون یکی گفتی اون خاصه و فلانه. گمشو اه...
این یعنی دیگر آخر توهین بود، هایدرا؟ چرا چیزی نمیگویی دختر؟ تا کی قرار است این همه توهین و تمسخر را تحمل کنی؟
همه با حرف ساتیا به خنده افتادند و نگاهشان بین هایدرا و لیماک در گذر بود! هایدرا اما هنوز کمی تحمل داشت، چشماناش را بسته و آرام زیرلب یا خود زمزمه کرد:
- منتظر باشید...
وارنا که کنار هایدرا بود، با دیدن تکان خوردن لبهایش، سریع دستاناش را جلو آورده و بلند گفت:
- هیس خفه شید ببینم چه زری زد!
چقدر وقاحت کلام داشت! او چگونه یک اشرافزاده بود!؟ خاندان بریل واقعا دیگر داشت شکوه خود را با تربیت همچون فرزندانی زیر سوال میبرد!
همه با حرفاش سکوت کرده و به آنان با ذوق خیره شدند. وارنا به طرف هایدرا برگشته و با لحنی مشکوک و طلبکار پرسید:
- چه زری زدی پرنسس؟ صدا زیاد بود نفهمیدم! لطفا دوباره امر کنید!
تمسخر و نفرت در کلاماش موج میزد و این هایدرا را بیشتر از قبل عصبانی میکرد. اما به طرز عجیبی به طرفاش برگشته و با لبخندی سطحی گفت:
- گفتم بهتره به جایگاه برگردم تا شماهام راحت در موردم حرف بزنید!
طعنه زده بود و گویا بقیه متوجه شده بودند. چراکه بلافاصله پس از اتمام حرفاش، راشین (Rashin) پسر عموی سوماش با تمسخر گفت:
- نگران نباش دختر، همینطوری هم راحتیم. معذب نباش!
هایدرا با آن پاسخ سریع، کمی مکث کرده و مجدد بدان دیدن آنان درحالی که نگاهاش به چشمان قهوهای وارنا بود، گفت:
- میدونم، مشخصه! اما فکر بعد خودتون رو هم بکنید! اینکه به پدرم بگم شماها رو مجازات کنه، کار راحتیه!
وارنا، ساتیا، لیماک، روژان و بقیه بچهها، با حرفاش از خنده منفجر شده و تا کمر خم شدند تا بتوانند راحت تر بخندند. هایدرا کلافه و عصبی به آنان خیره بود که با حرف لیماک ناخنهایش بیشتر در دستان ظریفاش از حرص فرو رفتند.
- بابا کی رو تهددید میکنی؟ همه میدونیم تو هیچ پخی نیستی! جان ما جک نگو همه از خنده میمیرن.