جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ مجموعه رمان کابوس افعی _ جلداول] اثر « سادات.82 نویسنده حرفه‌ای انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سادات.82 با نام [ مجموعه رمان کابوس افعی _ جلداول] اثر « سادات.82 نویسنده حرفه‌ای انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,695 بازدید, 33 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ مجموعه رمان کابوس افعی _ جلداول] اثر « سادات.82 نویسنده حرفه‌ای انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سادات.82
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
#پارت بیست و هشت#


هایدرا عصبی نفس عمیقی کشیده و تنها به خنده‌ای بسنده کرد، هر چند کار دیگری هم از دست‌اش بر نمی‌آمد.


وارنا که با چشمانی تیز به او خیره بود، با دیدن واکنش آرام‌اش و آن لبخند سطحی روی لب‌هایش، مجدد با کنایه گفت:


- انگار خودشم قبول داره. خوبه پس حرف حق زدیم!


با حرف‌اش، لحظه‌ای بچه‌ها در سکوت به هایدرا خیره شده و ناگهان قه-قه‌ای زدند که اشخاص اطرافشان نیم نگاهی به آنان کرده و پس از مدتی باز مشغول کار خود شدند. هایدرا اما دستان‌اش را که در هم قفل شده بودند را به شدت به یکدیگر فشار می‌داد تا بتواند خودش را در برابر آن رجز خوانی‌های وارنا کنترل کند!


مجدد پاسخی نداده و هم‌چنان با آن لبخندش، نگاه‌اش به آن رومیزی قرمز روی میز بود که این‌بار صدای لیماک (Limac)، پسر عموی بزرگ‌اش به گوش رسید.


- وارنا بس کن، داری زیاده روی می‌کنی. اون پرنسس کشورمونه، دختر خالته پس درست رفتار کن...


وارنا با همان خنده‌های روی اعصاب‌اش، دستان‌اش را به سی*ن*ه گرفته و با تمسخر پاسخ داد:


- اوه ببییند کی داره ازش حمایت می‌کنه. معلومه دیگه اگر منم پشتم به بابام گرم بود و هی به این به اصطلاح پرنسس می‌چسبیدم و اسمم روش بود، به حتم این وسط خودنمایی می‌کردم و دو کلوم چرت و پرت می‌گفتم!


لیماک عصبی خواست پاسخ آن حرف‌های زننده‌اش را بدهد که باز صدایی مانع‌اش شد.


- این لیماک رو مگه نمی‌شناسید؟ تا حالا صد تا دوست دختر داشته پیش همشون هم همین‌طوری خود شیرینی می‌کرد عادیه بابا...


صدای روژان (Rozhan) بود که با کنایه به هایدرا، حرف‌اش را به لیماک زده بود. هدف‌اش از آن حرف‌ها، به حتم تحقیر هایدرا بود. آن‌که او به اندازه چند دختر معمولی پایین آورده شده بود و نام این پسر روی آن هک شده بود! خنده‌دار بود، آن‌ها مگر با یکدیگر فامیل نبودند؟ پس چگونه این‌چنین همدیگر را به رگبار کلمات می‌بستند؟!


لیماک با حرف روژان با خنده گفت:


- بابا شماهام که مهلت نمی‌دید حرف بزنم و از خودم دفاع کنم، رگباری حمله می‌کنین. ا‌َه آره درسته با اونا زیاد بودم اما هایدرا که مثل بقیه نیست! اون خیلی خاصه... خیلی...


لحن حرف‌هایش، به گونه‌ای بود که لحظه‌ای بدن هایدرا به لرزه افتاد، حالش دگرگون شده بود و تند-تند نفس می‌کشید تا خودش را کنترل کند و مشتی بر دهان نجس آن پسر که پسر عموی بزرگ‌اش بود نزند!


وارنا و روژان هر دو با خنده خواستند حرفی بزنند که این‌بار صدای ساتیا (Satia) به گوش رسیده و کل جمع با حرف‌اش منفجر شد.


- برو گمشو توهم، هر بار از یه جمله تکراری استفاده می‌کنی، اون دفعه هم سر اون یکی گفتی اون خاصه و فلانه. گمشو اه...


این یعنی دیگر آخر توهین بود، هایدرا؟ چرا چیزی نمی‌گویی دختر؟ تا کی قرار است این همه توهین و تمسخر را تحمل کنی؟


همه با حرف ساتیا به خنده افتادند و نگاهشان بین هایدرا و لیماک در گذر بود! هایدرا اما هنوز کمی تحمل داشت، چشمان‌اش را بسته و آرام زیرلب یا خود زمزمه کرد:


- منتظر باشید...


وارنا که کنار هایدرا بود، با دیدن تکان خوردن لب‌هایش، سریع دستان‌اش را جلو آورده و بلند گفت:


- هیس خفه شید ببینم چه زری زد!


چقدر وقاحت کلام داشت! او چگونه یک اشراف‌زاده بود!؟ خاندان بریل واقعا دیگر داشت شکوه خود را با تربیت همچون فرزندانی زیر سوال می‌برد!


همه با حرف‌اش سکوت کرده و به آنان با ذوق خیره شدند. وارنا به طرف هایدرا برگشته و با لحنی مشکوک و طلبکار پرسید:


- چه زری زدی پرنسس؟ صدا زیاد بود نفهمیدم! لطفا دوباره امر کنید!


تمسخر و نفرت در کلام‌اش موج می‌زد و این هایدرا را بیشتر از قبل عصبانی می‌کرد. اما به طرز عجیبی به طرف‌اش برگشته و با لبخندی سطحی گفت:


- گفتم بهتره به جایگاه برگردم تا شماهام راحت در موردم حرف بزنید!


طعنه زده بود و گویا بقیه متوجه شده بودند. چراکه بلافاصله پس از اتمام حرف‌اش، راشین (Rashin) پسر عموی سوم‌اش با تمسخر گفت:


- نگران نباش دختر، همین‌طوری هم راحتیم. معذب نباش!


هایدرا با آن پاسخ سریع، کمی مکث کرده و مجدد بدان دیدن آنان درحالی که نگاه‌اش به چشمان قهوه‌ای وارنا بود، گفت:


- می‌دونم، مشخصه! اما فکر بعد خودتون رو هم بکنید! این‌که به پدرم بگم شما‌ها رو مجازات کنه، کار راحتیه!


وارنا، ساتیا، لیماک، روژان و بقیه بچه‌ها، با حرف‌اش از خنده منفجر شده و تا کمر خم شدند تا بتوانند راحت تر بخندند. هایدرا کلافه و عصبی به آنان خیره بود که با حرف لیماک ناخن‌هایش بیشتر در دستان ظریف‌اش از حرص فرو رفتند.


- بابا کی رو تهددید می‌کنی؟ همه می‌دونیم تو هیچ پخی نیستی! جان ما جک نگو همه از خنده می‌میرن.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: no one
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
#پارت بیست و نه#


هایدرا این‌بار گویا دیگر تحمل‌اش تمام شده بود که سریع پاسخ داد:


- که چی؟ می‌خواین با این حرف هاتون به چی‌ برسین؟ هان؟!


صدای نسبتا بلندش، گویا در کل سالن پیچیده بود که در لحظه‌ای، سکوت تمام سالن را در بر گرفته و توجه همه به آنان جلب شد! بچه ها نیز دست از خنده برداشتند و به او خیره شدند، بیشتر از همه نگاه خوشنود وارنا بود که توجه‌ام را در آن وضعیت به خود جلب کرد، گویی به هدف‌اش رسیده بود!


صدای بلند هایدرا و جیغ‌اش حتی به گوش پادشاه که در کنار برادران‌اش ایستاده بود و حرف می‌زد نیز رسیده بود، چراکه سریع به جای نگاه کردن به هایدرا و دیدن شرایط، بلافاصله به ملکه که بر روی کاناپه پادشاهی نشسته بود و داشت با خواهران‌اش حرف می‌زد، نگاه کرد. چهره ملکه همان‌طور که پادشاه انتظار داشت گواه خوبی نمی‌داد و این، واقعا یک فاجعه بود!


ملکه نیز با فهمیدن آن صدای بلند، سکوت کرده و به جمعیت خیره شد. انگار که به دنبال منبع صدا می‌گشت که نگاه‌اش بر روی هایدرا که پشت بر او بود، قفل شد. اخمی غلیظ کرده و از جایش بلند شد. هایدرا بیچاره آن همه تحمل کرده بود، کاش باز هم تحمل می‌کرد تا در این وضعیت خفقان‌آور قرار نگیرد. دروغ چرا، حرف قبلی‌ام را پس می‌گیرم، کاش پاسخ نمی‌داد...


ملکه با ابهت و جذبه تمام، آرام از پله‌ها پایین آمده و به طرف انتهای تالار، کنار درب ورودی قدم برداشت. اشراف‌زاده‌ها یکی-یکی دست بر سی*ن*ه نهاده و تا کمر خم شده، به او احترام می‌گذاشتند و سپس کنار می‌رفتند تا راه را برای او هموار کنند. اما کاش نمی‌کردند...


با رسیدن ملکه به پشت هایدرا، وارنا از کنار هایدرا کنار رفته و پشت میز، کنار ساتیا ایستاد، سپس همگی به ملکه تعظیم کرده و سکوت کردند. هایدرا اما با آن‌که می‌دانست مادرش اکنون پشت سرش ایستاده است، حرکتی نکرده و تنها چشمان‌اش را که اکنون از بغض لب‌ریز شده بودند را بست، سپس نفس عمیقی کشید.


ملکه با اخم همان‌طور ایستاده بود که وارنا مجدد آن زبان نیش دارش را باز کرده و خطاب به ملکه با چاپلوسی و خودشیرینی گفت:


- اعلاحضرت ببخشید اگر جیغ پرنسس شما رو ناراحت کرد، ایشون متوجه موقعیت شون نبودند. لطفا ببخشیدشون!


چقدر دروغ و تظاهر؟ با نفرت به هایدرا نگاه کردم، قرار بود چی کار کند؟ نکند بخواهد هم‌چنان سکوت اختیار کرده و بگذارد وارنا بتازاند؟ اگر بخواهد این چنین کند به حتم دیوانه می‌شوم!


هایدرا با حرف وارنا، سریع چشمان‌اش را باز کرده و با عصبانیت به او خیره شد، سپس تا خواست دهن باز کرده و جواب‌اش را بدهد؛ صدای ملکه او را سرکوب کرد.


- وارنا عزیزم، مگه چیشد که پرنسس عصبی شد؟ هایدرا خیلی مواظب رفتارش هست، من دختر خودم رو می‌شناسم!


دروغ چرا، از این حمایت پنهانی و غیر مستقیم ملکه خوشنود شدم. به وضوح به وارنا فهماند که متوجه شده است نمی‌تواند ماجرا را به سمت دیگری با چاپلوسی‌های همیشگی‌اش منحرف کند! وارنا با حرف ملکه آرام لبخندی زده و مجدد پاسخ داد:


- اعلاحضرت، ما فقط به پرنسس گفتیم ایشون خیلی زیباست اما رنگ سبز ماهیتشون در تضاد با جسمشون قرار گرفته و خیلی زنندست که یهو جیغ کشیدن.


سپس مجدد تعظیم کرده و ادامه داد:


- نمی‌دونستیم ناراحتشون می‌کنه!


هایدرا با پاسخ چرت و دروغین وارنا، به طرف ملکه بازگشته و خواست حرفی بزند که با صورت قرمز شده از عصبانیت ملکه، سکوت کرده و چیزی نگفت. به حتم اگر مخالفت می‌کرد ملکه مجدد او را توبیخ کرده که چرا با اشراف‌زادگان بحث می‌کنی! منطق ملکه هم به راستی که عجب چیز بی‌خودی بود...


وارنا به خوبی می‌دانست نقطه ضعفه هایدرا در چیست و از آن برای بهانه‌ای بخاطر آن جیغ و حرصی شدن‌اش استفاده کرده بود، باید گفت واقعا کار هوشمندانه و پلیدی بود.


ملکه نفس عمیقی کشیده و با آرامش کلام خطاب به هایدرا گفت:


- پرنسس، امیدوار بودم بتونی با بقیه ارتباط برقرار کنی و حقیقت ماهیت خودت رو بپذیری!


ملکه چه می‌گفت؟ آن هم در جلوی اشراف‌زادگان طماع بریل! هایدرا را می‌کوبید؟ می‌خواست او را بکوبد و از نو بسازد؟ اما مگر نمی‌دانست این کار بیشترین آسیب را به او و تخت ولیعهدی می‌زد؟


هایدرا با آن حرف ملکه، سریع جلویش، با آن دامن بزرگ، زانو زده و سرش را پایین گرفت، دختر چه می‌کنی؟ سپس با بغض پاسخ داد:


- عذر می‌خوام، از این پس سعی می‌کنم با بقیه ارتباط گرفته و حقیقت رو بپذیرم.


از گذشته تا کنون، خاندان بریل رسومات خودشان را داشتند. یکی از آنان این بود که در مقام سلطنت و پادشاهی، چه ملکه و چه پادشاه باید با فرزندان خود رفتاری همچون رفتارشان با اشراف‌زادگان را داشته و نباید هیچ تبعیضی قائل بشوند. برای همان طی این سال‌ها، هیچ پادشاهی موفق نشده بود کشور را رونق دهد، چراکه مجبور بود با اشراف‌زادگان و وزرا قاطع برخورد کند و این آسیب زیادی به فرزندان‌شان می‌زد! اما این وضعیت برای این پادشاه و ملکه صدق نمی‌کرد...


شاید تلاش ملکه برای زود تر منصوب کردن هایدرا به مقام ولیعهد این پادشاهی نیز همان بود که ولیعهد از این رسم جدا بوده و پس از پادشاه و ملکه، قدرت مطلق بود...
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: no one
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
339
1,845
مدال‌ها
3
#پارت سی#


اما فعلا دلیل هرچه که بود، برای هایدرا خوشایند نبود و نخواهد بود. ملکه با اتمام جمله هایدرا، اخم غلیظش را حفظ کرده و پاسخ داد:


- ازشون عذرخواهی کن و تا اخر مراسم کنارشون بمون تا بتونی روی روابطت کار کنی. می‌تونی بلند بشی.


با اتمام حرف‌اش، از هایدرا روی برگردانده و از همان مسیری که آمده بود بازگشت. نگاه همه روی ملکه و هایدرا خیره بود که ملکه، روی کاناپه نشسته و بلند گفت:


- مشغول شید!


همه سریع با دستور ملکه از آنان چشم برداشته و به کار و حرف‌های سابق خود مشغول شدند. عجب قدرتی داشت! پادشاه نیز با دیدن وضعیت و تسلط ملکه بر اوضاع، لبخندی زده و به ادامه حرف با برادران خود مشغول شده و توجه‌ای به هایدرا نکرد، اما به خوبی می‌دانستم چقدر نگران و دلواپس او است، هرچند نمی‌توانست جلوی دیگران بر خلاف قوانین عمل کرده و هایدار را زیر بال و پر خود بگیرد.


هایدار با رفتن ملکه، آرام و به سختی از روی زمین بلند شد، کمی خم شد تا چین و چروکی که به پارچه حریر دامن‌اش افتاده را درست کند‌ که مجدد وارنا کنارش قرار گرفته و با لحنی لوس، گفت:


- پرنسس روابطتون رو بیشتر کنین!


با حرف‌اش همه خندیدند و به هایدرا نگاه کردند. هایدرا اما بی‌توجه به آنان هم‌چنان مشغول آراستن لباس خود بود. لیماک بی‌خیال سیب قرمزی از داخل میوه خوری روی میز برداشته و درحالی که به طرف دندان‌هایش می‌برد، گفت:


- وارنا دمت گرم، خوب حقه‌ای سوار کردی ها، از اون صحنه‌های مورد علاقم بود!


هایدرا با سخن لیماک، لحظه‌ای دست‌اش را ثابت نگه داشته و مشت کرد؛ چقدر از این پسر دو رو بدش می‌آمد و نمی‌توانست کاری کند! او به اصطلاح نامزدش بود و چاره‌ای جز سکوت، آن هم بخاطر ملکه نداشت. آرام نفس عمیقی کشیده و مجدد مشغول شد، لیماک با دیدن مکث لحظه‌ای هایدرا پوزخندی زده و سیب را با ولع گاز زد که صدای بسسیار لذت‌بخشی تولید کرد.


ساتیا درحالی که به لیماک نگاه می‌کرد و دست‌اش را به طرف سیب‌ها دراز می‌کرد، با خنده گفت:


- لعنتی یه جوری سیبه رو خوردی که منم چیز... حوسم اومد.


لیماک با حرف ساتیا قه-قه‌ای زده و درحالی که گاز دیگری با ولع می‌زد، پاسخ داد:


- خب توهم بخور، تقصیر منه نامزد نداری؟


با حرف و هدف پنهان‌اش، هایدرا سرش را بالا آورده و با اخم به لیماک نگاه کرد. سپس آرام گفت:


- من نامزدت نیستم، دور برت نداره!


لیماک با حرف هایدرا قه-قه‌ای زد و گفت:


-توی این قصر، فقط خودتی که این رو قبول نداری وگرنه همه قبولش کردن پرنسس!


آن کلمه پرنسس، مدتی بود که برای هایدرا همچون خنجری در قلب‌اش فرو می‌رفت. اگر پرنسس نبود مجبور به تحمل کردن هیچکدام از این توهینات نبود و چقدر می‌خواست همچون تنها دایی‌اش از بند اسارت اشرافیت رها شود.


هایدار کلافه و بی‌پاسخ نگاه‌اش را از لیماک گرفته و به سمت راست که درب ورودی قرار داشت دوخت، درب باز بود و گل‌های آرگا از آنجا معلوم بودند. چقدر دلش می‌خواست از این تالار نفرین شده رها شده و به دامن گل‌ها پناه ببرد، هرچند که نام این تالار نیز آرگا بود، اما اصلا حس خوبی به او نمی‌داد...


وارنا با نیم نگاهی به هایدرا که حواس‌اش پرت بود، به بچه‌ها اشاره کرد، ساتیا با دیدن چشمک‌های وارنا، ارنجش را آرام بر پهلوی روژان و لیماک زده و به وارنا اشاره کرد. اکنون همه به وارنا نگاه می‌کردند که آرام چیزی را زیرلب زمزمه می کرد.


گویی که همه متوجه آن شده بودند چراکه با لبخندی شیطانی، سری به معنای تایید تکان داده و ذوق زده به هایدرا که هم‌چنان حواس‌اش به بیرون بود دادند. می‌خواستند چه کنند؟ باز چه تدارکی دیده بودند؟ وارنا مجدد به روژان چشمکی زده که روژان سریع متوجه شد، سپس بلافاصله دست‌اش را روی دلش نهاده و آرام به گونه‌ای که هایدرا بشنود با درد گفت:


- وای بچه‌ها، نمی‌دونم یهو دلم چیشد خیلی درد داره!


لمیاک با حرف روژان سریع نگران شانه‌های او را در آغوشش گرفته و دلواپس گفت:


- چت شد یهو؟ تو که الان خوب بودی!


وارنا و ساتیا نیز نگران کنارش ایستاده و مدام از حال‌اش سئوال می‌پرسیدند. به گونه‌ای واقعی بازی می‌کردند که اگر نمی‌دانستم، من نیز باور می‌کردم که واقعا اتفاقی افتاده است! هایدرا بیچاره با دیدن آن وضعیت بد روژان که بر روی زمین افتاده بود و در آغوش لیماک فرو رفته بود، آرام جلو آمده و خواست حرفی بزند که دامن بلندش به لگن خم شده وارنا برخورد.


وارنا سریع از جایش بلند شده و خواست عصبی شکایت کند که هایدرا نگران درحالی که نگاه‌اش به روژان بود گفت:


- چی شد یهو؟ چرا اینجوری شد؟


وارنا که گویی همچون ماهیگیری، هدف‌اش طعمه را گرفته بود، آرام پاسخ داد:


- نمی‌دونم انگار یه چیز مسموم خورده! می‌تونی بری اون‌طرف تالار به خدمه بگی واسش دارو بیارن؟


هایدرا با حرف وارنا، لحظه‌ای تعجب کرد، خب چرا خودشان نمی‌رفتند؟! به آن‌طرف تالار نگاهی انداخت. خدمه تنها ده قدم با آنان فاصله داشتند و در آن‌طرف فرش قرمز تالار، به صف در یک ردیف ایستاده بودند.


هایدرا به وارنا نگاه کرده و پاسخ داد:


- خب چرا خودتون...


وارنا سریع حرف او را قطع کرده و جواب‌اش را با لحنی پرخاشگر داد.


- ما که نمی‌تونیم تنهاش بزاریم، خب برو دیگه، اه این‌قدر فیس و افادت برای چیه؟ پرنسسی که باش، چلاق که نیستی نتونی دو قدم راه بری.


سپس ابروهایش را درهم جمع کرده و با حالتی مرموز ادامه داد:


- یا نکنه می‌خوای یه مشکلی براش پیش بیاد و بمیره؟
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: no one
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین