صبح نوروز بود. هوا آنقدر بهاری بود که مردم شهر پناه برده بودند به کوه و دشت. ولی زنی در گوشهِ شهر، به معنای واقعی پناه آورده بود به این مردمان بیوفا. سوگل، زنی بود از دیار غربت که به شهرِ سودا روی آورده بود تا سرپناهی پیدا کند، برای کودک تازه متولد شدهِ خود ولی سوگل نمیدانست که چه تقدیری در انتظار او است. مردی که معتقد بود، هیچ زنی نباید بدون همسر خود بچهای داشته باشد شهردار این شهر بود؛ و از بودن این زن باخبر نبود تا اینکه وقتی همه از کوه و دشت به شهر باز میگشتند زن را در گوشهِ در ورودی شهر دیدند، مات و مبهوت نگاه به زن بینوا کردند. شهردار جلو آمد و سوگل را دید، که با کودکی به خواب رفته بود او را با خشم تکان داد و گفت:
شهردار: آهای زن! بیدارشو! زودباش بگو تو کی هستی و اینجا چیکار داری؟ شوهرت کجاست... .
سوگل، با ترس کودک خود را به آغوش خود چسباند و گفت:
سوگل: من... من زنی هستم از دیار غربت، نام شهر سودا را زیاد شنیده بودم که میگفتند شهری است آباد و زیبا و با مردمانی مهماننواز اینگونه شد که، من و دختر کوچک و زیبایم به اینجا پناه آوردیم!
زنی از میان جمعیت به جلو آمد و به شهردار گفت:
زن مهربان: جناب! این زن کسی را ندارد پناهش دهیم.
شهردار فریادی سَر داد و همه عقب رفتند، یکتا شروع به گریه کرد و سوگل سعی در آرام کردن او داشت که شهردار گفت:
شهردار: تو نه شوهری داری و نه خانوادهای! من چهگونه به تو، زنیکهیِ هرجایی اعتماد کنم؟ فکر کردی اجازه میدهم پروردگار را ناراضی کنیم؟ با راه دادن یک زنی که شوهری ندارد و فرزندی نامشروع.
سوگل برخواست و چشمان خود را از پچپچ مرمان دور کرد!
سوگل: جناب شهردار، این رسم مهماننوازی نیست که با مادری درد کشیده چنین رفتاری داشته باشید. ندیده و نشنیده لطفاً من را قضاوت نکنید! به من رحم نمیکنید به فرزندم رحم کنید، که گرسنه است و من شیری ندارم که به او بدهم.
زن مهربان دست سوگل را گرفت و مردم را ساکت کرد سپس گفت:
زن مهربان: این دختر من است! دختری که پاکتر از هر فرشتهای است؛ او را این چنین خطابش نکنید که زنی بدکاره است، او فرزندی دارد که همچو شکوفهای بهاری است. ای مردم بگذارید دختر من به شهر بیاید.