جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه [محال‌تر از لمس خورشید] اثر «مبینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط مبینای شهر قصه ها با نام [محال‌تر از لمس خورشید] اثر «مبینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 755 بازدید, 11 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [محال‌تر از لمس خورشید] اثر «مبینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع مبینای شهر قصه ها
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,475
37,996
مدال‌ها
5
نام داستان: محال تر از لمس خورشید
نام نویسنده: مبینا عباسی
ژانر: اجتماعی، تراژدی
ناظر: @میناطویلی زاده
خلاصه: به آن دختر بگویید، تو نه فرزند خورشیدی و نه فرزند ماه! بگویید آن دختر یک فرزند نامشروع است. از زنی بی‌آبرو، آن دختر شیطان است همین را بس! من می‌دانم که خداوند از ما ناراضی است چون می‌دانم ننگی در این شهر پرسه می‌زند آن دختر را بیابید و سنگسارش کنید.
 
آخرین ویرایش:

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
Negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۳۱۵۴۴(2).png



-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»


×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,475
37,996
مدال‌ها
5
صبح نوروز بود. هوا آن‌قدر بهاری بود که مردم شهر پناه برده بودند به کوه و دشت. ولی زنی در گوشهِ شهر، به معنای واقعی پناه آورده بود به این مردمان بی‌وفا. سوگل، زنی بود از دیار غربت که به شهرِ سودا روی آورده بود تا سرپناهی پیدا کند، برای کودک تازه متولد شدهِ خود ولی سوگل نمی‌دانست که چه تقدیری در انتظار او است. مردی که معتقد بود، هیچ زنی نباید بدون همسر خود بچه‌ای داشته باشد شهردار این شهر بود؛ و از بودن این زن باخبر نبود تا این‌که وقتی همه از کوه و دشت به شهر باز می‌گشتند زن را در گوشهِ در ورودی شهر دیدند، مات و مبهوت نگاه به زن بی‌نوا کردند. شهردار جلو آمد و سوگل را دید، که با کودکی به خواب رفته بود او را با خشم تکان داد و گفت:
شهردار: آهای زن! بیدارشو! زودباش بگو تو کی هستی و این‌جا چی‌کار داری؟ شوهرت کجاست... .
سوگل، با ترس کودک خود را به آغوش خود چسباند و گفت:
سوگل: من... من زنی هستم از دیار غربت، نام شهر سودا را زیاد شنیده بودم که می‌گفتند شهری است آباد و زیبا و با مردمانی مهمان‌نواز این‌گونه شد که، من و دختر کوچک و زیبایم به این‌جا پناه آوردیم!
زنی از میان جمعیت به جلو آمد و به شهردار گفت:
زن مهربان: جناب! این زن کسی را ندارد پناهش دهیم.
شهردار فریادی سَر داد و همه عقب رفتند، یکتا شروع به گریه کرد و سوگل سعی در آرام کردن او داشت که شهردار گفت:
شهردار: تو نه شوهری داری و نه خانواده‌ای! من چه‌گونه به تو، زنیکه‌یِ هرجایی اعتماد کنم؟ فکر کردی اجازه می‌دهم پروردگار را ناراضی کنیم؟ با راه دادن یک زنی که شوهری ندارد و فرزندی نامشروع.
سوگل برخواست و چشمان خود را از پچ‌پچ مرمان دور کرد!
سوگل: جناب شهردار، این رسم مهمان‌نوازی نیست که با مادری درد کشیده چنین رفتاری داشته باشید. ندیده و نشنیده لطفاً من را قضاوت نکنید! به من رحم نمی‌کنید به فرزندم رحم کنید، که گرسنه است و من شیری ندارم که به او بدهم.
زن مهربان دست سوگل را گرفت و مردم را ساکت کرد سپس گفت:
زن مهربان: این دختر من است! دختری که پاک‌تر از هر فرشته‌ای است؛ او را این چنین خطابش نکنید که زنی بدکاره است، او فرزندی دارد که همچو شکوفه‌ای بهاری است. ای مردم بگذارید دختر من به شهر بیاید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,475
37,996
مدال‌ها
5
شهردار خشمگین شد و دست زن مهربان را گرفت و گفت:
شهردار: آهای خاتون! تو چرا چرت و پرت می‌گویی، همه می‌دانند تو زنی باکره هستی... دخترت کجا بود؟ می‌خواهی خشم خداوند بر ما نازل شود! یا نکند هوای سنگسار شدن را به سر داری..
سوگل بقچهِ خود را برداشت و گفت:
سوگل: راست می‌گفتند که این‌جا شهر آبادی است نه؟ همه از ظاهر فقط قضاوت می‌کنند؛ ولی وقتی وارد ماجرا می‌شوند تازه متوجهِ فاجعهِ بزرگ شهر سودا خواهند شد. من می‌روم شمارا به همان خدایی می‌سپارم که زن بی‌شوهر را با فرزند موجودی بدکاره خطاب می‌کنند.
شهردار، ولی گویا از نگاه‌های پر از درد خاتون در امان نبود و گفت:
شهردار: صبر کن زن! نامت چیست؟
سوگل به آرامی گفت:
سوگل: نام من سوگل است.
خاتون لبخند زد و شهردار با صدایی گرفته گفت:
شهردار: خداوند بزرگ ما را ببخش که برکت را دور کردیم از شهر خود! می‌توانی بمانی به همراه مادرت خاتون.
زیر لب شهردار به خاتون گفت:
شهردار: ببین زنیکه! خوش ندارم مردم از من روی بگردانند به همه بگو سوگل دختر من است؛ و شهردار به اشتباهی آن حرف بی‌مورد را زد وای به روزگارت خاتون، اگر من بی‌اعتبار شوم!
خاتون سر تکان داد و گفت:
خاتون: رازهای شما پیش من می‌ماند، البته اگر سوگل را اذیت نکنید.
سپس رو به مردم کرد و گفت:
خاتون: آهای مردمان خوب شهر سودا، گوش دهید به سخنان من سوگل دختر من است؛ که تا به‌ حال هیچ کدام از شما باخبر از وجود این دخترِ من نبودید. از این به بعد با من خواهد بود به همراه دخترک کوچک و زیبایش، او همسری ندارد! همسر او در جنگ کشته شده... همان جنگی که سرزمین شیدایی را در بر گرفت.
سوگل مات نگاه می‌کرد به خاتون، لحظه‌ای بعد کودکش را گرفت و به داخل شهر رفتند مردمان هم از کنار شهردار عبور کردند و به خانه‌های خود رفتند؛ شهردار مانده بود و دروغ‌هایش!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,475
37,996
مدال‌ها
5
با موافقت شهردار برای اقامت سوگل و دخترش یکتا در شهر سودا، خاتون بهانه‌یِ خوبی برای افشای حقیقت پیدا کرد! حقیقتی که سال‌ها پشت ابری سیاه پنهان شده بود. خاتون جلوتر از سوگل شتابان راه می‌رفت و سوگل هم بدون اعتراضی پشت سر او راه می‌رفت و نگران دخترک بخت برگشته‌یِ خود بود! سعی کرد از نگاه مردم خود را با شال روی سرش مخفی کند ولی نگاه‌های سنگین و بی‌رحم این جماعت سوگل را آب می‌کرد. به کدامین گناه؟ کمی تندتر حرکت کرد تا به خاتون رسید نفس‌های تندی می‌کشید دستی به کمر خاتون کشید و گفت:
سوگل: شمارا به خدا قسم کمی آرام‌تر راه بروید! دخترکم بند دلش پاره شد از گریه‌های بی‌امانش.
ولی خاتون هیچ چیز نگفت. سوگل دستش را زیر سر یکتا گذاشت و نجوا کنان گفت:
سوگل: یکتای من! مادر به قربانت شود‌ خورشید ماهم طلوع می کند..‌ بالاخره می تونیم لمس کنیم خورشید را... زار نزن یکتای مادر؛ زار نزن!
سرانجام به کلبه ای کمی دورتر از شهر رسیدند. فضای اطراف دنج و زیبا بود. پنجره‌های رنگی با آجرهای رنگارنگ نمای مهیج و رویایی را به ارمغان آورده بودند. سوگل مات و مبهوت به کلبه و چمن‌های تازه نگاه می‌کرد، خاتون کودک را به مادرش سپرد و بالاخره سکوت خود را شکست و گفت:
خاتون: خب! بگو دختر ببینم چندوقت است شیر نداری برای فرزندت؟
گونه‌های سوگل سرخ شد و اش‌‌هایی از جنس درد بر گونه‌های سرخش سرازیر شد و بدون ذره ای تردید درد دلش را به خاتون گفت:
سوگل: خاتون جان... دست رو دل بی‌قرارم که خون است نگذار! درست از زمان تولد شیرینکم من ذره‌ای شیر نداشتم تا فرشته‌ی کوچک‌ام را سیر کنم. مادرم شیر گاو را می‌دوشید و به دختر بیچاره‌ام می‌داد ولی... ولی او دیگر در کنار ما نیست! جنگ سرزمین شیدایی مادرم را از من گرفت و من ماندم و دخترکم که بی‌پدر بزرگ می شود. سوگل محکم یکتا را به آغوش کشید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,475
37,996
مدال‌ها
5
خاتون دستمال سرش را باز کرد، یک دستش را بر روی دیوار کلبه گذاشت تا تعادلش حفظ شود بعد با تمنایی در صدایش گفت:
خاتون: بگذار من به تو چیزی بگویم دخترم!
دیار غربتی که تو از آن حرف می‌زنی اینجا است... بله! چرا تعجب کردی؟ می‌دانی وقتی در دیار خود باشی و آزادانه نتوانی رقص گیسوانت را تماشا کنی یعنی چه؟
می‌دانی اصلا پول خرید گوشت را نداشتن و هرماه گوشت سگ را جلویت بیندازند یعنی چه؟
تو دخترم... تو و باقی مردم دیار‌های دیگر، فقط ظاهر ماجرا را که شهردار بی‌همه‌چیز توصیف کرده دیده‌اید و شنیده‌اید، از باطن این مردم هم خبر دارید؟
انگار که حرف‌های خاتون سوگل را شرمسار کرده بود، کودکش را آرام در آغوشش خفته بود! شبنم گوشهِ چشم‌های سوگل برقی می‌زند! شبنم را پس می‌زند و با دست آزادش بازوی خاتون را لمس می‌کند و با بغضی غریب می‌گوید:
سوگل: خاتونم! من هرگز نمی‌توانم لطف تو را جبران کنم، تو به من و دختر بی‌پناهم پناه دادی با این‌که خودت بی‌پناه هستی! در دیار ماهم اوضاع قمر در عقرب است... من فکر می‌کردم می‌توانم در اینجا آیندهِ دخترکم را بسازم ولی کل این سرزمین و فرزندان با این حال هیچ آینده‌ای ندارند گویا، ابرهای تیره ما را احاطه کرده‌اند؛ محال است نور خورشیدی پدیدار شود... محال!
خاتون دیگر لحظه را نمی‌خواست با حرف‌های دردناک به دست باد بسپارد با خشنودی سوگل را به داخل کلبه هدایت کرد. داخل کلبه بسیار زیبا و دل‌نواز بود انگار که در سرزمین عجایب باشی! سوگل محو تماشای چوب به چوب کلبه شده بود... کلبه گویا با او حرف میزد، حرف‌هایی با قرچ و قروچ! پنجره‌های رنگی انعکاس نور را به زیبایی به داخل هدایت کرده بودند. سوگل یکتا را با دقت زیاد بر روی تختی چوبی خواباند، و خود نیز کنار او نشست با تبسم یکتا قند در دل این مادر تنها آب شد، چگونه و چطور شد که پدر بی‌معرفتش یکتا را تنها گذاشت؟ با سوگلی که خودش هنوز تاب و توان سختی را ندارد، و سن او به عروس شدن هم نمی‌آمد چه برسد به مادر شدن! شاید خود سوگل هم پاسخ پرسش خویش را نمی‌داند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,475
37,996
مدال‌ها
5
سوگل هم نمی‌دانست! شاید جنگ دلیلش باشد... فقط می‌داند که یک شب رفت و ناپدید شد و سوگل را با کودکی 3 ماهه در شکمش رها کرد. خاتون از اتاقی بیرون آمد با لباس‌های تمیز و زیبا روبه روی سوگل ایستاد و گفت:
خاتون: چه دختر زیبایی داری، نامش همانند نام خودت بی همتاست! راستی تا از یاد نبردم، این لباس هارا بپوش می‌دانم اندازه است.
سوگل با احترام برخواست! نگاهی به دستان سیاهش کرد و لب خود را گزید، گفت:
سوگل: خاتون جان عذر مرا بپذیر... دستانم سیاه است می‌ترسم لباس‌های شما کثیف شوند.
خاتون بلند‌بلند خندید و یکتا تکونی خورد که سریع به خواب رفت!
سوگل را آغوش کشید و گفت:
خاتون: جانِ‌دل خاتون، این حرف‌ها دیگر چیست؟ آب گرم و حمام آماده است مراقب یکتایت هستم برو کمی به خودت برس!
سوگل لحظه‌ای درنگ کرد و به دوردست‌ها خیره شد شاید به نوک قلهِ کوه ضحاک.
سوگل: شما نام دخترک من را از کجا می‌دانید؟
خاتون حوله‌های تمیز را به سوگل داد و با بغضی که خیلی فجیح بود گفت:
خاتون: وقتی داشتی با نگرانی فرزندت را صدا می‌کردی، گوش‌های من با این صدا آشنا بودند...!
سپس خاتون رفت تا وان حمام را برای سوگل آماده کند، شاید باورپذیر نباشد ولی تمام کلبه از چوب درخت بلوط بود!
سوگل را صدا زد، کمی بعد سوگل وارد حمام زیبایی شد، دیوارها به طرز زیبایی چوبی بودند و نقش و نگار‌های جالبی بر رو ی چوب کشیده شده بود کف‌پوش‌ها هم چوبی بودند ولی به رنگ آسمان! وان پر بود از گل‌های بهاری با عطر فراوان سنبل با دهانی باز زیر لب گفت:
سوگل: نکند خاتون با عمو نوروز نسبتی داشته باشد؟
خاتون گفت:
خاتون: چیزی گفتی عزیزکم؟ زیبا است مگر نه!
سوگل خود را جمع و جور کرد و گفت:
سوگل: چیزی نگفتم! من چگونه این‌ همه مهربانی را جبران کنم خاتون مهربانم؟ خاتون پر از عشق و پر از... .
خاتون با لبخند دستی به گونه‌های یخ زدهِ سوگل کشیدوگفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,475
37,996
مدال‌ها
5
خاتون: هرکه هستی و از هرکجای این سرزمین پهناور به سمت من آمده‌ای دیگر مهم نیست! مهم آن است که تو دختر من هستی زین پس و یکتایت نوه‌ی من.
از حمام خارج شد، و سوگل با تعجب مات و مبهوت به در نگاه می‌کرد؛ سپاس‌گزار خداوند شد که لطف و بخشش شامل حال او شده است.
خاتون به سمت حیاط رفت می‌خواست از گاو خود برای یکتا شیر بدوشد، او با نازگل گاو ماده‌اش همیشه درد دل می‌کرد! چهارپایه‌ای گذاشت و به آرامی نشست دامن خود را جمع کرد و شیر را دوشید... همان‌طور که می‌دوشید با نازگل حرف می‌زد.
خاتون: نازگل امروز خیلی سرحال شدی دختر خوبم، امروز باز هم می‌خواستم پتهِ شهردار را روی آب بریزم. وقتی که برای جشن بهار به دل کوه و دشت رفته بودیم ولی یک دختر بیچاره جوان با فرزند زیبایش باعث سکوتم شدند، البته سودی هم نداشت چون مدرکی وجود ندارد برای اثبات دروغ‌های شهردار او می‌گوید، که اگر زنی با فرزند خود بدون شوهرش وارد شهر سودا شود خداوند برکت را از ما می‌گیرد و مارا بیچاره می‌کند! آخر کسی نیست به این مرد بگوید پناه دادن برکت را از بین می‌برد یا دروغ‌های تو به یک ملت؟ خلاصه نازگلم آن دختر شیری ندارد، که فرزندش را سیر کند برای همین می‌خواهم شیر تو را گرم کنم و به آن دخترک کوچک بدهم، بروم دارویی هم برای مادرش درست کنم تا زودتر خودش دخترکش را سیر کند! دیگر کافی است دست گلت درد نکند ناز گل خانم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,475
37,996
مدال‌ها
5
نازگل (ما) بلندی گفت و خنده‌ی خاتون بلند شد، سپس به داخل کلبه بازگشت با شنیدن صدای آواز دلنشین سوگل گویا که آب سرد بر سر او ریخته باشند سطل شیر را گوشه‌ای گذاشت و بدون لحظه‌ای درنگ در و پنجره‌ها را چهارقفله کرد، و هراسان دَر حمام را گشود، از این‌که سوگل را در وان حمام دید هم خوشحال بود و هم ترسیده بود.
سوگل کمی خودش را جمع و جور کرد و به وان تکیه داد؛ رنگ و رویش همچون گچ، سفید شد زیرا فکر می‌کرد برای یکتا اتفاقی افتاده است با وحشت گفت:
سوگل: خاتون جان دختر من! چه شده؟ چرا این چنین هراسانید... من این‌جا آواز می‌خوانم و بلایی سر دخترکم آمده؟ حرفی بزن.
خاتون خودش را در چهارچوب در قرار داد.
خاتون: نه! سوگل... آخ نفس در سی*ن*ه‌ام حبس مانده گویا!
سوگل آواز خواندنت را فوری متوقف کن و سکوت اختیار کن حتی کلمه‌ای به زبان نیاور، تو نمی‌دانی که اگر به گوش کسی برسد سنگسارت می‌کنند؟
بی اختیار سوگل خود را در وان حمام رها کرد، رگه‌های خورشید از پنجرهِ بالای حمام صورتش را نوازش می‌کردند.
سوگل: خیالم راحت شد خاتون... مگر آواز خواندن در خلوت خویش هم گناهی نابخشودنی از جانب خداوند است؟ چرا خداوند مارا محدود کرده است... .
صدای گریه و نالهِ یکتا بلند شد، او گرسنه بود و کمی بیمار، تبی خفیف بر جان نوزاد افتاده بود.
سوگل: باید بروم پیش یکتا!
ولی خاتون زودتر از او از چهارچوب دَر خود را رها کردو رفت، از پشت سر به سوگل گفت:
خاتون: نیازی نیست دخترم! تو فقط استراحت کن باید شیر گاو را گرم کنم بدون شک آرام می‌گیرد؛ فقط بگو چند ماه است او را به دنیا آورده‌ای؟
لبخند زد و دست زیر چانه‌ی خود گذاشت و به وان تکیه داد.
سوگل: 2 ماه شده... .
خاتون هم تبسمی بر لب نهاد و به سمت یکتا به راه افتاد ولی با شنیدن تق‌تق در کلبه با بسم الله به سمت در رفت و گفت:
خاتون: کیستی؟
صدا، صدای شهردار بود! در را گشود و گفت:
خاتون: باز از من چه می‌خواهی مردک گستاخ؟ تعهدنامه... دوماه حبس... یا شایدم به جرم حقیقت سنگسار قرار است بشوم به اذن خداوند؟
شهردار پوزخندی حواله‌ی خاتون داد، و کلبه را کاوش کرد وقتی سوگل را نیافت بدون نگاه کردن به خاتون گفت:
شهردار: چقدر تو بیهوده سخن می‌گویی ای زن باکره، کافی است دیگر حرف نزن بگو ببینم آن سوگل بانو با فرزند نامشروعش کجا هستند؟ امیدوارم قوانین شهر سودا را خوب گوشزد کرده باشی بانو واگرنه... خوب می‌دانی چه می‌کنم با سوگلت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,475
37,996
مدال‌ها
5
خاتون در کلبه را تا نیمه بست و گفت:
خاتون: همه چیز را گفته ام حالا دیگر برو دختر مرا معذب می کنی! یالا، خیر پیش.
شهردار با خشم بازوی خاتون را گرفت و اورا به در تکیه داد از صدای محکم در سوگل جا خورد و کمی ترسید و تصمیم گرفت بیخیال وان حمام شود.
شهردار آهسته ولی با خشم فراوان در گوش خاتون زمزمه کرد:
شهردار: خاتون هرکس نداند که من خوب می دانم تو پیر دختر هستی! خوب گوش فرا ده به تک تک حرف های من، تو داری با دم یک شیر خسته بازی می کنی... باید سوگل را ببینم بدون لحظه ای تردید.
نیروی خاتون بیچاره آنقدر قوی نبود که خودش را رها کند از دست آن بی همه چیز، صدای نجوا و ناله ی یکتا باعث شد شهردار بازوی خاتون را رها کند.
شهردار: باید کودک را ببینم زنیکه!
خاتون اورا به جلو هل داد و با انگشت اشاره به سمت او آمد.
خاتون: کامران گورت را گم کن و از کلبه ی من دور بمان! یالا پسره ی خیره سر... .
تبسمی سرد بر گوشه ی لب شهردار سبز شد و با پیچ و تابی که به سیبیل های قاجاری اش می داد گفت:
شهردار: هیس! چرا داد و فریاد می کنی؟ انگشت تهدید به سوی من روانه می کنی خاتون بانو... مگه تو هم به قول خودت مثل ما دیکتاتور شده ای؟ شما که اهل مذاکره و دموکراسی بوده ای مگر نه... کامران، بیست سالی میشه که نشنیده بودم نام خود را.
صدای سوگل از کلبه بلند می شود که می گفت:
سوگل: خاتون جانم شما خوب هستید؟ نیازمند کمک من نیستید!
می خواهید بیایم پیش شما؟
خاتون صدای خفه و گرفته اش را صاف کرد و به شهردار تذکر داد که سکوت کند.
خاتون: خیر دخترکم نیازی به آمدن تو نیست من دارم به کلبه باز می گردم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین