- Nov
- 2,475
- 37,996
- مدالها
- 5
به نگاه های هوس باز شهردار خیره شدبا تندی وزید روسری خاتون به دس باد سپرده شد و خشم شهردار خروشان شد.
خاتون: مبادا با این دو چشمان بی شرفت نگاهی به سوگل بیاندازی با تو هستم مرا بنگر! تو نمی توانی برای من یکی نقش بازی کنی چون من همانگونه که پدر بی معرفت تو را می شناختم، تورا هم می شناسم!
حالا آقا شیره بجنب دمت را روی کولت بگذار و برو، برو و دروغ هایت را حواله ی یک ملت بی گناه کن.
قبل از اینکه وارد کلبه شود گیسوانش را به سمت دیگری پرت کرد و همانطور که پشت کرده بود به شهردار و سکوت شهردار خاتون را آزرد گفت:
خاتون: این را بدان کسی نام تورا فراموش نکرده پسرم! تو دیگر کامران نیستی که کسی با این نام صدایت بزند! تو یک شهردار شده ای مثل پدرت دروغگو و فرصت طلب بی همه چیز... کمی! فقط کمی خودت را در آیینه بنگر آن موقع خواهی فهمید که تبدیل به چه هیولایی شده ای.
سپس وارد کلبه ش و در را پشت سرس بست و به آرامی دم در نشست و گریست!
همان لحظه سوگل با حوله های تمیز سر رسید و یکتارا در آغوش گرفت، با دیدن حال و احوال پریشان خاتون به سمت او آمد، روی زمین نشست و به آرامی بازوی خاتون را که آزرده بود نوازش کرد و خودش او هم دست کمی از باروت نداشت و با اشک های خاتون گویی که منفجر شد!
سوگل: کی پ ...پشت در ب ...ود خاتون من جانم به قربانت چرا پریشان گشتی؟
خاتون که متوجه ی موقعیت خویش شده بود قطرات اشک که بر روی گونه هایش نشسته بود را با گوشه ی دا منش پاک کرد
سپس یکتا را از آغوش سوگل گرفک و به آغوش خود کشاند و اورا بوسید و بویید با اخم به سوگل نگاهی کرد و گفت:
خاتون: ای خدای بزرگ و مهربانم... سوگل؟ برای چه و برای که مروارید هایت را حرام می کنی؟ مادر به قربانت برود عزیزکم من هستم اینجا نه پریشان و نه درمانده کمی دلگیرم از عالی خویش بیهوده تورا اندوهگین کردم فرشته ی نازم! ببین دخترک پنچه ی آفتاب را به خودش می پیچد، برخیز برویم و شیر بدهیم به یکتا خانم بد اخلاق!
خاتون: مبادا با این دو چشمان بی شرفت نگاهی به سوگل بیاندازی با تو هستم مرا بنگر! تو نمی توانی برای من یکی نقش بازی کنی چون من همانگونه که پدر بی معرفت تو را می شناختم، تورا هم می شناسم!
حالا آقا شیره بجنب دمت را روی کولت بگذار و برو، برو و دروغ هایت را حواله ی یک ملت بی گناه کن.
قبل از اینکه وارد کلبه شود گیسوانش را به سمت دیگری پرت کرد و همانطور که پشت کرده بود به شهردار و سکوت شهردار خاتون را آزرد گفت:
خاتون: این را بدان کسی نام تورا فراموش نکرده پسرم! تو دیگر کامران نیستی که کسی با این نام صدایت بزند! تو یک شهردار شده ای مثل پدرت دروغگو و فرصت طلب بی همه چیز... کمی! فقط کمی خودت را در آیینه بنگر آن موقع خواهی فهمید که تبدیل به چه هیولایی شده ای.
سپس وارد کلبه ش و در را پشت سرس بست و به آرامی دم در نشست و گریست!
همان لحظه سوگل با حوله های تمیز سر رسید و یکتارا در آغوش گرفت، با دیدن حال و احوال پریشان خاتون به سمت او آمد، روی زمین نشست و به آرامی بازوی خاتون را که آزرده بود نوازش کرد و خودش او هم دست کمی از باروت نداشت و با اشک های خاتون گویی که منفجر شد!
سوگل: کی پ ...پشت در ب ...ود خاتون من جانم به قربانت چرا پریشان گشتی؟
خاتون که متوجه ی موقعیت خویش شده بود قطرات اشک که بر روی گونه هایش نشسته بود را با گوشه ی دا منش پاک کرد
سپس یکتا را از آغوش سوگل گرفک و به آغوش خود کشاند و اورا بوسید و بویید با اخم به سوگل نگاهی کرد و گفت:
خاتون: ای خدای بزرگ و مهربانم... سوگل؟ برای چه و برای که مروارید هایت را حرام می کنی؟ مادر به قربانت برود عزیزکم من هستم اینجا نه پریشان و نه درمانده کمی دلگیرم از عالی خویش بیهوده تورا اندوهگین کردم فرشته ی نازم! ببین دخترک پنچه ی آفتاب را به خودش می پیچد، برخیز برویم و شیر بدهیم به یکتا خانم بد اخلاق!