جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه [محال‌تر از لمس خورشید] اثر «مبینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط مبینای شهر قصه ها با نام [محال‌تر از لمس خورشید] اثر «مبینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 753 بازدید, 11 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [محال‌تر از لمس خورشید] اثر «مبینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع مبینای شهر قصه ها
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,475
37,996
مدال‌ها
5
به نگاه های هوس باز شهردار خیره شدبا تندی وزید روسری خاتون به دس باد سپرده شد و خشم شهردار خروشان شد.
خاتون: مبادا با این دو چشمان بی شرفت نگاهی به سوگل بیاندازی با تو هستم مرا بنگر! تو نمی توانی برای من یکی نقش بازی کنی چون من همانگونه که پدر بی معرفت تو را می شناختم، تورا هم می شناسم!
حالا آقا شیره بجنب دمت را روی کولت بگذار و برو، برو و دروغ هایت را حواله ی یک ملت بی گناه کن.
قبل از اینکه وارد کلبه شود گیسوانش را به سمت دیگری پرت کرد و همانطور که پشت کرده بود به شهردار و سکوت شهردار خاتون را آزرد گفت:
خاتون: این را بدان کسی نام تورا فراموش نکرده پسرم! تو دیگر کامران نیستی که کسی با این نام صدایت بزند! تو یک شهردار شده ای مثل پدرت دروغگو و فرصت طلب بی همه چیز... کمی! فقط کمی خودت را در آیینه بنگر آن موقع خواهی فهمید که تبدیل به چه هیولایی شده ای.
سپس وارد کلبه ش و در را پشت سرس بست و به آرامی دم در نشست و گریست!
همان لحظه سوگل با حوله های تمیز سر رسید و یکتارا در آغوش گرفت، با دیدن حال و احوال پریشان خاتون به سمت او آمد، روی زمین نشست و به آرامی بازوی خاتون را که آزرده بود نوازش کرد و خودش او هم دست کمی از باروت نداشت و با اشک های خاتون گویی که منفجر شد!
سوگل: کی پ ...پشت در ب ...ود خاتون من جانم به قربانت چرا پریشان گشتی؟
خاتون که متوجه ی موقعیت خویش شده بود قطرات اشک که بر روی گونه هایش نشسته بود را با گوشه ی دا منش پاک کرد
سپس یکتا را از آغوش سوگل گرفک و به آغوش خود کشاند و اورا بوسید و بویید با اخم به سوگل نگاهی کرد و گفت:
خاتون: ای خدای بزرگ و مهربانم... سوگل؟ برای چه و برای که مروارید هایت را حرام می کنی؟ مادر به قربانت برود عزیزکم من هستم اینجا نه پریشان و نه درمانده کمی دلگیرم از عالی خویش بیهوده تورا اندوهگین کردم فرشته ی نازم! ببین دخترک پنچه ی آفتاب را به خودش می پیچد، برخیز برویم و شیر بدهیم به یکتا خانم بد اخلاق!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین