موضوع نویسنده
- May
- 1
- 0
- مدالها
- 1
باز هم مثل همیشه در روی تختم دراز کشیدم و به ماه که همچون الماس میدرخشید نگاه میکردم بالاخره بعد از گذر عقربه های ساعت بر روی ثانیه ها دقیقه ها و ساعت ها به خوابی خوش فرو رفتم .... به تابلویِ زرد رنگ مدرسه نگاه کردم شکوفه های بهاری وارد مدرسه شدم چند ثانیه نفسم از این همه زیبایی قطع شد
دیوار های رنگارنگ و نقاشی های قشنگی بر روی آن کشیده بودند هر کسی را به سمت خود جذب میکرد کمی آن ور تر باغچه ای پر از گل هی زیبا بود درست سمت چپش نماز خانه بود سمت راست هم راهرویی بود کنجکاو شدم انتهای آن راهرو به کجا ختم میشود قدم هایم را سریع تر کردم و به راهرو رسیدم شش تا در درست روبه روی هم قرار داشتند هر در یک رنگ بود بنظرم در آبی رنگ خیلی زیبا و جالب بود نتوانستم بر کنجکاوی او غلبه کنم در را باز کردم متوجه شدم کلاس است آن هم چه کلاسی واقعا زیبا و دلنشین بود از کلاس خارج شدم حدس اینکه پنج تا در دیگر هم کلاس باشند سخت نبود با صدای فردی از فکر کردن بیرون آمدم تعجب کردم ، در دل گفتم این دیگر کیست ؟اسم من را از کجا میداند؟چرا اینقدر زیباست ؟
او گفت:« سلام عزیزم من مدیر این مدرسه هستم ،در مورد زیباییم هم باید بگم که چشمانت زیبا میبینند
ناگهان با صدای مادرم که من را به صبحانه دعوت میکرد از آن خواب رویایی دل کندم،خیلی تعجب کرده بودم من از کجا خواندن را یاد گرفتم؟ من که به مدرسه نمیروم!
خانم مدیر از کجا اسم من را میدانست ؟
چطور میتوانست حرف های ذهن من را بخواند؟
همه چیز برایم عجیب بود
دیوار های رنگارنگ و نقاشی های قشنگی بر روی آن کشیده بودند هر کسی را به سمت خود جذب میکرد کمی آن ور تر باغچه ای پر از گل هی زیبا بود درست سمت چپش نماز خانه بود سمت راست هم راهرویی بود کنجکاو شدم انتهای آن راهرو به کجا ختم میشود قدم هایم را سریع تر کردم و به راهرو رسیدم شش تا در درست روبه روی هم قرار داشتند هر در یک رنگ بود بنظرم در آبی رنگ خیلی زیبا و جالب بود نتوانستم بر کنجکاوی او غلبه کنم در را باز کردم متوجه شدم کلاس است آن هم چه کلاسی واقعا زیبا و دلنشین بود از کلاس خارج شدم حدس اینکه پنج تا در دیگر هم کلاس باشند سخت نبود با صدای فردی از فکر کردن بیرون آمدم تعجب کردم ، در دل گفتم این دیگر کیست ؟اسم من را از کجا میداند؟چرا اینقدر زیباست ؟
او گفت:« سلام عزیزم من مدیر این مدرسه هستم ،در مورد زیباییم هم باید بگم که چشمانت زیبا میبینند
ناگهان با صدای مادرم که من را به صبحانه دعوت میکرد از آن خواب رویایی دل کندم،خیلی تعجب کرده بودم من از کجا خواندن را یاد گرفتم؟ من که به مدرسه نمیروم!
خانم مدیر از کجا اسم من را میدانست ؟
چطور میتوانست حرف های ذهن من را بخواند؟
همه چیز برایم عجیب بود