جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [مرا ببین] اثر «Si_an_ra کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Si_an_ra با نام [مرا ببین] اثر «Si_an_ra کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 688 بازدید, 12 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مرا ببین] اثر «Si_an_ra کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع Si_an_ra
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Si_an_ra

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
23
21
مدال‌ها
2
پارت نهم

نگاهمو از آراد گرفتم و انگشت تهدیدم رو به سمت یاسین بردم:
-ببین بچه پرو،فکر کن چون قدت ازم بلند تره یا چون هیکلت ازم درشت تره ازت میترسم، بابت کاری که نکردم هیج وقت معذرت نمیخوام
و با خشم تنه ی محکمی بهش زدم و از بغلش گذشتم...
آخ، بیشعور چرا انقدر سفتی تو!
***********************************
نگاه از تلویزیون گرفتم و ظرف پفک و چیپس رو پام رو کنار گذاشتم و به دنبال صدای گوشی گشتم
-عمه این گوشی منو ندیدی؟
عمه از اتاق داد زد:
+وقتی موقع غذا خوردن با گوشی ور میری همین میشه که توی آشپزخونه جاش میزاری
هوفی کشیدم و زیر لب با خودم گفتم خب از اول بگو تو آشپز خونست.
به صفحه گوشی نگاهی انداختم و با دیدن اسم یاسمین قلبم پوکید!
رسما دارم سکته میکنم...
نکنه یاسین فهمیده من دخترم و به این گفته!؟
نکنه اصلا خودش فهمیده؟
بیخیالی زیر لب گفتم و دکلمه سبز رو کشیدم:
-سلام بر یاسی جونم، چه عجب! یادی از فقیر فقرا کردی بچه!
خنده مستانه ای کرد و گفت:
+شما تو قلب ما جا داری سارا خانم خل،عه ببخشید یعنی گل! اخه میدونی نه اینکه تلفظ خ و گ شبیه همه من هی اینا رو اشتباه میگم.
-بله بله، فراموش شما کامل درست و صحیحه..
+حالا بیخیال این، هستی بریم اتاق فرار؟
آخ، حوصلم پوسید تو این خونه، ایولا
-پایم فقط دو نفری؟
+نه دیگه دختر خوب، به نگینم زنگ زدم اوکی داد، یاسین هم گفت دوتا از دوستاشو میاره، پایه ای؟
-اخه....
+سارا اخه ماخه نداریم، پا میشی میای، من به داداشم اعتماد دارم که گفتم دوستاشو بیاره، بیا میریم خوش میگذرونیم دیگه
-نه دیونه مسئله این نیست که! میگم اخه الان بریم اتاق فرار شام چی پس؟
+من موندم تو چه جوری مثل گوریل میخوری مثل ملخ لاغری؟ خب بعد اتاق فرار میریم رستوران
-ایولا حالا شد!
+تا یک ساعت دیگه جلو خونتونیم که بریم دنبال بقیه بچه ها از اونجا بریم اتاق فرار پلاتین
بعد از صحبت های چرت وپرت و غیبت های همیشگی خداحافظی کردم و پردیم حموم تا یه دوش پنج دقیقه ای بگیرم، به قول مامان خانم گربه شور کنم بیام بیرون...!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Si_an_ra

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
23
21
مدال‌ها
2
پارت دهم

یعنی گند بزنن به هرچی استرسه!
اخه چه غلطی بود من اوکی دادم بهش و الان مجبورم این استرسی که افتاده به جونم رو تحمل کنم؟
وای نکنه یهو اون وسط این ایکبیری دراز بفهمه من همون سینای توی مدرسم؟
نه بابا پسر جماعت همیشه شوته، به قول مامان بزرگم دو چیز براشون مهمه شکم و یه وجب پایین شکم
وای چی داری میگی سارا؟ مگه عصر بوقه؟! والا تو این زمونه نمیشه فهمید طرف زنه یا مرده!
دِهَ، چی دارم بلغور میکنم؟ چی بپوشم اصلا؟!
پالتو صورتی رنگم رو با شال و پوتین و شلوار مشکی ور میدارم و بعد از دوش گرفتن با عطر موردعلاقم(که هردفعه یه فحش بابت این کارم از مامان خانم میخورم) میرم سراغ آرایش...
زیاد اهل آرایش نیستم، البته باید بگم چون بلد نیستم!
یه کرم زدم با یه ریمل و برق لب، موهامم سشوار میکشم و شونه میزنم و باز میزارمشون و لباسام رو میپوشم، با تموم شدن کارم گوشیم به صدا در میاد،یاسمینه،سریع گوشیمو از شارژ میکشم و تماسو وصل میکنم و با گفتن اومدم مکالمه رو خاتمه میدم و با حالت دو میپرم تو پذیرایی و از عمه ایران که روی مبل نشسته یه ماچ گنده میگیرم و با یه توضیح مختصر، ازش خداحافظی میکنم و از خونه بیرون میزنم....
اوه،این دراز زانتیا داره؟!
دست کوچولوی یاسمین دومتری از ماشین بیرون زده و میخواد به من بفهمونه ما ایناهاشیم
به سمتشون میرم و سوار میشم و سلام میکنم که با لحن مهربونی هردوشون جوابم رو میدن
یاسمین:به به به،نمردیم و چشممون به جمال بزک دوزک شده شما روشن شد!
خنده ی بلندی سر میدم:
-بچه پرو من که همیشه ی خدا این شکلی میام با تو بیرون
+اوم، اگه باشگاه رو فاکتور بگیریم کلام شما صحیح می باشد....
لبخندی میزنم و تا میخوام جواب یاسمین رو بدم زنگ خوردن گوشیم مانع این کار میشه، نگاهی به صفحش میکنم، باباست!
-سلام بر دوست پسر گل خودم،چطوری عشقم؟
صدای بابا با خنده توی گوشی میپیچه:
+سلام بر دلبر دیونه ی خودم،چطوری بلا گرفته؟
-دلت میاد با همچین دوست دختر ناب و خاصی اینطوری صحبت کنی مرد مومن؟
+والا به خدا که دلمونم نمیاد
-بله، میبینم، کاملا معلومه!
بابا میخنده و منم از خندش به هنده می افتم.
-جونم بابایی؟ کاری داشتی؟
+نه دخترم،زنگ زدم صداتو بشنوم،دیگه دردونه ی هر پدری دخترشه، زنگ زدم دلتنگیم یکم کمتر بشه در چه حالی؟
-با اجازت دارم با یاسمین و برادرش میریم دنبال نگین که از اون ور بریم اتاق فرار
+خوش بگذره بابا جان، فقط مراقب باش، هرچقدر هم که مورد اعتماد باشن باز من همجنس خودمو میشناسم، یه ذره شیطنت و سادگی تو رو یه جوری دیگه معنی میکنن
-چشم دورت نگرانیت بگردم من، هَووم(مامان) رو ببوس
بابا با خنده ی بلندی میگه:
+باشه پدرسوخته، مواظب خودت باش دخترم
-چشم، شما هم همینطور، خدافظ عشقم
گوشی رو که قطع میکنم با قیافه متعجب یاسین و یاسمین مواجه میشم
یاسمین:سارا تو که توی این فازا نبودی!
یاسین با پوزخند و تمسخر گفت:هنوزم مگه از لفظ بابایی استفاده میکنن؟
با تعجب نگاهشون میکنم:چی میگید شما برای خودتون؟ شما به باباتون میگید اکبر؟ یا ممد؟
 
آخرین ویرایش:

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,584
مدال‌ها
6

«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین