جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه [مرده‌ها نمی‌میرند] اثر«فائزه نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط ILLUSION با نام [مرده‌ها نمی‌میرند] اثر«فائزه نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 795 بازدید, 13 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [مرده‌ها نمی‌میرند] اثر«فائزه نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ILLUSION
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز

نظرتون راجع‌به داستان؟

  • خودت صاحب نظری

    رای: 2 66.7%
  • این چه سمی بود من خوندم

    رای: 0 0.0%
  • چیزی می‌زنی؟

    رای: 1 33.3%
  • خوب بود

    رای: 0 0.0%
  • می‌تونست بهتر باشه

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    3
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,785
39,394
مدال‌ها
13
با آخرین کیسه‌ی آردی که روی زمین سرامیکی کنار بقیه‌ی کیسه‌ها گذاشت، کمرش را صاف کرد که صدای مهره‌های کمرش در آمد.
نفسش را با شدت بیرون داد و لباس‌های آردی‌اش را تکاند. سپس به سمت مرد با روپوش سفید که مشغول چک‌کردن خمیر نان بود رفت و پس از این‌که دستمزدش را گرفت، به سمت خانه به راه افتاد.
سوز سردی که تا عمق استخوان‌ها نفوذ می‌کرد، باعث شد لرز خفیفی به تنش بیفتد.
لبه‌ی کاپشن سبزرنگ آمریکایی‌اش را بالاتر کشید و پای پیاده راهش را ادامه داد. با رسیدن به سر کوچه‌ی محل‌شان صدای اذان هم تمام شد.
چندین نفر که با عجله وارد مسجد می‌شدند تا به نماز برسند، باعث شد چیزی درونش فرو بریزد. چند سال بود که به خانه‌ی خدایش نرفته بود؟
هرچقدر فکر کرد چیزی به خاطر نیاورد و زیر لب زمزمه کرد:
- این تویی که خداتو فراموش کردی آقا رشتم.
پاهایش بی‌اختیار او را به سمت در فلزی سبزرنگ مسجد می‌کشاندند. با رسیدن به آستانه‌ی در، سرش را پایین انداخت و وارد مسجد شد.
جز دو نفری که بالای چهارپایه مشغول درست کردن یکی از لامپ‌های حیاط مسجد بودند، کسی در حیاط نبود.
کفش‌های کهنه‌اش را از پایش در آورد و از حوض مسجد وضو گرفت. سپس بی‌صدا وارد مسجد شد. صدای همهمه‌ی مردان که مشغول صحبت کردن با یکدیگر بودند و زنانی که سایه‌شان از پشت پرده‌ی کرم رنگ وسط مسجد مشخص بود، باعث شد در خود جمع شود.
کسی در محل او را قبول نداشت، چون انگل اعتیاد به جانش افتاده بود دیگران او را به چشم یک جذامی نگاه می‌کردند و سعی می‌کردند خدایی ناکرده دم خور او نشوند.
در صف آخر کنار ستون گچ‌کاری شده‌ی وسط مسجد نشست که دو مردی که کنارش بودند، پس از نیم‌نگاهی از او فاصله گرفتند و خودشان را آن‌ طرف‌تر کشیدند.
توجهی نکرد، او سال‌ها به بی‌توجهی دیگران عادت کرده بود. مهر را جلویش گذاشت. پیش‌نماز با مکبر مشغول صحبت کردن بود و اول صف، مرتضی و هم‌کیشش عباس مشغول ذکر گفتن بودند.
 
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,785
39,394
مدال‌ها
13
مرتضی سرش را چرخاند تا مسئول جمع‌آوری کمک‌های مردمی مسجد را ببیند که نگاهش روی ستون وسطی مسجد خشک شد. با مِن‌مِن به عباس گفت:
- حاجی، این همون معتاد ظهری نیست؟ مال کوچه پشتی. چی بود اسمش؟ آهان رستم.
عباس رد نگاه مرتضی را گرفت و با دیدن مرد سیاه سوخته‌ی لاغر با آن کاپشن سبزرنگ معروفش خون در رگ‌هایش به غلیان در آمد.
از جایش بلند شد و درحالی‌که سعی می‌کرد پای دیگران را لگد نکند، خودش را به صف آخر رساند.
با رسیدن به رستم سعی کرد صدایش را بالا نبرد و گفت:
- تو این‌جا چکار می‌کنی؟
رستم نگاهش را از جوراب‌های سفید و شلوار پارچه‌ای بالا کشید و با دیدن حاج عباس گفت:
- اومدم نماز بخونم، عین شما، عین تک‌تک آدمای این‌جا.
عباس پوزخندی زد و دستش را به ریش سفیدش کشید:
- نه، عین ما نه. جای مفسدای مفنگی توی خونه‌ی خدا نیست! خونه‌ی خدا حرمت داره، با پایی که تا شیره‌کش خونه رفته حرمتش رو لکه دار نکن!
بغض گلویش را می‌درید. گویا قصد جانش را کرده باشد هرلحظه نگاهش تارتر می‌شد.
دیگر نفس کشیدن برایش سخت و سخت‌تر می‌شد، تحمل آن همه نگاهی که با تیر تحقیر قلبش را نشانه گرفته بودند، طاقتش را طاق کرد.
پاهایش می‌لرزید، دستانش می‌لرزید، تمام وجودش می‌لرزید. آرام و بدون نگاه کردن به چشم‌هایی که زهر خفت را به تنش تزریق می‌کردند، از جایش بلند شد و به سمت در خروج رفت.
لحظه‌ی آخر نگاهش را به محراب داد، سپس نگاهش را گرفت و از مسجد خارج شد.
 
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,785
39,394
مدال‌ها
13
بغضی که تا این لحظه راهش را سد کرده بود، دیگر اسیر گلویش نماند و صدای گریه‌اش بلند شد. قطره‌های گرم اشک روی گونه‌های یخ‌زده‌اش سر می‌خوردند و حال ماه نیز به تماشای بی‌چارگی‌اش نشسته بود.
خودش را به داخل کوچه رساند و کنار دیوار روی زمین سر خورد.

گناهش چه بود؟ اعتیاد؟! کجای کتاب خدا آمده بود که معتادان جایی در خانه‌اش ندارند؟ اصلاً مگر او «اَرحَمَ‌الراحِمین» و «رَبَّ‌العالَمین» نبود؟ اصلاً مگر کریمی چون او گدایی که در خانه‌اش را زده بود را از خود می‌راند؟ اصلاً خدا این‌گونه بود؟ که بنده‌های خوبش را سوا کند، آن باقی شیشه خورده دار را بگوید «اَمَن یُجیبُ المُضطَرَ اِذا دُعا و یَکشِفُ السؤ»‌تان را ببرید جای دیگر، من خدای بنده‌های خوبم؟
با صدایی که از بغض خش افتاده بود نالید:
- کجای دینت نوشته تو فقط خدای آدم‌های خوبی؟ تو خدای ما گناه‌کار‌ها هم هَشتی، خدای ما معتادا هم هشتی. اشلا(اصلاً) تو فقط خدای مایی، خدا... .
پس از چند لحظه به خود آمد. دیگر اشک‌هایش را ریخته بود، خدا گرچه صحبت نمی‌کرد ولی همیشه شنونده‌ی خوبی است. شنونده‌ای که حتی اگر چیزی نگویی، حتی زمانی که با عالم و آدم و حتی با خدا سر جنگ داری، در آغوشت می‌گیرد، غرغرهایت را به جان می‌خرد و آخر می‌گوید: «آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟!»
نفسش را بیرون داد و از روی زمین بلند شد. پشت به حتم خاکی شده‌اش را با دست تکاند و دستی میان موهایش که هنوز اثر آرد را می‌شد روی آن‌ها دید کشید.
دخترکش در خانه منتظرش بود، خانه‌ای که شاید بزرگ نبود، شاید همیشه‌ی خدا لوله‌های آبش چکه می‌کرد و در کابینتش خود به خود باز می‌شد؛ اما گرم بود، آن‌قدر گرم که دیگر سرمای هیچ نگاهی تنش را به لرزه نیندازد... .
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین