- Mar
- 3,785
- 39,394
- مدالها
- 13
با آخرین کیسهی آردی که روی زمین سرامیکی کنار بقیهی کیسهها گذاشت، کمرش را صاف کرد که صدای مهرههای کمرش در آمد.
نفسش را با شدت بیرون داد و لباسهای آردیاش را تکاند. سپس به سمت مرد با روپوش سفید که مشغول چککردن خمیر نان بود رفت و پس از اینکه دستمزدش را گرفت، به سمت خانه به راه افتاد.
سوز سردی که تا عمق استخوانها نفوذ میکرد، باعث شد لرز خفیفی به تنش بیفتد.
لبهی کاپشن سبزرنگ آمریکاییاش را بالاتر کشید و پای پیاده راهش را ادامه داد. با رسیدن به سر کوچهی محلشان صدای اذان هم تمام شد.
چندین نفر که با عجله وارد مسجد میشدند تا به نماز برسند، باعث شد چیزی درونش فرو بریزد. چند سال بود که به خانهی خدایش نرفته بود؟
هرچقدر فکر کرد چیزی به خاطر نیاورد و زیر لب زمزمه کرد:
- این تویی که خداتو فراموش کردی آقا رشتم.
پاهایش بیاختیار او را به سمت در فلزی سبزرنگ مسجد میکشاندند. با رسیدن به آستانهی در، سرش را پایین انداخت و وارد مسجد شد.
جز دو نفری که بالای چهارپایه مشغول درست کردن یکی از لامپهای حیاط مسجد بودند، کسی در حیاط نبود.
کفشهای کهنهاش را از پایش در آورد و از حوض مسجد وضو گرفت. سپس بیصدا وارد مسجد شد. صدای همهمهی مردان که مشغول صحبت کردن با یکدیگر بودند و زنانی که سایهشان از پشت پردهی کرم رنگ وسط مسجد مشخص بود، باعث شد در خود جمع شود.
کسی در محل او را قبول نداشت، چون انگل اعتیاد به جانش افتاده بود دیگران او را به چشم یک جذامی نگاه میکردند و سعی میکردند خدایی ناکرده دم خور او نشوند.
در صف آخر کنار ستون گچکاری شدهی وسط مسجد نشست که دو مردی که کنارش بودند، پس از نیمنگاهی از او فاصله گرفتند و خودشان را آن طرفتر کشیدند.
توجهی نکرد، او سالها به بیتوجهی دیگران عادت کرده بود. مهر را جلویش گذاشت. پیشنماز با مکبر مشغول صحبت کردن بود و اول صف، مرتضی و همکیشش عباس مشغول ذکر گفتن بودند.
نفسش را با شدت بیرون داد و لباسهای آردیاش را تکاند. سپس به سمت مرد با روپوش سفید که مشغول چککردن خمیر نان بود رفت و پس از اینکه دستمزدش را گرفت، به سمت خانه به راه افتاد.
سوز سردی که تا عمق استخوانها نفوذ میکرد، باعث شد لرز خفیفی به تنش بیفتد.
لبهی کاپشن سبزرنگ آمریکاییاش را بالاتر کشید و پای پیاده راهش را ادامه داد. با رسیدن به سر کوچهی محلشان صدای اذان هم تمام شد.
چندین نفر که با عجله وارد مسجد میشدند تا به نماز برسند، باعث شد چیزی درونش فرو بریزد. چند سال بود که به خانهی خدایش نرفته بود؟
هرچقدر فکر کرد چیزی به خاطر نیاورد و زیر لب زمزمه کرد:
- این تویی که خداتو فراموش کردی آقا رشتم.
پاهایش بیاختیار او را به سمت در فلزی سبزرنگ مسجد میکشاندند. با رسیدن به آستانهی در، سرش را پایین انداخت و وارد مسجد شد.
جز دو نفری که بالای چهارپایه مشغول درست کردن یکی از لامپهای حیاط مسجد بودند، کسی در حیاط نبود.
کفشهای کهنهاش را از پایش در آورد و از حوض مسجد وضو گرفت. سپس بیصدا وارد مسجد شد. صدای همهمهی مردان که مشغول صحبت کردن با یکدیگر بودند و زنانی که سایهشان از پشت پردهی کرم رنگ وسط مسجد مشخص بود، باعث شد در خود جمع شود.
کسی در محل او را قبول نداشت، چون انگل اعتیاد به جانش افتاده بود دیگران او را به چشم یک جذامی نگاه میکردند و سعی میکردند خدایی ناکرده دم خور او نشوند.
در صف آخر کنار ستون گچکاری شدهی وسط مسجد نشست که دو مردی که کنارش بودند، پس از نیمنگاهی از او فاصله گرفتند و خودشان را آن طرفتر کشیدند.
توجهی نکرد، او سالها به بیتوجهی دیگران عادت کرده بود. مهر را جلویش گذاشت. پیشنماز با مکبر مشغول صحبت کردن بود و اول صف، مرتضی و همکیشش عباس مشغول ذکر گفتن بودند.