پروانه مقدار زیادی از پول را صرف راه اندازی یک صندوق خیریه به نام سونیا برای کودکان بی سرپرست می کند و خانه اوه را به یک زوج جوان که او را به یاد اوه و سونیا می اندازند می فروشد.
در طول داستان نویسنده به خاطرات اوه و علت فوت همسرش اشاره می کند و ما متوجه می شویم مادر اوه وقتی او بچه بوده از دنیا رفته و اوه با پدرش که یک مرد شریف بود بزرگ شده است. پدرش در راه آهن کار می کرد و اوه بعد از مرگ او وارد راه آهن شده است.
او در محیط کارش مورد تحسین همگان بود اما یکی از کارکنان که از پدرش کینه داشت او را آزار می دهد و سرانجام سرقتی که خودش انجام داده را به گردن اوه می اندازد. مدیر که اتهام اوه را باور نمی کرد شیفت شب را به او داد و اوه در شیفت شب راه آهن با همسرش آشنا شده است.
مدتی بعد سونیا باردار شد، آن ها با اتوبوس به مسافرت رفتند اما در راه بازگشت دچار سانحه شده و همسرش علاوه بر این که سقط جنین کرده و دیگر نمی تواند باردار شود به دلیل قطع نخاع برای همیشه فلج می شود.
با این وجود سونیا روحیه اش را حفظ کرد و به عنوان معلم مشغول به کار شد. او حدود شش ماه قبل به دلیل ابتلا به سرطان فوت کرده است.