اعلام امادگی

دختر قاجار
نویسنده:MahsaMHP
چرا نگویم که میدرخشم؟
دقیقاً عدیل الماسم، عدیل اسمم.
میدرخشم و دیده بشر از آنِ خود میکنم!
نگاههایی سرشار از حسرت و شگفت زدگی.
مضحک است که خو نگرفته باشم!
گیسو طلایی رنگم را از مخده لچر جدا میکنم.
باید پس از بیست سال از بوی مخده مادرم دل بکنم.
روزنهای که هر صباح مرا به خود جذب میکند؛
نیازی نیست که صدایم بزنند... .
دل بیقرارم مرا از وجودشان آگاه میکند.
جعد همیشه لَخت خود را به جلو میآورم... .
امروز بلندتر شدهای!
گیسو خود را گیس میکنم، همان یک بار که بلندیاشان دیده شد کافیست.
طلوع خورشید زیباست، کلبهام توسط روزنه که میان جدار زندانیست روشن میشود، به سمت روزنه میروم و نظر میکنم به برق چشمانشان... امروز چند طفل هم اضاف شده است!
چهرزاد بانو که باید مهربان بانو صدایش زد، به سختی خرجین پر از طعام را از روزنه کوچک به داخل فرستاد... .
چند سال است که هر صباح فکرش در حوالی من میچرخد و روزی نبوده که از طعام برایم نیاورد.
تشکر کافی نبود، این را به خودش هم گفتهام ولی پسرش برای خودش مرد تنومندی شده است.
نه! الماس، دختر قاجاری نمیتواند از کلبه مغفر برود، حتی قلبش هم ازآنِ پسرِ تنومندِ مهربان بانو نیست.
دل است دیگر! اسیر هر کسی نمیشود...
دل من اسیر یکیست، کسی که هست ولی چشمش به من نیست.
فرس سپید رنگش از مقابل کلبهام با شتاب میگذرد؛ این کار هر صبحش است، میآید و به رخم میکشد که می درخشم ولی از نظر او نه!
چرا؟ چرا دلم اسیرش شد؟
نظرم را از شارع خالی از قلبم میگیرم.
باز که رفتی و قلبم را بردی!
مهربان بانو نگاهم را دنبال کرده بود تمثال همیشه چشمش به محبوب دلم افتاده! با این حال تبسمی به رویم زد، قصههایم را برای بچهها طلبید، خودش سوار بر کالسکه نشاندار شد و رفت.
لبخندی که همیشه بر لبم بود را به سمت طفلها سوق دادم، چهار پایه را به ذیل روزنه کشیدم و بچهها دستشان را از روزنه به داخل کشانده بودند و با ذوق من را مینگریدند.
بر روی دستهایشان بوسه کاشتم و دستانشان را از روزنه بیرون فرستادم، چرا که دستشان درد میگرفت!
صدای الماس بانو گفتنشان شادی را به قلبم سرازیر میکرد، پس شروع کردم:
- همه عالمی داشتند و الماس عالم خودش را...
الماس خنده از لبش پرنمیکشید،
خالقش برایش کم نگذاشته بود!
چهرهای عدیل الماس...
از کوچهپسکوچههای طهران که میگذشت نگاه همه بر رویش بود.
یکی آمد و نجاتش داد، از نگاه های کثیف نجات داده شد.
مادرش تنهایش نمیگذاشت ولی وقتش رسید و برای همیشه رفت
رفت و بوی مادرانهاش هنوز برایش زنده است... .
غمش برای یک روزاش بود؛
وقتی که زیبایی خودش را در آینه میدید از خالقش خجالت میکشید پس لبخند زد.
در کلبهاش تنها بود ولی ترجیح میدادف بیرون نرود ولی از تهدل بخندد!
مقابل تک روزنه کلبه اش مینشست و به منظره پر از درخت مقابلش خیره میشد، به شارع خاکی که گه گاهی کالسکهای میگذشت ولی یک نفر برایش متامیز بود و برای دلش متمایزتر.
مردی که شک نداشت از والا مقامهاست.
قلبش بیقراری میکرد.
فقط یک بار یک بار خواست بیاید و فقط با او هم کلام شود، داد کشید که کمک لازم دارد! گوشهای از کلبه مغفرش را آتش زد و از یارش کمک خواست، چشمهای نگران مرد رو به رویش حالش را دگرگون میکرد... .
ولی آن روز هم تمام شد و باز یار قلبش را همراه خود برد!
از آن پس الماس دل بیقرارش برای مهربان بانویی هم بیقرار شد.
باورش نمیشد مادر یکی از اعلیحضرت هر صباح به دیدارش میآید، شاید این را مدیون زیباییش بود!
روزهایش میگذشت و از نظر اعلی حضرت آگاه نبود... .
اعلی حضرت دل به الماس بانو داده بود.
و الماس بانو...»
با ذوق بچهگانهاشان منتظر بودند، منتظر بودند بگویم و با جان دل گوش دهند، پس گفتم! چرا نباید میدانستند؟ منم انسانم و دل دارم؟
- و الماس عاشق فرهادش بود.
لبخندی به کنجکاویهایشان زدم چه زیبا میخندیدند... .
کالسکه نشاندار کاخ به سمت بچهها آمد سوارشان کرد.
تنهاییم را دوست داشتم.
آدم غم نبودم و لبخند از لبم پر نمیکشید!
از روی چهار پایه بلند شدم و ادامه دادم:
- اگر چه شیرین به فرهادش نمیرسد ولی شاید بتواند با خسرویش خوشبخت شود.
به سمت مخده یاسی رنگ مادرم رفتم، رنگش لچر شده بود!
به سمت گرامبه کوچک کلبه رفتم چند بوسه بر مخده نشاندم.
با احتیاط رویهاش را جدا کردم و در تشت آب زلال گذاشتمش.
همیشه لبخند بر لبم بود.
خندیدم و خندیدم و خندیدم.
من دیوانه نیستم... .
من بی غم نیستم... .
دنیا منتظر غم من نیست!
میخندم حتی اگر بد گذشت.
بد که نمیگذرد چند وقتیست که قلبم لجبازی نمیکند؛
مغزم منطقی عمل نمیکند.
باز هم میگویم دیوانه نیستم... .
فقط کمی برای زندگیم ارزش قائلم!
چرا گریه کنم؟
چرا غم وجودم را در آغوش بگیرد؟
من همین را دوست دارم؛ بخندم.
حتی اگر به محبوب دلم نرسم!
حتی اگر کسی برایم نماند...
حتی اگر تا ابد درون کلبهام زندانی بمانم.
من لبخند میزنم، حتی اگر لبخند هم با من قهر کرد؛ حتی اگر رویش را از من گرفت و گفت برایش تکراری شدهام. مهم نیست او نیاید خودم به لبم میآورمش اصلا سخت نیست!
درِ قلبم را برای شادی باز گذاشتهام... نه برای غم، نه برای حسرت نرسیدن به یار، نه برای حسرت بیرون رفتن از کلبهام، من درِ قلبم فقط برای شادی و لبخند باز است و برای عشق.
من، آغوش مادر را نمیخواهم، آغوش پدر را نمیخواهم... آغوش برادر و خواهر را هم نمیخواهم... حتی آغوش همسر و عشق دلم را هم نمیخواهم! چون من... .
آغوش خدا را دارم.
خیلی وقت است که دستش را باز کرد و گفت: « بیا»
خیلی وقت هست که اغوشش را از آنِ خود کردهام... مرا محبوب دل خودش آفرید، مضحک است که جایم درون آغوشش نباشد!
خیلی وقت است که دستش دورم پیچیده و موهایم را نوازش می کند و چشمش حوالی بقیه میچرخد! حالا فهمیدید؟
درون آغوش خدا جایم خوب است. چرا لبخند نزنم؟ چرا از سر خوشبختی مثل دیوانهها قهقهه سر ندهم؟
من میخندم!
رویه یاسی رنگ را با لطاف از اب در آوردم حتی نفشردمش حتی برای شستنش هم مشتش نزدم!
آبش روی فرش روی زمین میچکید و من شعر دلم را خواندم... مثل هر روز خواندم خنیدیدم، متعجب سرم را بالا آوردم؛ این صدای در است که کوبیده میشود!
مگر همه از روزنه مرا دیدار نمیکردند، حتما جنگل نشینها هستند و خبر ندارند چند سالی است که در این کلبه باز نشده و حتی باز هم نمی شود!
به سمت روزنه رفتم تا خبر دهم. در باز شد و هیبت خسرو خان مقابلم قرار گرفت، حال فهمیدم این والا مقام است و محبوب دلم اعلی حضرت؛ با لبخند به سمتم آمد و دستم را در دست بزرگش گرفت، باور نمیشد آمده بود که مرا ببرد!
باورم نمیشد، قامت ظریفم در شهن یک بالا مقام نیست چه برسد به اعلی حضرت!
اینجا معیارها فرق میکند!
چطور میخواهد به کاخ روانهام کند؟
به فکر آبروی خویش نیست؟
البته که من از زیبایی کم نداشتم بینقص بودنم دهان همه را باز میگذاشت
مهربان بانو هم نظیر من تو پر نبود بلکه ظریف بودنش به دل مینشست.
سوار بر کالسکهاش شدم. دور میشوم از کلبهام، از کلبهای که قلبم را تمام کمال آنجا گذاشتم و جسمم را کنار خسرو خان قرار دادم.
باید یک قلب دیگر بسازم، با آن قلب زندگی کردن لبخند و شادی را از من دور میکند.
باز هم نگاهها... .
حسرت، حسادت کثیف و رنگ تحسین در چشمشان؛ ریز خندیدم، بانوی قاجار الماس بانو تک زن خسرو والا مقام!
اگر خسرو بود که مرا درون کلبه زندانی کرد تا از نگاهها دورم کند؟
چرا ذره ای غیرت به خرج نمیدهد و پاره پارچه کالسکه را پایین نمی اندازد؟
بیخیال لبخندم را به همه هدیه میکردم به همه نگاهها، حتی به چهره سرخ شده از حسادت بانوان!
خدایا در اغوشت فشارم بده! پشتم بمان.
نمی دانم چه میشود؟ ولی میدانم که سپید بخت میشوم.
لباس نقرهای رنگ بر تنم برق چشمان یخی رنگم را چندان برابر میکرد.
چه زیبا شدهام...
چهرهام نیاز به سرخاب و سفیدآب نداشت! اگر چنین میکردم نظر مردم بر من آزارم میداد، امشب باید یکی از همان شبهایی باشد که در ذهنم ثبتش میکنم و بوسه بر خاطرش میزنم،. خسرو خان با لباس سپید رنگ رسمیش به سمتم آمد و بر دستم بوسهای زد.
چه خوب میشد، کنار کسی قدم بر میداشتم که دلم را تمام کمال به دستش دادهام، چه قدر خوب میشد اگر او هم دلش را به دل من گره میزد!
به هر حال دلم را به اسمش زدم و در همان کلبه رهایش کردم، حالا قلبم خالیست فقط مهر خدا رویش زده شده.
از الان به بعد هر کسی آید یک گوشه از قلبم از آنش میشود، قدمهای با اقتدارش باعث میشد تا سرعتم را بالا ببرم...
هر لحظه دورتر از قلبم پیشینم میشوم.
مهربان بانوی میآید و بر دستم طلا میکند و از خدایش طلب سپید بختیمان؛ لباس سنگین را کمی بالا میگیرم و از پله کاخ پایین میآیم.
فقط چند دقیقه مهلت دارم در دلم با محبوبم صحبت کنم!
یارا چند وقتیست دلم را پیشت جا گذاشتهام، توقع نداشتم فرهاد به الماسش برسد، نه! ندارم.
ولی یادت بماند که کل قلبم را دو دستی تقدیمت کردم، الان قلبم دست توست، جایش را نداری؟
من قلب خودم را دارم، به زمین بزن و خوردش کن؛ مهم نیست این قلب هدیه من به تو بود، گل های پرپر شده روی سرم ریخته میشود.
خواندن و خواندن، خواندن و فقط بله من مانده بود.
به سمت والا مقامی که دل به الماس بسته بود برگشتم... .
- قلبم خالیست خالی از عشق! قلبم را از آن خودت کن، از آنِ عشق.
آرام سخن میگفتم ولی آرامتر گفتم:
- میتوانی قلبم را اسیر خودت کنی؟
نگاهم را بالا نیاوردم، نگاهش نکردم؛ تا قولش را به قلبم ندهد قلبم آرام نمیگیرد!
صدایی که در گوشهایم پیچید را باور نداشتم، نگاهم را بالا آوردم نگاهم را که باور داشتم!
این فرهاد من است، این است که مرا از نگاهها دور نگه داشت.
همه کمر خم شده از احترامشان را راست کردند و به اعلی حضرتشان تبریک گفتند... .
تبریک گفتند؟ چرا؟
متعجب به سمتش برگشتم، چه گفت؟
- این یکی قلب را هم از عشق خودم برایت پر میکنم، چقدر میخواهی؟
- بله!
تمام شد به یارم رسیدم.
از سر دیوانگی کوتاه و خجالت زده خندیدم.
نه! باورم نمیشود فرهاد به الماس بانو به شیرینش رسید.
حالا هر دو در آغوش خدا هستند.
هر دو میخندند .
الماس بانو، بانو قاجاری، بانو فرهاد اعلی حضرت.