جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مسابقه مسابقه دلنوشته‌ی تک موضوع

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته مسابقات بخش ادبیات توسط - گیتی - با نام مسابقه دلنوشته‌ی تک موضوع ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 719 بازدید, 12 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته مسابقات بخش ادبیات
نام موضوع مسابقه دلنوشته‌ی تک موضوع
نویسنده موضوع - گیتی -
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Elnaz.sh
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

- گیتی -

سطح
7
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
2,575
37,076
مدال‌ها
14
بسم.png
درود و خسته نباشید خدمت کاربران گرامی انجمن رمان بوک🌱
تیم مدیریت بخش فرهنگ و ادب در روزهای واپسین تابستان تصمیم به برگزاری مسابقه ی بهترین دلنوشته، در فضای رقابتی سالم و کاملا عادلانه گرفته
مسابقه ای کاملا متفاوت با مسابقات گذشته!
تمام سعی ما بر این بوده که شرایط یکسان برای عموم فراهم باشد
در نتیجه:
با انتخاب موضوع مشترک "دختر قاجار" کاربران را دعوت به رقابت می کنیم

شرایط شرکت در مسابقه:
1: دلنوشته باید فاقد ژانرهای تراژدی و غمگین باشد
2: دلنوشته‌ی شما تا به امروز در هیچ سایتی غیر از رمان بوک منتشر نشده باشد
3: دلنوشته‌ی شما بیش از 25خط سیستم و یا 45خط تلفن همراه نباشد
4: در موعد تعیین شده اقدام به ارسال کنید

و اما جوایز برای نفرات برتر
نفر اول :
🥇مدال طلای مسابقات با 30امتیاز + 200لایک
نفر دوم :
🥈مدال نقره‌ی مسابقات با 20امتیاز + 150لایک
نفر سوم :
🥉مدال برنز مسابقات با 10امتیاز + 100لایک


شگفتانه‌ی مسابقه این است که در پایان
مجموع دلنوشته های شما (چه افرادی که برتر بودند و چه افرادی که مقامی کسب نکردند) فایل خواهد شد و به صورت کار گروهی کاربران انجمن به اسم خودتان بر روی سایت رمان بوک قرار خواهد گرفت


فرصت ارسال تا تاریخ 1400/06/21 می‌باشد
زیر همین تاپیک اعلام آمادگی کنید



با آرزوی موفقیت برای همه‌ی شما عزیزان🌹​
 

♡ریحانه♡

سطح
1
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Jul
1,550
8,103
مدال‌ها
4
به نام خدا...

عنوان: دختر قاجار
نویسنده: ریحانه اسفندیاری
ژانر: انگیزشی
gol_01.gif
دلبرم چاق که نه باب دل یار شده
مثله آن سوگلی دوره قاجار شده

دلبرم شاهزاد که نه مثله پری‌زاد شده
مثله آن سیب رسیده، سرخ و آبدار شده


سوگلی با آن لباس گل‌گلی، چون گلستانی از گل‌های بهشتی در رویاهایش می‌چرخد دستانش را می‌گشاید چشمان خود را می‌بندد نفس عمیق می‌کشد.
گاهی زندگی در میان همین اتاق کوچک کاه‌گلی حول گل لاکی رنگ اتاق جریان دارد... .
بوی نان تازه‌ای که در تن این خانه نفوذ می‌کند عالمی را مدهوش خود کرده.
نوای گنجشگ‌ها در تلاطم جویبار گره خورده و روح سوگلی را سرشار از آرامش می‌کند...
آینه‌ی دلتان را به زیبایی‌های باطن خود راضی کنید؛ سوگلی دلبرکی با ابروهای پیوندی که در قالب موهای خرمایی نمایان شده، زیبایی را در چشمان مهربان خود می‌بیند نه در آن چهره‌ی ماه‌مثال!
صدایی در گوش‌های سوگلی می‌خواند:
«دلبرم چاق که نه باب دل یار شده»
ذهن سوگلی به‌سوی شعر‌های کودکانه‌ی خواهرش پر می‌کشد:
«سوگلی چاق شده مثله توپ فوتبال شده»
خنده‌ای بر لبانش می‌نشیند و در‌های پنجره را باز می‌کند: حال بهتر سودای دلنواز جویبار و حرکت آب را می‌شنود!
کلاغ‌ها دسته‌دسته روی سیم‌های سیاه رنگ تیربرق نشسته‌اند، نم‌نم باران بال و پرشان را شسته‌ است قیافه‌ کلاغ‌ها دیدنی شده گویی آنها را در میان جویبار رها کرده و حال با چهره‌ای ماتَم زده و شاکی در گوشه‌ای نشسته‌اند. برگ سبز درختان خیس شده و گرد و خاک از روی آنها شسته شده گویی لباسی نو بر تن کرده‌اند...
کودکانی که با خنده و هیجان و ظاهری مترسک‌ مانند در کوچه ها میدوند زندگی را غرق در لذت می‌کنند.
خنده نیز در میان دیوارهای نم خورده می‌پیچد و چون جانی دوباره در رگ‌های آدمیان جاری می‌شود.
گویا قطار لحظه‌ها ایستاده‌ تا سوگلی، دلبر ماه‌چهره تا بی‌نهایت لذت ببرد!
عقربه‌های ساعت خسته از تکرار راه بی‌پایان ایستاده‌اند.
دلبرک خواهان است تا صدای ملودی زندگی را با ریتم قلبش هماهنگ کند.
آری زندگی همان لحظه‌های کوتاه اما خوش‌آیندی است که برخی بی‌توجه به آن دنبال مجهولات بزرگ‌تری می‌گردند...!
سوگلی‌ زندگی را عمیق نفس می‌کشد، در جهان هستی سه چیز است که انسان هیچ‌گاه از دیدنشان سیر نمی‌شود:
دریا، جنگل، جاده!
به‌طوری زندگی کنید که دریای دلتان همچون دریای دل سوگلی آبی و زلال باشد و جنگل رویاهایتان سبز و با نشاط.
در خیال سوگلی جاده‌ای است که مقصدش خانه‌ی یار است، خانه‌ی یار کلبه‌ای از جنس محبت است.
خانه‌ی یار محل ستایش است! ستایش قلب‌های بزرگ، قلب‌هایی که خاموش‌اند امّا نوای آنها هنوز در گوش‌مان طنین‌انداز آرامش است.
گاهی فاصله بگیریم از هیاهوی این دنیا و فارغ از هرگونه مشکل! گاهی با هم دل را به دریای سکوت بسپاریم و همچون سوگلی عطر این زندگی را خالصانه وارد تن خسته‌مان کنیم.
دل میرود... جان میرود... عقل و هوش میرود...
وقتی چنان عاشقانه دستان خود را گره‌ زده‌ایم در دستان طبیعت و راهی خانه‌ی یار شده‌ایم.
سوگلی، امروز را زندگی کن فردا را هیچ خیالی نباشد... گذشته؟! گذشته را از دل و جان خود رها کن که او نیز یک عبور بیش نبوده.
حال که خورشید در پناه ابرهای سیاه پنهان شده است تو با نور دلت راه را روشن کن!
سوگلی دخترک دریا دل، خود را از خونه و کاشانه می‌رهاند...
او چنان پرنده‌ای آزاد گشته در میان دل سبز این جنگل قدم برمیدارد و اجازه میدهد بارانِ منزه، روح او را از هر گونه نا امیدی بشوید.
روح خود را با باران مهر و نیکی بشویید اجازه دهید باران قطره‌هایش را نوازش‌وار بر تن و جسم شما ببارد تا آینه دلتان پاک شود سپس آینه را همچون دریاچه‌ای در میان جنگل پیش روی سوگلی بگذارید!
رویاها در پشت پلک‌های بسته‌ی سوگلی جریان دارد، او خود را در میان انبوهی از گل‌های رز می‌بیند.
کلید رستگاری را نیز در میان انبوهی از گل‌های سرخ گذشت و مهربانی ببینید و چون سوگلی که برای به دست آوردن عطر گل‌ها در میان گلستان گل قدم برمیدارد شما نیز برای به‌دست آوردن آرامش دو عالم قدم‌هایتان را نیز در میان گلستان گذشت و ایثار بگذارید...!
 
آخرین ویرایش:

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,332
45,445
مدال‌ها
23
اعلام امادگی

66892934899498635175.gif


دختر قاجار
نویسنده:MahsaMHP



چرا نگویم که می‌درخشم؟
دقیقاً عدیل الماسم، عدیل اسمم.
می‌درخشم و دیده بشر از آنِ خود می‌کنم!
نگاه‌هایی سرشار از حسرت و شگفت زدگی.
مضحک است که خو نگرفته باشم!
گیسو طلایی رنگم را از مخده لچر جدا می‌کنم.
باید پس از بیست سال از بوی مخده مادرم دل بکنم.
روزنه‌ای که هر صباح مرا به خود جذب می‌کند؛
نیازی نیست که صدایم بزنند... .
دل بی‌قرارم مرا از وجودشان آگاه می‌کند.
جعد همیشه لَخت خود را به جلو می‌آورم... .
امروز بلند‌تر شده‌ای!
گیسو خود را گیس می‌کنم، همان یک بار که بلندی‌اشان دیده شد کافیست.
طلوع خورشید زیباست، کلبه‌ام توسط روزنه که میان جدار زندانیست روشن می‌شود، به سمت روزنه می‌روم و نظر می‌کنم به برق چشمانشان... امروز چند طفل هم اضاف شده است!
چهرزاد بانو که باید مهربان بانو صدایش زد، به سختی خرجین پر از طعام را از روزنه کوچک به داخل فرستاد... .
چند سال است که هر صباح فکرش در حوالی من می‌چرخد و روزی نبوده که از طعام برایم نیاورد.
تشکر کافی نبود، این را به خودش هم گفته‌ام ولی پسرش برای خودش مرد تنومندی شده است.
نه! الماس، دختر قاجاری نمیتواند از کلبه مغفر برود، حتی قلبش هم ازآنِ پسرِ تنومندِ مهربان بانو نیست.
دل است دیگر! اسیر هر کسی نمی‌شود...
دل من اسیر یکیست، کسی که هست ولی چشمش به من نیست.
فرس سپید رنگش از مقابل کلبه‌ام با شتاب می‌گذرد؛ این کار هر صبحش است، می‌آید و به رخم می‌کشد که می درخشم ولی از نظر او نه!
چرا؟ چرا دلم اسیرش شد؟
نظرم را از شارع خالی از قلبم می‌گیرم.
باز که رفتی و قلبم را بردی!
مهربان بانو نگاهم را دنبال کرده بود تمثال همیشه چشمش به محبوب دلم افتاده! با این حال تبسمی به رویم زد، قصه‌هایم را برای بچه‌ها طلبید، خودش سوار بر کالسکه نشان‌دار شد و رفت.
لبخندی که همیشه بر لبم بود را به سمت طفل‌ها سوق دادم، چهار پایه را به ذیل روزنه کشیدم و بچه‌ها دستشان را از روزنه به داخل کشانده بودند و با ذوق من را می‌نگریدند.
بر روی دست‌هایشان بوسه کاشتم و دستانشان را از روزنه بیرون فرستادم، چرا که دستشان درد می‌گرفت!
صدای الماس بانو گفتنشان شادی را به قلبم سرازیر می‌کرد، پس شروع کردم:
- همه عالمی داشتند و الماس عالم خودش را...
الماس خنده از لبش پرنمی‌کشید،
خالقش برایش کم نگذاشته بود!
چهره‌ای عدیل الماس...
از کوچه‌پس‌کوچه‌های طهران که می‌گذشت نگاه همه بر رویش بود.
یکی آمد و نجاتش داد، از نگاه های کثیف نجات داده شد.
مادرش تنهایش نمی‌گذاشت ولی وقتش رسید و برای همیشه رفت
رفت و بوی مادرانه‌اش هنوز برایش زنده است... .
غمش برای یک روزاش بود؛
وقتی که زیبایی خودش را در آینه می‌دید از خالقش خجالت می‌کشید پس لبخند زد.
در کلبه‌اش تنها بود ولی ترجیح می‌دادف بیرون نرود ولی از ته‌دل بخندد!
مقابل تک روزنه کلبه اش می‌نشست و به منظره پر از درخت مقابلش خیره می‌شد، به شارع خاکی که گه گاهی کالسکه‌ای می‌گذشت ولی یک نفر برایش متامیز بود و برای دلش متمایزتر.
مردی که شک نداشت از والا مقام‌هاست.
قلبش بی‌قراری می‌کرد.
فقط یک بار یک بار خواست بیاید و فقط با او هم کلام شود، داد کشید که کمک لازم دارد! گوشه‌ای از کلبه مغفرش را آتش زد و از یارش کمک خواست، چشم‌های نگران مرد رو به رویش حالش را دگرگون می‌کرد... .
ولی آن روز هم تمام شد و باز یار قلبش را همراه خود برد!
از آن پس الماس دل بی‌قرارش برای مهربان بانویی هم بی‌قرار شد.
باورش نمی‌شد مادر یکی از اعلی‌حضرت هر صباح به دیدارش می‌آید، شاید این را مدیون زیباییش بود!
روزهایش می‌گذشت و از نظر اعلی حضرت آگاه نبود... .
اعلی حضرت دل به الماس بانو داده بود.
و الماس بانو...»
با ذوق بچه‌گانه‌اشان منتظر بودند، منتظر بودند بگویم و با جان دل گوش دهند، پس گفتم! چرا نباید می‌دانستند؟ منم انسانم و دل دارم؟
- و الماس عاشق فرهادش بود.
لبخندی به کنجکاوی‌هایشان زدم چه زیبا می‌خندیدند... .
کالسکه نشان‌دار کاخ به سمت بچه‌ها آمد سوارشان کرد.
تنهاییم را دوست داشتم.
آدم غم نبودم و لبخند از لبم پر نمی‌کشید!
از روی چهار پایه بلند شدم و ادامه دادم:
- اگر چه شیرین به فرهادش نمی‌رسد ولی شاید بتواند با خسرویش خوش‌بخت شود.
به سمت مخده یاسی رنگ مادرم رفتم، رنگش لچر شده بود!
به سمت گرامبه کوچک کلبه رفتم چند بوسه بر مخده نشاندم.
با احتیاط رویه‌اش را جدا کردم و در تشت آب زلال گذاشتمش.
همیشه لبخند بر لبم بود.
خندیدم و خندیدم و خندیدم.
من دیوانه نیستم... .
من بی غم نیستم... .
دنیا منتظر غم من نیست!
می‌خندم حتی اگر بد گذشت.
بد که نمیگذرد چند وقتیست که قلبم لجبازی نمی‌کند؛
مغزم منطقی عمل نمی‌کند.
باز هم می‌گویم دیوانه نیستم... .
فقط کمی برای زندگیم ارزش قائلم!
چرا گریه کنم؟
چرا غم وجودم را در آغوش بگیرد؟
من همین را دوست دارم؛ بخندم.
حتی اگر به محبوب دلم نرسم!
حتی اگر کسی برایم نماند...
حتی اگر تا ابد درون کلبه‌ام زندانی بمانم.
من لبخند می‌زنم، حتی اگر لبخند هم با من قهر کرد؛ حتی اگر رویش را از من گرفت و گفت برایش تکراری شده‌ام. مهم نیست او نیاید خودم به لبم می‌آورمش اصلا سخت نیست!
درِ قلبم را برای شادی باز گذاشته‌ام... نه برای غم، نه برای حسرت نرسیدن به یار، نه برای حسرت بیرون رفتن از کلبه‌ام، من درِ قلبم فقط برای شادی و لبخند باز است و برای عشق.
من، آغوش مادر را نمی‌خواهم، آغوش پدر را نمی‌خواهم... آغوش برادر و خواهر را هم نمی‌خواهم... حتی آغوش همسر و عشق دلم را هم نمی‌خواهم! چون من... .
آغوش خدا را دارم.
خیلی وقت است که دستش را باز کرد و گفت: « بیا»
خیلی وقت هست که اغوشش را از آنِ خود کرده‌ام... مرا محبوب دل خودش آفرید، مضحک است که جایم درون آغوشش نباشد!
خیلی وقت است که دستش دورم پیچیده و موهایم را نوازش می کند و چشمش حوالی بقیه می‌چرخد! حالا فهمیدید؟
درون آغوش خدا جایم خوب است. چرا لبخند نزنم؟ چرا از سر خوش‌بختی مثل دیوانه‌ها قهقهه سر ندهم؟
من می‌خندم!
رویه یاسی رنگ را با لطاف از اب در آوردم حتی نفشردمش حتی برای شستنش هم مشتش نزدم!
آبش روی فرش روی زمین میچکید و من شعر دلم را خواندم... مثل هر روز خواندم خنیدیدم، متعجب سرم را بالا آوردم؛ این صدای در است که کوبیده می‌شود!
مگر همه از روزنه مرا دیدار نمی‌کردند، حتما جنگل نشین‌ها هستند و خبر ندارند چند سالی است که در این کلبه باز نشده و حتی باز هم نمی شود!
به سمت روزنه رفتم تا خبر دهم. در باز شد و هیبت خسرو خان مقابلم قرار گرفت، حال فهمیدم این والا مقام است و محبوب دلم اعلی حضرت؛ با لبخند به سمتم آمد و دستم را در دست بزرگش گرفت، باور نمیشد آمده بود که مرا ببرد!
باورم نمی‌شد، قامت ظریفم در شهن یک بالا مقام نیست چه برسد به اعلی حضرت!
اینجا معیارها فرق می‌کند!
چطور می‌خواهد به کاخ روانه‌ام کند؟
به فکر آبروی خویش نیست؟
البته که من از زیبایی کم نداشتم بی‌نقص بودنم دهان همه را باز می‌گذاشت
مهربان بانو هم نظیر من تو پر نبود بلکه ظریف بودنش به دل می‌نشست.
سوار بر کالسکه‌اش شدم. دور می‌شوم از کلبه‌ام، از کلبه‌ای که قلبم را تمام کمال آنجا گذاشتم و جسمم را کنار خسرو خان قرار دادم.
باید یک قلب دیگر بسازم، با آن قلب زندگی کردن لبخند و شادی را از من دور می‌کند.
باز هم نگاه‌ها... .
حسرت، حسادت کثیف و رنگ تحسین در چشمشان؛ ریز خندیدم، بانوی قاجار الماس بانو تک زن خسرو والا مقام!
اگر خسرو بود که مرا درون کلبه زندانی کرد تا از نگاه‌ها دورم کند؟
چرا ذره ای غیرت به خرج نمی‌دهد و پاره پارچه کالسکه را پایین نمی اندازد؟
بی‌خیال لبخندم را به همه هدیه می‌کردم به همه نگاه‌ها، حتی به چهره سرخ شده از حسادت بانوان!
خدایا در اغوشت فشارم بده! پشتم بمان.
نمی دانم چه می‌شود؟ ولی می‌دانم که سپید بخت می‌شوم.
لباس نقره‌ای رنگ بر تنم برق چشمان یخی رنگم را چندان برابر می‌کرد.
چه زیبا شده‌ام...
چهره‌ام نیاز به سرخاب و سفید‌آب نداشت! اگر چنین می‌کردم نظر مردم بر من آزارم می‌داد، امشب باید یکی از همان شب‌هایی باشد که در ذهنم ثبتش می‌کنم و بوسه بر خاطرش می‌زنم،. خسرو خان با لباس سپید رنگ رسمیش به سمتم آمد و بر دستم بوسه‌ای زد.
چه خوب می‌شد، کنار کسی قدم بر می‌داشتم که دلم را تمام کمال به دستش داده‌ام، چه قدر خوب می‌شد اگر او هم دلش را به دل من گره می‌زد!
به هر حال دلم را به اسمش زدم و در همان کلبه رهایش کردم، حالا قلبم خالیست فقط مهر خدا رویش زده شده.
از الان به بعد هر کسی آید یک گوشه از قلبم از آنش می‌شود، قدم‌های با اقتدارش باعث می‌شد تا سرعتم را بالا ببرم...
هر لحظه دورتر از قلبم پیشینم می‌شوم.
مهربان بانوی می‌آید و بر دستم طلا می‌کند و از خدایش طلب سپید بختی‌مان؛ لباس سنگین را کمی بالا می‌گیرم و از پله کاخ پایین می‌آیم.
فقط چند دقیقه مهلت دارم در دلم با محبوبم صحبت کنم!
یارا چند وقتیست دلم را پیشت جا گذاشته‌ام، توقع نداشتم فرهاد به الماسش برسد، نه! ندارم.
ولی یادت بماند که کل قلبم را دو دستی تقدیمت کردم، الان قلبم دست توست، جایش را نداری؟
من قلب خودم را دارم، به زمین بزن و خوردش کن؛ مهم نیست این قلب هدیه من به تو بود، گل های پرپر شده روی سرم ریخته می‌شود.
خواندن و خواندن، خواندن و فقط بله من مانده بود.
به سمت والا مقامی که دل به الماس بسته بود برگشتم... .
- قلبم خالیست خالی از عشق! قلبم را از آن خودت کن، از آنِ عشق.
آرام سخن می‌گفتم ولی آرام‌تر گفتم:
- می‌توانی قلبم را اسیر خودت کنی؟
نگاهم را بالا نیاوردم، نگاهش نکردم؛ تا قولش را به قلبم ندهد قلبم آرام نمی‌گیرد!
صدایی که در گوش‌هایم پیچید را باور نداشتم، نگاهم را بالا آوردم نگاهم را که باور داشتم!
این فرهاد من است، این است که مرا از نگاه‌ها دور نگه داشت.
همه کمر خم شده از احترامشان را راست کردند و به اعلی حضرتشان تبریک گفتند... .
تبریک گفتند؟ چرا؟
متعجب به سمتش برگشتم، چه گفت؟
- این یکی قلب را هم از عشق خودم برایت پر می‌کنم، چقدر می‌خواهی؟
- بله!
تمام شد به یارم رسیدم.
از سر دیوانگی کوتاه و خجالت زده خندیدم.
نه! باورم نمی‌شود فرهاد به الماس بانو به شیرینش رسید.
حالا هر دو در آغوش خدا هستند.
هر دو می‌خندند .
الماس بانو، بانو قاجاری، بانو فرهاد اعلی حضرت.
 
آخرین ویرایش:

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,795
مدال‌ها
8
ببخشید نظرم عوض شده هیچ ایده‌ای ندارم.
 
آخرین ویرایش:

mohii

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
392
506
مدال‌ها
2
BAD6D19B-7679-4F99-9297-EC5653A58F1B.gif دختر قاجار

نویسنده: محدثه نظام الملکی
ژانر:عاشقانه


(به نام عطر عشق)
امروز قرار بود که پری دخت برای عزیز، عزیز تر از جانش کاغذی بنوشته و ‌او را خشنود سازد.
دل در دلش نبود که برای آقا جانش، سید محمود جانش نامه‌ای بنویسد.
تازه از کار رهانیده بود خودش را و می‌خواست که این دلتنگی را در کاغذی بنوشته و بفرستند برای اوی که از جانش هم با ارزش‌تر بود.
او قلب زندگیشان بود.
قلم را از روی طاقچه بزرگ که در آن آیینه و شمعدان‌اش را گذاشته بود، برداشته و بر روی کاغذ روغنی که خودش طرحش داده بود از ته قلبش بنوشت:
-تصدقت گردم، دردت به جانم، تاج سر پری دخت، من که مُردم وُ زنده شدم تا کاغذتان برسد.
پری دخت خنده‌ای در دل کرد و یاد آن نامه که سید محمود جانش بفرستاده بود افتاد، که در آن چگونه قربان صدقه اش رفته.
قلم را استوار گرداند و ادامه داد:
- این دوری لاکردار هم مصیبتی شده.
نالید از بی‌همدمی‌اش:
- زن جماعت را کارخانه و جمع کن و بردار و بگزار نکشد همین فراغ جان سوز می‌کشد.
یاد آخرین خطوط کاغذی که سیّد محمود جانش فرستاده بود افتاد.
‌دل نگران بنوشت:
- بنوشته بودید به زندان گرفتار بودید، در دلمان انار پاره شد.
پری‌دُخت برای تو بمیرد که مَردش اسیر ژاندارم ‌چی‌ها بوده و او بی‌خبر، در اتاق شانه نقره به زلف می‌کشیده.
تصدقتان گردم، تاج سر پری دخت، پری دخت برای تن خسته تان بمیرد.
خدا به سرشاهد است که حال و احوال دل ما هم کم از اتاق حبس شما نبوده.
اوضاع مملکت خوب نیست؛ کوچه به کوچه مشروطه‌چی چنان تیر و تفنگ بر زن و مرد کوچه بازار می‌زنند که جواب آزادگی‌ترس و لرز است و تبعید و چوب و فلک... .
دلمان این روزها به همین شیشهٔ عطری خوش است که از فرنگ آورده‌اید شب به شب بر گیس می‌مالیم.
سَیّد محمود جانم، اسبی وحشی و طغیان‌گری شده‌ام که نه شلاق و توپ و تشر آقاجانمان، راممان می‌کند و نه قند و نوازش خواهر.
عرق همه را درآورده‌ام و اجازه نمی‌دهم، بماند که عرق خودم هم درآمده.
می‌دانید سَیّدجان، زن جماعت به سن بلوغ که رسید، دلش باید به یک‌جا قُرص باشد، صاحاب داشته باشد، دلِ بی‌صاحاب، زود نخ‌کش می‌شود،چروک می‌شود، بوی نا می‌گیرد، میلرزد. دل ابریشم است.
نه دست و دلم به دارچین‌نویسی روی حلوا و شُله‌زرد می‌رود، نه شوق حنا و سرخاب وُ سفیدآب داریم.
با یاد حرف خواهرش اخمی کرد و با حرص نوشت:
- دیروز بیگم آبجی، ابروهایمان را گفت پاچه بُز. حق هم دارد، وقتی که آن‌که باید باشد و نیست، چه فرق دارد پاچه بُز بالای چشم‌مان باشد یا دُم موش و رشته ابریشمی زر.
به قول آقاجانمان؛ دیده را فایده آن است که دلبر بیند. شما که نیستید و خمرهٔ سکنجبین قزوینی که دوست داشتید، بماند در زیرزمین آشپزخانه و زهرماری نشود کارخداست.
ماه‌ها بر او گذشته، بر دل ما نیز هم.
خنده ای کرد و در ابتدای کلامش دلبری کرد.
-خدا از عمر من کم کند و به عمر شما بی افزاید آقا سید جان، لیکن این دل صاحاب مرده ما طاقت دوریتان را ندارد.
همین دیروز بود که اقاجانمان تسمه بر کمر کوباند و از نا آرامی دل برای شما شکوه کرد.
زودتر بیاید آقا محمود جان دل‌تنگتان هستم.
این دل نا آرامی می‌کند برای معشوقش، سیّد محمود جانم این‌جا همه در بر آغوش بازوان مردانشان هستند و من تنها در پس اتاق نشسته ودایِیم حرص می‌خورم از این‌که آقاجان می‌فرمایند جای زن تنها در جمع دامادان و دختران نیست فکر آن‌ها به او منفی می‌شود.
زودتر بیایید تا باهم به دیدار مادر جانم برویم از بس که هر روز گفتم:
-امروز شاید بیایند و خانه تمیز باشد، نه این‌که فکر کنید که خدای ناکرده خسته شدم ها نه اما دلم سیاه گشته از تنهایی... .
و با بوسه ای از لبانش که از قصد سرخاب زده بود انتهای نامه را مهر زد و بنوشت:
- تصدقت پری‌دُخت.
آرام از جا برخواست چادر مشکی‌اش را مرتّب بر سرش کرد و سرخاب روی لبانش را پاک کرد و آرام بدون این‌که کسی بفهمد سمت در رفت و امّا با، باز شدن در چشم در چشم سیّد محمود جانش افتاد و بی آنکه بتواند حرفی بزند دستش کشیده شد و در آغوش آقا محمود جانش افتاد.
سیّد محمود: من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را.
بوسه ای بر پیشانی ام نهاد و دل من پس از مدت‌ها آرام بگرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نرگس۸۳

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
224
393
مدال‌ها
1
اعلام میکنم آمادگی ندارم
ببخشید پشیمون شدم🙈
 
آخرین ویرایش:

اِمانو

سطح
3
 
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Jul
1,436
7,837
مدال‌ها
6
به نام او

دختر قاجار
نویسنده: YAGAMI


‌ ‌ ‌‌‌می‌دانستی خیلی با ارزش و خاص هستی دختر قاجار؟
می‌دانستی خیلی پاک و معصوم به نظر می‌رسی؟
من قلب و شخصیتت را خیلی پاک و معصوم می‌بینم... .
پر از زیبایی، پر از آرامش. تو لایق بهترین‌ها هستی و این را بدان که اگر یک روز مطابق میلت پیش نرود و نتوانی آن‌جور که خواستی بگذرانی، تسلیم نشوی...
همه چیز را خراب نکنی...
فقط بنشین گریه کن، خودت را خالی کن و بدان... تو خیلی قوی‌ هستی...
تو خیلی چیزها را تحمل کردی و هنوز اینجا هستی...
میان آدم‌ها...
حرفی نمی‌زنی و لبخند می‌زنی تا کسی نفهمد چه کشیده‌ای...
تو واقعاً قوی‌ هستی...
اگر کسی قدرت را نمی‌داند یا دوستت ندارد یا برایت وقت نمی‌گزارد، لطفاً ترکش کن!
با کسانی نشست و برخواست کن که مناسبت هستند و حس متقابل به تو دارند.
سخت است ولی باید این‌کار را کنی! کسی برایت این‌کار‌ها را نمی‌کند جز خودت...
مراقب خودت باش...
غذای خوب بخور، لباس‌های خوب به تن کن، به خودت برس.
وقتت را برای هیچکس نگذار. همه نمک نشناسند. برای خودت بگذار که مهم‌تر و زیباترین هستی...
تو تا آخر قرار است با خودت باشی... باشد؟
یکم با خودت مهربان‌تر باش زیبا...
زیرا قرار نیست کسی برایت انجام‌شان دهد.
یادت باشد سلامتی روح و جسمت بی‌نهایت مهم است.
نباید به خاطر افراد سمی‌ای که هیچ اهمیتی به تو نمی‌دهند خودت را آزار دهی. روانت باید سالم بماند، جسمت هم همین‌طور.
 
آخرین ویرایش:

Ziba.saeedi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
65
244
مدال‌ها
2
"به نام حضرت زیبایی‌ها"

عنوان: دختر قاجار
نویسنده:ziba.ss

دختر کوچولویی بود از جنس قاجار.
دختری با گیسوهای بلند فردار!
دختری با صورتی کوچک و دست‌های ظریف و ابروهای پُر پُشت و خالی هم‌چون سیاهی شب که بر لبه‌ی لبانش زیبایی خاصی را هدیه داده بود.
اندامی ریزه میزه همانند ابتدایی‌ها!
دخترکی بود از جنس پاییز!
پاییزی که باد خزانش گل‌ها و درخت‌ها را به زردی خورشید می‌گشایید و فصلی از زیبایی‌های خزان‌آورش را به دل دخترک سرازیر می‌کرد.
دختری مثل اقیانوس‌ها با وسعت کره‌ی زمین و دریایی خروشان که از هزاران صدف و مُروارید پُر بود و دل دخترک را به لرزه در می‌آورد، این همه زیبایی.
امروز همان دخترک بود که بر لبه‌ی صخره‌ای از میانِ کوه و دره‌های سر به فلک کشیده نشسته‌ بود و با خودش فکر می‌کرد؟
آیا روزی می‌رسید که او هم همانند مادرش، مادری قاجار باشد؟
آیا روزی می‌رسید که با دختری همچون خودش به این‌جا بیاید و به خاطرات گذشته بنگرد و لبخند بزند بر صورت دخترش، آیا می‌شد؟
دخترک قاجار مثل آیینه‌ای صاف و روشن بود.
مثل نقاشی الماس کمیاب بود.
مثل دخترِ قصه‌های شاد بود.
مثل رنگین‌کمان هفت رنگ بود.
مثل بچه خرگوشی بازگوش بود.
هم‌دمش مادری بود از جنس فرشته‌های وجودش.
پدری بود هم‌چون کوه بلندی که مهربانی ازش سرازیر می‌شد.
برادری که آغوشش از کوه، استوارتر بود برایش!
خواهری همانند کلید اسرار رازهایش!
لباس‌هایش چادری سفید با گلبرگ‌های سرخ و طلایی. دختری قاجار بود میان گل و سبزه‌های زیبا و کوه‌های سر به فلک کشیده چشمه‌هایی روان، پروانه هایی که آزادانه پرواز می‌کردند و این‌گونه زندگی‌اش را می‌گذراند با این همه قشنگی.
زندگیِ دخترک خلاصه می‌شد در دشت‌ها و بوته‌ها.
خورشید طلوع می‌کرد و بعد می‌گذشت و می‌گذشت تا که غروب کند.
دخترک همانند طلوع و غروب خورشید گذشت و گذشت تا که بزرگ و بزرگ شد همانند درخت بید قوی شد!
دخترک دیگر آن دخترک کوچولوی قاجر نبود خانم شده بود برای خودش.
قبلا دختری قاجار بود و اکنون خانمی قاجار شده بود.
حال هم‌دمش مادر نبود! پدر نبود، خواهر یا برادری نبود.
اکنون کسی بود که کوهش بود غرورش بود زندگیش بود این مرد شوهرش بود.
و حال بر لبه‌ی همان صخره نشسته بودند اما، تنها نبود دخترکش بود مردش بود.
همانی که روزی آرزو کرده بود که مادری قاجار باشد و به این دریای زلال نگاه کنند همان! حال دخترک به آرزویش رسیده بود.
به دخترکش نگاهی کرد که موهایش مثل آبشاری دورش را احاطه کرده بودند، آرام دستش را برد و موهای دخترکش را لمس کرد که دخترکش با خنده‌ی فیروزه‌ای نگاهش کرد. آرام دمِ گوشش گفت:
- دخترک‌ کی بودی تو!
دخترکش می‌خندد بلند و پدرش را خبر می‌هد و مادرش در آغوشش می‌گیرد، خوش‌بختی همین بود دیگر‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین