- Sep
- 1,442
- 4,048
- مدالها
- 2
مستیم و نداریم غم سود و زیان رامرگ را بر خود گوارا کن در ایام حیات
در بهاران بگذران فصل خزان خویش را
هر سر موی تو از غفلت به راهی میرود
جمع کن پیش از گذشتن کاروان خویش را
وحشیِ فرصت، چو تیر از شست بیرون جسته است
تا تو زه می سازی ای غافل! کمان خویش را
هر شب بفروشیم به جامی دو جهان را
چون کوزه سربسته پنهان شده در خاک
یک عمر ز ترس همه بستیم دهان را
بگذار لبی بر لبم ای ساغر دلخون
تا فاش کنم پیش تو اسرار نهان را