با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشتهباشید.
اکنون ثبتنام کنید!پلک بگشا صنما صبح مرا روح ببخشپرسید که چونی ز غم و درد جدایی
گفتم نه چنانم که توان گفت که چونم
بیم است چو شرح غم عشق تو نویسم
کآتش به قلم درفِتد از سوزِ درونم
پیش رویت روز مسـ*ـت و پیش زلفت شب خراب
پیدا بکن یک آدم آدمتری را
و شانههای محکم و محکمتری را
آقای خوبی که دلش سنگی نباشد
معشوقهای دوستت دارمتری را
من را رها کن، هرچه میخواهی تو داری
از دست خواهی داد چیز کمتری را
با گیسوانت باد بازی کرد و رقصید
و زد رقـم آیندهی درهمتری را
تو آخر این داستان باید بخندی
پس امتحان کن عاشق بیغمتری را
من میروم آرام آرام از همه چیز
هر روز میبینی من مبهمتری را
من را ببخش، از این خداحافظ، خداحا ...
پیدا نکردم واژهی مرهمتری را
ما که پول نداشتیم دماغمان را عمل کنیم و گونه بکاریم، ما که خط لب نداشتیم و مژه مصنوعی نداشتیم، ما که موی بلوند و قد بلند نداشتیم، ما که چشمهایمان رنگی نبود؛ رفتیم و کتاب خواندیم! و با هر کتابی که خواندیم، دیدیم که زیباتر شدیم، آنقدر که هربار که رفتیم در آینه نگاه کردیم، گفتیم: خوب شد خدا ما را آفرید وگرنه جهان چیزی از زیبایی کم داشت. میدانی آن جراح که هرروز ما را زیباتر میکند، اسمش چیست؟ اسمش "کتاب" است! چاقویش درد ندارد، امّا همهاش درمان است. هزینهاش هرقدر هم که باشد به این زیبایی میارزد. من نشانی مطب این پزشک را به همه ی شما می دهم: رمان بوک! بی وقت قبلی داخل شوید! این طبیب مشفق، اینجا نشسته است، منتظر شماست!
*ثبت نام*
سلام مهمان عزیز
برای حمایت از نویسندگان محبوب خود و یا نشر آثارتان به خانواده رمان بوک بپیوندید:
کلیک برای: عضویت در انجمن رمان بوک