جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [مشقت‌های ناپیدا] اثر «نرگس بانو کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط مهزاد با نام [مشقت‌های ناپیدا] اثر «نرگس بانو کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 562 بازدید, 24 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مشقت‌های ناپیدا] اثر «نرگس بانو کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع مهزاد
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط مهزاد
موضوع نویسنده

مهزاد

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
35
416
مدال‌ها
2
سهراب با افشین و حسین به سالن پایین رفتند و محمد را در غار تنهایی‌اش تنها گذاشتند. حسام با قطعه در دستش به سهراب نزدیک شد و همین که ایستاد، حسین محکم به سرش زد؛ چشمان مشکی حسام حالت تعجب گرفت.
حسین: حتما باید هرجایی دهنتو باز کنی؟
عقل تو کلت هست؟
سهراب میان توپ و تشرهای حسین گفت:
- حسین...بسه! اصلاً محمد از چیز دیگه‌ای ناراحته خنده بچه‌ها بهونه بود.
بعد از رفتن حسین، حسام پرسید:
- واقعاً از این‌که من بهش خندیدم ناراحت شد؟ آخه همه داشتن می‌خندیدن فقط من که تنها نبودم، برم...
سهراب ميان حرفش پرید و گفت:
- نمیخواد بری اون از چیز دیگه‌ای ناراحته!
حسام مأیوس سری به تائید تکان داد و قالبی را که چهارساعت برایش وقت گذاشته بود، به دست سهراب داد تا ایراداتش را بگوید. با اینکه اولین بارش بود و توقع داشت سهراب یک صفحه عیب از قالب بگیرد، در کمال تعجب شنید:
- خیلی تمیز درآوردی حداقل از داداشت بهتره،
ازین به بعد خودت پشت دستگاه بشین.
حسام: داداش من اولین بارمه قالب می‌سازم فکر کنم شماره عینکت ایندفعه خیلی رفته بالا!
سهراب با اخمی میان ابروهای قهوه‌ای‌اش توپید:
- کور خودتی مردیکه! لیاقت نداری ازت تعریف کنم برو بده حسین اینا کار تو نیست!
حسام با گرفتن قالب روی هوا، خنده‌ای کرد و به سمت حسین رفت.
افشین با حس کردن شخصی کنارش و بوی شیرین، به عقب برگشت و رو به شریفی پرسید:
- کاری داشتید؟
شریفی محو ضلع شرقی سالن که خانوم سعادت و بهزاد شهیدی ایستاده بودند، قطعه‌ای در سی*ن*ه او کوبید و گفت:
- رشته‌هایی که علامت زدم باید قطع بشن به رشته‌های هم‌رنگ وصل بشن زود انجام بده بدو.
افشین تکه آهنی برداشت و بلند شد؛ روبه‌روی صورت شریفی که هنوز غرق سعادت و شهیدی بود، ترانسفورماتور را با تکه آهن بهم زد؛ از صدای جلز و ولز ترانس، شریفی چند قدمی به عقب پرت شد و دست روی قلبش گذاشت. نزدیک بود بسوزد! به مانتوی سوراخ سوراخ شده‌اش نگاه کرد و غرید:
- روان پریش مریض این چه کاری بود؟ داشت صورتم می‌سوخت!
تهدید وارانه ادامه داد:
-من این کارتو به آقای ستوده گزارش میدم آقای رستگار!
افشین: برو گریه کن بگو رستگار می‌خواست منو بسوزونه، برو بگو دیگه!
شریفی لب روی هم فشرد و نگاهش را روی میز چرخاند. لیوان چای یخ کرده را برداشت و روی تمام برگه‌های موجود ریخت. برای آن اطلاعات افشین خیلی زحمت کشیده بود! دعوایشان بالا گرفت. شهیدی و سعادت حرفشان را قطع کردند و به سمت آن‌ها رفتند. شریفی در صورت افشین داد می‌زد و متقابلاً رستگار تند جواب شریفی را می‌داد. وضعیت جالبی نبود!
سعادت، شریفی را از معرکه جمع کرد و افشین چندش‌وارانه زمزمه کرد:
- دختره عقب مونده! انگار با سگ در خونه باباش حرف می‌زنه!
بهزاد ناراحت از رفتن خانوم سعادت غر زد:
- تو که این دختره رو میشناسی چرا هی سر به سرش می‌ذاری؟
افشین هنوز در درگیر با افکار خودش بود و گفت:
- دختره انگار کارگر گیر آورده مارو، هی از چپ و راست کاراشو روی سر ملت خراب می‌کنه!
با برداشتن قطعه‌ای که شریفی داده بود، خطاب به بهزاد ادامه داد:
-الان همین قطع کردن چندتا رشته سیم و وصل کردن به رشته‌های دیگه چقدر زحمت داره که داده به من؟!
بهزاد بی‌حوصله گفت:
- حالا انجام می‌دادی براش عمرت که کم نمیشد!
افشین کلاهش را سر کرد.
افشین: شرکت خر تو خر شده درست، ولی قرار نیست کارای حسام رو من انجام بدم!
بهزاد که تازه عمق فاجعه را فهمیده بود، آهان خفیفی گفت و روی صندلی‌اش نشست. مثلاً قرار بود کمک دست حسین باشد!
سهراب کلاه را از روی سرش برداشت و روی میز پرت کرد. هیچ کلاهی اندازه سرش نبود! هرچه سرش می‌کرد یا بزرگ بود و تکان‌تکان می‌خورد، یا کوچک بود و پس از درآوردنش، ردهایی قرمز روی صورتش نقش می‌بست.
 
موضوع نویسنده

مهزاد

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
35
416
مدال‌ها
2
شریفی در عملی کاملاً مهربانانه برای همه قهوه درست کرده‌بود، گاهی میان حواس پرتی‌هایش محبت‌هایی هم می‌کرد؛ به غیر از افشین به همه داد. تایم ناهار، طبق معمول حسام برای همه یک نوع غذا سفارش داد. قبلاً بر سر اینکه ناهار شرکت چه باشد به توافق رسیده بودند. بهزاد تماسش را قطع کرد و درحال نشستن روی صندلی مقابل سهراب گفت:
- هیئت مدیره زنگ زد که یک ساعت دیگه قراره بیاد بازدید برای بررسی کیفیت کارگاه به سعید زنگ زدم با خانومش میاد.
حسام به ته قهوه‌اش خیره شده و متفکرانه گفت:
- حس میکنم اون وِزه یه چیزی گفته! چیز خوبی نمی‌بینم همش توهم رفته.
سهراب بی توجه به فالگیری‌های حسام، از بهزاد پرسید:
- نگفت برای کدوم پروژه دارن میان؟
بهزاد سرش را به نفی تکان داد و حسام این‌بار با چشم‌هایی درشت شده، خیره به ته لیوان گفت:
- نکنه فهمیده باشن شبا تو محوطه شرکت دورهم می‌شینیم؟! نگا ته لیوان یک دایره کوچیک تو یک دایره بزرگه کوچیکه ماییم بزرگه...
حسین خسته از چرت و پرت‌های برادرش، نالید:
- حسام!دهنتو ببند دیگه. چطوری انقدر چرت و پرت میگی؟
حسام جدی جواب داد:
- باورکن راست میگم بیا خودت ببین.
لیوان را برد تا نشان حسین بدهد. به تنهایی می توانست یک مجموعه را روانی کند! سهراب با یادآوری اینکه برای پروژه فتاح بازدیدی نداشتند، ته دلش را روشن کرد که برای همان پروژه خواهند آمد. منتظر آمدن غذاها بودند که خانوم روشن با همسرش رسید. دست‌شان پر از ظرف‌های غذا بود. از ظاهرسازی بدش می‌آمد، ولی مجبور بود در هر بازدید، همه همکارانش را حاضر و مشغول نشان دهد. دستکش‌هایش را درآورد و شروع به خوردن کرد. ناخودآگاه ذهنش به خانه رفت. مادرش و ستاره برای ناهار چه خواهند کرد؟ چیزی در یخچال نبود! قاشق را که تا جلوی دهان آورده بود، برگرداند و موبایلش را برداشت. وارد سالن دوم شد و شماره ستاره را گرفت. بعد از دوبار زنگ زدن، ستاره جواب داد:
- بله؟ می‌بینی جواب نمی‌دم هی زنگ می‌زنی!
سهراب پیشانی‌اش را خاراند و گفت:
- ستاره آروم حرف بزن مامان نفهمه من پشت خطم خب؟
ستاره بی‌حوصله، با صدای بلند طوری که مادرش بفهمد پاسخ داد:
- ببخشید پریسا جان فکر کردم برادرمه جانم کاری داشتی؟
حالا جا زدن پریسا به جای او چندان حرکت شایسته‌ای نبود ولی خب فعلاً این مسئلهٔ چندان مهمی نیست! آرام پرسید:
- مامان که در یخچالو باز نکرده؟ کرده؟ ببین هیچی تو خونه نداریم زنگ میزنم پژمان بیاره فقط یک جوری مامانو سرگرم کن نفهمه خب؟
ستاره خنده‌ای کرد و زمزمه وار گفت:
- بدبخت فلک زده مامان سه ساعته داره آشپزخونه رو می‌شوره توقع داشتی در یخچالو باز نکنه؟ گوجه ها تو جا میوه ای کپک زده بود!
سهراب خیلی محترمانه تماس را قطع کرد و لب گزید. چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی؟
صدای پیام گوشی‌اش بلند شد. از طرف ستاره بود《نگران نباش ملیحه خانوم برامون ناهار آورد شب اومدی این لیستی که فرستادم رو بخر و اینکه شب زود بیای》نفسی آسوده کشید و به روح تمام‌ اموات خانوم جمشیدی صلواتی فرستاد. یک جا این روابط نزدیک همسایگی بدرد خورد. به سالن اول برگشت و خوردن را ادامه دهد.حین خوردن با سعید تمرین می‌کردند که مثل همیشه هنگام مصاحبه افتضاح به بار نیاورند. حسام که کنار سعید نشسته بود، سرش را کمی خم کرد و از سهراب پرسید:
- برم محمدو صدا کنم؟
سهراب قاشق را از دهانش بیرون کشید و نگاهی به دور تا دورش انداخت. محمد نیامده بود. بسته غذایی را به حسام داد تا برای محمد ببرد. از بچگی برایش قهر و آشتی دیگران اهمیتی نداشت؛ کلاً دخالتی در اختلافات بقیه نمی‌کرد حتی وقتی ستاره نامزد آرش شده بود و هر دو روز یکبار کودتا می‌کردند، او هیچ دخالتی در آشتی دادنشان نمی‌کرد. به نظر آدم درون‌گرایی بود. البته نه از آن درون‌گراهایی که به اشخاص خجالتی هم چسبانده می‌شود؛ درون گرایی با خجالتی تفاوت داشت! او محتاط عمل می‌کرد و بیشتر از حرف زدن، بر کارش تمرکز می‌کرد؛ بیشتر از بگو بخند کردن‌های الکی، در سایت‌های مختلف چرخ می‌زد تا فناوری های جدید پزشکی را بشناسد، ولی خب هرازگاهی نطقش بیش از حد باز می‌شد، یکی وقتی با ستاره شبانه در هال نیمه تاریک می‌نشستند و یکی وقتی محمد خانه آن‌ها بود؛ هیچ وقت یادش نمی‌رود شبی که با محمد از دوازده شروع به حرف زدن کردند و شنیدن صدای اذان باعث شد حرف هایشان تمام شود.
خانم رنجبر با کودکش وارد سالن شد و سلام بلندی کرد؛ شریفی و سعادت اولین کسانی بودند که برای گرفتن اهورا حمله کردند. بهزاد با لبخندی ناشی از ذوق خانوم سعادت برای اهورا، گفت:
- کاش یکیش لااقل دختر بود ما پسرا یک‌بار حمله می‌کردیم!
سومین بچه خانوم رنجبر و همی‌نطور پسرش بود. حسین با خنده مزه پراند:
- وابستگی بچه به بابا به عقل و درایت خودت بستگی داره مؤمن!
سهراب: با تجربه‌اید!
حسام که کنارش برادرش ایستاده بود، در جواب سهراب گفت:
- من که گفتم داداشم میره گلزار شهدا شما باور نکردین!
سپس رو به حسین کرد و طعنه زد:
- برای عمو بگو صبح‌های جمعه چطوری دعای ندبه و کمیل رو باهم می‌خونی خونه از صدات متبرک میشه! تعریف کن دیگه!
حسین همان‌طور که روی میز نشسته بود و پاهایش را تکان می‌داد، نوچی کرد و بی‌ربط گفت:
- یادم افتاد دیشب مامان گفت برای امروز ظهر وقت دندون پزشکی داره...
حسام میان حرفش پرید:
- بابا هست تو اعمال مستحبی رو توضیح بده.
اهورا که به گریه افتاد، شریفی و سعادت او را در میز گرد آقایون گذاشتند و رفتند.
 
موضوع نویسنده

مهزاد

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
35
416
مدال‌ها
2
هر حرکت مضحکی بلد بودند، رو کردند. بچه که به سهراب رسید، ساکت شد. ترسید صورتش را ببوسد و ته ریشش، گونه نرم اهورا را اذیت کند، برای همین سرشانه‌اش را بوسید و با بچه بلند شد. خوشحال برای خودش در سالن راه می‌رفت. به‌خاطر اینکه بچه بغلش بود، دست به هیچ کاری نمی‌زد. شریفی با اصرارهای زیاد چند عکس در مدل‌های مختلف از او گرفت. محمد بی‌حوصله از پله‌ها پایین آمد و بلند گفت:
- هیئت مدیره اومده برگردید سرکارتون.
رنجبر پسرش را به اتاق سهراب برد تا بخواباند. دکتر مقدم جلوتر از همه وارد شد و در را پس از ورود آخرین نفر بست. خبرنگاری که آورده بودند، از درزهای دیوار هم فیلم و عکس می‌گرفت! خانوم کاووسی دختر خبرنگارش را که داشت به طبقه بالا می‌فت، پایین کشید و از سهراب پرسید:
- شما الان همه نیروهاتون کامله؟ یعنی نیرو کم ندارید؟
سهراب کمی لنز دوربین سارا را از دهانش جدا کرد و جواب داد:
- نه چون نیروهامون از بیست و سه سال تا سی سال هستن نیازی به نیروی اضافه نداریم، ولی چندتا نیرو قراره دکتر بیارن.
خانوم فرهمند با همان لبخند همیشگی‌اش نزدیک شد و گفت:
- به به آقای ستوده! دیگه انقدر مشغولید فرصت نمیشه شمارو ببینیم!
و جدی اضافه کرد:
- تمام همکاراتون رو با مسئولیتشون بگید که تو پرونده پروژه قراره ثبت بشه! همه هستن دیگه؟
سهراب درگیری با لنز رومخ خبرنگار را رها کرد و جواب داد:
- بله بله هستن.
خانوم کاووسی خطاب به دخترش چیزی زیر لب گفت که تا این حد همه چیز را دقیق نگیرد. سهراب از حسین شروع به معرفی همکارانش کرد:
- آقای کیانی قالب ساز مجموعه هستن و بیست و هشت سالشونه.
به حسام که داشت برای برادرش چگونه بودن قالب را توضیح می‌داد، اشاره کرد و گفت:
- ایشون حسام کیانی از کارشناس فنی‌های این‌جا و بیست و پنج سالشونه.
از میان خانوم کاووسی و فرهمند عبور کرد و به سمت شریفی رفت. موهایش را داخل مقنعه کرده بود و فقط کمی از موهایش بیرون بود. به احترام مهمانان از جایش بلند شد و گفت:
- سلام خیلی خوش اومدین! من پریا شریفی هستم مسئول کنترل کیفیت مجموعه با همکارم خانوم کوثر سعادت.
خانوم سعادت با لبخند سلام کرد و از جایش بلند شد. کاووسی خطاب به فرهمند زمزمه کرد:
- ماشاءالله زبونو.
فرهمند لب گزید و جواب داد:
- میشنون!
کاووسی برای رفع سوءتفاهم بخاطر پچ‌پچ کردن‌ها گفت:
- همکارهای خوش مشربی دارید آقای ستوده!
سهراب از داخل دهان لپش را گاز گرفت و از چشم‌هایش خنده می‌بارید. کاووسی نگاهش بین شریفی و ستوده که مرز خنده بودند، دو دو می‌زد. با تردید پرسید:
- چیزی شده؟
سهراب دستی به ته ریشش کشید و با اشاره شریفی جواب داد:
- نه چیزی نشده... خانوم شریفی و خانوم سعادت هر دوتا بیست و پنج ساله هستن.
فرهمند بعد از نوشتن اسامی به راه افتاد. وارد سالن دوم شدند. سهراب به شانهٔ افشین زد تا متوجه حضورشان بشود. رو به فرهمند کمی از کارهایی که در سالن دوم انجام می‌دهند را توضیح داد و سپس اضافه کرد:
- و آقای رستگار از بهترین کارشناس فنی‌های ما هستن که با آقای شهیدی بیشتر تو این سالن کار میکنن.
بهزاد مجبوراً از جایش بلند شد و سلامی کرد. فرهمند به اصرار سارا پرسید:
- ببخشید شما همه متاهلید؟ و اینکه شما و آقای شهیدی چندسالتونه؟
افشین با نگاهی به سهراب جواب داد:
- من بیست و هفت شهیدی بیست و نه.
دخترک دهنی به نچسب بودن افشین کج کرد و گفت:
- باید تو مصاحبه اولیه مشخصات ذکر بشه !
افشین متقابلاً پاسخ داد:
- ما چندساله اینجا کار می‌کنیم هیچ وقت تو مصاحبه اولیه از مجرد و متاهل بودن سوال نمیشد!
سهراب، فرهمند و کاووسی را به سمت جلو هدایت کرد و با اشاره به خانوم روشن، همسرش و محمدرضا، پروژه فتاح را که فکر می‌کرد باید در جریان باشند، توضیح داد. در پایان هر سه را معرفی کرد:
- آقای سعید طاهری و خانومشون فاطمه روشن از متخصصین برق و الکترونیک هستن که هردو سی و چهارساله هستن.
دستی دور شانه‌های محمدرضا که کنارش ایستاده بود، انداخت و اضافه کرد:
- ایشون هم محمدرضا جوادی نیا مسئول احضار ارواح و دفع اشرار نامرئی هستن سی ساله از تهران.
محمدرضا با خنده از خودش دفاع کرد و گفت:
- از بس آدمای خبیث دورم جمع شدین مجبور شدم! من متخصص برق و الکترونیک این‌مملکتم خانوم فرهمند.
فرهمند دفترش را بست و پرسید:
- دفع ارواح الکترونیکی؟
جوادی با خنده مانع نوشتن سمت واقعی‌اش در دفتر شد و می‌خواست همان متخصص الکترونیک باشد.
فرهمند: محمد هنوزم مشاور مالیه اینجاست؟
جوادی پاسخ داد:
- نه دیگه ارتقاء گرفته خیلی ببخشید، ولی الان قشنگ تو حلق سهرا...آقای ستوده هست.
یک امروز خیالش راحت بود که کسی سوتی نمی‌دهد! فرهمند از پست جدید محمد پرسید و اینبار سهراب گفت:
- چیز خاصی نیست فقط معاون اقتصادی علمی فناوری شده.
کاووسی میان کلامش سوال کرد:
- پس امور مالی رو کی رسیدگی می‌کنه؟
فرهمند بدون نگاه کردن به کاووسی جواب داد:

- محمد انقدر پتانسیل بالایی داره که میتونه حتی جای سهرابم بشینه!
رو به سهراب اضافه کرد:
- پس آقای ایمانی تقریبا نایب رئیس تشریف دارن؟
استغفرالله بهزاد به گوش همشان رسید! دلیل استغفار را پرسیدند و بهزاد اطرافش را نگاه کرد، پس از اینکه مطمئن شد محمد نیست، آهسته گفت:
- پروژه‌ای که افتتاحش تو قم بود این بشر مارو روانی کرد! صبح افتتاحیه همه صبحانه می‌خورن این نذاشت ما گلومون تر بشه!
نوچی نوچی کرد و ادامه داد:
- محمد یک یزید درونی داره که فقط با رئیس شدن فعال میشه.
افشین بلند محمد را صدا زد و بهزاد سریع شیلد را روی صورتش گذاشت. دکتر مقدم به دنبال اعضای هیئت مدیره، با محمد داخل سالن شد و خرسند از نمایش قشنگی که به راه انداخته بودند، گفت:
- من که گفتم لازم به بررسی نداره! اگر ایرادی دیدید بگید به قد و هیکل اینا توجه نکنید همشون از من می‌ترسن!
دختر کاووسی میان علما نطق کرد:
- وای دایی اینجا عالیه! مخصوصا کارگراش!
به آنی خنده از لب همه پر کشید. دکتر با اخم توپید:
- کارگر چیه اینا دانشمندن مثلاً! بفرمایید دیگه بریم به کارشون برسن.
از همه خداحافظی کرد و در پایان بابت شیرین عقلی نوهٔ خواهرش معذرت خواست. در که بسته شد، همگی نفس راحتی کشیدند. حسام گردنش از بس در نقش فرو رفته بود، گرفت. حسین تمام مدت دست ناقصش را از چشم حضار دور می‌کرد تا به متخصص حواس پرت ملقب نشود. شریفی مقنعه‌اش را به حالت قبل برگرداند و غر‌زد:
- اَه! خسته شدم از بس حاج خانوم بازی درآوردم! چه کنه‌هایی بودن!
رنجبر از طبقه بالا با آقای مهرپرور و پهلوان پایین آمد. شریفی لعنتی به شانس بدش فرستاد و خطاب به سعادت زمزمه کرد:
- شتر بداقبالی نشسته روی دهن من کوثر! این مگه نرفت؟!
سامان پهلوان که از عضوهای قدیم هیئت مدیره بود، مثل همیشه بالاجبار تائیدیه شرکت را امضاء کرد.
 
موضوع نویسنده

مهزاد

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
35
416
مدال‌ها
2
****
روی صندلی چرخ دارش نشسته بود و از چپ به راست و بالعکس می‌چرخید. خودکاری به دست گرفته بود و با خیره شدن به کتابخانه اتاقش، در آن را باز و بسته می‌کرد. بهتر بود این دفعه می‌گفت کتابخانه را از اتاقش ببرند خیلی جاگیر و بدرد نخور بود. برای اتاق ساده سراسر چوبش باید فکری بر می‌داشت؛ تیرگی اتاق افسرده‌اش کرده بود. تقه‌ای که به در خورد، حواس او را از آنالیز کردن اتاق پرت کرد. خودکار را روی میز انداخت و بلند گفت:
- بیا تو.
طلوعی با تردید در را باز کرد و پرسید:
- خانم حقیقی؟
مانلی چشمی به تائید روی هم گذاشت و اشاره کرد تا طلوعی داخل بیاید. با صحبت‌هایی که در کافه با فرهاد داشت، کمی برای گفتن پیشنهادش به شک افتاد. مینا روی مبل های چرمی اتاق نشست و گفت:
- فکر کنم با من کاری داشتید خانم حقیقی.
مانلی نگاه سردی به او انداخت و جواب داد:
- تو شرکت فرهاد چقدر حقوق می گیری؟ شنیدم دستش تو حقوق دادن خشک میشه.
پیشانی‌اش را ماساژ داد و ادامه داد:
- حقوق که بماند، گفتن اخلاقشم چندان تعریفی نداره، درسته؟
مینا کمی من‌من کرد و در آخر بعد راضی کردن وجدان خودش گفت:
- راستش آقای معتمدی اخلاق که دارن فقط همین مورد اول که گفتید یکم مشکل داریم که...حل میشه چیز خاصی نیست اصلاً.
مانلی خبیث پرسید:
- حال آرشا جان چطوره؟ کی از بیمارستان مرخص میشه؟ هنوز عملش نکردن؟
طلوعی با شنیدن اسم برادرزاده‌اش رنگ باخت. صورت گندمی‌اش، سفید شد. لب‌های خشکیده‌اش را از هم فاصله داد و به زور گفت:
- به...به اون...چی...چیکار...دارید؟
به صندلی ریاستش تکیه داد و مغرورانه خیره رفتار و حرکات طلوعی شد. این تشویش را دوست داشت؛ به او قدرت می‌داد. کمی نگرانی و هول و ولای طلوعی را نظاره کرد و وقتی کامل روح کثیفش تقویت شد، جواب داد:
- راستش من به بچه برادرت کاری ندارم، ولی خب گفتم شاید یک بیست یا سی تومنی واسه عمل بچه کم باشه خواستم کمک کنم!
چشمانش آبی تیره‌اش را به مینا دوخت و منتظر واکنش او ماند. از چیزی که فکر می‌کرد نیازمند تر به نظر می‌رسید! با شنیدن صدای مهیب از کارگاه تولید، سریع خودش را آنجا رساند. مثل همیشه خسارت زده بودند! آقای مشرقی که نرمال مجموعه بود، با دیدن صحنه رو به رویش و قطعه‌های تکه شده روی زمین گفت:
- این دستگاه نیاز به فناوری بالا داره ما این کاره نیستیم!
مانلی عصبی از توجیه‌های غلط آن‌ها داد زد:
- شماها نمی‌تونید! این‌همه مدت خوردید خوابیدید حالا یک قطعه نمی‌تونید درست کنید؟
خانوم مشایخی، مسئول کنترل کیفیت مجموعه اعتراض کرد:
- با این قطعات هربار که درست کنیم همین بلا سرمون میاد!
مشرقی در کنار همکاران فنی‌اش ایستاد و گفت:
- با این قطعاتی که ما داریم ساختن همچون چیز حساسی که قراره با بچه های سرطانی سروکار داشته باشه تقریباً غیرممکنه!
طلوعی وارد کارگاه شد و آرام به شانه مانلی زد. با این اوضاع باید چیزی هم او حقیقی می‌داد! پاسخ ردش به درخواست مدیرعامل شرکت حقیقت، او را وارد جنگ روانی بزرگی کرد. از یک طرف بچه برادرش شب و روز از درد رنج می‌برد از یک طرف به این فکر می‌کرد که چگونه تا هفته آینده سی و پنج میلیون را جمع کند؟ موهای فرفری مشکی‌اش را زیر شال کرد و کاپشن چرم قدیمی‌اش را پوشید. با تاکسی خودش را به شرکت رساند.
هوای بارانی امروز، نشان از شروع پاییز می‌داد. فصلی که آرشا باید به مدرسه می‌رفت اما در حال حاضر روی تخت بیمارستان به خاطر ناراحتی قلبی اش درد می‌کشید. چشم امید خانواده به حقوق او بود که آن هم کم و بیش از معتمدی دریافت می‌کرد. نفس عمیقی کشید و روی صندلی‌اش نشست.
معتمدی با اخم از دفترش بیرون آمد و توپید:
- معلوم هست شما کجایید؟ این بی نظمی‌ها روی حقوقتون تاثیر داره خانم طلوعی!
و بدون شنیدن هیچ دلیل و توضیحی اضافه کرد:
- هر قراری امروز بود با آقای دوستی هماهنگ کنید.
و گورش را از شرکت گم کرد.
 
موضوع نویسنده

مهزاد

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
35
416
مدال‌ها
2
وقتی مطمئن شد که معتمدی شرکت را ترک کرده، به مادرش زنگ زد. صدای خسته مادرش را که شنید، سلام کرد و پرسید:
- حال آرشا چطوره؟بیمارستان رفتی امروز؟
پوران آهی کشید و با یادآوری سخنان استرس‌آور دکتر، گفت:
- حالش که تعریفی نداره دکترش میگه تا آخر هفته عمل نشه امکان داره بدتر...مرتضی؟
صدای جیغ زن برادرش را از پشت تلفن شنید. مادرش، مدام اسم برادرش را صدا می‌زد. به یک‌باره چه‌‌شد؟ کیفش را برداشت و پله‌های شرکت را به سمت پایین دوید. با آن کفش‌های کمی پاشنه دارش، خودش را به خیابان رساند و تاکسی گرفت. چشمانش را بسته بود و دسته کیف را می‌فشرد؛ دلش عجیب شور عزیز هفت ساله‌اش را می‌زد. کرایه را حساب کرد و دوان‌دوان به سمت بیمارستان رفت. آن‌قدر مسافت ورودی بیمارستان تا ساختمان زیاد بود که بخاطر باران نصف تنش خیس شد. همین که وارد شد، برادرش را دید. چهره شکست خورده برادر بیشتر او را می‌رنجاند. آرام نزدیک شد و کنارش روی صندلی‌های فلزی بیمارستان نشست. به زبان خشک شده اش حرکت داد و گفت:
- آ...آرشا؟
مرتضی میان کلامش پرید و سرد جواب داد:
- عصب سرش از بس بیهوشش کردن داره از کار میافته...
آهسته ادامه داد:
- باید زودتر پول عملشو جور کنم وگرنه...وگرنه با این حمله‌ها امکان داره یک بخشی از مغزش غیرفعال بشه.
سر سفید شده برادر دوقلویش را در آغوش گرفت و زمزمه کرد:
- جورش می‌کنیم باهم.
بخاطر اشک‌های برادرش هم که شده باید قبول می‌کرد.

****

شایان ماشین جلوی کافه رستوران نگه داشت و از برادرش پرسید:
- باز با اون دختره قرار داری؟
فرهاد تماسش را قطع کرد و جواب داد:
- به تو ربطی نداره.
گوشیت در دسترس باشه یک ساعت دیگه زنگ می‌زنم.
شایان با شیطنت خاصی گفت:
- فرهاد جان من تورو به ریش نداشتت قسم...
فرهاد که حوصله شنیدن چرندیات برادر کوچکش را نداشت، با مرتب کردن موهای مشکی‌اش در آینه ماشین، پیاده شد. شایان را راننده شخصی‌اش کرده بود تا رفیق‌های کثافتش بیشتر از این برادر ساده‌اش را تیغ نزنند. حین رد شدن از کنار میزها، کسی او را صدا زد. مانلی بود. الحمدلله این دفعه وسط کافه نشسته نبودند و به غیر از چهره منفور حقیقی، می‌توانست هرازگاهی با نگاه کردن به شهر حالت تهوع ایجاد شده را پس بزند. روی صندلی نشست؛ قرارداد را از کیفش بیرون کشید و جلوی مانلی گذاشت. آبمیوه مانلی را سمت خود کشید و گفت:
- بخون اگر مشکلی داشت بگو اصلاحش کنم
تا مانلی قرار داد را خواند، فرهاد هم آبمیوه اش را خورد، هم بستنی‌اش را از آب شدن و حیف شدن نجات داد. فرهاد با دیدن نگاه چندش‌وارانه او پرسید:
- چیه؟ کراش زدی؟
مانلی لب روی هم فشرد که قهقهه نزند و تا حدی هم موفق بود. قرارداد را امضا کرده به سمت فرهاد هل داد و گفت:
- هرچی بگی انجام میدم در عوض باید دستگاه‌هایی که میگم رو بخری البته بگم بستگی داره کارت چی باشه!
معتمدی پوزخندی زد و امضا کرد. در این معرکه‌ای که به راه انداخته بودند، هر دو خود را زرنگ می‌دانستند. کمی چرت و پرت گفتند تا گوشی مانلی زنگ خورد. طلوعی بود. جواب داد و مینا سریع گفت:
- الان می‌خوام ببینمتون.
مانلی با نگاهی به فرهاد که مشغول چت کردن بود، زمزمه کرد:
- آدرسو بفرست.
بین نکشید که آدرس بیمارستان برایش ارسال شد. لبخندی روی لب‌های مانلی شکل گرفت و از جا بلند شد. باید گوری که برای سهراب کنده است را گودتر می‌کرد. با شریک جرم فراخش خداحافظی کرد و از کافه خارج شد. امیدوار بود حدسش درست باشد و طلوعی او را برای معامله‌ای که قرار بود ظهر صورت بگیرد زنگ زده باشد. تا خود بیمارستان، شوقی عجیب سرتاسر وجودش را گرفته بود. با دیدن طلوعی که کنار ورودی بیمارستان قدم‌هایش را می‌شمرد، ماشین را نگه داشت و بوق زد. مینا سرش را بلند کرد و با شناسایی چهره پر غرور او، دستی تکان داد. در را باز کرد و روی صندلی شاگرد نشست. باران بند آمده بود اما هنوز سردی هوا احساس می‌شد. مانلی سرد پرسید:
- نمیگی چیکار داشتی؟
مینا حرف آخرش را اول زد؛ سخت بود اما گفت تا جان برادرزاده‌اش بیشتر از این با سرنگ آبکش نشود. مانلی با لبخندی ناشی از موفق بودن نقشه‌اش گفت:
- منم جای تو بودم به جای وفاداری به یک مدیرعامل خسیس کمک به خانوادم رو انتخاب می‌کردم.
نفسی کشید و اضافه کرد:
- شماره حسابت رو بفرست برات پولو واریز کنم در عوضش توی این فلشی که بهت میدم اطلاعات اسناد عکس هرچی مهمه رو می‌ریزی،
بین خودمون میمونه؟
مینا سری به تائید تکان داد و خودش را از آن حلب سفید بیرون انداخت. شماره حساب را فرستاد و خودش را با این جمله که《اصلاً به من چه اینا میخوان چه بلایی سر هم بیارن!》و 《همش تقصیر معتمدیه 》قانع کرد تا جاسوس حقیقی در شرکت سایه شود. به اتاق آرشا که رسید، پیامک واریزی برایش آمد. خوشحال به طرف دکتر آرشا رفت و گفت:
- هزینه عمل رو جور کردم کی عملش می‌کنید؟
دکتر متعجب دهانش کمی باز و بسته شد اما سریع خودش را جمع و جور کرد و جواب داد:
- فردا صبح عملش می‌کنیم.
مرتضی وقتی این خبر را شنید تا دقایقی پلک نمی‌زد و خیره خواهرش بود. چطور به یک‌باره این همه پول جور کرده‌بود؟
سمیرا، زن برادرش مدام صورت سرخ شده از سرمای او را می‌بوسید و دعایش می‌کرد. حال آرشا خوب می‌شد و دردهایش تمام، اما این آغاز بدبختی‌های عمه‌اش بود
.
 
بالا پایین