- Jan
- 35
- 416
- مدالها
- 2
سهراب با افشین و حسین به سالن پایین رفتند و محمد را در غار تنهاییاش تنها گذاشتند. حسام با قطعه در دستش به سهراب نزدیک شد و همین که ایستاد، حسین محکم به سرش زد؛ چشمان مشکی حسام حالت تعجب گرفت.
حسین: حتما باید هرجایی دهنتو باز کنی؟
عقل تو کلت هست؟
سهراب میان توپ و تشرهای حسین گفت:
- حسین...بسه! اصلاً محمد از چیز دیگهای ناراحته خنده بچهها بهونه بود.
بعد از رفتن حسین، حسام پرسید:
- واقعاً از اینکه من بهش خندیدم ناراحت شد؟ آخه همه داشتن میخندیدن فقط من که تنها نبودم، برم...
سهراب ميان حرفش پرید و گفت:
- نمیخواد بری اون از چیز دیگهای ناراحته!
حسام مأیوس سری به تائید تکان داد و قالبی را که چهارساعت برایش وقت گذاشته بود، به دست سهراب داد تا ایراداتش را بگوید. با اینکه اولین بارش بود و توقع داشت سهراب یک صفحه عیب از قالب بگیرد، در کمال تعجب شنید:
- خیلی تمیز درآوردی حداقل از داداشت بهتره،
ازین به بعد خودت پشت دستگاه بشین.
حسام: داداش من اولین بارمه قالب میسازم فکر کنم شماره عینکت ایندفعه خیلی رفته بالا!
سهراب با اخمی میان ابروهای قهوهایاش توپید:
- کور خودتی مردیکه! لیاقت نداری ازت تعریف کنم برو بده حسین اینا کار تو نیست!
حسام با گرفتن قالب روی هوا، خندهای کرد و به سمت حسین رفت.
افشین با حس کردن شخصی کنارش و بوی شیرین، به عقب برگشت و رو به شریفی پرسید:
- کاری داشتید؟
شریفی محو ضلع شرقی سالن که خانوم سعادت و بهزاد شهیدی ایستاده بودند، قطعهای در سی*ن*ه او کوبید و گفت:
- رشتههایی که علامت زدم باید قطع بشن به رشتههای همرنگ وصل بشن زود انجام بده بدو.
افشین تکه آهنی برداشت و بلند شد؛ روبهروی صورت شریفی که هنوز غرق سعادت و شهیدی بود، ترانسفورماتور را با تکه آهن بهم زد؛ از صدای جلز و ولز ترانس، شریفی چند قدمی به عقب پرت شد و دست روی قلبش گذاشت. نزدیک بود بسوزد! به مانتوی سوراخ سوراخ شدهاش نگاه کرد و غرید:
- روان پریش مریض این چه کاری بود؟ داشت صورتم میسوخت!
تهدید وارانه ادامه داد:
-من این کارتو به آقای ستوده گزارش میدم آقای رستگار!
افشین: برو گریه کن بگو رستگار میخواست منو بسوزونه، برو بگو دیگه!
شریفی لب روی هم فشرد و نگاهش را روی میز چرخاند. لیوان چای یخ کرده را برداشت و روی تمام برگههای موجود ریخت. برای آن اطلاعات افشین خیلی زحمت کشیده بود! دعوایشان بالا گرفت. شهیدی و سعادت حرفشان را قطع کردند و به سمت آنها رفتند. شریفی در صورت افشین داد میزد و متقابلاً رستگار تند جواب شریفی را میداد. وضعیت جالبی نبود!
سعادت، شریفی را از معرکه جمع کرد و افشین چندشوارانه زمزمه کرد:
- دختره عقب مونده! انگار با سگ در خونه باباش حرف میزنه!
بهزاد ناراحت از رفتن خانوم سعادت غر زد:
- تو که این دختره رو میشناسی چرا هی سر به سرش میذاری؟
افشین هنوز در درگیر با افکار خودش بود و گفت:
- دختره انگار کارگر گیر آورده مارو، هی از چپ و راست کاراشو روی سر ملت خراب میکنه!
با برداشتن قطعهای که شریفی داده بود، خطاب به بهزاد ادامه داد:
-الان همین قطع کردن چندتا رشته سیم و وصل کردن به رشتههای دیگه چقدر زحمت داره که داده به من؟!
بهزاد بیحوصله گفت:
- حالا انجام میدادی براش عمرت که کم نمیشد!
افشین کلاهش را سر کرد.
افشین: شرکت خر تو خر شده درست، ولی قرار نیست کارای حسام رو من انجام بدم!
بهزاد که تازه عمق فاجعه را فهمیده بود، آهان خفیفی گفت و روی صندلیاش نشست. مثلاً قرار بود کمک دست حسین باشد!
سهراب کلاه را از روی سرش برداشت و روی میز پرت کرد. هیچ کلاهی اندازه سرش نبود! هرچه سرش میکرد یا بزرگ بود و تکانتکان میخورد، یا کوچک بود و پس از درآوردنش، ردهایی قرمز روی صورتش نقش میبست.
حسین: حتما باید هرجایی دهنتو باز کنی؟
عقل تو کلت هست؟
سهراب میان توپ و تشرهای حسین گفت:
- حسین...بسه! اصلاً محمد از چیز دیگهای ناراحته خنده بچهها بهونه بود.
بعد از رفتن حسین، حسام پرسید:
- واقعاً از اینکه من بهش خندیدم ناراحت شد؟ آخه همه داشتن میخندیدن فقط من که تنها نبودم، برم...
سهراب ميان حرفش پرید و گفت:
- نمیخواد بری اون از چیز دیگهای ناراحته!
حسام مأیوس سری به تائید تکان داد و قالبی را که چهارساعت برایش وقت گذاشته بود، به دست سهراب داد تا ایراداتش را بگوید. با اینکه اولین بارش بود و توقع داشت سهراب یک صفحه عیب از قالب بگیرد، در کمال تعجب شنید:
- خیلی تمیز درآوردی حداقل از داداشت بهتره،
ازین به بعد خودت پشت دستگاه بشین.
حسام: داداش من اولین بارمه قالب میسازم فکر کنم شماره عینکت ایندفعه خیلی رفته بالا!
سهراب با اخمی میان ابروهای قهوهایاش توپید:
- کور خودتی مردیکه! لیاقت نداری ازت تعریف کنم برو بده حسین اینا کار تو نیست!
حسام با گرفتن قالب روی هوا، خندهای کرد و به سمت حسین رفت.
افشین با حس کردن شخصی کنارش و بوی شیرین، به عقب برگشت و رو به شریفی پرسید:
- کاری داشتید؟
شریفی محو ضلع شرقی سالن که خانوم سعادت و بهزاد شهیدی ایستاده بودند، قطعهای در سی*ن*ه او کوبید و گفت:
- رشتههایی که علامت زدم باید قطع بشن به رشتههای همرنگ وصل بشن زود انجام بده بدو.
افشین تکه آهنی برداشت و بلند شد؛ روبهروی صورت شریفی که هنوز غرق سعادت و شهیدی بود، ترانسفورماتور را با تکه آهن بهم زد؛ از صدای جلز و ولز ترانس، شریفی چند قدمی به عقب پرت شد و دست روی قلبش گذاشت. نزدیک بود بسوزد! به مانتوی سوراخ سوراخ شدهاش نگاه کرد و غرید:
- روان پریش مریض این چه کاری بود؟ داشت صورتم میسوخت!
تهدید وارانه ادامه داد:
-من این کارتو به آقای ستوده گزارش میدم آقای رستگار!
افشین: برو گریه کن بگو رستگار میخواست منو بسوزونه، برو بگو دیگه!
شریفی لب روی هم فشرد و نگاهش را روی میز چرخاند. لیوان چای یخ کرده را برداشت و روی تمام برگههای موجود ریخت. برای آن اطلاعات افشین خیلی زحمت کشیده بود! دعوایشان بالا گرفت. شهیدی و سعادت حرفشان را قطع کردند و به سمت آنها رفتند. شریفی در صورت افشین داد میزد و متقابلاً رستگار تند جواب شریفی را میداد. وضعیت جالبی نبود!
سعادت، شریفی را از معرکه جمع کرد و افشین چندشوارانه زمزمه کرد:
- دختره عقب مونده! انگار با سگ در خونه باباش حرف میزنه!
بهزاد ناراحت از رفتن خانوم سعادت غر زد:
- تو که این دختره رو میشناسی چرا هی سر به سرش میذاری؟
افشین هنوز در درگیر با افکار خودش بود و گفت:
- دختره انگار کارگر گیر آورده مارو، هی از چپ و راست کاراشو روی سر ملت خراب میکنه!
با برداشتن قطعهای که شریفی داده بود، خطاب به بهزاد ادامه داد:
-الان همین قطع کردن چندتا رشته سیم و وصل کردن به رشتههای دیگه چقدر زحمت داره که داده به من؟!
بهزاد بیحوصله گفت:
- حالا انجام میدادی براش عمرت که کم نمیشد!
افشین کلاهش را سر کرد.
افشین: شرکت خر تو خر شده درست، ولی قرار نیست کارای حسام رو من انجام بدم!
بهزاد که تازه عمق فاجعه را فهمیده بود، آهان خفیفی گفت و روی صندلیاش نشست. مثلاً قرار بود کمک دست حسین باشد!
سهراب کلاه را از روی سرش برداشت و روی میز پرت کرد. هیچ کلاهی اندازه سرش نبود! هرچه سرش میکرد یا بزرگ بود و تکانتکان میخورد، یا کوچک بود و پس از درآوردنش، ردهایی قرمز روی صورتش نقش میبست.