جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [مشقت‌های ناپیدا] اثر «نرگس بانو کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط مهزاد با نام [مشقت‌های ناپیدا] اثر «نرگس بانو کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,299 بازدید, 32 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مشقت‌های ناپیدا] اثر «نرگس بانو کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع مهزاد
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط مهزاد
موضوع نویسنده

مهزاد

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
44
587
مدال‌ها
2
دعوا که تمام شد، سهراب نفس خیلی عمیقی کشید، طوری که به نظر می‌رسید کل اکسیژن خانه را یک‌جا بلعید. حین تخمه شکستن پرسید:
- به...چه‌...نتیجه ای...رسیدین؟
سهراب پیشانی‌اش را ماساژ داد و موهای بلند‌ شده‌‌اش را از جلوی چشمانش کنار زد؛ می‌توان فهمید گرفت که نتیجه نهایی چندان باب میل نیست! تلویزیون را روشن کرد و گفت:
- پرسپولیس بازی داره امشب، با ذوب آهن.
طبق قرار همیشگی، اول شرط گذاشتند که حدس هرکسی درست بود، حق دارد هر حکمی را بر دیگری تحمیل کند. نیم ساعتی از بازی گذشت و تا اینجا برنده سهراب بود.
صدای زنگ آیفون تمرکزشان را بهم زد، محمد بود. هرچند که برای کار دیگری آمده بود اما به زور نشاندش پای فوتبال و او را هم وارد بازی کثیفشان کردند.
محمد: من باید برم کار دارم!
سهراب: گل زد، گل زد!
گردن ستاره و محمد همزمان باهم به سمت تلویزیون چرخید. پرسپولیس یک گل خورد ولی آفساید شد و هر دو نگاهی به سهراب انداختند.
ستاره با تمسخر لب زد:
- نمی‌خوای حدسات رو ویرایش کنی؟
سهراب ابرویی بالا انداخت و هر سه با جدیت خیره تلویزیون شدند؛ سهراب از یک سو دعا می‌کرد بازی یک به سه شود، ستاره و محمد بی‌خیال نظرشان را همان اول گفتند، صفر به سه.
داشتند به دقایق پایانی نزدیک ‌می‌شدند و هر سه ایستاده‌بودند تا تیم محبوبشان گل بزند. محمد به احوالات سهراب می‌خندید. سهراب محکم زهرماری گفت و همین که سرش را برگرداند، ذوب آهن گل زد، خانه از فریاد سهراب لرزید! ستاره چشم از حرص بست.
محمد: نه آفساید قبول نیست! اصلا تو ببین فاصله‌ی بازیکن با تور... .
سهراب: حرف نزن داور از تو عاقل‌تره!
یک ربع آخر، سه نفری به سر و کله هم می‌زدند. سهراب خوشحال نیشش از شرق تا غرب باز کرده‌بود و آن دو بدبخت را نگاه می‌کرد؛ بازی که تمام شد، گفت:
- خانوم ستوده، به مدت یک‌ماه کارایی که میگم رو انجام بدید مثلاً نظافت اتاقم، اتو کشیدن لباسام، شستن لباسام، مرتب کردن اتاق گیم و شما آقای ایمانی... .
محمد شروع به دفاع کرد:
- منو به زور وارد کردین قبول ندارم!
سهراب وسط مبل سه نفره آبی روشنشان نشست و جواب داد:
- به‌درک که قبول نداری دیگه نشستی می‌خواستی بری، به مدت یک‌ماه تموم عقد قراردادها، تحویل بار، جارو کشیدن بعد از اتمام زمان کاری و واسه من چایی میاری!
این یک مورد هیچ رقمه تو کت محمد نمی‌رفت! مگر آبدارچی بود؟ خواست اعتراض کند که سهراب صدای تلویزیون را تا ته زیاد کرد و این یعنی همه خفه شوند!
محمد که رفت، با ستاره جمع و جور کردند تا شام بخورند. مادرشان هم با لبخندی عجیب غریب سر میز حاضر شد؛ دلیل ترسناک این لبخند را نپرسیدند تا خودش لب باز کرد:
- یادته چند وقت پیش یک خانومه‌ای برامون نذری آورد؟ گفتی مردم چقدر باکلاس نذری میدن!
روی صحبتش با سهراب بود. تنها سری در جواب مادرش تکان داد و منتظر ادامه جمله شد.
ثریا ادامه داد:
- خواهر شوهر سمانه بوده، سمانه میگه چند وقتی هست از قزوین اومده تهران اصالتاً ترکه ولی تهران متولد شده، نمی‌دونی چه چیزا می‌پزه، تو اینستا همه ازش تعریف می‌کنن ستاره!
قسمت آخر را با ستاره بود تا بلکه دو روز از هفت روز بیکاری‌اش را به کلاس آشپزی، نقاشی، خیاطی چیزی اختصاص دهد.
ثریا خیلی غافلگیرانه گفت:
- هنرمندم هست! اسمشم سلناخانم... .
سهراب تا تهش را رفت. قاشقش را در بشقاب انداخت و جواب داد:
- نه.
ثریا درهم شد و الان بیش از پیش چهره‌اش مانند عاطفه رضوی بود، همه این شباهت را به او می‌گفتند.
ستاره: چی می‌خوای خب؟ خوشگل که هست، آشپزیشم که خوبه خانواده هم که خب تا حدودی می‌شناسیم، من چندبار خونه خاله دیدمش دختر خوبیه باورکن خیلی باحاله!
همین مانده بود ستاره بعد از آن انتخاب خفت بارش، بخواهد او به او مشاوره ازدواج بدهد.
سهراب: همین که گفتم الکی خودتونو هلاک نکنید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

مهزاد

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
44
587
مدال‌ها
2
***
پرونده ققنوس را پیدا نمی‌کرد و اعصاب نداشت، این میان مانلی مانند جوجه اردک زشتی دنبالش راه افتاده‌بود و سوالات همیشگی‌اش را می‌پرسید《اگر مقدم بازرسای دولتم خرید چی؟》《اگر فقط در حد تذکر باهاش برخورد کنن چی؟》《اگر این نقشه نگرفت چیکار کنیم؟》《مطمئنی دیگه؟می‌گیره حتماً؟》
به اگر سی‌و‌ششم که رسید، فرهاد داد زد:
- ول‌کن دیگه دیوونه، مخمو خوردی!
بالأخره پرونده پروژه ققنوس را پیدا کرد و کامل شرایط قرارداد را خواند. فقط از لحاظ مالی کمی بیش از حد ولخرجی کرده‌بودند که خداروشکر کارشناس مالی آدم نچسبی نبود. به مدیر بخش مهندسی سپرده‌بود نگذارد کارشناس فنی زیاد دستگاه را ارزیابی کند تا الکی عیب و ایراد نگیرد. خطاب به مانلی به‌طور کاملاً واضحی توضیح داد:
- اگر بتونی برای یک مدت که بازرسا بیان و برن بشینی سرجات و مثل مرغ سرکنده بال‌بال نزنی، همه‌چیز خوب پیش میره.
مانلی: الان بازرس بیاد بعد دکتر بگه خب باشه این دستگاه رو عوضش می‌کنیم چی؟
فرهاد: تو به من اعتماد نداری؟
جوابش شد پوفی عمیق که برگه‌های ریخته روی میز را تکان داد. پس چطور با این حجم از بی‌اعتمادی وارد بازی شده‌بود؟ این هم یکی از نشانه‌های سادگی‌اش بود! تا اینجا فعلاً بُرد کرده‌بود. طلوعی را صدا زد که با شایان لمیده روی مبل اتاق را مرتب کنند. مانلی تا چشمش به طلوعی افتاد، لبخندی زد. معنی این لبخند چیزی جز یادآوری وظیفه‌اش نبود! فایل‌هایی که به نظرش مهم بودند، داخل فلش ریخته‌بود و باید تحویل خانم حقیقی می‌داد.
شاهین: طلوعی؟ این برگه‌ها رو من کجا بذارم؟
مانلی برگه‌ها را از دستش گرفت و گفت:
- من خودم به خانم طلوعی کمک می‌کنم، شما بفرمایید.
شاهین که از اتاق خارج شد، آهسته پرسید:
- تونستی کاری کنی یا نه؟
طلوعی انگار کمی تردید داشت که نگاهش مدام بین او و کاغذ‌های ریخته روی میز می‌چرخید. زبان روی لبش کشید و با نگاهی به دورش گفت:
- یکم... یکم دیگه صبر کنید کامل کنم.
مانلی سری به تأیید تکان داد و چیزی نگفت. پرونده‌ها را طلوعی جمع کرد و او فقط کنجکاوانه میان آن‌ها به دنبال چیزی برای تهدید می‌گشت؛ خیلی هم به طلوعی اطمینان نداشت. با شنیدن صدای معتمدی تندتند پرونده‌ها را جمع کردند و تا قبل اینکه در اتاق توسط فرهاد باز شود، پرونده‌ها را مرتب کردند. طلوعی با ورود فرهاد از اتاق خارج شد و یک مانلی حقیقی سرپا مانده‌بود در اتاق و یک فرهاد معتمدی که کارهایی مهم‌تر از جواب دادن به سوألات او داشت. تعلل مانلی را که دید گفت:
- امروز فکر کنم بازرس بره، تا ظهر خبرش می‌رسه، برو.
حقیقی بالأخره رضایت داد از اتاق او خارج شود. بعد از سالن کوچکی که فقط میز و صندلی طلوعی با یک دست مبل سفید آن‌جا بود. شاهین را که روی همان مبل‌ها دراز کشیده‌بود، گذرا نگاهی کرد؛ از فرهاد بهتر بود، هم اخلاقی و هم ظاهری. به آبدارخانه رسید و طلوعی حینی که از آن‌جا بیرون می‌آمد چیزی انداخت که چشمان مانلی برق زد. فلش بود! خودش را درگیر کیفش کرد تا به محل فلش رسید کلیدش را انداخت و به بهانهٔ کلید خم شد تا فلش را هم بردارد. بالأخره این شرکت دوربین داشت. تند تند پله‌ها را پایین آمد و با شوقی به سمت ماشینش دوید تا فلش را به موبایلش وصل کند و ببیند طلوعی برایش از قلعه فرهاد چه آورده‌است.
پوشه اول را باز کرد. محتوایش اسنادی حاوی تبادلات گمرکی و خرید دستگاه و مواد بود.
پوشه بعدی محتوای چندان خاصی نداشت و همین‌طور تا ده پوشه بررسی کرد و چیزی عایدش نشد. موبایل را روی صندلی شاگرد پرت کرد و با تمام قدرتش مشت می‌کوبید به بدنه بدبخت ماشین، آویز آینه را کند و اوفی کشید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

مهزاد

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
44
587
مدال‌ها
2
***
بعد از ماه‌ها دویدن، مشکلات فنی‌ای که‌گاهی تا مرز کشته‌شدن آن‌ها را می‌‌برد و توطئه‌هایی که در راستای پلمپ شرکت‌شان می‌شد را پشت سر گذاشته‌بودند؛ همت بلند و همکاری درجه یک گروه باعث شد امروز در ششمین ماه پروژه و در آخرین جلسات سهراب بگوید《افتخار می‌کنم به بودنم تو این گروه》اساساً این گروه بر پایه چالش‌های سخت بنا شده‌بود و حل چالش‌ها، همکاری جمعی بالایی می‌طلبید که این بخش محبوب ماجرا بود.
حسام عینکش را روی موهایش گذاشت و پله‌ها را به سمت اتاق سهراب بالا دوید.
سهراب به‌خاطر بوی رنگ ماسک گذاشته بود و کمی هم سردرد داشت؛ هوا سرد بود، ولی باید پنجره‌ی‌ بزرگ اتاق که رو به خیابان بود، باز می‌کرد. برگه‌ها را نگاه کرد و گفت:
- خب اینجوری کیفیت کار میاد پایین که.
حسام آهسته سری به تأیید تکان داد و سهراب ادامه داد:
- مطمئنی دیگه کسی نمونده؟ به اون کارگاه... .
حسام: به همه زنگ زدم میگن مواد اولیهٔ این نمی‌دونم چیه که تو ایران گیر نمیاد از قبلش هم وارداتی بوده، اما گفتن ماده جایگزین بشه میتونن بسازن.
نگاهش از برگه به تلفن و از تلفن به سوی حسام کشیده می‌شد. ناچار زنگ زد به دکتر و گفت نمی‌توانند که داد و هواری نصیبش شد، او را هم درمانده کرده‌بودند. رفتند پایین پیش افشین تا شاید او راهکاری بدهد.
افشین: ما نهایت سه هفته زمان داریم بعدش باید تحویل بدیم، در کل دو گزینه داریم، یا دو هفته من تحقیق کنم ببینم چطوری میشه یا بدید همین رو بزنن.
نشسته بود روی میز افشین و نامید گفت:
- آخه کیفیت نداره، یعنی اون ماده بالأخره یک تأثیر جزئی روی بیمار داره یا نه؟ من میگم... .
حرف سهراب تمام نشده بود که محمد پرید میان مناظره:
- بدون من جلسه گرفتید؟ سهراب ساعت سه میان بازدید و تأیید گزارشات، حسام تو با من بیا بعد بهزاد کجاست؟
محمد را کرده‌بود منشی.
کارگاه حسابی شلوغ شده بود و در این چندماه خیلی جلو افتاده بودند. دلش برای این شلوغی و این جمعیت بعد از تحویل پروژه تنگ می‌شد. تیم تولید که در محوطه بودند، آمدند دنبالش تا نمونه‌ای از کارهایشان را نشان جناب مدیر عامل بدهند.
سهراب کمی وارسی کرد و گفت:
- از این هر تعداد زدید کافیه برای بدنه تا کجا پیش رفتید؟
توکلی، مدیر بخش تولید توضیح داد:
- اون رو که بچه‌ها ردیفش می‌کنن نگران نباشین، فقط من یک سر میرم کارگاه یرق‌آلات برمی‌گردم.
سهراب: اشکال نداره می‌مونم، برو.
توکلی رفت و او ماند به‌جای توکلی. محمد یک بدبختی را به‌زور نشاند جای سهراب و دوستش را برد اتاق کنفرانس، دستی به سر و کله‌اش کشید تا آماده‌اش کند برای پاسخ‌گویی به سوألات احتمالی. نیم ساعت کار کردند که سهراب چه بگوید و در نهایت با تماس حسین پایین رفتند.
هر که در آن سازمان حتی اگر جایگاه بی‌ربطی داشت، سهراب باید به سوألات چرت‌و‌پرتش جواب می‌داد. اول که از نظافت پرسیدند و بعد رسیدند به عملکرد گرو‌ه‌ها که به نظر از بین گروه‌ها فقط تحقیق و توسعه چشم‌شان را گرفته بود. افشین چشم و ابرو می‌آمد برایش از تعریف و تمجید‌های آقای‌پهلوان و خب سهراب هم کم نگذاشت و از کمک‌های اخیر و مفید افشین و گروهش گفت. وارد بخش تولید شدند و الحمدلله توکلی حاضر بود و اصلاً نگذاشت چیزی بپرسند، یک‌جا توضیح داد که چه کرده‌اند، چه می‌کنند و چه می‌خواهند بکنند. امضاء پهلوان را که گرفتند، رسیدند به بقیه که آن‌ها را محمد گرفته بود. گاهی واقعاً حضور محمد نیاز بود، برای اینکه حداقل تنها نباشد!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین