- Jan
- 44
- 587
- مدالها
- 2
دعوا که تمام شد، سهراب نفس خیلی عمیقی کشید، طوری که به نظر میرسید کل اکسیژن خانه را یکجا بلعید. حین تخمه شکستن پرسید:
- به...چه...نتیجه ای...رسیدین؟
سهراب پیشانیاش را ماساژ داد و موهای بلند شدهاش را از جلوی چشمانش کنار زد؛ میتوان فهمید گرفت که نتیجه نهایی چندان باب میل نیست! تلویزیون را روشن کرد و گفت:
- پرسپولیس بازی داره امشب، با ذوب آهن.
طبق قرار همیشگی، اول شرط گذاشتند که حدس هرکسی درست بود، حق دارد هر حکمی را بر دیگری تحمیل کند. نیم ساعتی از بازی گذشت و تا اینجا برنده سهراب بود.
صدای زنگ آیفون تمرکزشان را بهم زد، محمد بود. هرچند که برای کار دیگری آمده بود اما به زور نشاندش پای فوتبال و او را هم وارد بازی کثیفشان کردند.
محمد: من باید برم کار دارم!
سهراب: گل زد، گل زد!
گردن ستاره و محمد همزمان باهم به سمت تلویزیون چرخید. پرسپولیس یک گل خورد ولی آفساید شد و هر دو نگاهی به سهراب انداختند.
ستاره با تمسخر لب زد:
- نمیخوای حدسات رو ویرایش کنی؟
سهراب ابرویی بالا انداخت و هر سه با جدیت خیره تلویزیون شدند؛ سهراب از یک سو دعا میکرد بازی یک به سه شود، ستاره و محمد بیخیال نظرشان را همان اول گفتند، صفر به سه.
داشتند به دقایق پایانی نزدیک میشدند و هر سه ایستادهبودند تا تیم محبوبشان گل بزند. محمد به احوالات سهراب میخندید. سهراب محکم زهرماری گفت و همین که سرش را برگرداند، ذوب آهن گل زد، خانه از فریاد سهراب لرزید! ستاره چشم از حرص بست.
محمد: نه آفساید قبول نیست! اصلا تو ببین فاصلهی بازیکن با تور... .
سهراب: حرف نزن داور از تو عاقلتره!
یک ربع آخر، سه نفری به سر و کله هم میزدند. سهراب خوشحال نیشش از شرق تا غرب باز کردهبود و آن دو بدبخت را نگاه میکرد؛ بازی که تمام شد، گفت:
- خانوم ستوده، به مدت یکماه کارایی که میگم رو انجام بدید مثلاً نظافت اتاقم، اتو کشیدن لباسام، شستن لباسام، مرتب کردن اتاق گیم و شما آقای ایمانی... .
محمد شروع به دفاع کرد:
- منو به زور وارد کردین قبول ندارم!
سهراب وسط مبل سه نفره آبی روشنشان نشست و جواب داد:
- بهدرک که قبول نداری دیگه نشستی میخواستی بری، به مدت یکماه تموم عقد قراردادها، تحویل بار، جارو کشیدن بعد از اتمام زمان کاری و واسه من چایی میاری!
این یک مورد هیچ رقمه تو کت محمد نمیرفت! مگر آبدارچی بود؟ خواست اعتراض کند که سهراب صدای تلویزیون را تا ته زیاد کرد و این یعنی همه خفه شوند!
محمد که رفت، با ستاره جمع و جور کردند تا شام بخورند. مادرشان هم با لبخندی عجیب غریب سر میز حاضر شد؛ دلیل ترسناک این لبخند را نپرسیدند تا خودش لب باز کرد:
- یادته چند وقت پیش یک خانومهای برامون نذری آورد؟ گفتی مردم چقدر باکلاس نذری میدن!
روی صحبتش با سهراب بود. تنها سری در جواب مادرش تکان داد و منتظر ادامه جمله شد.
ثریا ادامه داد:
- خواهر شوهر سمانه بوده، سمانه میگه چند وقتی هست از قزوین اومده تهران اصالتاً ترکه ولی تهران متولد شده، نمیدونی چه چیزا میپزه، تو اینستا همه ازش تعریف میکنن ستاره!
قسمت آخر را با ستاره بود تا بلکه دو روز از هفت روز بیکاریاش را به کلاس آشپزی، نقاشی، خیاطی چیزی اختصاص دهد.
ثریا خیلی غافلگیرانه گفت:
- هنرمندم هست! اسمشم سلناخانم... .
سهراب تا تهش را رفت. قاشقش را در بشقاب انداخت و جواب داد:
- نه.
ثریا درهم شد و الان بیش از پیش چهرهاش مانند عاطفه رضوی بود، همه این شباهت را به او میگفتند.
ستاره: چی میخوای خب؟ خوشگل که هست، آشپزیشم که خوبه خانواده هم که خب تا حدودی میشناسیم، من چندبار خونه خاله دیدمش دختر خوبیه باورکن خیلی باحاله!
همین مانده بود ستاره بعد از آن انتخاب خفت بارش، بخواهد او به او مشاوره ازدواج بدهد.
سهراب: همین که گفتم الکی خودتونو هلاک نکنید.
- به...چه...نتیجه ای...رسیدین؟
سهراب پیشانیاش را ماساژ داد و موهای بلند شدهاش را از جلوی چشمانش کنار زد؛ میتوان فهمید گرفت که نتیجه نهایی چندان باب میل نیست! تلویزیون را روشن کرد و گفت:
- پرسپولیس بازی داره امشب، با ذوب آهن.
طبق قرار همیشگی، اول شرط گذاشتند که حدس هرکسی درست بود، حق دارد هر حکمی را بر دیگری تحمیل کند. نیم ساعتی از بازی گذشت و تا اینجا برنده سهراب بود.
صدای زنگ آیفون تمرکزشان را بهم زد، محمد بود. هرچند که برای کار دیگری آمده بود اما به زور نشاندش پای فوتبال و او را هم وارد بازی کثیفشان کردند.
محمد: من باید برم کار دارم!
سهراب: گل زد، گل زد!
گردن ستاره و محمد همزمان باهم به سمت تلویزیون چرخید. پرسپولیس یک گل خورد ولی آفساید شد و هر دو نگاهی به سهراب انداختند.
ستاره با تمسخر لب زد:
- نمیخوای حدسات رو ویرایش کنی؟
سهراب ابرویی بالا انداخت و هر سه با جدیت خیره تلویزیون شدند؛ سهراب از یک سو دعا میکرد بازی یک به سه شود، ستاره و محمد بیخیال نظرشان را همان اول گفتند، صفر به سه.
داشتند به دقایق پایانی نزدیک میشدند و هر سه ایستادهبودند تا تیم محبوبشان گل بزند. محمد به احوالات سهراب میخندید. سهراب محکم زهرماری گفت و همین که سرش را برگرداند، ذوب آهن گل زد، خانه از فریاد سهراب لرزید! ستاره چشم از حرص بست.
محمد: نه آفساید قبول نیست! اصلا تو ببین فاصلهی بازیکن با تور... .
سهراب: حرف نزن داور از تو عاقلتره!
یک ربع آخر، سه نفری به سر و کله هم میزدند. سهراب خوشحال نیشش از شرق تا غرب باز کردهبود و آن دو بدبخت را نگاه میکرد؛ بازی که تمام شد، گفت:
- خانوم ستوده، به مدت یکماه کارایی که میگم رو انجام بدید مثلاً نظافت اتاقم، اتو کشیدن لباسام، شستن لباسام، مرتب کردن اتاق گیم و شما آقای ایمانی... .
محمد شروع به دفاع کرد:
- منو به زور وارد کردین قبول ندارم!
سهراب وسط مبل سه نفره آبی روشنشان نشست و جواب داد:
- بهدرک که قبول نداری دیگه نشستی میخواستی بری، به مدت یکماه تموم عقد قراردادها، تحویل بار، جارو کشیدن بعد از اتمام زمان کاری و واسه من چایی میاری!
این یک مورد هیچ رقمه تو کت محمد نمیرفت! مگر آبدارچی بود؟ خواست اعتراض کند که سهراب صدای تلویزیون را تا ته زیاد کرد و این یعنی همه خفه شوند!
محمد که رفت، با ستاره جمع و جور کردند تا شام بخورند. مادرشان هم با لبخندی عجیب غریب سر میز حاضر شد؛ دلیل ترسناک این لبخند را نپرسیدند تا خودش لب باز کرد:
- یادته چند وقت پیش یک خانومهای برامون نذری آورد؟ گفتی مردم چقدر باکلاس نذری میدن!
روی صحبتش با سهراب بود. تنها سری در جواب مادرش تکان داد و منتظر ادامه جمله شد.
ثریا ادامه داد:
- خواهر شوهر سمانه بوده، سمانه میگه چند وقتی هست از قزوین اومده تهران اصالتاً ترکه ولی تهران متولد شده، نمیدونی چه چیزا میپزه، تو اینستا همه ازش تعریف میکنن ستاره!
قسمت آخر را با ستاره بود تا بلکه دو روز از هفت روز بیکاریاش را به کلاس آشپزی، نقاشی، خیاطی چیزی اختصاص دهد.
ثریا خیلی غافلگیرانه گفت:
- هنرمندم هست! اسمشم سلناخانم... .
سهراب تا تهش را رفت. قاشقش را در بشقاب انداخت و جواب داد:
- نه.
ثریا درهم شد و الان بیش از پیش چهرهاش مانند عاطفه رضوی بود، همه این شباهت را به او میگفتند.
ستاره: چی میخوای خب؟ خوشگل که هست، آشپزیشم که خوبه خانواده هم که خب تا حدودی میشناسیم، من چندبار خونه خاله دیدمش دختر خوبیه باورکن خیلی باحاله!
همین مانده بود ستاره بعد از آن انتخاب خفت بارش، بخواهد او به او مشاوره ازدواج بدهد.
سهراب: همین که گفتم الکی خودتونو هلاک نکنید.
آخرین ویرایش: