جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [مشقت‌های ناپیدا] اثر «نرگس بانو کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط مهزاد با نام [مشقت‌های ناپیدا] اثر «نرگس بانو کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 561 بازدید, 24 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مشقت‌های ناپیدا] اثر «نرگس بانو کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع مهزاد
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط مهزاد
موضوع نویسنده

مهزاد

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
35
416
مدال‌ها
2
محمد با یادآوری نورهای سرخ و بنفش دیشب، رو به سهراب هشدار داد:
- من دیگه نمیام خونتون! روانی شدم! تا صبح چشمم به لوستر بود قشنگ توش دوتا چشم قرمز می‌دیدم.
املاکی رو‌به‌روی خانه آن‌ها با چراغ نئونی نام مغازه‌اس را پشت در نوشته بود و در تاریکی شب نورش از پرده‌های سفید نازک عبور می‌کرد و به لوستر می‌خورد. برای بار صدم علت نور‌های سرخ را شرح داد و محمد همچنان مُصِر بود بر این‌که ثابت کند خانه آن‌ها دارای ارواح لیزری است. مشکل محمد با تاریکی بیش از حد بود؛ در واقع فوبیای تاریکی داشت حتی اگر در میان صد نفر باشد.
بعد از رفتن ستاره از طبقه بالا، هر دو اتاق را از آن خودش کرد. یکی را اتاق گیم، و دیگری را برای خواب و درس خواندن کرده بود.
خبر جدید امروز تولد محمد بود.
سهراب: حالا از این ارواحی که گفتی چیا می‌دونی؟ الان من چیکار کنم دور بشن؟
متخصص جن‌زدایی، ایمانی اول یک دور فاجعه را بیان کرد و حین رفتن به عمق فاجعه گفت:
- من نمی‌دونم ولی شنیدم سرکه بزاری خوبه، حرز ببندی خوبه، ازین تابلوفرش قرآنی بزار یا هر صبح یا شب سوره بخون کوف کن!
سهراب: چی‌کار کنم؟
محمد: کوف کن.
بعد خودش ادای مثلا کوف کردن را درآورد که سهراب گفت:
- منظورت فوت کردنه؟
محمد: چه فرقی داره؟!
تا در شرکت به راهکار‌های دفع ارواح محمد گوش داد؛ این‌ها اثرات جوادی بود! فقط او بود که گاهی در زمان بیکاری، کنفرانس دفع ارواح خبیث و اشرار به ظاهر نیکو می‌گذاشت. همین‌که پای محمد به سالن رسید، بادکنک ها ترکید و صداهای زیادی بلند شد. طبق یک رسم ناشناخته برای تولد هر یک از افراد شرکت، سطل آب سردی سرش می‌ریختند تا ورودش به سن جدید را به تمام اعضا و جوارحش بفهمانند.
حسام شمع‌ها را روشن کرد و کنار رفت. خیلی هم بدون کثیف‌کاری تولد نگرفتند، ظرف پر خامه‌ای آماده بود تا پس از فوت کردن شمع‌ها، روی صورتش بنشیند. شمع سی و دو سالگی را که فوت کرد و خامه‌ها در صورتش خورد، نوبت به کادوهایش رسید. علایق محمد در چیزهای محدودی خلاصه می‌شد، برای همین هم خریدن کادو چندان سخت نبود؛ چند نفری پول گذاشتند و دسته جدید پی‌اس‌فور برایش خریده بودند، باقی کادو‌ها هم شامل ساعت و دستبند‌های چرمی و النگو برنجی بود که زیاد در دست محمد دیده می‌شد، اما کادو حسام متفاوت از کادو همه آنها بود. محمد تا درش را باز کرد، سریع بست و گفت:
- دوستان خیلی ازتون ممنونم زحمت کشیدین.
حسین مشکوک از حسام پرسید:
- چی بهش دادی؟
از لبخند و شانه بالا انداختن حسام کاملاً متوجه محتوای کادو شد. نامحسوس جعبه را از دست محمد کشید و باز کرد. اشتباه کرده‌بود؛ داخل جعبه از ماسک صورت، مو و ژل و رنگ مو پر بود. کیک را برش دادند و بعد از دو ساعت تولد گرفتن، پشت میزهایشان نشستند.
محوطه شرکت بزرگ بود؛ اگر می‌توانست بخشی از کارگاه را بیرون ببرد یا حتی آن بخش را به کارگاه اضافه کند، خیلی خوب می‌شد. به محمد هم گفت و او بیشتر نظرش روی ایده اول بود چون درحال حاضر فرصتی برای ساخت و ساز ندارند. حین حرف‌زدنشان شریفی وارد اتاق شد؛ چون ساکت دم‌در ایستاده بود، فکر کرد شاید برای درستی کارش او را می‌خواهد و بعد از آخرین محاسبه هزینه‌ها با محمد، به طرف شریفی رفت تا باهم به کارگاه بروند. شریفی گفت:
- آقای شهیدی که داشتن میومدن داخل، یک خانومی هم باهاشون وارد شد، که ظاهراً با شما قرار ملاقات داشتن.
امروز با کسی ملاقاتی نداشت! پریا موهای طلایی‌اش را مرتب کرد و ادامه داد:
- مدیرعامل شرکت حقیقی هست.
محمد: حقیقی؟!
با شنیدن تق‌تق پاشنه‌ای، سر هر سه از دفتر بیرون رفت؛ خودش بود.
شریفی: گفتم که افاده‌ایه! راه رفتنشو! الان پای چپش پشت پای دیگش گیر می‌کنه!
با نزدیک شدن مانلی، سد سه‌نفره شکسته شد و هر کدام به سویی رفتند. این میان شریفی دقیقاً مانند خود مانلی برای راه رفتنش پا پشت پای دیگر می‌گذاشت و در آخر هم روبه‌روی محمد آن‌سوی اتاق نشستند و الکی سرشان را الگوکشی و...گرم کردند.
مانلی کیفش را روی میز گذاشت و گفت:
- راستش من برای عذرخواهی بابت اون روز توی دفتر اومدم، می‌دونم شاید قبول نکنید، ولی خب به هرحال وظیفه هر انسانی هست که جبران خطا بکنه.
همین‌که از پنجره به بیرون پرتش نمی‌کرد، جای سجده شکر داشت! خیلی در جلد آقامهندس بودنش فرو رفت و جواب داد:
- نه اشکالی نداره، بالأخره شماهم از رد شدنتون عصبی بودید.
مانلی کمی نگاهش کرد و کاملاً متوجه منظورش شد، اما خونسرد خندید و پرسید:
- جای دفترتون رو عوض کردید؟ قبلاً اینجا بود؟
شریفی از جای خودش بلند شد و به سمت او آمد. داشت جواب مانلی را می‌داد که پریا میان کلامش پرید و شروع کرد از چند دستگاه پیشرفته مهندسی، آرام صحبت کردن که آیا بخرند یا بگذارند در ماه چهارم پروژه؟ آن دستگاه‌ها به قدری گران بود که جرأت دیدن قیمتش هم ریسک بزرگی بود، ولی شریفی خوب نقطه جوش مانلی را شناخته بود.
 
موضوع نویسنده

مهزاد

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
35
416
مدال‌ها
2
مانلی قهوه‌اش را برداشت و بی توجه به حضور سهراب، از محمد پرسید:
- حقوقتون با این تحریمی که هستیم تغییری کرده یا نه؟ من که حقوق بچه هارو بالا بردم واقعاً در حقشون ظلم میشه...
هنوز ادامه حرفش را نگفته بود که شریفی گفت:
- آها راستی خوب شد خانوم حقیقی یادآوری کردن.
رو به او اضافه کرد:
- بابت پاداشی که دیروز واریز کردید خیلی ممنونم درگیر تولد آقای ایمانی شدیم، یادمون رفت ازتون تشکر کنیم. آخر این‌هفته رو که هستید دربند؟
این چرا این‌گونه رفتار می‌کرد؟ پاداش چه بود؟ دربند چه بود؟ او چه می‌گفت؟ برای حفظ ظاهر هم که شده باید خود را مطلع نشان می‌داد و خداروشکر محمد هم همراهی می‌کرد.
مانلی دوباره پرسید:
- میانگین حقوق شرکت چقدر هست؟
سهراب: بستگی داره. اگر تجربه کاری و تحصیلات بالایی داشته باشن از پونزده میلیون بیشتر هست ولی برای تازه‌کار از پنج میلیون تا ده میلیون، بازم بستگی به شرایط شخص داره.
مانلی سری تکان داد و خواست که پرونده مالی پروژه را ببیند. محمد برایش آورد و توضیح می‌داد که چند درصد از بودجه متعلق به چه گروهی است که خب طبیعتاً با توجه به سختی کار گروه تحقیق و توسعه، سی یا چهل درصد از آن این گروه بود و کمترین ترین برای بازاریابی و فروش بود، تولید هم ما بین این دو، یعنی بیست یا سی درصد بود.
مانلی: برای بودجه، حقوق و کلاً مزایای شرکت سیاست داخلی دارید دیگه؟ یا هیئت مدیره تعیین می‌کنه؟
محمد پرونده را بست و جواب داد:
- برای هر پروژه خب فقط سیاست شرکت تصمیم نمی‌گیره، بعضی وقتا قراردادی کار می‌کنیم.
شریفی از آن سوی اتاق میان پرونده‌ها صدا زد:
- آقای ایمانی لطفاً تشریف بیارید!
به وضوح مشخص بود می‌خواهد محمد را از حقیقی دور کند. مانلی هم انگار خسته بود که خودش خودکار از جا بلند شد و خداحافظی کرد. بعد از رفتنش، شریفی غر زد:
- چرا همه چیزو توضیح می‌دادی بهش خب اون می‌خواد تقلید کنه!
سهراب هم تا حدودی هم‌نظر بود با او ولی محمد اعتقاد داشت هیچ چیز خاصی نگفته است.
آن روز هم مانند باقی روزها گذشت و کوچک بودن محیط شرکت بیشتر او را در فکر توسعه شرکت انداخت‌. باید حداقل نصف محوطه را به سالن دوم اضافه می‌کرد شایدم هم کل آن را.
محمد شماره دکتر را گرفت. او بدون استرس‌تر از سهراب حرف می‌زد، هم برای تجهیزات و هم برای بزرگ کردن کارگاه گفت و در آخر که قشنگ دکتر را دیوانه کرد، پرسید:
- قرار بود برامون نیرو بفرستید چی‌شد؟ من دیگه نمی‌تونم هم مدیرمالی شرکت باشم هم معاون باشم هم... خب کی می‌رسن؟... فردا؟
مکالمه‌شان که به اتمام رسید، سیل سوألاتش را به سمت محمد روانه کرد《کی میخوان سنگ بیارن؟》،《برای تجهیزات تولید چی گفت؟ 》،《گفت کی می‌رسه؟》،《مخالفت نکرد؟》و آخرین سوالش را پرسید:
- نفهمید که من دارم بهت می‌گم؟
محمد یکی از پرونده‌‌های جدیدی که برای نیروهای استخدامی درست می‌کرد را سمت او پرت کرد و داد زد:
- نه نفهمید! ولی اگر می‌خوای زنگ بزنم بگم مدیرعامل شرکت حرف زدن بلد نیست!
برای بار چندم بود که ناتوانی‌اش در حرف زدن را در صورتش می‌کوبیدند؟ مهم نبود. پرونده‌ها و برگه‌های ریخته روی زمین را جمع کرد و اسامی‌ای که دکتر فرستاده بود را وارد پرونده ها می‌کرد. محمد هم دیگر با او حرف نزد؛ او سر در کار خودش بود، محمد هم طرف دیگر اتاق مشغول کار خود.
حسام وارد اتاق شد. حرف‌هایشان را شنیده بود و خب شاید از روی روحیه اجتماعی بالایی که داشت یا دلسوزی بیش‌از حد، به خودش اجازه می‌داد تا به سهراب کمک کند.
حسام: شماها ناهار نمی‌خواین؟ آوردن.
محمد 《باشه》ای گفت و بعد از مرتب کردن بهم ریختگی‌هایی که ایجاد کرده‌بود، از اتاق خارج شد.
حسام: سهراب تو نمیای؟
سهراب تازه حضور حسام را درک کرده بود. چطور متوجه آمدنش نشده بود؟ محمد کی از اتاق بیرون رفت؟ نگاهی به پرونده‌های باقی‌مانده کرد و گفت:
- نه، برو بخور بعد برای من بیار بالا.
این فرصتی خوبی بود تا برایش کلاس سخنوری بگذارد. پایین رفت و از همان وسط میز، دو پک مقوایی با نوشابه بزرگی را برداشت و به سمت طبقه بالا دوید. همین‌که صندلی محمد را تا کنار میز سهراب کشاند، مدیرعامل را شک انداخت. سهراب خیالش به این بود که شاید درخواست افزایش حقوق دارد، ولی حسام با لبخندی بزرگ گفت:
- من حرفاتون رو شنیدم! فالگوش نبودما!
سهراب بسته‌های غذا را باز کرد و آهسته جواب داد:
- به هیچ‌ک.س هیچی نگو. فراموش کن.
حسام: ببین من کمکت می‌کنم، خب؟ حسین یک موقعی مثل تو لال، نه یعنی کم حرف بود بعد روش کار کردم درست شد...
سهراب: لیوان نیاوردی؟
نوشابه را از دستش چنگ زد و کوبیدش روی میز. برای عمه‌اش که حرف نمی‌زد؟ می‌زد؟ عصبانی ادامه داد:
- چرا انقدر مقاومت می‌کنی خب...
جواب سهراب به او با لحنی تند و صدایی بلند بود. تمام شد. همان فریاد باعث شد دوباره پیشانی‌اش یخ بزند و شقیقه‌هایش مورمور شود. دستی به ته ریش کم پشتش کشید و به زور خواست حرفی بزند که حسین داخل شد؛ لیوان‌ها را روی میز گذاشت و به‌ بهانه‌ای برادرش را برد.
 
موضوع نویسنده

مهزاد

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
35
416
مدال‌ها
2
***
چرا به حرفش گوش کرد؟ اصلاً چرا برای سرکوب نخبه ای مانند سهراب باید از معتمدی کمک می گرفت؟ وارد جاده خاکی شد و پایش را روی پدال گاز فشرد. پیدا کردن آدرس کار سختی نبود چون در آن منطقه فقط چند ویلای بزرگ بود. چشم چرخاند و از بین ویلاها، ویلایی با کاشی‌های مشکی و درب سفید را شناسایی کرد. ماشین را دم‌در پارک کرد و پیاده شد. انگشتش را روی زنگ فشرد، تا صدای معتمدی را شنید:
- چته؟ زنگ سوخت!
باز کرد؛ و او بدون بستن در از روی سنگ فرش‌ها گذر کرد و داخل خانه رفت. کیف چرمی اش را روی میز کوبید و گفت:
- تو مفاد قرارداد نداشتیم که با نقشه دست دوم همو خراب کنیم! تو از کجا می‌دونستی ستوده چقدر به همکارانش حقوق میده؟ از کجا می‌دونستی چند درصد از پروژه به خودش می‌رسه؟ چندبار نفوذ کردی شرکتش؟ باتوام!
فرهاد با گذاشتن فنجان قهوه برای او روی میز، جواب داد:
- شایان. داداشمو که می‌شناسی؟ دختربازیش حرف نداره!
مانلی: کی؟ کدوم دختر؟
فرهاد: شریفی، پریا شریفی فکر کنم.
فرهاد از تلخی قهوه چهره اش درهم شد و گفت:
- دختر ساده و خوبی بود. شایانو فرستادم مخشو زد تا همین دوماه پیش، احمق سر یک خرس مسخره کات کرد!
از کنار دخترک رد شد و کنترل تلویزیون را برداشت، ببیند بالأخره برای آخرین بار می‌تواند درستش کند یا نه.
مانلی کلافه از نفهمیدن کلامِ او، غرید:
- عین آدم حرف بزن خب بفهمم چی میگی؟! مگر شریفی کیه؟
جرعه آخر قهوه را که سر کشید، کنترل را روی میز انداخت، جواب داد:
- قیافشو دقیق یادم نیست، ولی موهاش طلایی بود، چشماشم فکر کنم یه‌چیزی تو مایه‌های عسلی ولی یادمه خیلی سفید بود. عین برف!
خوب بود که هنوز دقیق یادش نبود! دوست داشت دانه‌دانه آن ناخن‌هایش را در پوست، گوشت و استخوان مرد رو‌به‌رویش فرو کند. معتمدی با دیدن نگاه ریزشده مانلی، طعنه زد:
- گندی زدی؟ چقدر؟ میشه جمعش کرد؟
مانلی عصبانی به رویش توپید:
- ببند دهنتو! از اولشم نباید به تو اعتماد می‌کردم!
فرهاد صندلی ای عقب کشید و نشست.
با آرامش گفت:
- آخه چرا؟ تو اصلاً تو من می‌بینی همچین آدم کثیفی باشم؟
چشم مانلی به شیشه‌های ردیف شده روی اپن بود. مدیرعامل شرکت خصوصی سایه خوب در ویلا از خودش پذیرایی می‌کرد؛ هر لحظه انتظار درآمدن دختری از یخچال و زیر فرش داشت، اما انگار دیر رسیده بود. مقابل فرهاد صندلی‌ای عقب کشید و نشست. موفقیت های پی در پی سهراب، جماعتی را تشنه به خونش کرده بود. حرف تمام شرکت‌های دانش بنیانی که در زمینه پزشکی و... فعال بودند؛ الگو قرار دادن شرکت ستوده، برای خودشان بود. ناخودآگاه درگیری ذهنی اش را به زبان آورد:
- چی داره این شرکت؟
معتمدی قاطع جواب داد:
- همکار! همکارای شرکتت رو با همکارای اون مقایسه کنی می فهمی چرا همیشه موفقه.
بیراه هم نمی گفت. او یک مشت آدم با تجربهٔ پیر را جمع کرده بود؛ که آخر عمری به جای کار کردن، به فکر پر کردن جیب هایشان بودند. دکتر مقدم به او گفته بود که به خاطر داشتن نیروی جوان شرکت ستوده را انتخاب کرده است؛ اما او قاطع این فرضیه را رد کرد. معتمدی با لبخند اضافه کرد:
- بهتره یک درخواست بدی برات نیرو بفرستن!
خیره فرهاد، از جا بلند شد و کیفش را برداشت.
بی هیچ خداحافظی‌، از ویلا خارج شد و با خودش غر زد:
- همین مونده تویِ پیر خرفت به من بگی نیروی جوان استخدام کنم. انگار آماده گذاشتن من برم بگم بدین به من! اگر آدم بود که چهارتا لب گوری نمی‌آوردم!
سوار ماشینش شد و تخت گاز جاده خاکی را برگشت. وارد آسفالت که شد، موبایلش زنگ خورد. جواب داد و روی بلندگو گذاشت.
مونا لقمه ای را که تازه در دهانش گذاشته بود، قورت داد و داد زد:
- اِی الهی گور به گور بری! چرا جواب نمیدی؟ می‌دونی چقدر زنگ زدم؟ شارژم رفت!
در حالی که دنده را عوض می‌کرد که پر سرعت‌تر برود، گفت:
- جلسه بودم، بی‌صدا کردم.
مونا بلند پرسید:
- چی میگی؟ نفهمیدم صدات بد میاد.
جیغ زد:
- جلسه بودم!
مونا بدتر صدایش را بالا برد و توپید:
- چرا جیغ میزنی کر که نیستم! فقط گفتم صدات بد میاد، خر!
مانلی، دنده را در دستش فشرد و نفسی آزاد کرد و لب زد:
- ببین من الان اصلاً اعصاب ندارم! چی میخوای؟
بالأخره خواهرش بود و اخبار این چند وقتش را داشت، برای همین پرسید:
- چیشده؟ باز با جناب ستودنی دعوات شده؟
مونا تنها کسی بود که از بین اعضای خانواده‌اش، ماجرای او و سهراب را می دانست؛ ماجرایی که از شکست های پی‌در‌پی او و موفقیت‌های پی‌درپی سهراب، نشأت می‌گرفت.
مونا با نشنیدن صدای او، خودش شروع به حرف زدن کرد:
- تو بلد نیستی چطور از میدون به درش کنی. باید ضعفش رو بدست بیاری که این یه‌ذره سخته اما می‌تونی از یک راه حل آسون‌تر بری! متنهی ظرافت کار رو نداری.
ماشین را کناری زد و مونا ادامه داد:
- تا اونجایی که من میدونم خودش و رفیقش مجردن!
تا ته نقشه را خواند و طعنه زد:
- به همین خیال باش که سهراب عاشق من بشه! عمراً!
مونا سرد لب زد:
- از کجا میدونی؟ مگر گفتی تا حالا؟ یک‌بار با عقل من برو جلو شاید جواب داد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

مهزاد

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
35
416
مدال‌ها
2
بیراه هم نمی گفت. این کوه غرور را شاید با شکست روحی می‌توانست از میدان به در کند! حتی اگر هدفش از سهراب به محمد تغییر می‌کرد، باز هم او برنده بود! بالأخره محمد یکی از متخصصین مجرب مجموعه سهراب بود.
مونا در پایان سخنرانی‌اش، اضافه کرد:
- فکر کن میدون جنگه، یا فرمانده لشکرو باید منحرف کنی یا یکی از سرداراش! در هر صورت تو برنده‌ای بلاخره محمد بکشه کنار سهراب تنها میشه!
مانلی: لعنت بهت، عجب عمروعاصی بودی!
از خنده سرخ شده بود. مونا که صدای خنده خواهرش را شنید، او را از فحش‌هایش بی نصیب نگذاشت. تماس که به پایان رسید، مانلی ماشین را روشن کرد و به سمت شرکتش رفت. نقشهٔ خواهرش بد نبود، اما نیاز داشت کمی روی آن کار کند.
****

سهراب در اتاقش دنبال نقشه‌ای می‌گشت، که صدای آرام خانم روشن را شنید.
سر بلند کرد و با دیدن او در اتاقش پرسید:
- کاری داشتین؟
روشن، گیج جواب داد:
- ها؟ نه... یعنی بله!
بلند شد.
سهراب: حالتون خوبه؟
روشن: ممنون. شما خوبین؟
نه انگار واقعاً پتکی چیزی به سرش خورده بود، هرچه بود گفتنش خیلی سخت بود که اینطور عرق می‌ریخت، دعا‌ دعا می‌کرد که درخواستش مرخصی نباشد! خانوم روشن بلاخره جان کند و گفت:
- راستش مادرم که می‌دونید دیروز از کربلا اومده...یکم ناخوش احوال هستن...یک مرخصی چند روزه می خواستم.
می توانست بگوید نه؟ آن هم با این شرایطی که به وجود آمده و مانلی عین عقاب آن‌ها را دید می‌زد! کافی بود مرخصی ندهد، تا به طور نامحسوسی خبر به گوش آن طوفان چشم آبی برسد. آرام جواب داد:
- دو روز کافیه؟
سکوت خانم روشن را نه به رضایت، بلکه به نارضایتی برداشت و اضافه کرد:
- چهار روز؟
خانم روشن لب گزید و گفت:
- باورکنید راست می‌گم الان همسرم بالا سرشه!
درحالی که برگه های مرخصی را پیدا می کرد، خودش را هم می‌خورد که نگوید در این وضعیت که هنوز نیرویی نیامده، حداقل شیفتی مرخصی بگیرند!
سهراب: نه اشکالی نداره فقط اگر ممکنه امروز یا فردا یک ساعت تشریف بیارید برای تست دستگاه.
روشن و همسرش از متخصصین رشته برق و الکترونیک بودند که برای ساخت یک قطعه نوین، یک‌سالی بود با آن‌ها همکاری می‌کردند.
قطعه‌ای که اگر می‌توانستند تولید کنند، خیلی از شرکت‌های خودروسازی آن را می‌خریدند.
خانم روشن برگه را گرفت و خداحافظی کرد‌. تا آمد از اتاق خارج شود، شریفی خودش را بدون هیچ اجازه‌ای داخل انداخت و بلند گفت:
- آقای دکتر باورکنین این یکی بُرد خیلی خوب شده! همش همون وزن‌هایی که دادین گذاشتم.
باهم به طبقه پایین رفتند و صفحه را در مانیتور انداخت.
هنوز نگاه نکرده بود که خود شریفی گفت:
- فقط آقای دکتر وزن یکی از قطعات دو دهم از اونی که گفتید بیشتر شد.
پیشرفت کرده بود! دیگر لازم نبود اشتباهش را ببینی و تذکر بدهی؛ خودش می‌دید و می‌گفت‌ و فقط منتظر تائید اشکال می‌ماند. این دختر کم داشت یا او را مسخره کرده بود؟
تکیه به صندلی داد و طعنه زد:
- خانوم شریفی روی پیشونی من چی نوشته؟ چرا من هرچی می‌گم شما یک‌جور دیگه می‌شنوید؟!
شریفی بُرد را زیر میکروسکوپ گذاشت و با پنس قطعه را جدا کرد. به همین راحتی! گاهی اوقات به سرخوش بودن این دختر حسادت می‌کرد. جوری رفتار می‌کرد انگار هیچ اتفاقی نیافتاده است. ملتمسانه گفت:
- خانوم شریفی خواهش می‌کنم همون کاری که می‌گم رو بکنید! وزن هر قطعه ای که می‌گم حساب شده...
شریفی وسط حرفش پرید و گفت:
- حالا دفعه بعدی رعایت می‌کنم،
میگم آقای دکتر می‌شه به کیانی بگید یکم یواش‌تر حرف بزنه؟ تمرکزم بهم می‌ریزه.
از روی صندلی بلند شد و جواب داد:
- اگر ساکت کردن حسام باعث میشه شما کارهارو دقیق انجام بدید، باشه.

سالن را دور زد، ولی حسام را ندید؛ صد دفعه بابت صدای نکره‌اش تذکر داده بود ولی انگار تا سیستم صوتی‌اس را نابود نمی‌کرد، نمی‌توانست این آدم را به شیوه مسالمت‌آمیزی خفه کند.

آن هفته، هفتهٔ نزول بلایا بود؛ همین‌که مانلی قدم مبارکش را در شرکت آنان گذاشته بود، یعنی باید خودشان را زره‌پوش آماده حمله بلایایِ عجیب‌تری می‌کردند. البته فاجعه بزرگ همان مانلی بود وگرنه به جز سوختگی انگشت محمد با لحیم، توقف ناگهانی دستگاه‌ سی‌ان‌سی، افتادن کامپیوتر شریفی ، گم شدن چند کولیس و ابزار اندازه‌گیری و درگیر شدن حسین با حسام دیگر اتفاق خاصی نیافتاد و این‌که هنوز با محمد سر این‌که نقطه‌ضعفش را به‌رویش آورد، سرسنگین بود. هرچند که برای محمد اصلاً اهمیتی نداشت و انگار راحت هم شده بود!
 
موضوع نویسنده

مهزاد

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
35
416
مدال‌ها
2
***
مانلی وارد شرکت معتمدی شده بود و تندتند داشت به سمت در می‌رفت که منشی گفت:
- داخل جلسه دارن.
چشمی نازک کرد و بدون اینکه حتی به طرف منشی برگردد، جواب داد:
- اطلاع دارم!
در را باز کرد و داخل اتاق شد. ظاهراً مهمانانش خارجی بودند، چون معتمدی به زبان دیگری حرف می‌زد. توجهی نکرد و روی یکی از صندلی ها نشست.
فرهاد سریع‌تر جلسه را جمع و تمام مهمانانش را بدرقه کرد؛ بعد از بستن در، رو به او توپید:
- بهت صبر کردن یاد ندادن؟ واسه چی وسط جلسه سرتو عین گاو میندازی میای تو؟
فعلاً برای اثبات گاو بودن او آمده‌بود و کاری به گاو بودن خودش نداشت. او را معطل نقشه مضخرفش کرده بود و انتظار صبر هم داشت! گوشهٔ ناخنش را کند، و گفت:
- چرا اتفاقاً بهم فرق بین صبر و معطلی رو خوب یاد دادن!
معتمدی: تو دیگه خیلی خودشیفته‌ای بابا!
مانلی زبان روی لب‌های رژخورده‌اش کشید و نقشهٔ خواهرش را گفت؛ هر جمله‌ای‌ که می گفت، چشمان معتمدی از قبل بزرگتر و ابروهایش هر لحظه بالا و بالاتر می‌رفت.
فرهاد نگذاشت جمله را تمام کند و غرید:
- تو حالیته چی داری میگی؟ ببینم رمان زیاد میخونی یا فیلم عشق و انتقام می‌بینی؟ پیش خودت فکر کردی با یه جفت چشم آبی و موی طلایی اونم رنگ کرده میشه هر پسری رو گول زد!؟ اونم سهراب!
موهای موج دار مشکی‌اش را عقب راند، و با پوزخندی ادامه داد:
- حتی اگرم می خواستی این نقشه رو اجرا کنی الان خیلی دیر شده! یک ذره عقلتو کار بنداز می‌فهمی هیچ آدمی به رقیبش علاقه‌مند نمیشه!
تا به حال انقدر از خودش خشونت به خرج نداده بود، اما اینبار نتوانست جلوی خودش را بگیرد؛ گلدان رنگی و کوچک روی میز را برداشت و کوبید. عصبانی داد زد:
- یک جوری نگو انگار با اِبن‌زیاد طرفی!
نفس‌های بلندش حتی از دور ترین نقطهٔ اتاق هم شنیده می‌شد. فرهاد که رویش به دیوار و تقدیرنامه‌های شرکت بود، ولی مانلی بدون توجه به بی‌محلی‌اش ادامه داد:
- حق داری درک نکنی چون تو مثل من کارت تو خطر نیست! بفهم اگه ستوده یک مناقصه دیگه رو ببره هم من ورشکست میشم هم تو!
کیفش را برداشت و از شرکت بیرون زد، امیدوار بود توانسته باشد اندکی فرهاد را تحت تأثیر قرار دهد.
سوار ماشین شد و موبایلش در دستش زنگ خورد. با دیدن اسم فرهاد، لبخندی زد و زمزمه کرد:
- انقدر زنگ‌بزن که صبر کردنو یاد بگیری!
یکبار هم او معطل بماند! مگر چه می‌شد؟ آسمان که به زمین نمی‌رفت! گوشی را روی صندلی انداخت و ماشین را روشن کرد. از آینه نگاهی به صورتش انداخت و خداروشکر آرایشش به‌هم نریخته بود.
سر راه با آن تیپ و قیافه، به اصرار خواهرش سبزی خرید. هر ثانیه‌ای که در آن مغازه بود، حس می‌کرد فروشنده خیره.خیره نگاهش می‌کند. قسمت بدش هم این بود که باید خودش با آن ناخن‌های تازه کاشته شدهٔ بی رنگ ، سبزی جدا می‌کرد. گِل‌های سبزی پشت ناخنش رفت و چشم روی هم فشرد. آهسته با خودش زمزمه کرد:
- تو سرت بخوره اون گیاهخواریت!
شاگرد میوه‌فروش که تعلل او را دید، نزدیک شد و گفت:
- ببخشید خانوم؟ کمک نمی‌خواید؟
مانلی چشم باز کرد و با لبخندی زوری جواب داد:
- لطف می‌کنین!
دلش می‌خواست وسط همان مغازه شلوغ می‌نشست و گریه می‌کرد! تا به خودش آمد، شاگرد میوه فروشی سبزی ها را در روزنامه پیچید و عین دسته گل، جلوی صورتش گرفت. البته با کوهی دستمال کاغذی که دست‌هایش را تمیز کند. نقدی حساب کرد و خودش را از مغازه بیرون انداخت.
ساعت دوازده بعد از ظهر، زمان ناهار و استراحت شرکت بود. مسیر را سمت خانه کج کرد. تا وارد خانه شد، صدای جاروبرقی را شنید. به خیالش مونا جارو می‌کشد اما با دیدن مادرش که فرش را جمع کرده‌بود و روی پارکت را می‌کشید، هاج و واج ماند!
مونا سبزی هارا از دستش گرفت و دم گوشش داد زد:
- دمپایی پات کن تازه تمیز کردیم!
تا صورت سیاه مونا را دید، جیغ کشید، مونا هم از جیغ او جیغی کشید و سبزی هارا پرت کرد.
مادرش جارو برقی را خاموش کرد و رو به مونا توپید:
- خب برو بشور اون صورت واموندَتو دیگه، بچه زهرترک شد!
بعد رفتن مونا، مادرش خطاب به او گفت:
- امروز تو مهد اجرا داشته به این نقش گرگ خبیث دادن.
مانلی: بهشم میاد!
نفهمید از کدام سو صندل سنگین مونا، به مغز سرش اصابت کرد.
 
موضوع نویسنده

مهزاد

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
35
416
مدال‌ها
2
کاش این گیاه‌خواری باعث شود کمی مغز نداشته خواهرش جوانه بزند.
مادرش دست به کمر روی مبل دراز کشید. خاک که هیچ، حتی پرزهای معلق در هوا را به خورد جارو برقی داده بود! فقط او و مونا مانده بودند که مادرش به حلق جارو برقی اهدا نکرده بود!
لباس هایش را عوض کرد و به بهانه خستگی هیچ کمکی در چیدن میز نکرد.
مونا هم سبزی‌هایش را پاک کرد و سالاد عجیبی غریبی برایش خودش ساخت!همین‌ها را می‌خورد که نه قیافه داشت، نه قد و هیکلی!
هرچه او به طرف مادری کشیده بود، در مقابل مونا عین پدرشان گندمی و چشم و ابرو مشکی بود.
مادرش با نگاهی متأسف به تغذیه سبز مونا، لب زد:
- مادر برات ماکارونی بکشم؟
مونا متمرکز بر روی محتویات چرتش، جواب داد:
- نه اصلاً! روغن داره کبدم چرب میشه!
مانلی حین پیچاندن رشته‌های ماکارونی به دور چنگال، طعنه زد:
- همین‌طوری ادامه بدی می‌تونیم به عنوان همسر مرد نمکی به موزه معرفیت کنیم !
مونا خنثی نگاهش کرد و سبزی های باقی مانده قورت داد.
رو به مادرش توپید:
- نمی خوای بهش چیزی بگی؟!
و رو به او ادامه داد:
- عزیزم وقتی اطلاعی از مُد نداری که همه مانکن پسند شدن بهتره حرفی نزنی!
مانلی چنگالش را در وسط ماکارونی‌ها فرو کرد و گفت:
- عزیزم اینو بهت نگفتن که هیچکس تو زندگیش محتاج یک اسکلت بی روغن اونم از نوع پوک شده نیست؟
مونا ظرفش را به جلو هل داد و از پشت میز بلند شد. انگشت اشاره اش را بالا گرفت و خبیث گفت:
- شما بهتره به فکر آقای ستوده باشید که روز به روز داره چاق تر میشه وگرنه لاغری من به کارت ضربه ای نمیزنه!
بعد این حرف، از آشپزخانه بیرون رفت و او با مادر بهت زده‌اش ماند.
تند تند غذایش را خورد و اعتنایی به سوالات متداول مادرش نکرد.
کافی بود به یک سوأل جواب دهد، تا مثل همیشه مجبور شود از سیر تا پیاز ماجرا را تعریف کند. با زنگ خوردن موبایلش، از جا بلند شد. تا اسم معتمدی را دید، با اکراه جواب داد:
- بله جناب مهندس؟
معتمدی از لحن آرام صدای او تعجب کرد! منتظر جوابی تند و خشن بود! حوله اش را به سمت کمد پرت کرد و با همان سروکله خیس، لبه تخت نشست. گوشی را روی بلندگو گذاشت و گفت:
- جلسه داریم ساعت سه.
مانلی با همان لحن قبلی، پاسخ داد:
- آدرسش رو برام بفرستید.
فرهاد: کافه نزدیک خونتون.
و قطع کرد. دخترک فکر کرده بود می تواند با دو قطره اشک و دوتا جیغ گوش خراش، او را به هول و ولا بیاندازد. شرکت او با شرکت ستوده در یک سطح بودند و لازم نبود خودش را برای اثبات یا ارتقاء از شرکتی، به آب و آتش بزند! کسی که در آتش می سوخت، دخترک تازه به دوران رسیده ای بود که می خواست راه صدساله را یک شبه طی کند. او فقط قصدش زمین زدن ستوده بود، آن هم از طریق مانلی! غرور مانلی باعث شد تا برای نابودی ستوده او را انتخاب کند. چشم بست و در خیالش خطاب به مانلی گفت:
- بعد از ستوده نوبت خودته بدبخت.
از روی تخت بلند شد. تکرار اعلان پیامک گوشی‌اش دقیقه به دقیقه، نیش او را بیش از پیش باز می‌کرد.
سشوار را به برق زد و بی توجه به پیام‌های متوالی، موهایش را خشک کرد.
مانلی از آن ور خودش را می‌کشت تا بفهمد از کجا آدرس خانه‌اش را پیدا کرده؛ او از اینور در انتخاب دو کت تیره و روشن مردد بود و جلوی آینه خودش را آنالیز می‌کرد!
***
مانلی که در جواب پیام‌های زیادش چیزی جز بی توجهی نمی‌دید، پوست لبش را می‌کند و غر می‌زد:
- یک حالی ازت بگیرم که با دمت گردو بشکنی! وایستا فقط! منو می ترسونی؟
پر حرص انگشتش را روی اعداد زد و شماره آن منشی قناسش را گرفت. صدایش که آمد، بی‌دلیل عصبی پرسید:
- خانوم طلوعی شمایین؟
طلوعی با تردید تائید کرد.
مانلی: می‌تونید بیاید شرکت؟
منشی بدبخت گوش‌هایش برق گرفت!
مانلی ادامه داد:
- فقط آقای معتمدی از این قرار مطلع نشن!
در این چند وقت فهمیده بود که فرهاد کمی در دادن حقوق منشی و نظافت‌چی‌ خسیس است. می دانست که طلوعی برای بیماری برادر زادهٔ کوچکش هم که شده قبول می‌کند!
مونا از کنارش رد شد و تنه محکمی زد. کور بود!
مانلی روی مبل نشست و زمزمه کرد:
- لال می شدم برای تو تعریف نمی کردم.
مونا بلند جواب داد:
- بالأخره مامان می‌فهمید تو چرا بعضی شبا خونه نمیای!
تند توپید:
- چه ربطی داره؟! من کارم تو شرکت طول می کشه!
مونا: کارت عیب پیدا کردن از سهرابه؟
کاش مثل همیشه خانه نمی آمد. دیگر نیازی به توضیح نبود؛ مادرش همه ماجرا را فهمید. لب روی هم فشرد؛ شاید از حرص، شاید هم از عصبانیت! بی‌توجه به اصرارهای مادرش برای ماندن؛ از خانه بیرون زد. ماندن در شرکت خیلی بهتر از خانه بود!
 
موضوع نویسنده

مهزاد

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
35
416
مدال‌ها
2
شیلد را از روی صورتش برداشت و رو به افشین پرسید:
- از این قطعه چندتا داریم؟
افشین نگاهی به قطعه در دستش کرد و گفت:
- اگر خانوم شریفی جلوی پاشو نگاه می کرد سه تا داشتیم!
شریفی به افشین خونسرد نگاهی کرد، شاید فکر نمی‌کرد افشین در این حد می‌تواند آدم‌فروش باشد!
شريفی: اگر کیفیت داشت زیر پام لگد نمی‌کردم!
آقای دکتر قطعه بدرد نخور داده به من بررسی کنم!
بی حوصله کوتاه گفت:
- باشه، میگم بیارن.
قطعات از قبل تولید شده را تیک زد؛ خیلی نبودند شاید به یک ششم سفارش‌هایی که داد هم نمی‌رسید، ولی چون زمان کمی داشتند، نمی شد همه قطعات را تولید کنند. از سالن دوم، به محوطه شرکت رفت.
خانوم روشن و همسرش، دستگاه را روی ماشین تنظیم می‌کردند و محمد روی صندلی راننده نشسته بود. سهراب روی صندلی شاگرد نشست؛ محمد خطاب به طاهری می‌نالید《سعید مردم از گرما!》《کی تموم میشه؟》《استارت بزنم؟》طاهری در جواب غرغرهایش دستور داد:
- روشن کن!
همه در ماشین نشستند و محمد روشن کرد. طاهری هر پنج دقیقه تکرار می‌کرد《سرعت رو بیشتر کن.》محوطه آن‌قدر بزرگ نبود برای همین هی باید می‌چرخیدند.
حسام که از سالن بیرون آمد، محمد ترمز گرفت و داد زد:
- حسام! حسام بیا!
و رو به بقیه اضافه کرد:
- حسام خوب گاز میده.
از زیر کار در رفتن هم یکی از ویژگی های بارز اخلاقی‌اش بود. حسام نشست و گاز داد. رسماً قبض روحشان کرد! داشتند به سمت دیوار آجری محوطه می‌رفتند که سهراب داد زد:
- نگه‌دار!
حسام مسیر را پیچاند؛ انگار داشت مسابقه شوتی سواری می‌داد.
کلمه《نگه‌دار》هم اصلاً برایش معنی نداشت، چون با تکرار هر بار این واژه، بیشتر گاز می‌داد..

بعد از یک ساعت شوتی سواری، ترمز کرد.
سهراب درحالی که گردنش را ماساژ می‌داد، به عقب برگشت و پرسید:
- مصرف بنزین چقدر شد؟
سعید- نزدیک دو لیتر. خوبه نسبت به یک ساعت‌ونیم سرعت بالا و مسافتی که رفته، خوبه.
حسام از ماشین پیاده شد و گفت:
- سهراب به دکتر بگو تالارو خالی کنه بریم ماشینو افتتاح کنیم.
و رو به سعید ادامه داد:
- من خودم راننده میشم بلدم چطوری برونم که فکشون بیافته!
سهراب درحالی که شماره دکتر مقدم را از لیست مخاطبینش پیدا می‌کرد، از ماشین پیاده شد. خانوم روشن و همسرش رفتند و او با حسام به شرکت برگشت. مغز سرش را تا رسیدن به سالن جوید! به محض ورودشان به سالن، سروصدایی توجهش را جلب کرد. هیسی کشید و گوش داد. افشین از کنارشان با جعبه کمک‌های اولیه رد شد. پشت سر افشین دویدند و به اجتماع عظیم مجموعه رسیدند.
شریفی جیغی کشید و داد زد:
- وای رگش پاره شده!
محمد پانسمان را از افشین گرفت و دست حسین را بست.
خانوم سعادت آب قند درست کرده بود و می خورد!
بعد از رفتن حسین با محمد به بیمارستان، پرسید:
- یکی به من بگه اینجا چه خبره؟
افشین خون‌های روی زمین را پاک کرد، و با اشاره به حسام گفت:
- از ایشون که دستگاه برش رو روشن گذاشته بپرس!
شریفی با صدای جیغش گفت:
- بلند که حرف می‌زنی به‌درک! این حواس پرتیت نزدیک بود دست داداشت قطع بشه!
خانوم سعادت آرامش کرد و باهم رفتند. تا برگشتن حسین و محمد، مجموعه در سکوت کامل بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

مهزاد

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
35
416
مدال‌ها
2
به محض ورود حسین، خانوم شریفی، افشین و خانوم سعادت، به سمتش رفتند، فقط حسام بود که هدفون روی گوشش گذاشته بود و ورقه آلومینیومی‌ای را برش می‌داد. اسم دکتر مقدم که روی صفحهااش نمایان شد، ایستاد و جواب داد:
- سلام دکتر.
مقدم تند گفت:
- سهراب سریع کارتو بگو عجله دارم!
از برخوردش دلگیر شد و سرد پاسخ داد:
- پروژه فتاح تموم شده...
مقدم- زنگ می‌زنم تالار وقت می‌گیرم هرجا هستی بیا دفترم.
و قطع کرد. این چه طرز حرف زدن بود؟ چرا وسط حرفش پرید؟ گوشی را در جیبش گذاشت و خطاب به حسین که مقابلش بود، پرسید:
- دستت خیلی ناجوره؟ بیا بریم برات مرخصی بزنم.
حسین با عجله گفت:
- نه نه! برای مرخصی نیومدم فقط یه روپوش دیگه میخوام این خونی شده.
حسام روپوشش را درآورد و مچاله شده به سمت حسین پرت کرد. مسافتشان آن‌قدر زیاد نبود که نتواند آن را با آرامش بدهد! حسین با تکاندن روپوش گفت:
- خدا بهت رحم کرده داداش کوچیکتر از خودت نداری!
اختلاف سنی‌شان به دوسال نمی‌رسید، ولی خب روابطشان گویای آن بود که ده سال باهم اختلاف دارند! حسین که رفت، او با محمد مجنون ماند‌. مغزش در همین چند دقیقه که به بیمارستان رفت، تاب خورده بود. باید ده بار صدایش می کردی تا جواب بدهد! بار آخر سهراب محکم به شانه اش کوبید و غرید:
- عقب مونده باتوام!
محمد شانه‌اش را گرفت و جواب داد:
- جِز بزنی مردیکه شونم شکست!
سهراب برگه هارا جلویش انداخت و گفت:
- میخوام گزارش‌های این چند ماه پروژه فتاح رو ببرم واسه دکتر بشین نقاشیاتو پاک کن از روش.
محمد با شوقی ناشی از دیدن اشکال مسخره‌اش گفت:
- قشنگن که!
گزارش نوشتنش هم مسخره بود. یک گوشه کله خر،اسب و گوسفند کشیده بود و گوشه دیگر صفحه کاریکاتور او و باقی بچه های مجموعه.
از همه قشنگ تر خانوم شریفی بود. موهای پریشان در هوا و ناخن های دومتری با هیکلی مثل خلال دندان. به طبقه بالا رفت تا کیف و کتش را بردارد.
تا در را باز کرد، موبایلش زنگ خورد. جواب داد و خسته سلام کرد. ثریا خانوم با شنیدن صدای پسرش گفت:
- به حاج مجتبی خدا بیامرز زنگ می‌زدم از زیر خاک سرحال تر از تو جوابمو می داد! مادر کوه کندی یا فتح کردی؟

روی صندلی‌اش نشست و در جواب کنایه‌های مادرش پاسخ داد:
- نه فتح کردم نه کندم، فقط الان خسته‌ام بفرمایید.
مادرش نفس عمیقی کشید و با نگاهی به ستاره که خوابیده بود گفت:
- ما داریم میام تهران دوساعت دیگه می‌رسیم.
مهماندار خم شد و دم گوشش تذکر داد:
- لطفاً گوشیتون رو خاموش کنید.
چهار کلمه اول جمله ثریا خانوم کافی بود تا برق دویست ولت به سهراب وصل کند. خانه را صحرای محشر کرده بود!
ثریا خانوم ادامه داد:
- بیای دنبالمون وسیله زیاد همراهمونه.
گوشهٔ کاغذ سفید روی میز را کند و خفیف گفت:
- هر موقع رسیدین یک زنگ بزنین میام.
ثریا- باشه خداحافظ.
تماس را قطع کرد و مغموم خیره دیوار شد. کار‌ را که نمی‌توانست رها کند، خانه هم که نمیشد برود، کسی را هم نمی‌توانست به خانه‌اش بفرستد، در حال حاضر مثال بارز همان حیوانی بود که در گل گیر کرده! باقی گزارشات را پرینت گرفت و با اخمی ناشی از کلافگی‌اش آن‌ها لای پرونده گذاشت.
 
موضوع نویسنده

مهزاد

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
35
416
مدال‌ها
2
محمد وارد اتاق شد و به حدی در را با شتاب باز کرد، که بعد از ورودش در محکم بسته شد. برگه هارا روی میز انداخت و داد زد:
- از فردا یا من اینجا کار میکنم یا این دختره! نفهم هرچی بهش میگم داری اشتباه میزنی موهاشو واسه من تاب میده میگه من از تو دستور نمی‌گیرم!
دقیقه‌ای نگذشت که شریفی با توپ پر داخل شد. موهای طلایی‌اش بهم ریخته روی مقنعه‌اش پخش شده بودند.
سهراب گزارش‌ها را را مرتب می‌کرد و محمد با خانوم شریفی حرف که نه، ولی تیکه و متلک بار هم می‌کردند! بهتر بود دخالت نکند تا دو نفری کامل عقده‌هایشان را خالی کنند. روی پرونده اسم پروژه را نوشت و گفت:
- من دارم میرم دفتر دکتر مقدم، ادامه دعواتون رو ببرید بیرون.
شریفی با چشم غره‌ای به محمد، از اتاق بیرون رفت. روپوش مجموعه را درآورد و کتش را پوشید. اعتنایی به حضور محمد در اتاق نکرد و با برداشتن پرونده، از شرکت خارج شد.
به محض رسیدن به دفتر، با دکتر تماس گرفت.
با شنیدن صدا خواست حرفی بزند که صدای آشنایی به گوشش خورد. صدای مانلی بود! اما چرا با گریه حرف می‌زد؟ صدای دکتر را شنید که گفت:
- دخترم باورکن جواب مناقصه اصلاً دست من نیست سرمایه گذار خودش گفت من میخوام روی این شرکت سرمایه گذاری کنم.
مانلی با صدای جیغش جواب داد:
- حاج آقا اون منو نمی‌شناسه شما که منو می شناختین! شما اگر یک کلمه راجب منو و شرکتم می‌گفتین نظرش عوض می‌شد!
دکتر جوابی نداد و مانلی با صدای ضعیف تری ادامه داد:
- حاج آقا لطفاً بهشون بگید...من امروز شرکت ستوده بودم هنوز کاری جلو نبردن...
مقدم بلند توپید:
- خانوم حقیقی شما یا واقعاً نمی‌فهمید یا دارید بنده رو مسخره می‌کنید! هزار بار گفتم من هیچ نقشی تو نظر سرمایه گذارها ندارم ندارم ندارم!
هرچه دکتر مقدم می‌گفت، مانلی حرف خودش را می‌زد. تماس را قطع کرد و پیاده شد. از پله ها بالا رفت و بدون توجه به منشی که دنبالش می‌دوید تا داخل اتاق نرود، به سمت دفتر دکتر رفت. در را باز کرد و روی به دکتر گفت:
- سلام آقای دکتر
خواست به مانلی هم سلام بکند، اما مطمئن بود سلامش جوابی نخواهد داشت.
روی صندلی نزدیک به میز دکتر نشست و آرام شروع به حرف زدن کرد:
- پروژه شرکت فتاح رو امروز تموم کردیم برای ماه آینده اگر ممکنه وقت تالار بگیرید که دوتا از همکارام باشن.
دکتر سری به تائید تکان داد.
دکتر مقدم: آدرس تالار رو میگم برای محمد بفرستن.
پرونده ماشین را به دکتر داد و برای پروژه جدید شرکت گفت:
- یک لیست از قطعات مورد نیاز هم نوشتم که فرصت ساختش رو نداریم و...
دکتر قبل اینکه او بخواهد چیز دیگری بگوید، گفت:
- با آقای مهرپرور همون اول تموم کرده‌بودیم نگران هزینه کار نباشید اگر چیز دیگه‌ای مونده بگید.
سهراب دسته کیف را در مشتش فشرد. خیره به نقطه‌ای فکر کرد، نه چیز دیگری لازم نبود، یعنی فعلاً لازم نبود.
سهراب: نه.
دکتر زیر تمام گزارش‌ها را با نگاهی سرسری امضاء می‌کرد. بیکار بود، پس رو به خانم حقیقت کرد و پرسید:
- خوب هستین خانم حقیقی؟ ببخشید امروز بی‌خبر تشریف آوردید نشد ازتون پذیرایی کنیم.
در واقع منظورش این بود که نتوانسته بودند تقدیرنامه‌ها و باقی افتخارات شرکت را در چشمش کنند! دکتر مهر سازمان را روی صفحه اول که شامل اطلاعات پروژه بود، کوبید و امضاء کرد.
مانلی: داشتم رد می‌شدم گفتم یک سری به شما بزنم وگرنه چرا باید بیام شرکت شما؟
سهراب: منم تعجب کردم که شرکت شما بالا شهره چطور مسیرتون از نظر شما البته پایین شهر گذشته؟
صدای دکتر مانع جواب دادن مانلی شد:
- پرونده رو ببر شرکت همون روز افتتاحیه بیار، یادت نره ها!
پرونده را گرفت و تشکر کرد و بعد هم خداحافظی حرص دراری از مانلی که هر دو دقیقه اشک‌هایش را با تمام کردن جعبه دستمال کاغذی روی میز دکتر می‌گرفت. از اتاق که خارج شد، منشی تند توپید:
- آقای دکتر من اینجا هویج نیستم کار شما باعث اخراج من میشه!
نگاه کوتاهی به منشی انداخت و شاید راست ترین حرفش را گفت:
- نه! من پسر آقای دکتر هستم.
دهان خودش هم با منشی باز‌ماند. تا در ماشین نشست موبایلش زنگ خورد. جواب داد و دکتر با صدای بلندی گفت:
- ستوده شرکت تو چه خبره؟
بگو اگر قراره همه چیزو همین‌طور با بچه‌بازی جلو ببرید من کارو بدم شرکت حقیقی! من باید هر روز با همکارای تو سروکله بزنم؟ امروز ایمانی دیروز شریفی روزقبلشم حسام!
کیفش را روی صندلی شاگرد پرت کرد و جواب داد:
- من در جریان نبودم
دکتر : ازین به بعد در جریان باش!
کمی که آرام شد اضافه کرد:
- هرکاری می‌کنید فقط این دختره رو رو سفید نکنید وگرنه سر من با مهرپرور رو باهم می‌خوره! دیگه حقیقی رو تو شرکت راهش ندید.
دکتر مجال حرف زدن نداد و قطع کرد. در اسرع وقت باید بنری برای سر در شرکت سفارش می‌داد با عنوان(مهدکودک ستوده)تا مردم را نسبت به بچه هایشان امیدوار کند!
 
موضوع نویسنده

مهزاد

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
35
416
مدال‌ها
2
بخاطر همکاران کودک صفتش، او بازخواست می‌شد! تا الان فکر می کرد کسی از معضلات مسخره شرکت خبر ندارد ولی انگار خبرها زودتر از خودش، به گوش دکتر مقدم می‌رسید. بنده خدا هم حق داشت فکر کند عیب از مدیریت ضعیف اوست.
ماشین را در پارکینگ محوطه شرکت پارک کرد و پیاده شد. دلخور بود، اما چه کاری می توانست بکند؟ اخراجشان کند؟
داد بکشد، خشک و تر را باهم بسوزاند یا سکوت کند؟ بهتر بود چیزی نگوید تا نه آن‌ها خجالت زده شوند نه دلخوری‌ای پیش بیاید. شاید رویشان نشده به خودش بگویند برای همین دست به دامن دکتر شدند! بالا نرفت و با همان لباس ها در سالن ماند‌. نقشه قطعات را می‌کشید و هیچ توجهی به بقیه نداشت. هنوز یک‌ساعت به فرود پرواز مادر و خواهرش مانده بود، که از جا بلند شد. نقشه را جلوی افشین گذاشت و گفت:
- تا نصفه کشیدمش باقیشو یا خودت یا محمد ادامه بدین.
افشین سری به تائید تکان داد و 《باشه》 ای گفت. خواست از سالن خارج شود، که خانوم سعادت جلوی راهش سبز شد. دختر ساده ای بود. نه آرایش چندانی می‌کرد نه موهایش را مثل شریفی مدل دار بیرون می‌ریخت؛تنها از آن موهای بلند قهوه ای اش شاید دو یا سه طره بیرون بود. برخلاف موی رنگی‌اش، چشمانش عجیب سیاه بود. بهترین ویژگی‌اش هم این بود که مثل شریفی مغز خور و دیوانه‌کننده نبود! با تردید پرسید:
- راستش خانوم شریفی از وقتی رفتید یکسره داره میگه اخراجم می‌کنن! اومدم بپرسم اخراج میشه یا نه خودش روش نمیشه بیاد!
شریفی رو نداشته باشد! درست شنیده بود؟ شریفی و خجالت؟شریفی و کم رویی؟ شریفی معدن رو بود! با لبخندی که در پشتش هزاران خنده بود جواب داد:
- بهشون بفرمایید از اون جایی که نیروی کارآمدی هستن ان شاءالله تا آخر این پروژه در خدمتشون هستیم.
و به سمت ماشین حرکت کرد. ان‌قدر دغدغه داشت که وضعیت آشفته بازار خانه را فراموش کند. مهم نیست! فوقش مادرش با واقعیت رو به رو می‌شد. حداقلش این بود که دیگر به هیچ نقطه کره زمین سفر نمی‌کرد. سر راه دو جعبه گل خرید تا ثریا بانو مشت سفت بودنش را بهانه‌ای برای دعوا نکند. مادر نکته بین داشتن هم دردسر بود! ماشین را کمی دورتر از فرودگاه، جای همیشگی پارک کرد و پیاده شد. داخل شیشه موهایش را درست می‌کرد که دستی به شانه‌اش خورد. برگشت و دختر با دادن برگه‌ای پرسید:
- ببخشید من تازه اومدم اینجا میشه راهنمایی کنید این آدرس کجا میافته؟
زنی که کنار دختر ایستاده بود، خودش را چنان می‌گرفت که انگار همسر معروف ترین سلبریتی جهان است.به‌نظر مادر و دختر بودند. نگاهی به آدرس انداخت و گفت:
- این آدرس نزدیک نیست باید با تاکسی برید.
دختر لبخند بزرگی با آن لب های تزریق شده صورتی زد و مزه پراند:
- خوشبختانه تاکسی گیر نیاوردیم!
مستقیماً می‌خواست که سهراب آنها را ببرد.
تا خواست جواب بدهد، مادرش از غیب رسید و با اخم آدرس را گرفت. مچاله کرده سمت دختر انداخت و توپید:
- خوبه والا!
مادر دختری راه افتادید پسرای مردمو تور می‌کنید؟
زن خودشیفته با شنیدن این حرف، شالش را که روی شانه‌های پهنش افتاده بود، سر کرد و خطاب به دخترش گفت:
- بیا بریم دخترم نباید آدرس بالاشهرو از پایین شهریا می‌پرسیدیم!
ستاره چینی به بینی قشنگش داد و آهسته طعنه زد:
- میمون هرچی زشت تر ادا و اطوارشم بیشتر!
مادرش با گرفتن جعبه گل غر زد:
- خدا نکنه یکم جلوتر پارک کنی
هر دفعه من باید اینهمه بارو تنهایی بیارم؟ خجالت نمی‌کشی؟
سهراب بی حوصله چمدان هارا در صندوق گذاشت و جواب داد:
- ول کن دیگه مادر من اون جلو شلوغه نمیشه بیام، شمام توقع داری کنار پله های هواپیما وایستم!
ثریا به سختی با آن کفش های پاشنه بلند سوار ماشین شد و بعد از نشستن سهراب گفت:
- کاش وقتی تورو داشتم یکم بیشتر به حاجی نگاه می‌کردم که انقدر شبیه دایی الدنگت نشی!
ستاره بحث را عوض کرد و تا خانه نگذاشت مادرش فرصتی برای غرغر کردن پیدا کند. همه خیابان های تهران عوض شده بودند؛حتی دیگر آن کتابخانه دِنج محبوبش نبود.
سوپر مهدیِ سر کوچه جایش را به املاک تقوی داده بود و خیاطی آقا رحیم را هم به گالری پریزاد تبدیل کرده بودند. سهراب ماشین را جلوی در خانه پارک کرد و پیاده شدند. درحال درآوردن وسایلشان از صندوق بودند که پریسا خودش را از خانه بیرون انداخت.
تا قبل از اینکه به ترکیه برود چشم دیدنش را نداشت، اما حالا ستاره جان از زبانش نمی افتاد! سی و سه بار او را بوسید و گفت:
- دلم برات تنگ شده بود!
لبخندی زوری روی لب نشاند و جواب داد:
- آخی عزیزدلم ...دل منم تنگ شده بود!
تک تک واژه‌هایش را با نیرویی عظیم بیرون می‌انداخت.
خیلی جلوی خودش را گرفت تا دخترک چسبناک همسایه را با لگد از خودش جدا نکند. وسایل را بالا بردند و تا در خانه پریسا از شرایط زندگی در ترکیه پرسید تا ظاهر آدم هایش! خواست همان اول با لحنی که کاملاً پریسا را توجیه کند بگوید او به دنبال پسر مردم نبوده، ولی به خاطر رابطه همسایگی دهانش بسته بود!
قولنج انگشتانش را شکست و سرد پاسخ داد:
- شرمنده دقت نکردم ببینم خوشگلن یا زشتن!
پریسا با خنده آهانی گفت و خفه شد.
همین که وارد خانه شد،سهراب رو به او کرد و گفت:
- من باید برم شرکت خداحافظ.
بهتر بود تا مادرش با فجایع دیگر منزل دیدار نکرده است، خانه را ترک کند. از خیابان‌های شلوغ و پر ترافیک تهران، خودش را به شرکت رساند. صدای خنده‌های حسام تا محوطه شرکت می‌آمد! ناخودآگاه از صدای خنده ها لبخندی روی لب او نشست. وارد سالن که شد، افشین روی صندلی از خنده سرخ شده بود،حسام کمی خنده‌اش قطع میشد و باز با نگاهی به محمد دوباره شروع به خندیدن می‌کرد. خانوم شریفی که از شدت خنده داشت اشک می‌ریخت! متعجب پرسید:
- اینجا چه خبره؟
محمد زودتر از همه جواب داد:
- هیچی نشده اینا دیوونه شدن!
حسین سعی کرد با تشر زدن سعی کرد ساکتشان کند، ولی میان خنده ها اصلا صدا به صدا نمی‌رسید. حسام خنده اش را تمام کرد و گفت:
- داداش برای محمد چند جلسه گفتار درمانی بگیر خیلی وضعش خرابه!
افشین با خنده از محمد پرسید:
- محمد پاهات سالمه؟ خوب صدوهشتاد میزنی ها!
محمد عینکش را از صورتش برداشت و با پرت کردن ابزار دستش روی میز،به سمت بالا دوید. خنده‌ها به آنی تمام شد. شریفی آهسته گفت:
- فکر کنم ناراحت شد.
سهراب برای اینکه خنده‌هایشان کوفت نشود، مزه پراند:
- دو دقیقه رفتم بیرون معاون منو دیوونه کردین؟
از حقوق همتون کسر میکنم دفعه بعد به معاون من نخندین!
حسام مجدد خنده اش بلند شد. افشین و حسین به دنبال محمد رفتند و سهراب هم برای تعویض لباس راهی اتاقش شد. صدای منت کشی‌های حسین و خنده‌های افشین تا اتاقش می‌آمد. احتمالاً محمد از چیز دیگری دلش پر بود وگرنه شوخی‌های بدتر از این هم کرده بودند! روپوش سفیدش را تن کرد و رو به روی آینه ایستاد.
بیخوابی داشت کم کم اثرش را می‌گذاشت؛ نشانه‌اش هم گودی زیر چشم‌هایش و زرد شدن پوستش بود. به اتاق محمد رفت و با ورودش افشین و حسین دست از سر رنگ شده محمد برداشتند. سهراب مشکوک از محمد پرسید:
- از شوخی بچه‌ها ناراحت شدی؟ نگو ناراحت شدی که باورمون نمیشه!
محمد همان‌طور که با اخم داشت متنی در لپتاپ تایپ می‌کرد، جواب داد:
- خنده‌ام یک حدی داره بیش از حدش میشه تمسخر!
حسین :باورکن اون داداش بی عقل من همیشه دهنش عین اسب بازه یعنی تو بهش بگی حسام اونجا مورچه داره این می‌خنده!
افشین لودگی کرد:
- یجوری اومدی بالا ما گفتیم بیایم اشکاتو پاک کنیم سیل راه نندازی!
محمد بدون نگاه کردن سرد پاسخ داد:
- خیلی ممنون من نخواستم بیاید دنبالم برید سرکارتون.
با نگاه‌های افشین و حسین، بهتر دید خودش وارد عمل شود. گلویش را صاف کرد و گفت:
- این همه تو به بچه‌ها خندیدی حالا یک‌بار اونا به تو خندیدن اشکالی داره؟ مگه وقتی افشین از پله افتاد تو بهش نخندیدی؟ من کتمو برعکس پوشیده بودم نخندیدی؟ حسام از استرس تو مصاحبه به‌جای سانتریفیوژ گفت ساتن فیوز تو از خنده غش نکرده بودی؟ یا همین حسین وقتی ریش و سیبیلشو رنگ کرده بود تو نخندیدی؟
صدای محمد درآمد و 《هوی》 بلندی کشید. سهراب باقی حرفش را اضافه کرد:
- پس وقتی تو وقت و بی وقت به بچه ها خندیدی ناراحت نشو وقتی اونا بهت می‌خندن!
محمد بی‌حوصله سری به تائید تکان داد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین