- Jan
- 35
- 416
- مدالها
- 2
محمد با یادآوری نورهای سرخ و بنفش دیشب، رو به سهراب هشدار داد:
- من دیگه نمیام خونتون! روانی شدم! تا صبح چشمم به لوستر بود قشنگ توش دوتا چشم قرمز میدیدم.
املاکی روبهروی خانه آنها با چراغ نئونی نام مغازهاس را پشت در نوشته بود و در تاریکی شب نورش از پردههای سفید نازک عبور میکرد و به لوستر میخورد. برای بار صدم علت نورهای سرخ را شرح داد و محمد همچنان مُصِر بود بر اینکه ثابت کند خانه آنها دارای ارواح لیزری است. مشکل محمد با تاریکی بیش از حد بود؛ در واقع فوبیای تاریکی داشت حتی اگر در میان صد نفر باشد.
بعد از رفتن ستاره از طبقه بالا، هر دو اتاق را از آن خودش کرد. یکی را اتاق گیم، و دیگری را برای خواب و درس خواندن کرده بود.
خبر جدید امروز تولد محمد بود.
سهراب: حالا از این ارواحی که گفتی چیا میدونی؟ الان من چیکار کنم دور بشن؟
متخصص جنزدایی، ایمانی اول یک دور فاجعه را بیان کرد و حین رفتن به عمق فاجعه گفت:
- من نمیدونم ولی شنیدم سرکه بزاری خوبه، حرز ببندی خوبه، ازین تابلوفرش قرآنی بزار یا هر صبح یا شب سوره بخون کوف کن!
سهراب: چیکار کنم؟
محمد: کوف کن.
بعد خودش ادای مثلا کوف کردن را درآورد که سهراب گفت:
- منظورت فوت کردنه؟
محمد: چه فرقی داره؟!
تا در شرکت به راهکارهای دفع ارواح محمد گوش داد؛ اینها اثرات جوادی بود! فقط او بود که گاهی در زمان بیکاری، کنفرانس دفع ارواح خبیث و اشرار به ظاهر نیکو میگذاشت. همینکه پای محمد به سالن رسید، بادکنک ها ترکید و صداهای زیادی بلند شد. طبق یک رسم ناشناخته برای تولد هر یک از افراد شرکت، سطل آب سردی سرش میریختند تا ورودش به سن جدید را به تمام اعضا و جوارحش بفهمانند.
حسام شمعها را روشن کرد و کنار رفت. خیلی هم بدون کثیفکاری تولد نگرفتند، ظرف پر خامهای آماده بود تا پس از فوت کردن شمعها، روی صورتش بنشیند. شمع سی و دو سالگی را که فوت کرد و خامهها در صورتش خورد، نوبت به کادوهایش رسید. علایق محمد در چیزهای محدودی خلاصه میشد، برای همین هم خریدن کادو چندان سخت نبود؛ چند نفری پول گذاشتند و دسته جدید پیاسفور برایش خریده بودند، باقی کادوها هم شامل ساعت و دستبندهای چرمی و النگو برنجی بود که زیاد در دست محمد دیده میشد، اما کادو حسام متفاوت از کادو همه آنها بود. محمد تا درش را باز کرد، سریع بست و گفت:
- دوستان خیلی ازتون ممنونم زحمت کشیدین.
حسین مشکوک از حسام پرسید:
- چی بهش دادی؟
از لبخند و شانه بالا انداختن حسام کاملاً متوجه محتوای کادو شد. نامحسوس جعبه را از دست محمد کشید و باز کرد. اشتباه کردهبود؛ داخل جعبه از ماسک صورت، مو و ژل و رنگ مو پر بود. کیک را برش دادند و بعد از دو ساعت تولد گرفتن، پشت میزهایشان نشستند.
محوطه شرکت بزرگ بود؛ اگر میتوانست بخشی از کارگاه را بیرون ببرد یا حتی آن بخش را به کارگاه اضافه کند، خیلی خوب میشد. به محمد هم گفت و او بیشتر نظرش روی ایده اول بود چون درحال حاضر فرصتی برای ساخت و ساز ندارند. حین حرفزدنشان شریفی وارد اتاق شد؛ چون ساکت دمدر ایستاده بود، فکر کرد شاید برای درستی کارش او را میخواهد و بعد از آخرین محاسبه هزینهها با محمد، به طرف شریفی رفت تا باهم به کارگاه بروند. شریفی گفت:
- آقای شهیدی که داشتن میومدن داخل، یک خانومی هم باهاشون وارد شد، که ظاهراً با شما قرار ملاقات داشتن.
امروز با کسی ملاقاتی نداشت! پریا موهای طلاییاش را مرتب کرد و ادامه داد:
- مدیرعامل شرکت حقیقی هست.
محمد: حقیقی؟!
با شنیدن تقتق پاشنهای، سر هر سه از دفتر بیرون رفت؛ خودش بود.
شریفی: گفتم که افادهایه! راه رفتنشو! الان پای چپش پشت پای دیگش گیر میکنه!
با نزدیک شدن مانلی، سد سهنفره شکسته شد و هر کدام به سویی رفتند. این میان شریفی دقیقاً مانند خود مانلی برای راه رفتنش پا پشت پای دیگر میگذاشت و در آخر هم روبهروی محمد آنسوی اتاق نشستند و الکی سرشان را الگوکشی و...گرم کردند.
مانلی کیفش را روی میز گذاشت و گفت:
- راستش من برای عذرخواهی بابت اون روز توی دفتر اومدم، میدونم شاید قبول نکنید، ولی خب به هرحال وظیفه هر انسانی هست که جبران خطا بکنه.
همینکه از پنجره به بیرون پرتش نمیکرد، جای سجده شکر داشت! خیلی در جلد آقامهندس بودنش فرو رفت و جواب داد:
- نه اشکالی نداره، بالأخره شماهم از رد شدنتون عصبی بودید.
مانلی کمی نگاهش کرد و کاملاً متوجه منظورش شد، اما خونسرد خندید و پرسید:
- جای دفترتون رو عوض کردید؟ قبلاً اینجا بود؟
شریفی از جای خودش بلند شد و به سمت او آمد. داشت جواب مانلی را میداد که پریا میان کلامش پرید و شروع کرد از چند دستگاه پیشرفته مهندسی، آرام صحبت کردن که آیا بخرند یا بگذارند در ماه چهارم پروژه؟ آن دستگاهها به قدری گران بود که جرأت دیدن قیمتش هم ریسک بزرگی بود، ولی شریفی خوب نقطه جوش مانلی را شناخته بود.
- من دیگه نمیام خونتون! روانی شدم! تا صبح چشمم به لوستر بود قشنگ توش دوتا چشم قرمز میدیدم.
املاکی روبهروی خانه آنها با چراغ نئونی نام مغازهاس را پشت در نوشته بود و در تاریکی شب نورش از پردههای سفید نازک عبور میکرد و به لوستر میخورد. برای بار صدم علت نورهای سرخ را شرح داد و محمد همچنان مُصِر بود بر اینکه ثابت کند خانه آنها دارای ارواح لیزری است. مشکل محمد با تاریکی بیش از حد بود؛ در واقع فوبیای تاریکی داشت حتی اگر در میان صد نفر باشد.
بعد از رفتن ستاره از طبقه بالا، هر دو اتاق را از آن خودش کرد. یکی را اتاق گیم، و دیگری را برای خواب و درس خواندن کرده بود.
خبر جدید امروز تولد محمد بود.
سهراب: حالا از این ارواحی که گفتی چیا میدونی؟ الان من چیکار کنم دور بشن؟
متخصص جنزدایی، ایمانی اول یک دور فاجعه را بیان کرد و حین رفتن به عمق فاجعه گفت:
- من نمیدونم ولی شنیدم سرکه بزاری خوبه، حرز ببندی خوبه، ازین تابلوفرش قرآنی بزار یا هر صبح یا شب سوره بخون کوف کن!
سهراب: چیکار کنم؟
محمد: کوف کن.
بعد خودش ادای مثلا کوف کردن را درآورد که سهراب گفت:
- منظورت فوت کردنه؟
محمد: چه فرقی داره؟!
تا در شرکت به راهکارهای دفع ارواح محمد گوش داد؛ اینها اثرات جوادی بود! فقط او بود که گاهی در زمان بیکاری، کنفرانس دفع ارواح خبیث و اشرار به ظاهر نیکو میگذاشت. همینکه پای محمد به سالن رسید، بادکنک ها ترکید و صداهای زیادی بلند شد. طبق یک رسم ناشناخته برای تولد هر یک از افراد شرکت، سطل آب سردی سرش میریختند تا ورودش به سن جدید را به تمام اعضا و جوارحش بفهمانند.
حسام شمعها را روشن کرد و کنار رفت. خیلی هم بدون کثیفکاری تولد نگرفتند، ظرف پر خامهای آماده بود تا پس از فوت کردن شمعها، روی صورتش بنشیند. شمع سی و دو سالگی را که فوت کرد و خامهها در صورتش خورد، نوبت به کادوهایش رسید. علایق محمد در چیزهای محدودی خلاصه میشد، برای همین هم خریدن کادو چندان سخت نبود؛ چند نفری پول گذاشتند و دسته جدید پیاسفور برایش خریده بودند، باقی کادوها هم شامل ساعت و دستبندهای چرمی و النگو برنجی بود که زیاد در دست محمد دیده میشد، اما کادو حسام متفاوت از کادو همه آنها بود. محمد تا درش را باز کرد، سریع بست و گفت:
- دوستان خیلی ازتون ممنونم زحمت کشیدین.
حسین مشکوک از حسام پرسید:
- چی بهش دادی؟
از لبخند و شانه بالا انداختن حسام کاملاً متوجه محتوای کادو شد. نامحسوس جعبه را از دست محمد کشید و باز کرد. اشتباه کردهبود؛ داخل جعبه از ماسک صورت، مو و ژل و رنگ مو پر بود. کیک را برش دادند و بعد از دو ساعت تولد گرفتن، پشت میزهایشان نشستند.
محوطه شرکت بزرگ بود؛ اگر میتوانست بخشی از کارگاه را بیرون ببرد یا حتی آن بخش را به کارگاه اضافه کند، خیلی خوب میشد. به محمد هم گفت و او بیشتر نظرش روی ایده اول بود چون درحال حاضر فرصتی برای ساخت و ساز ندارند. حین حرفزدنشان شریفی وارد اتاق شد؛ چون ساکت دمدر ایستاده بود، فکر کرد شاید برای درستی کارش او را میخواهد و بعد از آخرین محاسبه هزینهها با محمد، به طرف شریفی رفت تا باهم به کارگاه بروند. شریفی گفت:
- آقای شهیدی که داشتن میومدن داخل، یک خانومی هم باهاشون وارد شد، که ظاهراً با شما قرار ملاقات داشتن.
امروز با کسی ملاقاتی نداشت! پریا موهای طلاییاش را مرتب کرد و ادامه داد:
- مدیرعامل شرکت حقیقی هست.
محمد: حقیقی؟!
با شنیدن تقتق پاشنهای، سر هر سه از دفتر بیرون رفت؛ خودش بود.
شریفی: گفتم که افادهایه! راه رفتنشو! الان پای چپش پشت پای دیگش گیر میکنه!
با نزدیک شدن مانلی، سد سهنفره شکسته شد و هر کدام به سویی رفتند. این میان شریفی دقیقاً مانند خود مانلی برای راه رفتنش پا پشت پای دیگر میگذاشت و در آخر هم روبهروی محمد آنسوی اتاق نشستند و الکی سرشان را الگوکشی و...گرم کردند.
مانلی کیفش را روی میز گذاشت و گفت:
- راستش من برای عذرخواهی بابت اون روز توی دفتر اومدم، میدونم شاید قبول نکنید، ولی خب به هرحال وظیفه هر انسانی هست که جبران خطا بکنه.
همینکه از پنجره به بیرون پرتش نمیکرد، جای سجده شکر داشت! خیلی در جلد آقامهندس بودنش فرو رفت و جواب داد:
- نه اشکالی نداره، بالأخره شماهم از رد شدنتون عصبی بودید.
مانلی کمی نگاهش کرد و کاملاً متوجه منظورش شد، اما خونسرد خندید و پرسید:
- جای دفترتون رو عوض کردید؟ قبلاً اینجا بود؟
شریفی از جای خودش بلند شد و به سمت او آمد. داشت جواب مانلی را میداد که پریا میان کلامش پرید و شروع کرد از چند دستگاه پیشرفته مهندسی، آرام صحبت کردن که آیا بخرند یا بگذارند در ماه چهارم پروژه؟ آن دستگاهها به قدری گران بود که جرأت دیدن قیمتش هم ریسک بزرگی بود، ولی شریفی خوب نقطه جوش مانلی را شناخته بود.