جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [مشقت‌های ناپیدا] اثر «نرگس بانو کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط مهزاد با نام [مشقت‌های ناپیدا] اثر «نرگس بانو کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 571 بازدید, 24 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مشقت‌های ناپیدا] اثر «نرگس بانو کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع مهزاد
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط مهزاد
موضوع نویسنده

مهزاد

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
35
416
مدال‌ها
2
1000032362.png
















نام اثر: مشقت‌های ناپیدا
ژانر : علمی-تخیلی، عاشقانه
نویسنده اثر: نرگس بانو
عضو گپ نظارت (9)S.O.W
خلاصه:

کسانی که در تلاش برای حل چالش‌های زندگی، الگوی امیدواری می‌شوند اما طبق قانون نانوشته‌ای باید این خوشی زهر شود.
حادثه‌ای را رقم می‌زنند؛ حادثه‌ای که عقربه‌ها را سردرگم برای ایستادن می‌کند، راز ایستادن عقربه را فقط یک نفر می‌داند. همتا، زنی‌ که قرار است با خود نوید رهایی از مرگ را بیاورد؛ کسی که عقربه را روی طلایی‌ترین عدد نگه‌ می‌دارد و موجب برهم زدن نقشه‌های توطئه‌گران می‌شود.
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,446
مدال‌ها
12
1737803998727.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

مهزاد

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
35
416
مدال‌ها
2
مقدمه:

دوست دارند معروف شوند. آدم‌ها را می‌گویم! این خصلت درونی آن‌هاست. معروف بودن پس از بارها دیده شدن در قاب کوچک گوشی یا صفحه بزرگ تلویزیون، گاهی در یک عکس، گاهی در یک امضا و یا یادگاری‌ای خلاصه می‌شود.

اما میان ما آدم‌ها، کسانی هم وجود دارند که بی‌توقع مهربان و به‌شدت معروف‌اند؛ اما معروف به گمنامی! شهرت آن‌ها نه در قاب تلویزیون بدست آمده و نه در فضای مجازی؛ بلکه حاصل ذهن ‌خلّاق آن‌هاست. مزد آنان بیشتر از پول، لبخند مردم است.

منجیان کوچکی که در کنارهم با به‌جان خریدن مشقت‌ها، مسئول آسایش دیگران شده‌اند.

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

مهزاد

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
35
416
مدال‌ها
2
درحالی که دمپایی‌هایش را لخ‌لخ روی زمین می‌کشید، به سمت آشپزخانه رفت. از دیشب درد بدی به درون سلول‌های مغزش نفوذ کرده‌بودند و سرش داشت می‌ترکید! جعبه قرص را از کابینت برداشت و با ریختن همه آن‌ها روی میز، به دنبال مسکن سردرد گشت. حیف امروز کارش مهم بود و حضورش الزامی، وگرنه با یک تماس به محمد، کل روز را می‌خوابید. در یخچال را باز کرد و با دیدن وضعیت درون آن لب زد:
- کویر لوت از این آبادتره!
درش را محکم بست و سمت اتاقش رفت. در شخصیتش نبود کت و شلوارش را اتو کند برای همین، هر روز کت و شلوار جدید می‌پوشید و قبلی را به خشک‌شویی می‌داد. این وضعیت آشفته خانه، تا دو هفته دیگر که مادرش از ترکیه به ایران بیاید ادامه داشت. دکمه‌های سر‌آستین را بست و با برداشتن کیفش، از خانه بیرون زد. آقای جمشیدی از آسانسور بیرون آمد و گفت:
- به‌به آقای دکتر! خوبی؟
لبخندی زد و جواب‌ داد:
- سلام بله ممنون.
جمشیدی《با اجازه‌ای》گفت و داخل خانه‌اش شد. وارد آسانسور که شد، سرش را به بدنه طلایی رنگ آسانسور تکیه داد. ساعت هفت جواب مناقصه اعلام می‌شد و او ده دقیقه مانده به هفت، تازه سوار ماشینش شد! حین رانندگی، محمد زنگ زد. نه یک مرتبه بلکه مکرر تماس می‌گرفت! نگران شد و کناری کشید و جواب داد:
- بله؟
صدای محمد از میان سروصدای دستگاه‌ها به گوشش رسید که گفت:
- مناقصه رو بردیم!
نور به چشمانش بخشیده شد!
دستپاچه پرسید:
- محمد تو مطمئنی؟ داری سرکارم می‌ذاری؟
محمد خنده‌ای کرد و 《نه》ای گفت؛ انگار واقعاً این بار شوخی‌ای در کار نبود! با‌ر‌ها در مناقصه‌ها انتخاب شده‌بود اما این‌بار حساس‌تر از دفعات پیش بود. به‌خاطر تحریم، کشوری که یکی از قطعات دستگاه پِکت را به آن‌ها می‌فروخت، صادرات قطعه به ایران را ممنوع کرد. ساخت این دستگاه و کمک به بیماران سرطانی، برای چه کشوری مهم بود؟ تحریم‌ها هر چقدر فشار داشتند، عوضش یک ویژگی مثبت داشتند. او چندسالی بود که شرکت دانش بنیان را مدیریت می‌کرد اما هیچ‌گاه به اندازه این دو سال از آن‌ها درخواست کمک نمی‌شد! به شرکت رسید و تا ماشین را پارک کرد، محمد با جعبه شیرینی و شیرینی‌خوران به سمتش آمد. دلش شاد بود! در طول مسیر پارکینگ تا شرکت، صد ایده رنگی داد! به موهای تازه قهوه‌ای شده محمد خیره شد و گفت:
- این دفعه قابل تحمل شدی.
محمد فقط پوکر نگاهش کرد، می‌دانست بینشان همیشه شوخی هست برای همین از هم دلگیر نمی‌شدند. همین که چشم کارمندان به او افتاد، سیل تبریکاتشان به سویش روان شد، جوابشان را داد و وارد اتاقش شد. محمد روی مبل دو نفره نشست و جعبه شیرینی را روی میز گذاشت. تا قبل از ظهر، کمی کارهایش را جلو انداخت و با محمد روی ابعاد و مختصات دستگاه متمرکز شدند. ساخت این قطعه زمان بر بود، لب به اعتراض باز کرد:
- هفت ماه خیلی کمه!
محمد سر بلند کرد و گفت:
- یه سری قطعه‌های ریزش آماده شده هست.
ابروهای سهراب به همراه نوچ کوتاهش بالا رفت و لب زد:
- خوبه میگی ریز!
محمد انگار چیزی یادش آمده باشد، خودکار را با نقشه‌ها انداخت و پرسید:
-مانلی حقیقی رو یادته که؟
سری به تأیید تکان داد. محمد ادامه داد:
- دکتر مقدم می‌گفت وقتی شنیده شرکت شما برای این مناقصه انتخاب شده کلی داد و بیداد کرده که شما پارتی بازی کردید!
مانلی حقیقی، همان دختر حسود چشم آبی بود. کی قرار بود این دختر دست از تخریب او بردارد؟ هدفش از این همه آزار و اذیت چه بود؟ دستی به ته ریش تازه اصلاح شده‌اش کشید و گفت:
- مهم نیست ولش‌کن.
فعلاً مانلی حقیقی موضوعی نبود که بخواهد ذهنش را به‌خاطر او درگیر کند. ماسک به صورت زد و با محمد، چرخی در سالن زدند. گاهی می‌ایستاد و به فعالیت همکارانش دقت می‌کرد. شاید او تنها مدیری بود که این‌گونه حواسش معطوف همکارانش بود. خانوم شریفی، مسئول کنترل کیفیت مجموعه به سمتش آمد و با دادن بُرد به او گفت:
- میشه یه نگاهی بهش بندازین؟ البته اگر فرصتشو دارین.
بُرد را در مانیتور انداخت و بعد از چند دقیقه خیره شدن به اعداد و ارقام روی صفحه، بُرد را زیر میکروسکوپ برد. خطاب به خانوم شریفی لب‌ زد:
- پنس لطفاً.
پنس را که به دستش داد، آن شئ ریز را از بُرد جدا کرد. این شئ ریز ظرفیتش بالاتر از حد بُرد بود! خواست فریاد بزند تا دخترک رو‌به‌رویش کمی خودش را جمع و جور کند اما آهسته شروع به سخن گفتن کرد:
- خانوم شریفی لطفاً به ظرفیت هر جزئی که به بُرد می‌زنید دقت کنید.
شریفی شرمنده لب گزید و چشمی گفت. در لاین سوم هم چرخی زد و اشکالات ریز بچه‌ها را برطرف کرد. با نگاهی به ساعت به محمد گفت:
- من باید برم پیش دکتر مقدم.
یواش اضافه کرد:
- حواست به خانوم شریفی باشه هنوز یه خورده اشتباهایی داره.
محمد با نگاه کوتاهی به شریفی پاسخ داد:
- خیالت راحت حواسم هست.
به طبقه بالا رفت و با برداشتن کت و کیفش، سوار ماشین شد و به‌سمت دفتر دکتر مقدم راند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

مهزاد

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
35
416
مدال‌ها
2
همین که وارد دفتر شد، صدای داد و بیداد‌های دختری نظرش را جلب کرد؛ رو به منشی دکتر مقدم توپید:
- بالأخره تورو هم اخراج می‌کنن، حالا ببین! این جماعت فکر کردن زن نمی‌تونه کاری کنه! آقای مقدم خوب گوش کن ببین چی میگم، فقط امروز رو یادت باشه! حق منو دادی به یک بچه مرفه چون اون مرده!
دکتر عصبانی از دفترش بیرون آمد و متقابلاً داد زد:
- بس کن خانوم حقیقی، خجالت بکش! من اگر اون شرکت رو انتخاب کردم به خاطر داشتن نیروهای پرکارش بود نه بخاطر مدیر شرکتش!
مانلی از موضعش پایین نیامد و با گستاخی و صدای خش‌دار شده‌ از جیغ‌هایش، جواب داد:
- برو حاج آقا برو الان نمازت قضا میشه.
برگشت و چشمانش به او افتاد؛ پوزخندی زد. چشم‌هایش نیش مار داشت!
مانلی: فعلاً که همه محب شما شدن، ولی نوبت منم می‌رسه!
خواست جواب بدهد اما مانلی به سرعت از کنارش عبور کرد و رفت؛ دکتر نفس عمیقی کشید و گفت:
- بیا داخل.
آن‌قدر آهسته این دو کلمه را گفت، که حتی پرزهای معلق در هوا تکانی نخوردند.
بار اولش نبود که کولی بازی درمی‌آورد، کار هر مناقصه‌اش بود؛ فکر می‌کرد همه کمین کرده‌اند، تا حق او را بخورند! روی مبل های مشکی اتاق دکتر نشست و برگه های قرارداد را مرتب شده جلوی او قرار گرفت؛ خودکار را از روی میز داشت و تک‌تک برگه ها را مروری کوتاه می‌کرد و امضا می‌زد؛ دکتر پیشانی‌اش را کمی ماساژ داد و با عقب راندن موهای جو گندمی‌اش به عقب گفت:
- می‌دونم تقاضای سنگینی هست اما چاره‌ای نیست. باید این دستگاه ظرف هفت ماه دیگه تحویل داده بشه.
با تردید پرسید:
- می‌تونین دیگه؟
باید می‌توانستند. سهراب گلویش را صاف کرد و جواب داد:
- تونستن که آره می‌تونیم، فقط نیرو کم داریم.
کیف سامسونت را به همراه رمزش از دکتر گرفت و بلند شد. این میان محمد تند‌تند زنگ می‌زد! دکتر مقدم با نگاه امیدواری گفت:
- ستوده؟ من به تو خیلی اعتماد کردم.
دکتر او را به اندازه پسرش نداشته‌اش‌ دوست داشت؛ آن هم به خاطر کارنامه درخشانی بود که این چندسال ارائه داده‌بود. از دفتر که خارج شد، تماس محمد را جواب داد:
- وقتی جوابتو نمیدم معنیش چیه؟
محمد خونسرد گفت:
- کلید فایل اتاقتو پیدا نمی‌کنم، کجا گذاشتی؟
سهراب: سر قبرم!
با حرص قطع کرد و پله هارا دوتا‌دوتا پشت سر گذاشت، سوار ماشین شد و آن را به سمت شرکت راند. همین که به جلوی در شرکت رسید، موبایلش دوباره زنگ خورد؛ این دفعه مادرش بود. تا تماس برقرار شد شروع کرد به آمار گرفتن از وضعیتش! مادر بود دیگر... کمی از وضع خورد و خوراکش پرسید وقتی مطمئن شد در نبودش اتفاقی نیفتاده، گله کرد:
- یک وقت زنگ نزنی حال مادرتو بپرسی! من هیچ لااقل به خواهرت زنگ بزن یادش نره یک برادری‌هم داره!
درحال که از پله‌های کارگاه به سمت اتاقش بالا می رفت، با آرامش گفت:
- اگر وقت داشتم که زنگ می‌زدم بعدشم من با شما همین دو شب پیش، دو ساعت حرف زدم. گوش من هنوز داغه!
مادرش کنایه غیر مستقیم او را فهمید و غر زد:
- باشه آقا سهراب! منو باش گفتم پسرم دلش برام تنگ شده بهش زنگ بزنم، ببخشید مادر نمیدونستم گوشت داغ میشه! مزاحمت نمیشم.
اطرافش را نگاه کرد، صدایش کمی از حالت آهسته بالاتر رفت:
- مامان؟! من کی گفتم مزاحمی؟ درگیر مناقصه بودم الان تازه رسیدم شرکت. حالا حالِ ستاره چطوره؟ خوبه؟
انگار هنوز دلخوری مادرش‌رفع نشده‌بود که با همان لحن قبلی گفت:
- شمارشو که بلدی، زنگ بزن!
سهراب: باشه پس شب زنگ می‌زنم.
با خداحافظی کوتاهی به تماس پایان داد؛ با قدم‌های بلند خودش را به اتاق رساند و کیف سامسونت را روی میز گذاشت؛ محمد با دیدن کیف سامسونت سوتی کشید و برداشت تا بازش کند، که سهراب آهسته لب زد:
- رمز داره.
محمد با نگاه کوتاهی به او، پرسید:
- خب چیه رمزش؟
سهراب: کلید فایل پشت قاب عکسِ.
محمد آرام کیف را گذاشت و قاب عکس را برداشت؛ می‌دانست قطعاً رفیق ده ساله‌اش از این رمز ندادنش ناراحت شده، اما چاره ای نداشت. نباید کسی می‌فهمید! نقشه‌های مورد نظرش را برداشت و روی تخته نصبشان کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

مهزاد

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
35
416
مدال‌ها
2
روی صندلی‌اش نشسته بود و گزارش‌ها را که برایش ايميل شده‌بود، از نظر می‌گذراند؛ سکوت طولانی محمد را که دید، بدون نگاه کردن گفت:
- شنیدم یک بنده‌خدایی قراره ماشین بخره.
محمد تنها به گفتن《مبارکه》ای بسنده کرد و از اتاق خارج شد، بلافاصله بعد از خروج محمد، خانوم‌شریفی با سر و رویی بهم ریخته وارد شد؛ تا خواست چیزی بگوید، خانوم شریفی روی صندلی مقابل میزش نشست و شروع کرد:
- ببخشید آقای‌ستوده ولی من نمی‌تونم با آقای‌ایمانی کار کنم!
سهراب: چرا؟
شریفی: دائماً از کار من ایراد می‌گیرن! بفرمایین اینم نتیجه گیر دادناشون!
به سوختگی‌های برُدی که شریفی روی میز گذاشته بود، نگاهی کرد و گفت:
- خانوم‌شریفی شما مسئول کنترل کیفیت مجموعه هستین...
هنوز نذاشت سهراب حرفش را تمام کند، پر بغض توپید:
- آقای‌ستوده من میدونم جایگاهم تو مجموعه چیه ولی بهتره جایگاه دوستتون رو بهش یادآوری کنید!
بُرد را برداشت و رفت‌. دکتر فقط موفقیت مجموعه را می‌دید و هیچ خبری از زلزله‌های دقیقه‌ای میان همکاران نداشت. روپوشش را تن کرد و به سالن پایین، بخش تولید رفت؛ پشت دستگاه نشست و هدفون را روی گوش‌هایش گذاشت، خطاب به محمد گفت:
- دستگاه رو روشن کن.
محمد آرام پرسید:
- سیگنال برقراره؟
سهراب: برقراره.
محمد: آماده؟
سهراب: آماده.
فشار دستگاه ثانیه‌به‌ثانیه بیشتر می‌شد؛ محمد یکی‌یکی اعداد را زیاد می‌کرد و نترکیدن دستگاه نشان از تحمل ظرفیت بالای آن می‌داد؛ حین کار، محمد برگه‌هایی را از روی میز به سمت او هل داد؛ نیم‌نگاهی به کاغذ ها کرد و گفت:
- خاموش کن کافیه.
هدفون را از روی گوش‌هایش بر‌می‌دارد و نگاهی به برگه‌های پیش رویش می‌اندازد.
محمد: خانوم شریفی به حرف من هیچ توجهی نمیکنه اما انگار نظر تو خیلی براش مهمه!
این را درحالی می‌گفت که دستش زیر چانه‌ بی ریشش گذاشته و نگاهش را خسته و مغموم به او دوخته بود. تعداد خطاهای این دختر غیرقابل شمارش بود! هیچ ک.س را هم قبول نداشت. قصد داشت چند‌‌باری به رویش بتوپد اما هر بار خودش را آرام می‌کرد که دلی را نشکند؛ برگه‌ها را برداشت و قبل از رفتن، مجوز تست قطعه روی ماشین را امضا کرد.
وارد بخش دیگر کارگاه شد؛ شریفی با دیدن او که داشت به سمتش می‌رفت، از جا بلند شد و صندلی چرخ‌دارش به سهراب داد تا او هم توفیق نشستن روی راحت ترین صندلی کارگاه را پیدا کند، سهراب خیلی خونسرد پرسید:
- شما مسئول کنترل کیفیت هستی دیگه؟
سوالش ناگهانی بود ولی باید یک چیزهایی را هر روز یادآوری می‌کرد، شریفی حیرت زده و با من‌من گفت:
- بَ‌بله!
سهراب برای اینکه حواس بقیه را پرت نکند، آرام ولی با لحنی تند توپید:
- خانوم‌شریفی من باید هر هفته و هر روز من به شما بگم که کار ما گروهیه و باید جنبه نقد و تشویق داشته باشید، رویه‌ای که شما پیش گرفتید نه به نفع منه نه به نفع این مجموعه، بخواید به همین منوال ادامه بدید همین الان برای تسویه بیاید دفتر من!
خواست برود که شریفی بازویش را محکم گرفت و توجیه کرد:
- آقای‌دکتر باور کنین من کارم خوبه فقط آقای ایمانی دائماً تو کار من دخالت می‌کنه!
بازویش را از دست او بیرون کشید و کمی بلندتر از قبل گفت:
- ایمانی فقط دیروز به شما تذکر داده.
چنان دروغ‌های شاخ‌داری از خودش می‌ساخت، که قصد کرد همانجا مهر اخراج را بر پرونده‌اش بکوبد.
سهراب: بارها خودم خواستم بگم ولی هربار چشم پوشی کردم، ولی انگار متوجه نمی‌شید. خانوم شریفی اینجا محل کاره نه محل مخ زنی!
توجه چند تن از همکاران نزدیک معطوف او و دخترک لرزان پیش‌رویش شد؛ این بغض ساختگی و اشک‌های تمساح را خوب می‌شناخت! با ولوم پایین‌تری اضافه کرد:
- تشریف بیارید دفتر...با همه وسایلتون!
به طبقه بالا رفت و همین که به اتاقش رسید ، روپوش را سمت میز پرت کرد و خودش را روی مبل انداخت؛ اثرات مسکنی که خورده بود، کم کم داشت از بین می‌رفت؛ هنوز از غوغای چند دقیقه پیش چیزی نگذشته بود که دکتر مقدم زنگ زد، سلام خسته‌ای داد و دکتر کوتاه گفت:
- بهتره تو شرایط الان هیچ کسی از مجموعه خارج نشه، خودت که بهتر می‌دونی، برای کمبود نیروهم گفتم باید صبر کنین فعلاً.
با صدای خش‌داری جواب داد:
- هرکاری که اون می‌کنه ما باید بعدش درستش کنیم، عملاً یک نیروی اضافیِ!
دکتر: امروز بفرستش اینجا خودم باهاش صحبت می‌کنم، هیچ کسی تا زمان تحویل پروژه از گروه خودت نباید کم بشه، متوجهی؟
زمزمه‌وار 《باشه》ای گفت و تماس را قطع کرد؛ تا چند ساعت بعد از آن ماجرا، هیچکس با او حرف نمی‌زد. ابزار‌های سفارشی رسید و طبق الگوهای رسم شده، هر دو نفر روی بخشی از پروژه مشغول به کار شدند. سختی کارشان فقط ریز بودن قطعات و حساسیت بیش از حدشان بود وگرنه آن‌ها سخت‌تر از این قطعه را ساخته‌بودند! نگاهی به ساعتش انداخت و دستی به پیشانی کشید، غرق کار که می‌شد، درد را فراموش می‌کرد! با آخی که محمد گفت، دست از کار کشید و پرسید:
- چی‌شد؟
محمد دور انگشت اشاره‌اش پیچید و همانطور که می‌رفت گفت:
- دستم برید!
با کاغذ برانده بود. افشین که رو‌به‌رویش آن طرف میز ایستاده بود، آهسته لب زد:
- به خاطر اخراج خانوم شریفی اینجوری شدن
خواست به دنبالش برود اما پیش چشم بقیه نمی‌توانست کاری بکند که بعدها بگویند بین دوستش و همکارانش تبعیض قائل می‌شود یا به دوستش خیلی بها می‌دهد! شاید هم عذاب وجدانی به‌خاطر پریا شریفی نداشت، داشت؟ اگر یک روزی می‌شنید که محمد ذره‌ای علاقه به شریفی دارد، قطعاً بعد از اخراج او را در کوره ذوب فلز حل می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

مهزاد

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
35
416
مدال‌ها
2
بعد از اینکه سهراب از جایش بلند شد؛ محمد، افشین و حسام حرکت کردند. نگاهی به چهره‌های بچه‌ها انداخت، چقدر زود گذشت! یا شاید آن‌ها خیلی بزرگ شده بودند! حسامی که اوایل ورودش به شرکت نمی‌گذاشت ریش‌هایش حتی جوانه بزنند، حال ته‌ریشی کوتاه هم‌رنگ موهای نیمچه فرفری‌ قهوه‌ای‌اش داشت؛ چهره‌اش نزدیک به افشین بود با تفاوت رنگ مشکی و اینکه ابروهایش همانند حسام پرپشت نبود. و اما محمد، به‌خاطر دید و بازدید زیادی که باهم داشتند چندان متوجه تغییر چهره‌اش نشده بود و اینکه محمد درون خودش آرایشگر ماهر و مدرنی حضور داشت؛ بعد از دوماه موهایش را قهوه‌ای کرده بود که زیر نور آفتاب به طلایی می‌زد.
وسط کار کردن، به‌خاطر سروصدای زیاد دستگاه‌ها، حسام داد می‌زد که صدایش برسد. محمد عصبانی شیلد را از روی صورت بالا داد و با پایین کشیدن ماسکش به او توپید که سر جالیز ننشسته و دهانش را ببندد تا خودش اقدام به این کار نکرده! حسام فقط نگاهش کرد و چیزی نگفت. سهراب نیم نگاهی به هر دو انداخت و مشغول کارش شد؛کاملاً واضح بود که چقدر حال حسام گرفته‌شده ولی چه کسی جرئت توپیدن به روی خود محمد را داشت؟

آخرین پیچ ریز را برداشت و قطعه‌ای که بازش کرده‌بود را بست. هرچه تا الان از انبار درآورده بودند، یا پوسیده و خراب بود یا اصلا ابعاد درستی نداشت. هنوز به طور کامل محکمش نکرده‌بود که صدایی از پشت سرش توجه همه را جلب کرد. با تردید به عقب برگشت و خانوم شریفی مجدد گفت:
- سلام آقای دکتر!
سهراب سرد جواب سلامش را داد و دوباره قطعه‌اش را دست گرفت. شریفی چند قدمی رو به جلو برداشت و با صدایی که به‌‌زور با بغضی ساختگی همراه بود، لب زد:
- ببخشید این مدت اذیت شدین فقط کاش به جای دکتر مقدم به خودم می‌گفتین که...
هنوز حرف در دهانش بود که سهراب حیرت زده و کمی هم شاکی جواب داد:
- مگه شما متوجه میشدی؟چقدر تو همین سالن گفتم اینجا محل کارِ؟ شما گوشت شنوا بود؟
شریفی سرش را پایین انداخت و با گفتن ببخشیدی، اشک پایین آمده از چشمش را پاک کرد. حسین، مستأصل برای گفتن حرفش کمی این‌پا و آن‌پا کرد و در نهایت سهراب را به بهانه‌ای صدا زد تا شاید بتواند به او بفهماند که وسط کارگاه جای دعوا کردن نیست. سهراب ابزار دستش را روی میز انداخت و بی رمق به سمت دستگاهی که حسین پشتش قرار داشت، رفت. حسین آرام و در حدی که فقط خودش و سهراب بشنوند، بیان کرد:
- زشته جلوی همکارا...
سهراب: حسین وساطت نکن! این خانوم جلوی همین همکارا قبلاً آبروی خودش رو برده.
حسام که پچ‌پچ‌های بلندشان را شنید، احتمال داد شاید بقیه هم مانند او گوش‌های تیزی داشته باشند، برای همین رو به خانوم‌شریفی کرد و پرسید:
- از این قطعات کدومشو بررسی کردین؟
شریفی اشک‌هایش را پاک کرد و گفت:
- همونی که دستتونه.
حسام: میشه مشخصات قطعه رو بیارید؟
هنوز شریفی چیزی نگفته بود، که سهراب برگه مشخصات قطعه را از میان برگه های روی میز سوا کرده و جلوی حسام روی میز کوبید.
سهراب: من اون‌موقع گفتم مشخصات همه قطعاتی که قراره ساخته بشه اینجاست، شما تشریف نداشتید آقای کیانی؟
حسام حتی پلک نمی‌زد! این سهراب جدید در کدام قسمت سهراب قدیم پنهان شده بود؟ افشین و محمد خودشان را سرگرم کار نشان دادند تا ترکش خشم سهراب آن‌ها را سنگ روی یخ نکند! خانم شریفی به دنبال سهراب سمت اتاق رفت و صدای هق‌هق‌هایی که قصد خفه کردنشان را داشت، به گوش آقای‌ستوده می‌خورد. سهراب ایستاد تا در اتاق را باز کند، که شریفی محکم با سر وارد کمر سهراب شد.
سهراب: کورم که شدین!
پریا لب گزید و گفت:
- ببخشید حواسم نبود.
چواب شنید:
- برو هر موقع حواست اومد سرجاش بیا سرکارت.
داخل اتاق شد و در را با قدرت بست. آدم سنگدلی نبود ولی این دختر دیگر جگرش را خون کرده‌بود! حواس پرتی‌اش را فاکتور می‌گرفت از دلبری کردن‌هایش نمی‌توانست بگذرد! وای از آن کفش های تق‌تقی‌اش که مغز یک مجموعه را سوراخ کرده‌بود!
گوشی‌اش را برداشت و روی کاناپه قدیمی اتاقش دراز کشید. رنگ کاناپه دیگر داشت از بین می‌رفت؛ چند وقت بود که دستی به سر و روی اتاق نکشیده بود؟ یک ماه؟دو ماه؟شاید هم یک‌سال! با افتادن شماره ستاره روی صفحه موبایل، آیکون سبز را کشید و جواب داد:
- اگه زنگ زدی گله کنی الان حال ندارم!
ستاره انگار دهانش پر بود که با صدای گنگی گفت:
- اِی تُف به اون محبتت پسر! نگی یک خواهری یک بدبختی یک بیچاره‌ای تو غربت داره زندگی میکنه محض رضای خدا زنگش بزنم!
سهراب نوچی کرد و آهسته جواب داد:
- شوهرت ولت کرده که یاد من کردی وگرنه تو هم چهارساله برادر نداری.

ستاره با چشمانش از حدقه درآمد! این حرف هارا دیگر از کجایش در می‌آورد؟ با لحنی توبیخی داد زد:
- غلط نکن! کی همیشه برات ازین غربت لباس می‌فرستاد؟کی کتابای فنی مهندسی می‌فرستاد؟حالا دکتر شدی برای من قیافه میای؟...چه داداش با معرفتی داشتم خبر نداشتم!
سهراب: منت میزاری؟
لحن سرد برادر حالش را گرفت.
چنگال سنگین از محتوا را درون ظرف انداخت و روی صندلی میز ناهارخوری نشست. خوب بود که مادر برای خرید بیرون رفته بود و گریه‌هایش را نمی‌دید. بغض نهفته در گلویش ترکید و گفت:
- نتونستم سهراب...نشد! اون عوضی مگه می‌ذاشت زنگ بزنم؟ تازه به مامانم از خونه دوستم زنگ می‌زدم! خیلی دلم برات تنگ شده.
کمی مکث کرد و سپس با تردید پرسید:
- دلت برام تنگ شده دیگه؟ حالا که شمارم رو داری خوشحالی نه؟
سهراب تمسخرآمیز《خیلی》 کشیده و بلندی گفت.
ستاره خندید و جواب داد:
- زهرمار! راستی مامان عکساتو نشونم داد هنوزم قیافه نداری!
خنده سهراب، چشمه اشک هایش را خشکاند و هیجانی پرسید:
- خواهر شوهر که نشدم هنوز؟
با شیطنت اضافه کرد:
- شایدم عمه!
خواهرش دقیقاً نقطه مقابل او بود.
هرچه او از حرف زدن در این زمینه ها فراری بود، به جایش خواهرش دقیقاً اهل حرف زدن در همین زمینه ها بود.
جوابی منفی در برابر سوأل‌های مکرر ستاره تحویل داد و بعدش دربارهٔ آرش حرف زدند. همین‌که پای بچه‌ای میان نبود، کار را برای ستاره آسان کرده بود. ستاره راجع بیزنس حرف می‌زد؛ خیلی واضح نگفت فقط در حد اینکه یک سازمانی است که پول را بعد از مدتی ده برابر تحویل می‌دهد.
ستاره: مامان داره میاد کاری نداری؟ چیزی لازم داری بگو بیارم برات
چرا خوابش گرفته بود؟ خمیازه‌ای کشید و جواب داد:
- به مامان گفتم ازش بپرس.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

مهزاد

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
35
416
مدال‌ها
2
بعد از وراجی‌های ستاره، چشم‌هایش را برای دقایقی بست.
نیاز داشت ذهنش را مرتب کند تا بتواند وسط انبوه مشکلات به وجود آمده، شریفیِ سر‌به‌هوا را هم جا دهد. نفس عمیقی کشید و شماره خانوم شریفی را گرفت؛ انگار منتظر تماسش بود.
سهراب: بیاین داخل.
باید سنجیده عمل کرد. شریفی که وارد اتاق شد، سهراب به حالت نشسته درآمد و با اشاره به میز گفت:
- برگه بیارین.
با کاغذ سفیدی در دستش، روی کاناپه مقابلش نشست و منتظر شنیدن حرف‌های او ماند. سهراب بی مقدمه گفت:
- هرچی میگم رو بنویسین! اینجانب پریا شریفی متعهد می‌شوم، که چنانچه...
شریفی: یک لحظه اجازه بدین...خب؟
سهراب ادامه داد:
-یک‌بار فقط یک‌بار دیگر از من خطایی رؤیت شد چه توسط خود آقای ستوده چه همکاران...
نفسی گرفت و جمله آخر را مانند تیری به سمت چشمان منتظر دخترک پرتاب کرد:
- بدون هیچ عذر و بهانه‌ای بعد از تسویه حساب برای همیشه از شرکت برم!
دستان شریفی می‌لرزیدند.
شریفی: آقای ستوده!
سهراب خودکار را از دستش گرفت و خودش نوشت. برگه را به طرف پریا برگرداند و زمزمه کرد:
- امضاش کنین و انگشت هم بزنین.
شریفی دست سردش را تکان داد و برگه را امضا کرد و سهراب با گوشی شریفی از صفحه عکس گرفت. حین رفتن به سمت میزش گفت:
- اون عکس رو پس‌زمینه گوشیتون می‌ذارید تا یادتون نره به چه شرطی اینجایید!
فشار زیادی را در برابر حرف‌های مدیرعامل داشت متحمل می‌شد، ولی چیزی نگفت؛ سری تکان داد و رفت.
او که نمی‌دانست اما این تعهد هیچ ارزش قانونی نداشت و او بدون هماهنگی حق اخراج همکارانش را نداشت فقط جهت ترساندن از واژه اخراج استفاده می‌کرد. برگه را داخل کشو انداخت و با برداشتن روپوش سفیدش، راهی کارگاه شد. اولین چیزی که توجهش را جلب کرد، حسام مو پریشان بود که سر حسین فریاد می‌کشید و صدایش سالن را پر کرده‌بود. کنار دست محمد ایستاد و نگاهی به شلوغی میز کرد. جز تعداد کمی از قطعات انبار، بقیه فرسوده شده بودند.
افشین، خسته با صدایی گرفته نالید:
- چرا وقتی میشه نو خرید باید از انبار گونی‌گونی قطعه بیاریم تست کنیم؟
سهراب حوصله حرف زدن نداشت و کوتاه پاسخ داد:
- چون گرونه!
تا پاسی از شب همینطور از این طرف به آن طرف می‌رفتند تا ببینند چه دارند و چه ندارند.
کارهای الگوکشی را تا نیمه، کمی کم‌تر از نیمه پیش بردند، ولی برای باقی کارها باید بقیه همکاران متخصص‌شان هم حضور می‌داشتند. خسته نباشید و خداقوت بلندی گفت و کار را تعطیل کرد. دیگری اثری از سردرد صبح نبود. داخل اتاقش رفت و کتش را پوشید.
محمد بیرون شرکت با حسام حرف می‌زد اما صدای بلندش در شرکت پیچیده بود. وارد محوطه شد و گفت:
- خاله پیام داده خونه نیستن امشب بیای خونه من.
محمد: مادر منم فکر می‌کنه یک دقیقه نباشه اتفاق خاصی...
حسام: شاید بیافته از تو هیچ چیزی بعید نیست!
محمد تکیه‌اش را از کاپوت پارس حسام برداشت و محترمانه خواست حسام دهانش را ببندد؛ به‌نظر برای ماجرایی که پیش آمد داشتند حرف می‌زدند، هرچند که محمد اهل عذرخواهی نبود، اما حدالمقدور اهل این بود که ناراحتی کسی را از خودش ماندگار نکند. حسین و حسام که رفتند، محمد جواب داد:
- اول باید برم خونه لباس بردارم. بین راهم باید یک‌جا کارت به کارت کنم. شامم امشب خودم می‌گیرم دفعه پیش تو گرفتی، بعدش بیام خونه شما.
سهراب خیره به فیلم‌هایی که دکتر فرستاده بود، سوئیچ را کف دست محمد گذاشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

مهزاد

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
35
416
مدال‌ها
2
محمد که لباس‌هایش را از خانه برداشت، دیگر به سمت خانه رفتند. بوی مرغ پیچیده در ماشین داشت جفتشان را دیوانه می‌کرد.
سهراب: با پدال گاز آشنایی داری؟
ظاهراً آشنایی داشت چون بعد از اینکه سهراب دست به سی*ن*ه رویش را سمت پنجره کنارش کرد، ماشین از جا کنده شد. مسیر باقی‌مانده را سهراب از لای چشم‌های نیمه‌بازش دید و هر یک دقیقه صلوات منقطعی می‌فرستاد؛ بعید نبود با این رانندگی افتضاح محمد هردو امشب مهمان عزرائیل نباشند!
بلاخره سالم رسیده بودند و منتظر پایین آمدن آسانسور بودند. سهراب دکمه آسانسور را طولانی فشرد و منتظر ماندند. همین که در باز شد، دختر آقای جمشیدی با چادر رنگی سفیدگلدارش، آشغال به‌دست بیرون آمد! دختری که تا به حال بدون آرایش و تیپ جیغ ندیده بودند، حالا داشتند با صورتی کاملاً طبیعی مشاهده می‌کردند! از هم فاصله گرفتند و پریسا از میان‌ آن‌دو رد شد. وارد آسانسور که شدند، محمد پرسید:
- این دختره کی فصل برداشتش می‌رسه؟ چرا نمی‌گیریش؟ من یک‌بار تو نبودی مامانش منو برد خونشون ان‌قدر تحویلم گرفتن دیگه تو که می‌خوای دومادشون...
سهراب محکم توپید:
- محمد!
ترسید از درز‌های آسانسور به بیرون نفوذ کند و جمشیدی بفهمد که پسرخوب همسایه دارد با رفیقش پشت سر خانوادهٔ او حرف می‌زند. از آسانسور بیرون آمدند و محمد به چرت و پرت‌هایش این راهم اضافه کرد:
- تازه مادرزنت ان‌قدر دوست داره که بهش هرچی بگی برات درست کنه.
سهراب: محمد!
محمد اخمی کرد و غر زد:
- زهرمار! تا کِی قرار تو عزب بمونی؟ تو رو نداری خودم بهشون می‌گم!
سهراب کلید را از کیفش پیدا کرد و تا کلید را در قفل در چرخاند، صدای آقای جمشیدی در گوشش پیچید. از بس محمد حرف زد احتمالاً آمدن‌شان را فهمیده بود.
آقا مظفر که محمد را دید، دیگر از سهراب یادش رفت. موقعیت خوبی بود تا محمد را با آقا مظفر تنها بگذارد شاید می‌توانست به نوعی رفیقش را به خانواده جمشیدی بیاندازد! محمد در جواب تعارفات خانوم و آقای جمشیدی، تشکری می‌کرد و یک‌سانت یک‌سانت در خانه را بیشتر از قبل باز می‌کرد. سهراب از موبایلش با محمد تماس گرفت و این بهانه خوبی برای خلاص کردن رفیقش بود، بلاخره به اندازه کافی زجرکشش کرد.
محمد با درآوردن موبایلش گفت:
- ببخشید برادرم پشت خط...ممنون شب شماهم بخیر...نه دستتون درد نکنه شام داریم.
سهراب از آشپزخانه فکش درد گرفته بود و گوشی به دست خیره محمد بود. لذت می‌برد که این‌گونه خانواده پرحاشیۀ جمشیدی محمد را اسیر کردند.
محمد که داخل خانه شد و در را بست؛ خنده او بلند شد. زهرماری نصیبش شد و با همان لباس‌ها شام خوردند. تشک‌ها را محمد رو به‌روی تلویزیون انداخت تا قسمت جدید سریال خشن موردعلاقه‌شان را ببینند، البته فقط موردعلاقه محمد بود!
خانه سهراب پذیرایی بزرگی داشت و برای محمد که در خانه‌ای با پذیرایی متوسط زندگی می‌کرد، کمی وحشتناک به‌نظر می‌رسید. طبقه پایین‌شان هم کم وسعت نبود و تقریبا دو اتاق بیست و چهار متری پایین داشت با یک آشپزخانه که فرشی دوازده متری کامل درونش پهن می‌شد. تنها مزیت خوبه خانه وجود حمام و سرویس هم در طبقه بالا و هم در طبقه پایین بود.
سهراب ظرف‌هارا شست و با کاسه بزرگ تخمه دراز کشید. نگاهی به تلویزیون انداخت و پرسید:
- چی‌شد اولش؟ من ندیدم.
محمد به درگیری‌اش با بالش پایان داد و گفت:
- هنوز هیچی، فعلاً تازه شروع شده.
همین‌که دختر درون فیلم با خواهر ابرقدرتش شروع به حرف زدن کرد، سهراب حین بلندی کشید.
مشت پر تخمه محمد به سمتش پاشیده شد. خودش جواب نگاه وحشت زده محمد را داد:
- من قرار بود امشب زنگ بزنم خونه ستاره! خودش زنگ زد، ولی به مامانم گفتم امشب زنگ...وای نه!
محمد نفس راحتی به بیرون فرستاد و گفت:
- بمیر سهراب! خیلی آدم مهمی نیستی، حالا یک شب ازت بی‌خبر باشن چی میشه؟!
تلویزیون را خاموش کردند و بیست دقیقه آخر ماند برای شبی دیگر. در همان وضعیت پر تخمه و کثیف دورشان، خوابیدند.
از کلاس پنجم باهم دوست بودند. هرچند که اولش دعوای بدی کردند سر گرفتن میز دوم ردیف وسط ولی در نهایت بعد از یک هفته جفتشان در میز اول سمت راست، داشتند برای هم از خاطرات بچگی‌شان می‌گفتند. حتی محمد همان زمان هم آرایشگر درون داشت. یک روز موهایش را بالا می‌داد، یک روز عین چتری دخترها موهای جلو را روی پیشانی‌اش می‌ریخت و گاهی هم با مداد سعی می‌کرد موهایش را فرفری کند. دیوانه‌ای بود برای خودش!
اما او هیچ‌وقت دغدغه‌های بیهوده محمد را نداشت. بیشتر از وقت گذاشتن روی تیپ و قیافه‌اش، نهایت یک باشگاه می‌رفت و یک راست مسیرش را سمت حجره پدرش کج می‌کرد. او کاسبی را دوست داشت. شاید هم آن احترامی که مردم به پدرش می‌گذاشتند را می‌پسندید؛ هرچه بود او دلش می‌خواست آدم قابل احترام و معتبری شود، مانند پدرش!
با صدای محمد و تکان‌ خوردن شانه‌اش بلند شد. نمازش را که خواند، دوباره بیهوش شد.
 
موضوع نویسنده

مهزاد

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
35
416
مدال‌ها
2
صبح با نور مستقیمی از پنجره‌های بزرگ پذیرایی از خواب بلند شد؛ البته دلیل بیداری‌اش به جز اشعه‌های تیز خورشید، صدای خانوم جمشیدی بود که در می‌زد. آش آورده بود. با قیافه خواب‌آلوده‌اش سینی را گرفت و تشکر آهسته‌ای کرد. دیگر به حرف محمد گوش نمی‌داد و تا دو شب فیلم مضخرف نمی‌دید! چشمانش جایی را نمی‌دیدند!
محمد تشک ها را جمع کرد و جاروبرقی آورد تا آشغال‌های ریخته شده را جمع کند. هرشب خاله یعنی مادر سهراب، به او زنگ می‌زد که گزارشی از وضعیت خانه برایش بگوید، که سهراب کم و بیش در جریان این گزارش‌ها بود.
به‌نظر زشت بود که محمد مثلا مهمان خانه‌اش داشت جارو می‌کشید، ولی خب با این فرضیه که او فراتر از یک مهمان است، خودش را راضی کرد که جارو را از دست محمد نگیرد. چشمانش که درست نمی‌دید اما از طعم چای انگار تیره نریخته بود.
سهراب: محمد؟...بسه بیا.
همین که خواست در کابینت را ببند، حواسش نبود سرش را عقب ببرد و در کابینت به پس سرش کوبیده شد و پیشانی‌اش به لبه داخلی کابینت خورد.محمد جارو را سرجایش گذاشت و وارد آشپزخانه شد. البته کثافتخانه واژه بهتری بود!
جعبه‌های خالی پیتزا از دو شب پیش روی میز بودند. لیوان‌های چایی همین‌طور کنار سماور ردیف شده بود. وضعیت رو اُپن که چندان خوشایند نبود؛ سقف هم که تحت عملیاتی ناموفق در راستای پختن آبگوشت با روغن طراحی کردند. یخچال هم که قطعاً هیچ کوفتی نداشت! با تاسف زمزمه کرد:
- چطور تونستی انقدر عظیم گند بزنی؟!
سهراب زمزمه اش را شنید و در حالی که هم چای می‌خورد و هم یخ را روی پیشانی‌اش نگه می‌داشت، گفت:
- تنها نبودم که توام بودی! چاییت یخ کرد.
محمد چندش‌‌وار جعبه‌های خالی پیتزا و لیوان‌های کاغذی را در پلاستیک انداخت.
محمد: تو کدوم لیوان چایی ریختی؟
سهراب: اینا جدیده از کابینت برداشتم.
آش را خوردند و محمد با کیسه بزرگ آشغال از خانه بیرون آمد. الکی به دروغ پراند:
- مامانت دیروز بهم گفته از دور خونه فیلم بفرستم، بفرستم؟
سهراب نوچی کرد و کیسه آشغال را از دستش گرفت. مگر به همین تهدید‌های دروغین از او کار می‌کشید.
سهراب: حالا برگردم مرتب می‌کنم.
دفعه قبل کف آشپزخانه را پیر شدند تا تمیز کردند!
سهراب در آینه تمیز آسانسور موهایش را مرتب کرد و تا وقتی به همکف برسند، کمی به خودش نگاه کرد. چشمانش، موهایش و ريشش همه قهوه‌ای بودند ولی موهایش ذره‌ای روشن‌تر بود.
پوستش گاهی سفید بود گاهی تیره‌تر میشد! بستگی به شرایط جوی و جغرافیایی داشت. ولی ابروهای قبلی‌اش را دوست داشت! چهره‌اش را مثبت می کرد! کمونی بود اما محمد ان‌قدر با همت و پشتکار روی مغزش راه رفت، که انتهای کم پشت ابرو را برداشت و درحال حاضر انگار ابروهایش را با خط‌کش برداشته بودند که در این حد صاف بود!
ستاره به پدرش رفته بود. مشکی و فرفری؛ ابروهایش پیوند کمی داشت که از هفده‌سالگی برمی‌داشت و بعد از ازدواجش به‌کل تغییر کرد. موهای‌فرفری‌اش تشریفات آزارهای برادرانه او را فراهم می‌کرد. ستاره ریزش نداشت اما به‌سبب محبت‌های لطیف سهراب، همیشه تارهای کنده‌شده از سرش، جای‌جای خانه مشاهده می‌شد.
محمد تنها از آسانسور بیرون رفت و وقتی دید چیزی کم است، سرش را از گوشی بیرون آورد. احیاناً کسی همراهش نبود؟ زود خودش را به آسانسور رساند و قبل از بسته‌شدن در، توانست سهراب را که معطوف نقطه‌ای نامعلوم در آینه است، بیرون بکشد.
این‌بار سهراب راننده بود. فعلاً خبری از ترافیک‌های سنگین تهران نبود و گوش‌هایشان به فحش‌های راننده‌ها مزین نمی‌شد. مسیر خانه تا شرکت چندان دور نبود؛ نهایت شش خیابان بود و یک چهارراه که شلوغی‌اش در شب دیوانه‌کننده بود.
دختر حدودا ده‌ساله‌ای به شیشه کوبید و به خیالش می‌خواهد گلی چیزی بفروشد. شیشه را که پایین کشید دختر با گریه از میان جملاتش واژه《پول》و 《مامان》را تکرار می‌کرد. دویست هزار تومانی داد و پرسید:
- بسه؟ بدم بازم؟
دختر که خودش را مهلا معرفی کرده بود، موهایش را داخل مقنعه مدرسه‌اش کرد و خوشحال گفت:
- خیلی زیاده! مرسی عمو!
و تندی از خیابان رد شد. با دست او و محمد را به مادرش نشان داد و از حالاتش معلوم بود دارد ماجرایی را تعریف می‌کند.
او دختر آقارضا بود! سوپری محله‌شان! چطور نشناختش؟ بچه او را شناخت و آدم بزرگی مثل او فراموش کرده بود؛ مهلا همان دختری است که به محض ورودش به مغازه با ذوق می‌گفت《عمو بگو چی می‌خوای من بهت بدم》 《عمو از این شکلاتا بخور بابام تازه آورده》 《عمو بیا بستنی بگیریم بریم بیرون بابام نبینه بخوریم》
ناخودآگاه لبخندی روی لبش نقش بست. برخلاف ستاره که دلش می‌خواست بچهٔ اولش پسر باشد، او چنین نظری نداشت؛ داشتن دختری همانند مهلا برایش از ضروریات زندگی بود.‌
محمد با شیطنت گفت:
- حالا که دلت بچه می‌خواد بیا مرحله اول رو پاس کن. بیا پریسا...
تمام شیرینی این سی ثانیه پرید و داد زد:
- محمد ول‌کن! ترشیده نیست، بالأخره یکی می‌گیرتش!
 
بالا پایین