جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [مشقت‌های ناپیدا] اثر «نرگس بانو کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط مهزاد با نام [مشقت‌های ناپیدا] اثر «نرگس بانو کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 790 بازدید, 28 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مشقت‌های ناپیدا] اثر «نرگس بانو کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع مهزاد
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط مهزاد
موضوع نویسنده

مهزاد

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
39
472
مدال‌ها
2
سهراب با افشین و حسین به سالن پایین رفتند و محمد را در غار تنهایی‌اش تنها گذاشتند. حسام با قطعه‌ی در دستش به سهراب نزدیک شد و همین که ایستاد، حسین محکم به سرش زد؛ چشمان مشکی حسام حالت تعجب گرفت.
حسین: حتماً باید هرجایی دهنتو باز کنی؟عقل تو کلت هست؟
سهراب میان توپ و تشرهای حسین گفت:
- حسین... بسه! اصلاً محمد از چیز دیگه‌ای ناراحته خنده بچه‌ها بهونه بود.
بعد از رفتن حسین، حسام پرسید:
- واقعاً از این‌که من بهش خندیدم ناراحت شد؟ آخه همه داشتن می‌خندیدن فقط من که تنها نبودم، برم... .
سهراب ميان حرفش پرید و گفت:
- نمی‌خواد بری اون از چیز دیگه‌ای ناراحته!
حسام مأیوس سری به تائید تکان داد و قالبی را که چهارساعت برایش وقت گذاشته‌بود، به دست سهراب داد تا ایراداتش را بگوید. با اینکه اولین‌بارش بود و توقع داشت سهراب یک صفحه عیب از قالب بگیرد، در کمال تعجب شنید:
- خیلی تمیز درآوردی حداقل از داداشت بهتره، ازین به بعد خودت پشت دستگاه بشین.
حسام: داداش من اولین‌بارمه قالب می‌سازم فکر کنم شماره عینکت این‌دفعه خیلی رفته بالا!
سهراب با اخمی میان ابروهای قهوه‌ای‌اش توپید:
- کور خودتی مرتیکه، لیاقت نداری ازت تعریف کنم برو بده حسین اینا کار تو نیست!
حسام با گرفتن قالب روی هوا، خنده‌ای کرد و به سمت حسین رفت.
افشین با حس کردن شخصی کنارش و بوی شیرین، به عقب برگشت و رو به شریفی پرسید:
- کاری داشتید؟
شریفی محو ضلع شرقی سالن که خانوم سعادت و بهزاد شهیدی ایستاده‌بودند، قطعه‌ای در سی*ن*ه او کوبید و گفت:
- رشته‌هایی که علامت زدم باید قطع بشن به رشته‌های هم‌رنگ وصل بشن، زود انجام بده بدو.
افشین تکه آهنی برداشت و بلند شد؛ روبه‌روی صورت شریفی که هنوز غرق سعادت و شهیدی بود، ترانسفورماتور را با تکه آهن بهم زد؛ از صدای جلز و ولز ترانس، شریفی چند قدمی به عقب پرت شد و دست روی قلبش گذاشت. نزدیک بود بسوزد! به مانتوی سوراخ سوراخ شده‌اش نگاه کرد و غرید:
- روان‌پریش مریض این چه کاری بود؟ داشت صورتم می‌سوخت!
تهدیدوارانه ادامه داد:
- من این کارت رو به آقای ستوده گزارش میدم آقای رستگار!
افشین: برو گریه کن بگو رستگار می‌خواست منو بسوزونه، برو بگو دیگه!
شریفی لب روی هم فشرد و نگاهش را روی میز چرخاند. لیوان چای یخ کرده را برداشت و روی تمام برگه‌های موجود ریخت. برای آن اطلاعات افشین خیلی زحمت کشیده‌بود! دعوایشان بالا گرفت. شهیدی و سعادت حرفشان را قطع کردند و به سمت آن‌ها رفتند. شریفی در صورت افشین داد می‌زد و متقابلاً رستگار تند جواب شریفی را می‌داد. وضعیت جالبی نبود!
سعادت، شریفی را از معرکه جمع کرد و افشین چندش‌وارانه زمزمه کرد:
- دختره‌ی عقب‌مونده، انگار با سگ در خونه باباش حرف می‌زنه!
بهزاد ناراحت از رفتن خانم سعادت غر زد:
- تو که این دختره رو می‌شناسی چرا هی سر به سرش می‌ذاری؟
افشین هنوز در درگیر با افکار خودش بود و گفت:
- دختره انگار کارگر گیر آورده ما رو، هی از چپ و راست کاراشو روی سر ملت خراب می‌کنه!
با برداشتن قطعه‌ای که شریفی داده‌بود، خطاب به بهزاد ادامه داد:
- الان همین قطع کردن چندتا رشته سیم و وصل کردن به رشته‌های دیگه چقدر زحمت داره که داده به من؟!
بهزاد بی‌حوصله گفت:
- حالا انجام می‌دادی براش عمرت که کم نمیشد!
افشین کلاهش را سر کرد.
افشین: شرکت خر تو خر شده درست، ولی قرار نیست کارای حسام رو من انجام بدم!
بهزاد که تازه عمق فاجعه را فهمیده‌بود، آهان خفیفی گفت و روی صندلی‌اش نشست. مثلاً قرار بود کمک دست حسین باشد!
سهراب کلاه را از روی سرش برداشت و روی میز پرت کرد. هیچ کلاهی اندازه سرش نبود! هرچه سرش می‌کرد یا بزرگ بود و تکان‌تکان می‌خورد، یا کوچک بود و پس از درآوردنش، ردهایی قرمز روی صورتش نقش می‌بست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

مهزاد

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
39
472
مدال‌ها
2
شریفی در عملی کاملاً مهربانانه برای همه قهوه درست کرده‌بود، گاهی میان حواسَپرتی‌هایش محبت‌هایی هم می‌کرد؛ به غیر از افشین به همه داد. تایم ناهار، طبق معمول حسام برای همه یک نوع غذا سفارش داد. قبلاً بر سر اینکه ناهار شرکت چه باشد به توافق رسیده‌بودند. بهزاد تماسش را قطع کرد و درحال نشستن روی صندلی مقابل سهراب گفت:
- هیئت مدیره زنگ زد که یک ساعت دیگه قراره بیاد بازدید برای بررسی کیفیت کارگاه به سعید زنگ زدم با خانومش میاد.
حسام به ته قهوه‌اش خیره شده و متفکرانه گفت:
- حس می‌کنم اون وِزه یه چیزی گفته! چیز خوبی نمی‌بینم همش تو هم رفته.
سهراب بیَتوجه به فالگیری‌های حسام، از بهزاد پرسید:
- نگفت برای کدوم پروژه دارن میان؟
بهزاد سرش را به نفی تکان داد و حسام این‌بار با چشم‌هایی درشت شده، خیره به ته لیوان گفت:
- نکنه فهمیده‌ باشن شبا تو محوطه شرکت دورهم می‌شینیم؟! نگا ته لیوان یک دایره کوچیک تو یک دایره بزرگه کوچیکه ماییم بزرگه... .
حسین خسته از چرت و پرت‌های برادرش، نالید:
- حسام! دهنتو ببند دیگه. چطوری انقدر چرت و پرت میگی؟
حسام جدی جواب داد:
- باورکن راست میگم بیا خودت ببین.
لیوان را برد تا نشان حسین بدهد. به تنهایی می توانست یک مجموعه را روانی کند! سهراب با یادآوری اینکه برای پروژه فتاح بازدیدی نداشتند، ته دلش را روشن کرد که برای همان پروژه خواهند آمد. منتظر آمدن غذاها بودند که خانوم روشن با همسرش رسید. دست‌شان پر از ظرف‌های غذا بود. از ظاهرسازی بدش می‌آمد، ولی مجبور بود در هر بازدید، همه همکارانش را حاضر و مشغول نشان دهد. دستکش‌هایش را درآورد و شروع به خوردن کرد. ناخودآگاه ذهنش به خانه رفت. مادرش و ستاره برای ناهار چه خواهند کرد؟ چیزی در یخچال نبود! قاشق را که تا جلوی دهان آورده‌بود، برگرداند و موبایلش را برداشت. وارد سالن دوم شد و شماره ستاره را گرفت. بعد از دوبار زنگ زدن، ستاره جواب داد:
- بله؟ می‌بینی جواب نمیدم هی زنگ می‌زنی!
سهراب پیشانی‌اش را خاراند و گفت:
- ستاره آروم حرف بزن مامان نفهمه من پشت خطم خب؟
ستاره بی‌حوصله، با صدای بلند طوری که مادرش بفهمد پاسخ داد:
- ببخشید پریسا جان فکر کردم برادرمه جانم کاری داشتی؟
حالا جا زدن پریسا به جای او چندان حرکت شایسته‌ای نبود ولی خب فعلاً این مسئلهٔ چندان مهمی نیست! آرام پرسید:
- مامان که در یخچالو باز نکرده؟ کرده؟ ببین هیچی تو خونه نداریم زنگ میزنم پژمان بیاره فقط یک جوری مامانو سرگرم کن نفهمه خب؟
ستاره خنده‌ای کرد و زمزمه وار گفت:
- بدبخت فلک‌زده مامان سه ساعته داره آشپزخونه رو می‌شوره توقع داشتی در یخچالو باز نکنه؟ گوجه‌ها تو جا میوه‌ای کپک زده‌بود!
سهراب خیلی محترمانه تماس را قطع کرد و لب گزید. چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی؟
صدای پیام گوشی‌اش بلند شد. از طرف ستاره بود《نگران نباش ملیحه خانوم برامون ناهار آورد شب اومدی این لیستی که فرستادم رو بخر و اینکه شب زود بیای》نفسی آسوده کشید و به روح تمام‌ اموات خانوم جمشیدی صلواتی فرستاد. یک جا این روابط نزدیک همسایگی به‌درد خورد. به سالن اول برگشت و خوردن را ادامه دهد. حین خوردن با سعید تمرین می‌کردند که مثل همیشه هنگام مصاحبه افتضاح به بار نیاورند. حسام که کنار سعید نشسته‌بود، سرش را کمی خم کرد و از سهراب پرسید:
- برم محمد رو صدا کنم؟
سهراب قاشق را از دهانش بیرون کشید و نگاهی به دور تا دورش انداخت. محمد نیامده‌بود. بسته غذایی را به حسام داد تا برای محمد ببرد. از بچگی برایش قهر و آشتی دیگران اهمیتی نداشت؛ کلاً دخالتی در اختلافات بقیه نمی‌کرد حتی وقتی ستاره نامزد آرش شده‌بود و هر دو روز یکبار کودتا می‌کردند، او هیچ دخالتی در آشتی دادنشان نمی‌کرد. به نظر آدم درون‌گرایی بود. البته نه از آن درون‌گراهایی که به اشخاص خجالتی هم چسبانده می‌شود؛ درون‌گرایی با خجالتی تفاوت داشت! او محتاط عمل می‌کرد و بیشتر از حرف‌زدن، بر کارش تمرکز می‌کرد؛ بیشتر از بگو بخند کردن‌های الکی، در سایت‌های مختلف چرخ می‌زد تا فناوری‌های جدید پزشکی را بشناسد، ولی خب هر ازگاهی نطقش بیش از حد باز می‌شد، یکی وقتی با ستاره شبانه در هال نیمه تاریک می‌نشستند و یکی وقتی محمد خانه آن‌ها بود؛ هیچ وقت یادش نمی‌رود شبی که با محمد از دوازده شروع به حرف زدن کردند و شنیدن صدای اذان باعث شد حرف‌هایشان تمام شود.
خانم رنجبر با کودکش وارد سالن شد و سلام بلندی کرد؛ شریفی و سعادت اولین کسانی بودند که برای گرفتن اهورا حمله کردند. بهزاد با لبخندی ناشی از ذوق خانوم سعادت برای اهورا، گفت:
- کاش یکیش لااقل دختر بود ما پسرا یک‌بار حمله می‌کردیم!
سومین بچه خانم رنجبر و همینطور پسرش بود. حسین با خنده مزه پراند:
- وابستگی بچه به بابا به عقل و درایت خودت بستگی داره مؤمن!
سهراب: با تجربه‌اید!
حسام که کنارش برادرش ایستاده‌بود، در جواب سهراب گفت:
- من که گفتم داداشم میره گلزار شهدا شما باور نکردین!
سپس رو به حسین کرد و طعنه زد:
- برای عمو بگو صبح‌های جمعه چطوری دعای ندبه و کمیل رو باهم می‌خونی خونه از صدات متبرک میشه، تعریف کن دیگه!
حسین همان‌طور که روی میز نشسته‌بود و پاهایش را تکان می‌داد، نوچی کرد و بی‌ربط گفت:
- یادم افتاد دیشب مامان گفت برای امروز ظهر وقت دندون‌پزشکی داره... .
حسام میان حرفش پرید:
- بابا هست تو اعمال مستحبی رو توضیح بده.
اهورا که به گریه افتاد، شریفی و سعادت او را در میز گرد آقایون گذاشتند و رفتند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

مهزاد

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
39
472
مدال‌ها
2
هر حرکت مضحکی بلد بودند، رو کردند. بچه که به سهراب رسید، ساکت شد. ترسید صورتش را ببوسد و ته ریشش، گونه نرم اهورا را اذیت کند، برای همین سرشانه‌اش را بوسید و با بچه بلند شد. خوشحال برای خودش در سالن راه می‌رفت. به‌خاطر اینکه بچه بغلش بود، دست به هیچ کاری نمی‌زد. شریفی با اصرارهای زیاد چند عکس در مدل‌های مختلف از او گرفت. محمد بی‌حوصله از پله‌ها پایین آمد و بلند گفت:
- هیئت مدیره اومده، برگردید سرکارتون.
رنجبر پسرش را به اتاق سهراب برد تا بخواباند. دکتر مقدم جلوتر از همه وارد شد و در را پس از ورود آخرین نفر بست. خبرنگاری که آورده‌بودند، از درزهای دیوار هم فیلم و عکس می‌گرفت! خانم کاووسی دختر خبرنگارش را که داشت به طبقه بالا می‌فت، پایین کشید و از سهراب پرسید:
- شما الان همه‌ی نیروهاتون کامله؟ یعنی نیرو کم ندارید؟
سهراب کمی لنز دوربین سارا را از دهانش جدا کرد و جواب داد:
- نه چون نیروهامون از بیست و سه سال تا سی سال هستن نیازی به نیروی اضافه نداریم، ولی چندتا نیرو قراره دکتر بیارن.
خانوم فرهمند با همان لبخند همیشگی‌اش نزدیک شد و گفت:

- به‌به آقای ستوده! دیگه انقدر مشغولید فرصت نمیشه شما رو ببینیم!
و جدی اضافه کرد:
- تمام همکاراتون رو با مسئولیت‌شون بگید که تو پرونده پروژه قراره ثبت بشه! همه هستن دیگه؟
سهراب درگیری با لنز رو مخ خبرنگار را رها کرد و جواب داد:
- بله بله هستن.
خانوم کاووسی خطاب به دخترش چیزی زیر لب گفت که تا این حد همه‌چیز را دقیق نگیرد. سهراب از حسین شروع به معرفی همکارانش کرد:
- آقای کیانی قالب‌ساز مجموعه هستن و 28 سالشونه.
به حسام که داشت برای برادرش چگونه بودن قالب را توضیح می‌داد، اشاره کرد و گفت:
- ایشون حسام کیانی از کارشناس فنی‌های این‌جا و 25 سالشونه.
از میان خانوم کاووسی و فرهمند عبور کرد و به سمت شریفی رفت. موهایش را داخل مقنعه کرده‌بود و فقط کمی از موهایش بیرون بود. به احترام مهمانان از جایش بلند شد و گفت:
- سلام خیلی خوش اومدین! من پریا شریفی هستم مسئول کنترل کیفیت مجموعه با همکارم خانوم کوثر سعادت.
خانوم سعادت با لبخند سلام کرد و از جایش بلند شد. کاووسی خطاب به فرهمند زمزمه کرد:
- ماشاءالله زبونو.
فرهمند لب گزید و جواب داد:
- می‌شنون!
کاووسی برای رفع سوءتفاهم بخاطر پچ‌پچ کردن‌ها گفت:
- همکارهای خوش مشربی دارید آقای ستوده!
سهراب از داخل دهان لپش را گاز گرفت و از چشم‌هایش خنده می‌بارید. کاووسی نگاهش بین شریفی و ستوده که مرز خنده بودند، دو دو می‌زد. با تردید پرسید:
- چیزی شده؟
سهراب دستی به ته‌ریشش کشید و با اشاره شریفی جواب داد:
- نه چیزی نشده... خانوم شریفی و خانوم سعادت هر دو 25 ساله هستن.
فرهمند بعد از نوشتن اسامی به راه افتاد. وارد سالن دوم شدند. سهراب به شانهٔ افشین زد تا متوجه حضورشان بشود. رو به فرهمند کمی از کارهایی که در سالن دوم انجام می‌دهند را توضیح داد و سپس اضافه کرد:
- و آقای رستگار از بهترین کارشناس فنی‌های ما هستن که با آقای شهیدی بیشتر تو این سالن کار می‌کنن.
بهزاد مجبوراً از جایش بلند شد و سلامی کرد. فرهمند به اصرار سارا پرسید:
- ببخشید شما همه متاهلید؟ و اینکه شما و آقای شهیدی چندسالتونه؟
افشین با نگاهی به سهراب جواب داد:
- من 27 شهیدی 29 سال.
دخترک دهنی به نچسب بودن افشین کج کرد و گفت:
- باید تو مصاحبه اولیه مشخصات ذکر بشه!
افشین متقابلاً پاسخ داد:
- ما چندساله اینجا کار می‌کنیم هیچ وقت تو مصاحبه اولیه از مجرد و متاهل بودن سوال نمیشد!
سهراب، فرهمند و کاووسی را به سمت جلو هدایت کرد و با اشاره به خانم روشن، همسرش و محمدرضا، پروژه فتاح را که فکر می‌کرد باید در جریان باشند، توضیح داد. در پایان هر سه را معرفی کرد:
- آقای سعید طاهری و خانومشون فاطمه روشن از متخصصین برق و الکترونیک هستن که هردو 34 ساله هستن.
دستی دور شانه‌های محمدرضا که کنارش ایستاده‌بود، انداخت و اضافه کرد:
- ایشون هم محمدرضا جوادی‌نیا مسئول احضار ارواح و دفع اشرار نامرئی هستن سی ساله از تهران.
محمدرضا با خنده از خودش دفاع کرد و گفت:
- از بس آدمای خبیث دورم جمع شدین مجبور شدم! من متخصص برق و الکترونیک این‌مملکتم خانم فرهمند.
فرهمند دفترش را بست و پرسید:
- دفع ارواح الکترونیکی؟
جوادی با خنده مانع نوشتن سمت واقعی‌اش در دفتر شد و می‌خواست همان متخصص الکترونیک باشد.
فرهمند: محمد هنوزم مشاور مالیه اینجاست؟
جوادی پاسخ داد:
- نه دیگه ارتقاء گرفته خیلی ببخشید، ولی الان قشنگ تو حلق سهرا... آقای ستوده هست.
یک امروز خیالش راحت بود که کسی سوتی نمی‌دهد! فرهمند از پست جدید محمد پرسید و این‌بار سهراب گفت:
- چیز خاصی نیست فقط معاون اقتصادی علمی فناوری شده.
کاووسی میان کلامش سوال کرد:
- پس امور مالی رو کی رسیدگی می‌کنه؟
فرهمند بدون نگاه کردن به کاووسی جواب داد:
- محمد انقدر پتانسیل بالایی داره که می‌تونه حتی جای سهرابم بشینه!
رو به سهراب اضافه کرد:
- پس آقای ایمانی تقریباً نایب رئیس تشریف دارن؟
استغفرالله بهزاد به گوش همشان رسید! دلیل استغفار را پرسیدند و بهزاد اطرافش را نگاه کرد، پس از اینکه مطمئن شد محمد نیست، آهسته گفت:
- پروژه‌ای که افتتاحش تو قم بود این بشر ما رو روانی کرد! صبح افتتاحیه همه صبحانه می‌خورن این نذاشت ما گلومون تر بشه!
نوچی‌نوچی کرد و ادامه داد:
- محمد یک یزید درونی داره که فقط با رئیس شدن فعال میشه.
افشین بلند محمد را صدا زد و بهزاد سریع شیلد را روی صورتش گذاشت. دکتر مقدم به دنبال اعضای هیئت مدیره، با محمد داخل سالن شد و خرسند از نمایش قشنگی که به راه انداخته‌بودند، گفت:
- من که گفتم لازم به بررسی نداره! اگر ایرادی دیدید بگید به قد و هیکل اینا توجه نکنید همشون از من می‌ترسن!
دختر کاووسی میان علما نطق کرد:
- وای دایی اینجا عالیه، مخصوصاً کارگراش!
به آنی خنده از لب همه پر کشید. دکتر با اخم توپید:
- کارگر چیه اینا دانشمندن مثلاً! بفرمایید دیگه بریم به کارشون برسن.
از همه خداحافظی کرد و در پایان بابت شیرین عقلی نوهٔ خواهرش معذرت خواست. در که بسته شد، همگی نفس راحتی کشیدند. حسام گردنش از بس در نقش فرو رفته‌بود، گرفت. حسین تمام مدت دست ناقصش را از چشم حضار دور می‌کرد تا به متخصص حواس پرت ملقب نشود. شریفی مقنعه‌اش را به حالت قبل برگرداند و غر‌زد:
- اَه! خسته شدم از بس حاج خانوم بازی درآوردم! چه کنه‌هایی بودن!
رنجبر از طبقه بالا با آقای مهرپرور و پهلوان پایین آمد. شریفی لعنتی به شانس بدش فرستاد و خطاب به سعادت زمزمه کرد:
- شتر بداقبالی نشسته روی دهن من کوثر، این مگه نرفت؟!
سامان پهلوان که از عضوهای قدیم هیئت مدیره بود، مثل همیشه بالاجبار تائیدیه شرکت را امضاء کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

مهزاد

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
39
472
مدال‌ها
2
***
روی صندلی چرخ‌دارش نشسته‌بود و از چپ به راست و بالعکس می‌چرخید. خودکاری به دست گرفته‌بود و با خیره شدن به کتابخانه اتاقش، در آن را باز و بسته می‌کرد. بهتر بود این دفعه می‌گفت کتابخانه را از اتاقش ببرند خیلی جاگیر و به‌درد نخور بود. برای اتاق ساده سراسر چوبش باید فکری بر می‌داشت؛ تیرگی اتاق افسرده‌اش کرده بود. تقه‌ای که به در خورد، حواس او را از آنالیز کردن اتاق پرت کرد. خودکار را روی میز انداخت و بلند گفت:
- بیا تو.
طلوعی با تردید در را باز کرد و پرسید:
- خانم حقیقی؟
مانلی چشمی به تائید روی هم گذاشت و اشاره کرد تا طلوعی داخل بیاید. با صحبت‌هایی که در کافه با فرهاد داشت، کمی برای گفتن پیشنهادش به شک افتاد. مینا روی مبل های چرمی اتاق نشست و گفت:
- فکر کنم با من کاری داشتید خانم حقیقی.
مانلی نگاه سردی به او انداخت و جواب داد:
- تو شرکت فرهاد چقدر حقوق می‌گیری؟ شنیدم دستش تو حقوق دادن خشک میشه.
پیشانی‌اش را ماساژ داد و ادامه داد:
- حقوق که بماند، گفتن اخلاقشم چندان تعریفی نداره، درسته؟
مینا کمی من‌من کرد و در آخر بعد راضی کردن وجدان خودش گفت:
- راستش آقای معتمدی اخلاق که دارن فقط همین مورد اول که گفتید یه‌کم مشکل داریم که... حل میشه چیز خاصی نیست اصلاً.
مانلی خبیث پرسید:
- حال آرشا جان چطوره؟ کی از بیمارستان مرخص میشه؟ هنوز عملش نکردن؟
طلوعی با شنیدن اسم برادرزاده‌اش رنگ باخت. صورت گندمی‌اش، سفید شد. لب‌های خشکیده‌اش را از هم فاصله داد و به زور گفت:
- به...به اون...چی...چیکار...دارید؟
به صندلی ریاستش تکیه داد و مغرورانه خیره‌ی رفتار و حرکات طلوعی شد. این تشویش را دوست داشت؛ به او قدرت می‌داد. کمی نگرانی و هول و ولای طلوعی را نظاره کرد و وقتی کامل روح کثیفش تقویت شد، جواب داد:
- راستش من به بچه برادرت کاری ندارم، ولی خب گفتم شاید یک بیست یا سی تومنی واسه عمل بچه کم باشه خواستم کمک کنم!
چشمانش آبی تیره‌اش را به مینا دوخت و منتظر واکنش او ماند. از چیزی که فکر می‌کرد نیازمندتر به نظر می‌رسید! با شنیدن صدای مهیب از کارگاه تولید، سریع خودش را آنجا رساند. مثل همیشه خسارت زده‌بودند! آقای مشرقی که نرمال مجموعه بود، با دیدن صحنه رو به رویش و قطعه‌های تکه شده روی زمین گفت:
- این دستگاه نیاز به فناوری بالا داره ما این کاره نیستیم!
مانلی عصبی از توجیه‌های غلط آن‌ها داد زد:
- شماها نمی‌تونید! این‌همه مدت خوردید و خوابیدید حالا یک قطعه نمی‌تونید درست کنید؟
خانم مشایخی، مسئول کنترل کیفیت مجموعه اعتراض کرد:
- با این قطعات هربار که درست کنیم همین بلا سرمون میاد!
مشرقی در کنار همکاران فنی‌اش ایستاد و گفت:
- با این قطعاتی که ما داریم ساختن همچون چیز حساسی که قراره با بچه‌های سرطانی سروکار داشته باشه تقریباً غیرممکنه!
طلوعی وارد کارگاه شد و آرام به شانه مانلی زد. با این اوضاع باید چیزی هم او حقیقی می‌داد! پاسخ ردش به درخواست مدیرعامل شرکت حقیقت، او را وارد جنگ روانی بزرگی کرد. از یک طرف بچه برادرش شب و روز از درد رنج می‌برد از یک طرف به این فکر می‌کرد که چگونه تا هفته آینده 35 میلیون را جمع کند؟ موهای فرفری مشکی‌اش را زیر شال کرد و کاپشن چرم قدیمی‌اش را پوشید. با تاکسی خودش را به شرکت رساند.
هوای بارانی امروز، نشان از شروع پاییز می‌داد. فصلی که آرشا باید به مدرسه می‌رفت اما در حال حاضر روی تخت بیمارستان به خاطر ناراحتی قلبی‌اش درد می‌کشید. چشم امید خانواده به حقوق او بود که آن هم کم و بیش از معتمدی دریافت می‌کرد. نفس عمیقی کشید و روی صندلی‌اش نشست.
معتمدی با اخم از دفترش بیرون آمد و توپید:
- معلوم هست شما کجایید؟ این بی‌نظمی‌ها روی حقوقتون تاثیر داره خانم طلوعی!
و بدون شنیدن هیچ دلیل و توضیحی اضافه کرد:
- هر قراری امروز بود با آقای دوستی هماهنگ کنید.
و گورش را از شرکت گم کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

مهزاد

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
39
472
مدال‌ها
2
وقتی مطمئن شد که معتمدی شرکت را ترک کرده، به مادرش زنگ زد. صدای خسته مادرش را که شنید، سلام کرد و پرسید:
- حال آرشا چطوره؟ بیمارستان رفتی امروز؟
پوران آهی کشید و با یادآوری سخنان استرس‌آور دکتر، گفت:
- حالش که تعریفی نداره دکترش میگه تا آخر هفته عمل نشه امکان داره بدتر... مرتضی؟
صدای جیغ زن برادرش را از پشت تلفن شنید. مادرش، مدام اسم برادرش را صدا می‌زد. به یک‌باره چه‌‌شد؟ کیفش را برداشت و پله‌های شرکت را به سمت پایین دوید. با آن کفش‌های کمی پاشنه‌دارش، خودش را به خیابان رساند و تاکسی گرفت. چشمانش را بسته‌بود و دسته کیف را می‌فشرد؛ دلش عجیب شور عزیز هفت ساله‌اش را می‌زد. کرایه را حساب کرد و دوان‌دوان به سمت بیمارستان رفت. آن‌قدر مسافت ورودی بیمارستان تا ساختمان زیاد بود که به‌خاطر باران نصف تنش خیس شد. همین که وارد شد، برادرش را دید. چهره شکست خورده‌ی برادر بیشتر او را می‌رنجاند. آرام نزدیک شد و کنارش روی صندلی‌های فلزی بیمارستان نشست. به زبان خشک شده اش حرکت داد و گفت:
- آ...آرشا؟
مرتضی میان کلامش پرید و سرد جواب داد:
- عصب سرش از بس بیهوشش کردن داره از کار میفته... .
آهسته ادامه داد:
- باید زودتر پول عملشو جور کنم وگرنه...وگرنه با این حمله‌ها امکان داره یک بخشی از مغزش غیرفعال بشه.
سر سفید شده برادر دوقلویش را در آغوش گرفت و زمزمه کرد:
- جورش می‌کنیم باهم.
به‌خاطر اشک‌های برادرش هم که شده باید قبول می‌کرد.

***

شایان ماشین جلوی کافه رستوران نگه داشت و از برادرش پرسید:
- باز با اون دختره قرار داری؟
فرهاد تماسش را قطع کرد و جواب داد:
- به تو ربطی نداره.
گوشیت در دسترس باشه یک ساعت دیگه زنگ می‌زنم.
شایان با شیطنت خاصی گفت:
- فرهاد جان من تو رو به ریش نداشتت قسم... .
فرهاد که حوصله شنیدن چرندیات برادر کوچکش را نداشت، با مرتب کردن موهای مشکی‌اش در آینه ماشین، پیاده شد. شایان را راننده شخصی‌اش کرده بود تا رفیق‌های کثافتش بیشتر از این برادر ساده‌اش را تیغ نزنند. حین رد شدن از کنار میزها، کسی او را صدا زد. مانلی بود. الحمدلله این دفعه وسط کافه نشسته نبودند و به غیر از چهره منفور حقیقی، می‌توانست هرازگاهی با نگاه کردن به شهر حالت تهوع ایجاد شده را پس بزند. روی صندلی نشست؛ قرارداد را از کیفش بیرون کشید و جلوی مانلی گذاشت. آبمیوه مانلی را سمت خود کشید و گفت:
- بخون اگر مشکلی داشت بگو اصلاحش کنم.
تا مانلی قرارداد را خواند، فرهاد هم آبمیوه‌اش را خورد، هم بستنی‌اش را از آب شدن و حیف شدن نجات داد. فرهاد با دیدن نگاه چندش‌وارانه او پرسید:
- چیه؟ کراش زدی؟
مانلی لب روی هم فشرد که قهقهه نزند و تا حدی هم موفق بود. قرارداد را امضا کرده به سمت فرهاد هل داد و گفت:
- هرچی بگی انجام میدم در عوض باید دستگاه‌هایی که میگم رو بخری البته بگم بستگی داره کارت چی باشه!
معتمدی پوزخندی زد و امضا کرد. در این معرکه‌ای که به راه انداخته‌بودند، هر دو خود را زرنگ می‌دانستند. کمی چرت و پرت گفتند تا گوشی مانلی زنگ خورد. طلوعی بود. جواب داد و مینا سریع گفت:
- الان می‌خوام ببینمتون.
مانلی با نگاهی به فرهاد که مشغول چت کردن بود، زمزمه کرد:
- آدرس رو بفرست.
بین نکشید که آدرس بیمارستان برایش ارسال شد. لبخندی روی لب‌های مانلی شکل گرفت و از جا بلند شد. باید گوری که برای سهراب کنده است را گودتر می‌کرد. با شریک جرم فراخش خداحافظی کرد و از کافه خارج شد. امیدوار بود حدسش درست باشد و طلوعی او را برای معامله‌ای که قرار بود ظهر صورت بگیرد زنگ زده باشد. تا خود بیمارستان، شوقی عجیب سرتاسر وجودش را گرفته‌بود. با دیدن طلوعی که کنار ورودی بیمارستان قدم‌هایش را می‌شمرد، ماشین را نگه داشت و بوق زد. مینا سرش را بلند کرد و با شناسایی چهره پر غرور او، دستی تکان داد. در را باز کرد و روی صندلی شاگرد نشست. باران بند آمده بود اما هنوز سردی هوا احساس می‌شد. مانلی سرد پرسید:
- نمیگی چیکار داشتی؟
مینا حرف آخرش را اول زد؛ سخت بود اما گفت تا جان برادرزاده‌اش بیشتر از این با سرنگ آبکش نشود. مانلی با لبخندی ناشی از موفق بودن نقشه‌اش گفت:
- منم جای تو بودم به جای وفاداری به یک مدیرعامل خسیس، کمک به خانوادم رو انتخاب می‌کردم.
نفسی کشید و اضافه کرد:
- شماره حسابت رو بفرست برات پول رو واریز کنم در عوضش توی این فلشی که بهت میدم اطلاعات اسناد عکس هرچی مهمه رو می‌ریزی، بین خودمون می‌مونه؟
مینا سری به تائید تکان داد و خودش را از آن حلب سفید بیرون انداخت. شماره حساب را فرستاد و خودش را با این جمله که《اصلاً به من چه اینا می‌خوان چه بلایی سر هم بیارن!》و 《همش تقصیر معتمدیه 》قانع کرد تا جاسوس حقیقی در شرکت سایه شود. به اتاق آرشا که رسید، پیامک واریزی برایش آمد. خوشحال به طرف دکتر آرشا رفت و گفت:
- هزینه عمل رو جور کردم کی عملش می‌کنید؟
دکتر متعجب دهانش کمی باز و بسته شد اما سریع خودش را جمع و جور کرد و جواب داد:
- فردا صبح عملش می‌کنیم.
مرتضی وقتی این خبر را شنید تا دقایقی پلک نمی‌زد و خیره خواهرش بود. چطور به یک‌باره این همه پول جور کرده‌بود؟
سمیرا، زن برادرش مدام صورت سرخ شده از سرمای او را می‌بوسید و دعایش می‌کرد. حال آرشا خوب می‌شد و دردهایش تمام، اما این آغاز بدبختی‌های عمه‌اش بود
.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

مهزاد

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
39
472
مدال‌ها
2
ماه سوم

***

محمد اولین نفری بود که وارد سالن اجتماعات شد. سهراب درحالی که داشت از لپ‌تاپش صدای ویدئو را تنظیم می‌کرد، پرسید:
- مهرپرور چی‌ گفت؟
جوابی نشنید. نگاهش را از صفحه لپ‌تاپ به محمد دوخت.
سهراب: چیزی نگفته پ... .
محمد سرش را از میان کتابی که که باز کرده‌بود، بالا آورد و گفت:
- چرا اتفاقاً گفت، فقط از ده کلمه هفتا تیکه هم مینداخت که بیشتر از این پول نیاز نداریم؟
سه ماه بود که می‌خواست این حرف را بزند. دستگاه را که تصویرش روی صفحه دیتا بود نشان داد و به غرغرهایش این را هم اضافه کرد:
- وقتی واردات بشه یعنی قدرت ساختش تو کشور نیست، همین الانشم از بی‌موادی داریم قطعه جایگزین قطعات اصلی می‌کنیم!
سهراب: تا آخر باید واردکننده باشیم؟
بحث با ورود حسین، حسام و باقی بچه‌ها ناکام ماند. کمبود مواد اولیه و نقص‌های فنی‌ای که این مدت پیش آمد، کمی بیشتر از پروژه‌های قبلی کمر بچه‌ها را شکست ولی باید تحمل می‌کردند. سهراب از جای بلند شد و گفت:
- مواد اولیه‌ای که لیست کرده‌بودیم برامون بفرستن متاسفانه خیلی از اونا پیدا نشد و هیچ شرکتی هم قبول نکرد... .
محمد میان کلامش پرید:
- آقای ستوده نیاز نیست مقدمه بچینی بگو چیزی که می‌خوایم رو نداریم و باید یک چیز دیگه جایگزین کنیم که اونم باید خودمون جون بکنیم و بسازیم!
حسام با توجه به حوادث اخیر که تا مرز انفجار کارگاه پیش رفت، گفت:
- همین‌جوری هم داریم تلفات می‌دیم.
حسین که شرایط را مهیا برای گفتن حرفش دید، پس از اتمام جمله برادر پراند:
- مواد اولیه برای قالب‌سازی تا آخر هفته فقط دووم میاره.
به ترتیب همه کمبودهایشان را گفتند و سهراب فقط شنونده غرغرها بود. طبق برنامه‌ریزی‌ای که انجام داده‌بودند باید در ماه چهارم، مواد اولیهٔ پروژه‌ را تأمین می‌کردند تا ساخت قطعه را شروع کنند؛ با این وضع، قطعاً پروژه در چهارمین ماهش متوقف می‌شد و این همان چیزی بود که شرکت حقیقت می‌خواست. افشین با حرفش روزنهٔ امیدی میان یأس و نامیدی‌شان باز کرد.
تحقیقاتش را روی میز گذاشت و گفت:
- آلیاژی که دور بعضی از قطعه‌ها استفاده شده رو میشه شبیه‌سازی کرد مثلاً اینجا.
و دایره قرمزی روی قسمت کشید و نشان داد. بهزاد قطعه‌ای که با آلیاژ شبیه‌سازی شده درست شده‌بود را روی میز گذاشت.
محمد نگاهش از شئ به سمت بهزاد سوق داد و پرسید:
- چرا از اول نگفتین؟
افشین به جای بهزاد جواب داد:
- اگر جواب نمی‌داد خب الکی وقت همه‌رو می‌گرفت اینم آزمایشیه شاید خیلی درست نباشه!
سهراب این‌بار بدون اینکه اجازهٔ پریدن کسی در حرف زدنش را بدهد، صحبتش را از سر شروع کرد. از مشکلات احتمالی پیش‌رویشان گفت تا رسید به رویهٔ جدید ساخت، همان موضوع مهمی که این جلسه را برایش گذاشته بود. محمد دستش را از زیر چانه‌اش برداشت و گفت:
- به دکتر نگفتی، ما چطوری بی‌مجوز روند کارو عوض کنیم؟
همه منتظر جوابی از سوی سهراب بودند ولی او در کمال آرامش وسایلش را جمع کرد.
جلسه که تمام شد، همه یکی دوتا از سالن خارج شدند. سهراب سوئیچ و کتش را از اتاق برداشت و از شرکت بیرون زد؛ عمه نازنینش قرار بود بعد از ده سال سری به کلبهٔ فقیرانه آنها بزند. از نظر عمه محل سکونت باید در بهترین نقطه شهر باشد و فقط محله خودش، تهران‌پارس برای زندگی کردن بود. ماشین را وارد پارکینگ کرد و پیاده شد. همین حین که دکمه آسانسور را می‌زد، ستاره از بیرون رسید و گفت:
- آسانسور خرابه،باید از پله بری.
از پله‌ها بالا رفت و ستاره به دنبالش با اضطراب بالا می‌آمد و زمزمه‌وار چیزهایی می‌گفت. از برخورد این بخت‌النصر با عمه‌اش هراس داشت! به جلوی در که رسیدند، ستاره رو به سهراب کرد و ملتمسانه خواست آبروداری کند و فحش به قبر پدرشان نازل نکند، سهراب تنها سری تکان داد و وارد خانه شد. اولین حرکت آبروریزانه را در روبوسی کردن با عمه از خود نشان داد؛ طوری چانه را روی شانه عمه قرار داد که به هیچ طریقی پوستش به پوست عمه نخورد حتی موقع بغل کردن هم، جوری دستش را پشت کمر عمه گذاشت که اصلاً نیرویی به لباس وارد نشد! هرچه ستاره و مادرش خود را در آشپزخانه چنگ و دندان می‌کشیدند، هرچه سهراب آبروی جمع شده را کیلو کیلو بر باد می‌داد. نازنین سریع خودش را جمع کرد و انگار نه انگار که رفتار برادرزاده‌اش با او پس از سال‌ها سرد و خشک بود، پرسید:
- چه خبر عمه؟ از مامانت شنیدم مهندس شدی! سرت شلوغه، نه؟ حالا واقعاً این همه وقت تو شرکتی؟
با اینکه توقع این جواب را نداشت ولی گوش‌هایش مفتخر به شنیدن پاسخی سخت شد:
- مگه مامانم نگفته من مهندس کجام؟ من مهندس اموال ایتامم، کسایی که پدراشون فوت می‌کنن میرم اونجا که اموالو تقسیم کنم برای همین خیلی سرم شلوغه.
کنایه سنگین سهراب به نازنین باعث شد ثریا با آوردن چای سریع مکالمه دلنشین عمه و برادرزاده را قطع کند. نازنین تا خیلی بعد از حرف سهراب خیره به خبرنگار شبکه خبر که داشت میان سیلاب قدم می‌زد، بود؛ اصلا فکر نمی‌کرد آن پسر مظلومِ خجالتیِ چندسال پیش، به چنین دیوی تبدیل شده باشد! ثریا بشقابی از میوه‌های قاچ شده جلویش گذاشت و گفت:
- تا یک ساعت دیگه غذا حاضر میشه فعلاً... .
آخ بلند ستاره را که شنید، با یک ببخشید سریع به طرف آشپزخانه رفت. بازوی ستاره را به زور از دست سهراب نجات داد و پسرش را با تمام دوست داشتنش از آشپزخانه بیرون انداخت.
قطعاً اگر به جای ستاره و سهراب، دو حیوان را بزرگ کرده‌بود، رفتار ملایم‌تری باهم داشتند! ستاره با حرص لب زد:
- اینو انقدر که تربیت نکردی شد گاو اسرائیلی!
مادرش نگاه از مسیر رفته سهراب گرفت و آرام توپید:
- همین که تو رو تربیت کردم رفتی انگل آوردی تو خونمون واسه هفت پشتم بسه!
آرش را انگل می‌خواند. ستاره که پوستش از کنایه‌های مادرش کلفت شده‌بود، با آرامش جواب داد:
- حالا میون انگلای دنیا یکیش گیر من اومد مگه من انگل‌شناس بودم؟
دخترش را هم از میدان به در کرد و نفسش را چندبار پرقدرت بیرون فرستاد.
 
موضوع نویسنده

مهزاد

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
39
472
مدال‌ها
2
تازه نفسش بالا آمده بود که نازنین جلوی در آشپزخانه ایستاد و عینکش را به چشمانش زد. ثریا برای چندلحظه فقط نگاهش کرد و سپس پرسید:
-کجا؟...غذا درست کردم!
نازنین انگار تلاش برای حرف زدن می‌کرد و هرازگاهی نگاهش را رو به پله‌هایی می‌گرداند، که منتهی به اتاق آن مارموز‌ نیش‌زن می‌شد.
خداحافظی تندی کرد و خودش را با شتاب از خانه بیرون انداخت.
ثریا خشک‌زده نگاهی به دستش که ثانیه‌ای پیش توسط نازنین لمس شده‌بود انداخت و به سمت اتاق سهراب پا تند کرد.
خیر‌سرش بچه بزرگ کرده‌بود تا خدابیامرزی بعد مرگ برای خودش جمع کند ولی با این حساب جز فحش و نفرین قرار نبود برایش بفرستند. در را با شتاب باز کرد و نگاهی به دور‌تا‌دور اتاق انداخت؛ بلند داد زد:
- سهراب؟... سهراب؟
صدای شرشر آب، او را به طرف حمام کشاند. آهنگ گذاشته بود و با وجدان راحت زیر دوش به راه‌حل‌های افشین فکر می‌کرد.
بهتر بود تا قطعه جواب نداده چیزی به دکتر نگوید چون دکتر اصلاً آدم اهل ریسکی نبود که بخواهد چنین اجازه‌ای بدهد! همانطور که آهنگ را زیر‌لب با خودش زمزمه می‌کرد، شیر را بست.حوله‌اش را پوشید و در را باز کرد؛ برخوردش به جسمی سرمه‌ای باعث شد سرش را بالا بیاورد و چشمانش با دو چشم مشکی متعصب مواجه شود. ثریا با حرص توپید:
- عافیت باشه!
سهراب یک دستش را روی قلبش گذاشت و چند قدمی به عقب پرت شد. مادرش با حرص اضافه کرد:
- اون دخترو که سیاه کردی بس زدیش! عمتو که با اشک از خونه انداختی، پریسا و مامانشم هم که بعد چرت و پرتای تو پاشونو اینجا نمی‌ذارن دیگه کیا تو برنامت هستن؟
حق به‌جانب به دفاع از خودش جواب داد:
- شماها زنگ زدین بیام وگرنه صدسال سیاه نمی‌خواستم ریخت اون یتیم‌خورو ببینم!
مادرش نزدیک تر شد و غرید:
- چرا تو اون مغز خرابت نمیره؟هان؟ اون از طرف شوهرش انقدر پولدار شد نه ارث باباش!
به خاطر قد بلندش مجبور بود برای ارتباط چشمی با مادرش یا ستاره کمی به پایین نگاه کند.
قدرتمند حرفش را تکرار کرد و گفت:
- به هرحال، چه فرقی داره حالا رو یتیم‌خوری مال حروم شوهرشم خورده دیگه...
جیغ مادرش نگذاشت حرفش را تمام کند. ستاره خودش را داخل اتاق انداخت و نگران به سمت مادر سرخ شده‌اش رفت؛ شانه‌هایش را ماساژ داد و رو به برادرش غر زد:
- خجالت نکش بیا مامانو قورت بده!
طاقتش طاق شد و داد زد:
- دهنتو ببند این اعصابش از شوهر نمک به حروم تو خورده وگرنه قبل اینکه بیاد دنبال تو سالم بود!
ستاره حیرت‌زده انگشت اشاره سوی خود گرفت و پرسید:
- الان... من... من شدم مقصر؟
خواست جواب ستاره را بدهد که چشمش به سر کج شده مادرش روی دست ستاره افتاد. نفهمید با چه سرعتی خودش را به جعبه قرص‌ها رساند و قرصی را که ستاره گفت، پیدا کرد و بالا برد؛آن‌قدر استرسش بالا بود، که جلوی پایش را درست نمی‌دید و پشت سرهم زمین می‌خورد. نیم‌ساعتی گذشت و ثریا تازه توانست نصفه‌نیمه چشم‌هایش را باز کند. چیزی که می‌دید واضح نبود ولی از گوش‌هایش می‌شنید که ستاره و سهراب چطور به‌جان هم افتاده‌اند؛ همین که ستاره از برادرش پرسید《 کجا می‌ری؟》، دیدش واضح شد. سهراب نمونه بارز همان دایی الدنگش بود؛ تا خوشی را کوفت کسی نمی‌کرد خاموش نمی‌شد! ستاره در‌ خانه را محکم پشت سر برادرش به‌هم کوبید. درحالی که سعی می‌کرد زیر غذا را روشن کند، زیرلب زمزمه با خودش غرغر می‌کرد:
- به جهنم که گشنه می مونی بدبخت روانی! خوبه حالا من شوهر کردم...خودشو نمی‌بینه که تا دوسال پیش تو کلانتری‌ها خیمه زده بود! بابا رو دق داد حالا...
صدای آیفون که بلند شد، چهاردهمین چوب شکستهٔ کبریت را روشن گاز پرت کرد و به خیال اینکه سهراب است، به محض برداشتن گوشی داد زد:
- فقط اگر بیای بالا با همین گلدون سرتو از وسط دو نصف می‌کنم!
چهرهٔ متعجب محمد که نمایان شد، از فرق سر تا نوک پا خشک شد. محمد سریع با تشکری کوتاه خودش را از محدودهٔ خشم اژدها خارج کرد؛ سوار ماشینش که شد مجدد با سهراب تماس گرفت تا شاید این‌بار جواب دهد.
ثریا از پله‌ها آهسته پایین آمد و با دیدن ستاره که محو صفحه روشن آیفون خشکش زده‌بود، پرسید:
- به کی این‌جوری نگاه می‌کنی؟...آی دختر!...ستاره مردی؟
ستاره تازه داشت مغز منجمد شده‌اش باز می‌شد‌. با تمام اعضا و جوارح، حضور سهراب را طلب می‌کرد؛ در اولین فرصت حتما او را طوری نسخه پیچ می‌کرد که در تاریخ معاصر ایران از نخستین روش قتل او را مثال بزنند.
نفسی بیرون کرد و جواب داد:
- جای سهراب گاو پرورش می‌دادی یک جو آبرو بیشتر از الان برامون می‌موند.
پرخوری عصبی‌اش عود کرده‌بود و دیگر داشت قابلمه را می‌جوید که مادرش به‌زور متوسل شد تا قابلمه را از چنگ او نجات دهد؛هرچه فکر می‌کرد پدرش راه حرامی برای پر کردن شکم آن‌ها نرفته بود که سهراب این‌طور بی‌شعور شده‌بود! ثریا در پایان تلاش بی‌نتیجه‌ش جیغی کشید و داد زد:
- جای قابلمه مغز اون داداشتو خراش بده بلکه روزنه‌هاش باز بشه!
با صدای باز شدن در، به سرعت قابلمه را رها کرد و سمت ورودی خانه دوید؛ اولین فحشی را که خواست جای سلام تقدیم برادر کند، چشمش به جویبار خون زلالی روی پیشانی سهراب خورد؛ کمی دهان خشک‌شده‌اش را باز‌ و‌ بسته کرد و در نهایت گفت:
- سُ...سهراب!...مامان!
بی‌توجه به 《نمی‌خواد‌》های سهراب‌ از مهارت‌های امدادی‌اش در باندپیچی سر مجروح استفاده‌ کرد. ثریا با هر غری که می‌زد، یک مشت قند در لیوان آب می‌ریخت و هم می‌زد؛ ستاره میان غرهای مادرش پرسید:
- حالا کدوم کوری بهت خورد؟
سهراب آخی از درد کشید و جواب داد:
- از همین دخترای مدرسه اون‌طرف خیابون بود عجله داشت خورد به من.
ثریا طعنه زد:
- توام که خیلی لاجون و لطیفی با سر رفتی تو جدول!
سهراب: نرفتم تو جدول سرم خورد لبه جدول!
ستاره این‌دفعه چسب را با شدت بیشتری چسباند و گفت:
- قدم زدن برای رفع عصبانیت برای آدمای فرهیخته خوبه، تو خواهشاً یک گوشه امن پیدا کن، همون‌جا بتمرگ تا به آرامش برسی.
چسب آخر را با تمام قوا به پیشانی برادر کوبید و بلند شد؛ ثریا آبی را که یک کله قند در آن حل کرده‌بود، به دستش پسرش داد تا اندک خون از دست رفته‌اش او را به غش و ضعف نیاندازد. مادرش که رفت و تنها شد، سکوت خانه او را سمت چالش‌های پروژه کشاند؛ تازگی بازی کثیف دیگری برای روانی‌تر کردن‌شان شروع شده‌بود؛ هرچه فکر می‌‌کرد نمی‌فهمید از لحاظ نیروی کار که تیم تحقیق و توسعه، تولید و مهندسی خوبی داشتند فقط تیم کیفیت و کنترل دست خانم شریفی و سعادت را می‌بوسید که آن هم به صورت اشتراکی خوب انجام می‌دادند، مدیریت مالی را هم که با محمد دست گرفته بودند چون فعلاً شخص مورد اعتمادی نظرش را جلب نکرده بود، فقط می‌ماند تیم بازاریابی و فروش که درحال حاضر وجودش چندان مهم نبود با تیم مشاوره و خدمات بالینی که کمبود داشتند. صدای ستاره که از آشپزخانه بلند شد، او را از بدبختی‌های متراکم شده‌اش بیرون کشید؛ پشت میز نشست و ستاره ماهیتابه را با سبد نان جلوی او گذاشت.
آهسته گفت:
- خداروشکر بالأخره یکی یادش افتاد من ناهار نخوردم، حالا کی مجبورت کرد سوسیسو با تخم مرغ بسوزونی؟ مامان؟
ستاره بی‌حوصله از شنیدن چرت و پرت‌های سهراب، صندلی رو‌به‌رو را بیرون کشید و گفت:
- آرش زنگ زده...سرشو کلاه گذاشتن ولی خب شکایت کرده فعلا نصف پولشو گرفته برای درخواست طلاقمم...
مکثی کرد و در مقابل چشمان خیره سهراب ادامه داد:
- گفت فعلا نمی‌تونه ولی...ازم خواسته برگردم.
سهراب محتوای باقی‌مانده دهانش را قورت داد و برخلاف تصورات ستاره که الان زمان و زمین را با فحش به آرش می‌بندد، خونسرد تک نان بزرگی در ماهیتابه قرمز رنگ و رو رفته انداخت و جواب داد:
- بزار جمعه وقتم آزادتره اون‌وقت با اون کثافت‌زاده مردونه حلش می‌کنم تو نگران نباش.
کثافت‌زاده فامیلی خودساختهٔ آرش توسط سهراب بود. انگل کثافت زاده! هنوز فکرش درگیر طلاق و آرش بود، که ضایع‌شدنش در مقابل محمد مانند تیری به مغزش اصابت کرد؛ ستاره نبود اگر برای همین هم دوباره سهراب را از خانه بیرون نمی‌کرد.
 
موضوع نویسنده

مهزاد

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
39
472
مدال‌ها
2
ثریا یک گوشش را گرفته بود و با گوش دیگرش داشت سخنان خواهرش را با جان و دل گوش می‌داد؛ خوب بود هنوز خانه بزرگی داشتند که اگر می‌خواستند در خانه یک طبقه و کوچک زندگی کنند‌، قطعا خانوادگی دیوانه می‌شدند! تحملش تمام شد و آرام گفت:
- فرزانه‌جان یه لحظه...سهراب؟
سهراب: بله؟
با قدرت《کوفت》ای گفت و مکالمه را در آرامش نسبی منزل ادامه داد؛ ستاره با تی را به جان سرامیک‌های سفید آشپزخانه افتاده‌بود و سهراب هرازگاهی با انداختن ردپای بزرگش روی محل تازه تی‌کشی شده، نقش آفرینی می‌کرد؛ با هر ردپا، ستاره پرشی پلنگی به سمت سهراب می‌زد تا بلکه موفق شود با تی او را از وسط دو شقه کند، ولی یک و نود سانت سهراب کجا و قد یک شصت او کجا؛ پارچ آب را برداشت و عصبانی غرید:
- سهراب گم‌میشی بیرون یا نه؟
سهراب چشم‌های قهوه‌ای‌اش را به چشم‌های مشکی او دوخت و در حرکتی غیرقابل پیش‌بینی موهای فرفری رنگ‌شده ستاره را کشید؛ به محض کشیدن موها، پارچ آب از پشت روی گردنش خالی شد؛ ثریا مکالمه‌اش را قطع کرد و خودش تمیز کردن آشپزخانه را به عهده گرفت؛ خانه را سه قسمت کردند؛ از طبقه اول، نیمی را او تمیز می‌کرد که شامل آشپزخانه، راهرو، اتاق خودش و آن خدابیامرز بود؛ نیمه دوم که پذیرایی دو تکهٔ بزرگشان و اتاق دخترش بود به عهده ستاره بود؛ طبقهٔ دوم با حمام و سرویس بهداشتی در حوزه اختیارات آقای ستوده قرار داشت؛ سهراب که تا مکالمهٔ مادرش قطع شد، به بهانهٔ شرکت و قرار با دکتر از خانه بیرون رفت؛ به‌خاطر ترافیک با اتوبوس خودش را تا جایی نزدیک شرکت رساند و باقی را پیاده ادامه داد؛ ذهنش سمت حرف‌های ستاره رفت، یاد روزهایی افتاد که خودش را کشت تا ستاره با این مردک خبیث زیر یک سقف نرود ولی همان اول مادرش او را به داشتن غرورجوانی و غیرت کاذب محکوم کرد.

#فلش‌بک

جلسه اولی بود که آرش پا در خانه آن‌ها گذاشته بود و تنها کسی که او را با نفرت تماشا می‌کرد، سهراب بود؛ کتی خانم برای اینکه توجهش را از پسرش به خودش جلب کند، خطاب به او گفت:
- پسرم چندسالته؟ دانشگاه می‌ری؟ چه رشته‌ای؟
از روی عصبانیت یا شاید هم بی‌حوصلگی بود که با لحنی سرد جواب داد:
- اومدید خواهرمو بگیرید نه منو!
نیشگون ستاره از شکم نداشته‌اش درد داشت ولی به روی خودش نیاورد و ادامه داد:
- همین هفته بیست‌وشش سالم شده، مگر آرش بهتون نگفته؟
نوایی شنید که گفت《آقا آرش》، احتمالاً متعلق به ستاره شوهرندیده بود؛ حاج مجتبی دستی به پیشانی‌‌اش کشید و از آرش سوال کرد:
- گفتی تو ساختمون کار می‌کنی؟
آرش با لبخندی که معلوم بود جز ظاهرسازی برای پوشاندن ذات کثیفش هدفی ندارد، جواب داد:
- بله چندتایی ساختمون دست گرفتم دوتاش تو تهران، یکی هم خارج از شهر.
چرت‌و‌پرت‌های‌شان تا پاسی از شب ادامه داشت؛ سهراب خسته از وضعیت به وجود آمده، به آرش طعنه زد:
- فکر کنم این جلسه معارفه بود، می‌خواید عاقد بیارم؟
کتی خانم فقط به‌خاطر التماس‌های پسرش قبل ورود به خانه سکوت کرد وگرنه می‌دانست جواب برادر زن آیندهٔ پسرش را چگونه بدهد که برای همیشه خفه شود؛ بعد رفتن آرش و مادرش، ستاره ظرف‌ها را از روی میز جمع می‌کرد و هرازگاهی نگاه دلخورانه‌اش را به سهراب می‌دوخت. ثریا چادرش را روی دستهٔ مبل انداخت؛ چشمان مشکی‌اش را در حدقه چرخاند و گفت:
-آدم با مهمون اینجوری رفتار نمیکنه!
نارنگی‌ای نصف کرد و جواب داد:
-دیگه قرار نیست بیاد، من درس دارم خواستگاراشو بگو برن حجرهٔ بابا.
قسمت آخر حرف‌هایش خطاب به ستاره بود.
از همان لحظهٔ متهم شد به یک حسود که غرور و غیرت کاذبش مانع خوشبختی خواهرش است، هر وقت خواستگاری برای ستاره خانم می‌آمد، او یا آواره کوچه خیابان بود یا آواره خانه خاله مریم، مادر محمد.

#حال


به دم‌در شرکت رسیده بود، شرکتی که هفت سال پیش با تعهدات سنگین و تضمین‌های دکتر مقدم به سختی از صاحبش خریده بود، هنوز یادش هست که چقدر سر مجوز گرفتن اذیتش کردند، به‌خاطر جوانی‌اش، بی‌تجربه‌ بودنش و…
نگاهی به محوطهٔ شرکت انداخت، کاش حداقل چند گلدان بزرگ مصنوعی می‌خرید که انقدر فضا سرد و بی‌روح نباشد؛ بعداً می‌خرید همین الان نمانده بود که به فکر دیزاین مهدکودکش بیافتد! از سکوی کوتاهی بالا رفت و وارد سالن تحقیقات شد؛ شریفی با دیدن او سینی چای را از وسط میز کشید و دوچای مانده در سینی را به طرف او گرفت. حسام بلند بلند چیزی را تعریف می‌کرد و حسین، محمد با صدای ترسناکی ناشی از هماهنگی‌شان می‌خندیدند؛ نگاهی به دور‌تادور کارگاه انداخت، خداروشکر مشکلی از نظر بهداشت و کمبود دستگاه نداشتند.
 
موضوع نویسنده

مهزاد

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
39
472
مدال‌ها
2
از افرادی که پشت میز نشسته بودند، پرسید:
- اینجا عیبی، ایرادی چیزی نداره؟
پنج جفت چشم شروع به وارسی سالن کردند و درنهایت بهزاد نتیجه نهایی را اعلام کرد:
- اگر چندتا بخش قالب‌سازی داشتیم بهتر بود، اینکه نصف سالن تحقیقات اونور افتاده نصفش…
حسین پرید وسط حرفش و به دفاع از خودش و گروهش که تازه با التماس از دکتر مقدم گرفته بود، برخاست؛ شاید واقعاً هم حق با بهزاد بود، افشین و بهزاد نیمی از سالن دوم را داشتند، خانم سعادت همراه با خانم شریفی هم نیمی از سالن اول را گرفته بودند و به شکل کاملاً ساده‌ای قیمه هارا در ماست‌ها حل کرده بودند. لیوان چای را روی میز گذاشت و گفت:
- خب بخش حسین و گروهش بمونه، حسام اتاقتو بده با انبار یکی کنیم…
حسام چنان نه بلندی گفت که خودش هم لحظه‌ای از صدایش شوکه شد؛ با آرامش ادامه داد:
- من دارم اونجا زندگی می‌کنم یعنی چی که بدم خرابش کنین؟
حسین برادر لمیده‌اش با مشت و لگدی صاف کرد و غرید:
- بی‌خانمان که نیستی!
همان‌روز با کلنگ به جان دیوار بین اتاق و انبار افتادند. افشین با چهره‌ای درهم از ‌اینکه نمی‌تواند تمرکز کند غر می‌زد.
《نمیشه حالا بعد از پروژه خرابش کنین》،《اینجا جا نمی‌شیم چرا الکی دارین خرابش می‌کنین؟》،《کی تموم می‌شه؟》
گاهی هم اعتراضش را به صورت نامفهومی اعلام می‌کرد. حسام با نارضایتی کامل فقط از سر اجبار همکاری می‌کرد و هرازگاهی می‌گفت:
- الان ان‌قدر جا به‌درد کی می‌خوره؟
بی‌توجه به اعتراضش، سهراب از بهزاد پرسید:
- همین‌قدر جا بسه یا اضافه کنیم؟
بهزاد موهای تازه کوتاه شده مشکی‌اش را تکاند و با نگاهی به دور‌تادور، جواب داد:
- نه، خوبه فعلاً.
جوری مکان هر وسیله را مشخص می‌کرد که انگار از قبل آماده چنین روزی بود؛ اتاق حالتی اِل مانند داشتند، اتاق حسام مربعی بود در کنار انباری دراز کارگاه. حسین عرق پیشانی‌اش را گرفت و آهسته پرسید:
- انبار رو چطوری خالی کنیم؟ جا برای این‌همه وسیله و آشغال نیست.
حسام در سکوت کوتاه حاکم بر کارگاه، با صدای بلندی داد زد:
- کل زندگیم خاک گرفت!
برای اینکه خفه شود، کل زندگی‌اش را بردند اتاق سهراب تا شاید مرحمی بر دل زخمی‌اش شود؛ از آن‌طرف افشین مانند زامبی‌های گرسنه، به صفحهٔ کامپیوتر که به تازگی هنگ کردن را بلد شده بود، خیره بود؛ سهراب از سمتی بلند بلند محمد را صدا می‌زند که فرغون را زودتر بیاورد، پریا انگار به بهترین تئاتر شهر دعوت شده باشد همراه با خوردن چای سیزدهم نظاره‌گر اوضاع بود، بهزاد و حسام در همان موقعیت کروکی می‌کشیدند که چه چیز کجا جا می‌شود چه چیز جا نمی‌شود. نگاهی به حسین که کنارش روی صندلی بهزاد خوابیده بود کرد و زمزمه‌وار لب زد:
- همه دیوونه شدین! همتون.
به سختی تا نیمهٔ کار تحقیق روی قطعهٔ جدیدش انجام داد، که برق سالن قطع شد. صداها خوابید. سهراب آهسته گفت:
- افشین مارو می‌خوره، سیم برقو ترکوندی؟
حسام فقط خیره به اثر هنری جدیدش بود تا افشین با خونسرد‌ترین حالت ترسناکش وارد میدان شد؛ با لحنی فاقد عصبانیت گفت:
- ببخشید برق قطع شد، کامپیوترم خاموش شد، دستگاه پرینت هم یک دفعه دیگه همت کنین می‌سوزه! کار کدوم...کار کی بود؟
سهراب: الان درستش می‌کنیم.
بالأخره کار دیوار را تمام کردند. سیم مجروح برق را محمد تا حدودی توانست درست کند، هرچند هنوز کمی اتصالی داشت. سهراب پیراهن پرخاکش را تکاند و از سالن اول به طبقهٔ بالا، اتاقش رفت؛ بعد از هشت ساعت سرپا بودن، حال توانسته بود روی مبل قدیمی شده اتاق استراحت کند.

#فلش‌بک

ثریا ظرف‌های روی میز را داخل سینک ریخت و گفت:
- تو که همش یا دانشگاهی یا با محمد ول می‌گردی، اومدن آرش چه ربطی به تو داره؟
آخرین سنجد را از سفره هفت سین برداشت و جواب داد:
- نمی‌دونم، به‌نظرم داداش ستاره منم، نه؟
ستاره عصبانی از بحث بیهوده راه افتاده، مشتی محکم به شانه برادرش کوبید و فریاد کشید:
- صدسال نمی‌خواستم یک مغز کرم‌خورده‌ای مثل تو داداشم باشه!
مادرش از آن‌طرف تحلیل‌های روانشناسانه ارائه می‌داد که او جوانی حسود و دارای غیرت کاذب است، البته حق هم دارد چون در این سن همه جوانان دوست دارند خودی نشان بدهند؛ این را که شنید، سنجد در دهانش بی حرکت ماند.
سهراب: یعنی من الان یک عقده‌ای روانی‌ام که به‌خاطر خودنمایی می‌خوام جلوی ازدواج خواهرمو بگیرم؟
دیگر هرچه ماست‌مالی می‌کردند فایده نداشت. دست ستاره را که برای توجیه حرف مادر دنبالش ریسه شده بود، پس زد و صدایش را تا جای ممکن بالا برد:
- من عقده‌ایم؟ باشه! از فردا خودم می‌شم راننده مثل اون داداش دوستت که خواهرشو هر قبرستونی می‌برد، می‌برمت خونه آرش که...
ستاره با جیغ گوش خراشی توپید:
- خفه‌شو! من گفتم حالا که عقد کردیم جای اینکه دائم بهش تیکه بندازی یا هیچی نگو یا به‌خاطر من باهاش...
سهراب: باهاش چی؟ باهاش دوست بشم؟ می‌خوای زنگ بزنم بگم دستت درد نکنه یک ترشیده داشتیم اومدی گرفتیش...
ادامه مکالمه را به صورت فیزیکی ادامه دادند و نتیجه نهایی، شد بازویی طراحی شده با ناخن های تیز ستاره.

#حال

با خیس شدن صورتش از خواب پرید. حسام بود. گنگ نگاهش کرد که پرسید:
- خوبی؟ خواب می‌دیدی؟ تو خواب هی نه نه می‌کردی ابروهات بالا پایین می‌شد برای همین بیدار کردم.
محمد با پارچ آب داخل اتاق شد و پی‌در‌پی سوال کرد:
- خوبی؟ مگه دیشب نخوابیدی؟ به کی هی نه نه می‌گفتی؟
 
بالا پایین