جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [مغبونِ ردائت] اثر «سمیه اعلایی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط جک_اسپارو(: با نام [مغبونِ ردائت] اثر «سمیه اعلایی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 500 بازدید, 15 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مغبونِ ردائت] اثر «سمیه اعلایی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع جک_اسپارو(:
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط جک_اسپارو(:
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
1,295
3,116
مدال‌ها
2
با خوشحالی از پشت مامان بیرون پریدم و مثل بچه‌هایی که قرار پارک دارن، به سمت اتاق دویدم. لباس‌هایم را یکی‌یکی پوشیدم، با سرعتی که فقط یک آدم هیجان‌زده‌بلده، بیرون زدم. از حیاط فریاد زدم:
- مامان بیا دیگه!
اما قبل از مامان، نگین بیرون آمد. به‌سرعت خودم‌ را در ماشین انداختم و قفل را زدم. نگاهش وحشتناک بود، انگار هر لحظه می‌خواست در ماشین را از جا بکند. درست همان موقع که می‌خواست سوار شود، زبانم را برایش درآوردم؛ دقیقاً همون کاری که می‌دانستم بیشتر حرصش می‌دهد.
خنده‌م گرفت، با رضایت قفل را باز کردم. مامان سوار شد و گفت:
- کمتر خواهرت رو اذیت کن.
خندیدم، سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم. چشم‌هایم در خیابان دوید، و بالاتر از مدرسه، پانیذ را دیدم. همان‌جا پیاده شدم و از مامان خداحافظی کردم. با پانیذ وارد مدرسه شدیم. تمام روز، انگار کتاب از دست‌مان جدا نمی‌شد؛ نه توی کلاس، نه توی زنگ تفریح. درس، مثل بخار چای در هوای سرد، دورمان‌‌ را گرفته‌بود. خسته و کوفته راهی خانه شدم. نزدیک همان کوچه‌ای که دیروز تصادف کرده‌بودم، ناخودآگاه ایستادم. لبخند کجی گوشه لب‌هام نشست. دیشب خوب حال اون پسره را گرفته بودم. نگین چه فکری کرده بود اصلاً؟! اون پسر روانی و زندگی عاشقانه؟! دیروز که اگه ولش می‌کردن منو تیکه‌تیکه کرده‌بود! با همین فکرها در را باز کردم. نگین، با دمپایی روی مبل ولو شده‌بود. آب دهنم را قورت دادم و تصمیم گرفتم بی‌صدا از کنارش رد شوم، اما قدمم هنوز کامل بر زمین ننشسته‌بود که دمپایی صاف وسط کمرم خورد.
- دختره‌ی چشم‌سفید! حالا منو مسخره می‌کنی؟!
سوزش را نادیده گرفتم و فرار را بر قرار ترجیح دادم. پله‌ها را دو تا یکی بالا رفتم. نگین پشت سرم داد می‌زد:
- بیا بیرون نشونت بدم!
در اتاق را قفل کردم و با صدای بلند گفتم:
- کمتر فیلم هندی ببین!
با حرص به در کوبید و گفت:
- حداقل دلم خنک شد با دمپایی زدمت! بقیه‌ش برای شب باشه!
چشم‌هایم‌ را چرخاندم، خودم را روی تخت پرت کردم. خسته بودم، اما ارزشش را داشت؛ امتحانم را بیست شده‌بودم. لباس‌هایم را با یه تیشرت و شلوارک راحت عوض کردم. دست و صورتم را شستم و بعد سمت آشپزخانه رفتم. مامان بشقاب را جلویم گذاشت و با مهربونی گفت:
- امروز دو تا امتحان داشتی، چطور بود؟
لبخند زدم، اون‌جوری که از ته دل میاد.
- بیست گرفتم، هرچند کتاب لحظه‌ای از دستم نمی‌افتاد.
نگین یک ساکدستی جلویم گذاشت و گفت:
- جایزته، از طرف ما! حسابی تلاش کردی این چند روز.
با ذوق کادو را باز کردم. یک چراغ‌خواب فضایی بود، از اون‌هایی که سقف را پر از ستاره می‌کنند. لب‌هایم را جمع کردم و گفتم:
- ممنونم، خیلی دوسش دارم.
مامان خندید و گفت:
- خیلی هم خوب! غذاتونو بخورید.
بعد از شام، نوبت ظرف‌شستن با من بود. با ته‌مونده انرژی‌م این وظیفه را هم انجام دادم و بعد، مثل جسدی روی تخت افتادم. ساعت را کوک کردم و با خیالی آسوده چشم‌هایم را بستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
1,295
3,116
مدال‌ها
2
** با وحشت از خواب پریدم. انگار هنوز دست‌هایم خونی بودن، نفس‌هایم سنگین، قطره‌های عرق از پیشونی‌م می‌چکیدن. پتو را کنار زدم، از جا بلند شدم. خواب! کابوس! چی بود اون؟! نفس‌هایم تند بود، سنگین! شبیه کسی که از اعماق آب بالا میاد و دنبال اولین جرعه‌ی هوا می‌گرده! هنوز احساس می‌کردم دست‌هایم خیسه، نه از عرق، از خون! عرق سردی روی شقیقه‌هایم نشسته‌بود و قلبم بی‌اجازه می‌کوبید. همه‌چیز توی خواب تار بود، مه‌آلود، ولی یه صحنه مثل زخم، واضح مونده‌بود. توی یه راهرو باریک ایستاده‌بودم، دیوارها از سیمان سیاه و خیس، سقف کوتاه و نفس‌گیر بود. یک صدای جیغ بلند توی راهرو پیچید، من اما نمی‌توانستم برگردم. قفل شده‌بودم، حتی پلک‌هام را نمی‌توانستم ببندم.
بعد یک‌دفعه، نوری سرخ از آخر راهرو شروع کرد به پخش شدن، مثل خون که از زیر در چکه کنه. بعد اون صدای زنونه و آشنا، ولی زخمی، انگار صدای خودم بود که داشت می‌گفت: «تو دیر رسیدی نسیم! خیلی دیر!» در باز شد، یه لحظه‌ بیشتر طول نکشید، ولی من دیدم! دیدم جنازه‌ای را که روی زمین افتاده‌بود، با چشم‌هایی که هنوز باز بودن. من؟ من اون‌جا ایستاده‌بودم، با دست‌هایی که قرمز بودن و یه لبخند بی‌رحم گوشه لبم خشک شده‌بود. نفسم بند آمده‌بود. نه این خواب نبود! این یک کابوس بود. با پاهای لرزان به سمت پنجره رفتم، بازش کردم، هنوز شب بود. نگین در اتاق را باز کرد. چشمش به من افتاد که میان اتاق، آشفته و لرزان ایستاده‌بودم. هراسان گفت:
- چی شده نسیم؟ حالت خوبه؟
بی‌درنگ خودم را در آغوشش انداختم. صدایم لرزید:
- کابوس دیدم.
اشک‌هایم بی‌وقفه روی گونه‌ام می‌لغزید. نگین با دستانی گرم و مطمئن من‌را محکم در آغوش کشید:
- چی دیدی عزیزم؟ بگو.
با پشت دست اشک‌هایم را پاک کردم و بریده‌بریده گفتم:
- همه‌جا تار بود، صدای جیغ اومد و بعدش که در اتاق باز شد جنازه دیدم! دست‌هام خونی بود!
نگین دستی به موهام کشید، آرام، مادرانه گفت:
- فقط یه خوابه نسیم؛ نترس. تموم شد.
از آغوشش بیرون آمدم و نفس راحتی کشیدم:
- خداروشکر.
نگین موهای خیسم را از صورتم کنار زد:
- برو صورتتو بشور، بیا بخواب.
***امروز خواب از سرم نمی‌پرید. پلک‌هایم سنگین بودند و سرم با هر ثانیه خم‌تر می‌شد. خانم کمالی که حالم را دید، گفت:
- نسیم‌جان، برو بیرون یکم آب به صورتت بزن عزیزم.
تشکری زیر لب گفتم و از جا بلند شدم. در راهرو، چشمم به خانم سادات، مدیر مدرسه افتاد. ایستادم و مودب گفتم:
- سلام خانم سادات، صبح‌تون بخیر.
لبخندی زد و دستش را به سویم دراز کرد، فشردمش.
- سلام نسیم‌جان، خوبی؟ حالت چطوره؟
- خوبم خانم. داشتم می‌رفتم سرویس...
کنار رفت:
- برو عزیزم، نذار وقت کلاست از دست بره.
چند مشت آب سرد به صورتم زدم. خنکی‌اش مثل پتکی بر صورتم کوبید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
1,295
3,116
مدال‌ها
2
خانم کمالی سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد و گفت:
- خیلی‌ خب عزیزم، بشین ادامه بدیم.
سر جایم نشستم و خودکارم را در دفتر چرخاندم. ذهنم هنوز درگیر خواب صبح بود. کلمه‌ها مثل مورچه روی صفحه‌ دفترم راه می‌رفتند، ولی هیچ‌کدام در ذهنم نمی‌نشست.
زنگ که خورد، همه با هیاهو از کلاس بیرون ریختند. من، اما آروم دفترم را بستم و ماندم. پانیذ از پشت صندلی‌اش بلند شد و گفت:
- نسیم، نمیای؟
سرم را به نشانه‌ی «نه» تکان دادم و گفتم:
- تو برو، الان میام.
چند لحظه تنها ماندم. چشم‌هایم را بستم و یاد صدای زمزمه توی خواب افتادم. صدای درونی که مثل خوره به روحم افتاده‌بود. نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم. زنگ تفریح که تمام شد، به سختی سر کلاس بعدی دوام آوردم. بعد از مدرسه، پانیذ باهام قدم می‌زد و گفت:
- خیلی پریشونی، هنوز به خاطر خوابه؟
نگاهش کردم. دلم نمی‌خواست بترسد، دلم نمی‌خواست فکر کند که دیوونه شدم. لبخند نصفه‌ای زدم و گفتم:
- فقط یه کابوسه، ولی نمی‌تونم از ذهنم بندازمش بیرون.
به خانه که رسیدم، مامان با لبخند گفت:
- نسیم! آماده شو عزیزم، قرار کاری داریم.
ابرو بالا انداختم و گفتم:
- من که شراکتی ندارم!
بابا خندید و گفت:
- ولی حضور یه دختر باهوش و منطقی، همیشه برای خانواده لازمه.
لبخند زدم و گفتم:
- من فقط اگه بدونم طرف روانیه، صبر نمی‌کنم، همه چیز رو خراب می‌کنم.
همه خندیدند. نگین چشم‌غره رفت و گفت:
- فقط دعا کن طرف خوش‌تیپ نباشه، چون اگه باشه، دیگه خرابش نکنی!
با لبخند نگاهشان کردم، اما ته دلم هنوز یک‌چیز سنگین و مرموز بود. حسی که نمی‌دانستم خواب یا پیش‌ درآمد یک واقعیت بود! چون قرار برای ناهار بود، هرکسی رفت تا آماده‌بشه. کت و شلوار مشکی شیکی پوشیدم‌ و کمی‌ آرایش کردم. قرار شد من و نگین‌ با مامان و بابا بریم ولی روی میز دیگه‌ای بشینیم. کیف مشکی هم برداشتم‌‌ و خودم‌‌ را به در اتاق نگین‌ رساندم و بی قرار در زدم.
- نگین تموم شد؟
نگین در اتاق را باز کرد و گفت:
- کمی صبر کن.
دوباره داخل رفت و عطر زد و کمی شالش را درست کرد و بعد از برداشتن کیف و گوشی بیرون آمد. با هم پایین رفتیم که بابا و مامان آماده پایین ایستاده‌بودند. مامان و بابا با ماشین خودشان رفتند و من و نگین هم با ماشین نگین رفتیم. صدای ضبط را زیاد کردم‌ و همراه آهنگ می‌خواندم. نگین فرمان را به چپ‌ و راست می‌چرخاند و هیجانش را زیاد می‌کرد. شیشه ماشین را پایین دادم و با دیدن پسری داد:
- خوشتیپ؟
با تعجب به سمت ما برگشت که دوتایی خندیدیم. توی پارکینگ رستوران نگه‌داشت و پیاده‌شدیم.
پسری داشت با تلفن‌ حرف می‌زد، نگین‌‌ از کنارش رد شد و گفت:
- خوشتیپ؟
پسر با تعجب به سمت ما برگشت که خندیدیم و رد شدیم. نگین‌ شانه من را گرفت و گفت:
- خیلی وقت بود بیرون نیومده‌بودیم، همه کرم‌هام فعال شده.
سر تأیید تکان دادم و گفتم:
- آره، منم همینطور.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
1,295
3,116
مدال‌ها
2
مامان و بابا میز انتخاب کرده‌بودند، ماهم میز انتخاب کردیم و نشستیم. برای مامان دست تکان دادم که بوسی فرستاد. پسری که در پارکینگ‌ بود، همراه آقای میان‌سالی وارد شد. چشمش که به ما خورد، اخم‌‌ کرد. نیشخندی زدم که چشمش روی من زوم‌ شد. ناگهان صحنه آهسته شد و تمام خوشی‌های چند لحظه‌ پیش محو شد. پسر و مرد به سمت مامان و بابا قدم‌ برداشتند. با بُهت به نگین نگاه کردم.
- شریک جدید‌ بود؟!
نگین‌ با دست به پیشونیش زد، به سمت میز مامان این‌ها برگشتم که دیدم پسر هنوز هم به من‌ نگاه می‌کند! لبخند خجولی زدم و تا خواستم سرم برگرداندم، دست مامان‌ را دیدم که اشاره کرد" بیاید اینجا". به نگین نگاه کردم، قرمز شده‌بود.
ناچار بلند شدیم و به سمت میز رفتیم. همه بلند شدند. آرام با نگین سلام دادیم. مرد با خوش‌رویی گفت:
- سلام‌ خوبین؟!
تشکر کردیم که مامان دستش را به سمت ما دراز کرد و گفت:
- دخترهام نسیم و نگین، دخترها شریک آینده آقای کاوه همتی و پسرشون آقا رضا.
با سر پایین گفتم:
- خوشبختیم.
نگین پیش‌دستی کرد و گفت:
- مزاحم نمیشیم، ما سر میز خودمون میشینیم، بفرمایید.
با استرس به سمت میز رفتیم و نشستیم. از گوشه چشم‌ به پسر نگاه کردم، او هم داشت به من نگاه می‌کرد. با عجله و خجالت چشمم را پایین‌ انداختم. گارسون به سمت ما آمد و گفت:
- چی‌ میل دارید؟
سفارشات را گرفت و رفت. دیگه جرئت نداشتم سرم‌ را بچرخانم. نگین‌ گوشی را نزدیک آورد و گفت:
- این و ببین! وای!
به صفحه گوشی نگاه کردم، پیام بود. نوشته بود: " سلام نگین می‌خواستم‌ بگم از ته دلم عاشقتم ولی خیلی دختره مغروری هستی" ابروهایم از تعجب بالا پرید و به نگین‌ نگاه کردم.
- این دیگه کیه؟!
نگین‌ قهقهه زد و گفت:
- یکی از بچه‌های دانشگاهه، وای انگار‌ مهدکودکه!
خندیدم و گوشی را از دست نگین‌ چنگ‌ زدم.
براش نوشتم: «اگه این تلاشت برای عاشق‌کردنه، باید برات مربی استخدام کنیم!» پیام را فرستادم و گوشی را به نگین دادم. هنوز خنده‌م بند نیامده‌بود که گوشی دوباره ویبره رفت. نگین نگاهی به صفحه انداخت و گفت:
- وای ببین چی نوشته!
گوشی را دوباره جلو آورد. نوشته بود: «دست خودم نیست، وقتی می‌خندی انگار دنیا قشنگ‌تر می‌شه.»
لب‌هایم‌ را گزیدم که نخندم ولی نگین مثل بوق قطار زیر خنده زد.
- آره قشنگ‌تر می‌شه، مخصوصاً وقتی برق می‌ره!
گوشی را گرفتم و نوشتم: «خواهشاً دیگه ننویس، الان اداره برق قطعیت رو احساس می‌کنه!» چند ثانیه سکوت شد، نگین گفت:
- حالا اگه جدی عاشقم شده‌باشه چی؟
- خب بذار یه فکری به حال قافیه‌هاش بکنه، بعد عاشقش شو!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
1,295
3,116
مدال‌ها
2
در همین لحظه یک‌ دفعه به سمت میز بابا این‌ها نگاه کردم، پسر هنوز داشت نگاهم می‌کرد!
نگین آروم گفت:
- دختر، این چشم ازت برنمی‌داره!
- شاید برق چشم‌های من داره کل رستوران رو کور می‌کنه.
نگین گفت:
- حالا اگه بلند بشه بیاد این‌جا بگه «شما فرشته‌اید؟» چی کار می‌کنی؟
- خودم رو پرت می‌کنم زیر میز، می‌گم بله، ولی فرشته‌ای که تازه افتاده.
نگین زد زیر خنده و گفت:
- وای خدا نکنه دکتر شی، با این جوک‌هات.
سرم را انداختم پایین و گفتم:
- دکتر می‌شم، ولی هنوز آدمی‌زاد می‌خوام بمونم.
در همین حال گارسون غذاها را آورد. صدای قار و قور شکمم را فقط نگین شنید.
- شکمت داره عاشق فسنجون می‌شه، جواب اینو چی می‌دی؟
- بهش می‌گم، دلتو به خورشت ببند، نه به پسرای ناآشنا!
نگین با خنده‌ای شیطنت‌آمیز به عقب نگاهی انداخت و زمزمه کرد:
- خورشت داره میاد!
هول شدم، دلم داشت مثل گنجشک در سی*ن*ه‌م بال‌بال می‌زد. نه می‌دانستم که باید بلند شوم، نه بشینم، نه حتی نفس بکشم! دستی محکم، اما خوش‌فرم روی میز نشست. صدایی گرم و بازیگوش گفت:
- وقت بخیر، خوشتیپ‌ها!
سر بلند کردم. جفت چشمان سبز، نه! دو تا حفره عمیق، مثل گردابی که داشت من‌ را به درون‌ خودش می‌کشید! با ضربه‌ی پای نگین از زیر میز به خودم آمدم. چشم‌هایم‌ را دزدیدم، عینِ بچه‌دزدی که وسط جنایت گیر افتاده. رضا با لبخند گفت:
- چیزی کم و کسر ندارید؟
نگین لبخندی خجالتی زد و گفت:
- نه، ممنون. زحمت کشیدید، از سر میزتون پا شدید.
گرما از گونه‌هایم بالا زده‌بود و تا قفسه‌ سی*ن*ه‌م رسیده‌بود. با دست شروع کردم خودم را باد زدن. اما اون دست‌بردار نبود.
- نسیم خانم؟
نگاه نگین که مثل علامت خطر قرمز شده‌بود، بهم اخطار داد، اما دیگه کار از کار گذشته‌بود. نگاه‌م را بالا آوردم و روی صورت رضا قفل شد.
- شما مدرسه می‌رید، درسته؟
نفس در سی*ن*ه‌م حبس شد. دلم گفت: "بله!" اما مغزم گفت: "فرار کن!"
- بله، تجربی‌ام. سال دیگه کنکور دارم.
یه صدای درونی مثل ترمز دستی کشیدن توی ذهنم پیچید: "نسیم! آخه چی توی این پسره هست که لال شدی؟! بگیر خودت رو، جمع کن دختر!" پلکی زدم. ناگهان اخم کردم. این تغییر ناگهانی باعث شد رضا یه قدم عقب برود.
- خیلی خوبه. موفق باشید.
و بعد از چند لحظه، به سرجایش برگشت. نگین با خنده‌ای مرموز دستم را گرفت.
- قرمز شدی! نکنه ازش خوشت اومده؟!
لبخند زدم، نیشخند بود حتی.
- امکان نداره!
نگین چیزی نگفت، ولی شک در چشم‌هایش موج می‌زد. البته که نمی‌گفتم، مگه عقل از سرم پریده؟! همین صبح نگین را به خاطر اون فانتزیه عاشقانه مسخره کردم. حالا خودم چی؟ بعد از دوساعت جلسه، بالاخره همه از جا بلند شدند. جلوتر از نگین رفتم، سعی کردم وقارم را حفظ کنم.
 
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
1,295
3,116
مدال‌ها
2
- مبارک باشه. خوشحال شدم از آشنایی‌تون.
آقای همتی با لبخندی گرم جواب داد:
- ممنونم دخترم. مبارک همه‌مون باشه.
جواب لبخندش را دادم، اما تمام تلاشم را کردم که نگاهم حتی یک لحظه هم سمت رضا نرود. نگین هم تبریک گفت، اما از آن نگاه سنگین رضا فرار نمی‌شد کرد. حسش می‌کردم روی پوستم، روی گردنم، حتی روی سر انگشت‌هایم حسش می‌کردم! بی‌اختیار چشم‌هایم بالا رفت. رضا داشت نگاهم می‌کرد. لبخندش دلم را لرزاند. لبخندی خجالتی تحویلش دادم و سریع سرم را پایین انداختم، اما هنوز دو قدم بیشتر برنداشته‌بودم که نگاهم به نگین افتاد؛ لبخندش، آه از اون لبخند! صاف در دلم گفت: «مچتو گرفتم، خواهر!» اما به روی خودم نیاوردم و از کنارش گذشتم. هرچند دل بی‌قرارم با هر قدم سنگین‌تر می‌تپید. نگین، مثل همیشه پشت سرم آمد؛ پرحرف و شیطان. وقتی نگین گفت: «حتی اگه حسی هم هست، زوده نسیم» نگاهش، همان نگاه مادرانه‌ای بود که گاهی در چشمانش خانه می‌کرد، دلم را نرم کرد. آرزوهایم تصویرهای دوری نبودند. می‌دانستم که آینده‌ای روشن، صبوری و تمرکز می‌طلبد. دستش را گرفتم، به آرامشی از جنس خواهرانه نیاز داشت، گفت:
- آرزوهایی داری که نیازمند استمرار و یکپارچگیه، اصلاً و ابداً! فعلاً سمت عشق نرو. برای این که خیالش جمع شود، دستش را گرفتم و گفتم:
- خودت از اخلاق من خبر داری، من هدفم‌ مشخصه؛ وقت برای این چیزها زیاده.
دستش را نوازش‌‌وار روی صورتم کشید و با رضایت گفت:
- آفرین، خواهر کوچولوی عاقل من.
پایش را روی گاز فشار داد و گفت:
- مامان و بابا میرن خونه، ولی من و تو بچرخیم توی شهر، بعد می‌ریم.
دست‌هایم را با ذوق به‌ هم کوبیدم و گفتم:
- آخ‌جون! خیلی وقته با هم بیرون نبودیم.
*** با نگین آن‌قدر گشته بودیم و خرید کرده‌‌بودیم که دیگر نه پایی برای راه رفتن مانده‌بود، نه دستی برای نگه داشتن. به زور وسایل را داخل ماشین جا دادیم. گوشی نگین زنگ‌ خورد.
- سلام، جانم بابا؟!
نگاهی به من کرد و گفت:
- مهمونی؟!
مکثی کرد و با چهره‌ای درهم گفت:
- ببینم نظر نسیم چیه! چشم، فعلاً.
قطع کرد و با کلافگی گفت:
- آقای همتی به مناسبت شراکت یه جشن توی خونش گرفته. بابا گفت لباس بخریم.
نگاهی به پاساژ کردم و گفتم:
- من که نیاز ندارم.
نگین هم سر تأیید تکان داد و گفت:
- منم همین‌طور، ولی یه حرفی می‌زنم بین خودمون بمونه!
با تعجب نگاهش کردم. با کلافگی‌ گفت:
- اصلاً از رضا و باباش انرژی خوبی نگرفتم، مخصوصاً از نگاه‌های رضا به تو که اصلاً خوشم نمی‌اومد.
دستش را گرفتم و با اطمینان گفتم:
- مهمونی که تموم بشه، دیگه هیچ‌وقت قرار نیست ببینیمش. اون فقط شریک بابائه، قرار نیست هرروز با هم یک‌جا باشیم.
نگین کمی فکر کرد و آرام‌تر شد. در ماشین را باز کردم و گفتم:
- بشین که بریم، مهمونی برای امشبه؟
 
بالا پایین