- Apr
- 60
- 1,586
- مدالها
- 2
بیآرامم از غم، بیآرامم از فکر نیست شدن. نمیدانم، شاید هم دروغ بگویم. رفتار و کردار و زندگانی من دروغ بوده است؛ من راه رفتهام و دروغ گفتهام تا از مهلکه جست بزنم. اکنونم سخت است که بخواهم با خودم راستگفتار باشم، من نبریدهام اما زنده هم نیستم. یک جور نشستن روی خطی که مرا از یک سو به مرگ و از یک سو به زندگی که لعنت بر آن باد، وصل میکند. چهکار کنم؟ کدام سو پا بگذارم؟ چرا انقدر تنشی در خود نمیبینیم؟ چرا دهانم را میبندم.